پناهندگان از ساخالین.(10

(10)
ساعت تقریباً یازده بود که من از خواب بیدار گشتم. اشعههای مورب خورشید که با زحمت از میان پنجره یخزده داخل شده بودند بر کف چادر بازی میکردند. مرد کولی دیگر در چادر نبود.
من باید برای خرید به روستا میرفتم، بنابراین اسب را به سورتمه بستم و از خانه به سمت روستا راندم. روز روشن و نسبتاً گرمی بود. ممکن است که سرمای هوا حدود بیست درجه بوده باشد و ــ همه چیز در جهان نسبیست ــ چیزی که در مناطق دیگر فقط در قویترین و سردترین زمستان رخ میدهد در نزد ما اینجا اولین درد زایمان بهاری به حساب میآید. ابرهائی از دود که از دودکشها صعود میکردند دیگر مستقیم در هوا بالا نمیرفتند، همانطور که معمولاً در سرمای یخبندان شدید رخ میدهد، آنها به سمت غرب متمایل گشته بودند، یک باد شرقی میوزید و گرما را از اقیانوس با خود هدایت میکرد.
تاتارهای رانده شده نیمی از ساکنان روستا را تشکیل میدادند و چون آنها امروز جشن بر پا کرده بودند بنابراین خیابان کاملاً زنده شده بود. اینجا و آنجا درب خانهای با سر و صدا گشوده میشد و از داخل حیاط سورتمهای خارج میگشت یا اسبی که بر رویش سواری مست تلو تلو خوران نشسته بود به بیرون میتاخت. پیروان محمد به ممنوعیت قرآن اندکی توجه میکنند و به این خاطر با زیگزاگهای عجیب و غریبی از مقابل سواران و همچنین از برابر رهگذران میگذشتند. گاهی یک اسب رم کرده به سمتی میجهید و سورتمه را واژگون میساخت؛ اسب در امتداد خیابان به سرعت میتاخت و سرنشین به بیرون پرتاب گشته را در حالیکه متشنج افسار را محکم در دست نگاه داشته بود با خود میکشید و از برف ابرهای واقعی بر پا میساخت. قادر نبودن به افسار کردن یک اسب یا از سورتمه به بیرون پرتاب گشتن میتواند برای هر کسی رخ دهد، مخصوصاً وقتی آدم مست باشد؛ اما در نزد یک تاتار خوب رها ساختن افسار از دست یک ننگ است ــ حتی در چنین شرایط دشواری.
اما آنجا در خیابان مسطح ناگهان یک زندگی خاص خود را نشان میدهد. سواران به کنار میروند، رهگذران هم همینطور، زنهای تاتار تمیز و آرایش کرده در لباسهای سرخ رنگشان بچهها را از خیابان به داخل حیاط میبرند. از چادرها مردم کنجکاو بیرون میآیند و همه به یک سمت نگاه میکنند.
حالا از انتهای خیابان طولانی عدهای سوار ظاهر میشوند، و خیلی زود میبینم که یک مسابقه اسبدوانی انجام میگیرد که در نزد تاتارها و یاکوتیها بسیار محبوب است. شش سوار در این مسابقه شرکت داشتند که مانند باد در پرواز بودند؛ وقتی دسته اسب‌سواران نزدیک میشود، من در جلوی همه آنها اسب کوچک خاکستری را میشناسم که واسیلی بر رویش روز گذشته وارد شده بود. با هر ضربه سم او فاصلهاش و بقیه اسبها افزایش مییافت. پس از یک دقیقه مانند گردبادی از کنارم به سرعت میگذرد.
چشمهای تاتارها از هیجان و حسادت میدرخشیدند.
همه آنها در حال تاخت در حالیکه خود را با تمام بدن رو به عقب خم ساخته بودند دستها و پاهایشان را تکان میدادند و فریاد میکشیدند. فقط واسیلی به روش روسی میتاخت و به سمت جلو بر روی گردن حیوان خود را خم ساخته بود، و گهگاهی سوتهای کوتاه و تیز میزد که مانند ضربات شلاق تأثیر میکردند. اسب کوچک خاکستری در حالیکه پاهایش به زحمت زمین را لمس میکردند سریع میتاخت.
همدلی تماشگران مانند معمول با برنده مسابقه بود.
آنها تشویق میکردند: "یک جوان چابک!"، و دزدان سالخورده اسب که دوستدار سر سخت این مسابقه بودند با ذوق و شوق با ریتم ضربات سم اسبها به باسن خود میکوبیدند.
واسیلی نشسته بر روی حیوانِ از کف پوشیده شدهاش هنگام بازگشت در وسط خیابان به من میرسد؛ رقیبان شکست خوردهاش با فاصله زیادی به دنبال او میآمدند.
چهره مرد کولی رنگ پریده بود، چشمهایش از هیجان میدرخشیدند. من متوجه میشوم که او مشروب نوشیده است.
او در حالیکه خود را از روی اسب خم کرده بود و کلاهش را به علامت سلام به سمت من تکان میداد میگوید: "من مشروب نوشیدهام!"
من جواب میدهم: "این به خودتان مربوط است."
"مهم نیست، عصبانی نشو! من میتونم مشروب بنوشم اما هوش و حواسم را هرگز صرف آن نمی‎‌کنم. در ضمن، کیسههایم را لطفاً به کسی نده.  حتی اگر من خودم خواهش کنم، آنها را نده! میشنوی؟"
من سرد جواب میدهم: "میشنوم، اما، لطفاً مست پیش من به چادر نیائید."
او جواب میدهد "من نخواهم آمد" و ضربهای به اسب میزند. اسب شیههای میکشد، پاهای جلوئی را به هوا بلند میکند، اما هنوز سه گام به جلو برنداشته بود که واسیلی او را متوقف میسازد و خودش را دوباره به سمت من میچرخاند: "این یک اسب است! ارزش طلا دارد! من بر رویش شرطبندی کردم. میبینید چطور میتازد! حالا میتونم هر قیمتی که برایش بخواهم از تاتارها دریافت کنم. بله، بله، یک تاتار اسب خوب را بیشتر از زندگی خود دوست دارد."
"پس چرا میخواهید او را بفروشید؟ بعد با چه چیز میخواهید کار کنید؟"
"چونکه مجبورم!"
او به اسب ضربهای میزند اما دوباره فوری توقف میکند.
"چون من اینجا به آشنائی برخورد کردهام. من همه چیز را دور میاندازم. آه، دوست! آنجا بر روی اسب سیاه، تاتار را ببین ... تو، تو!" او تاتاری را که پشت سر ما در حال تاختن بود صدا میزند: "احمد! بیا اینجا!"
یک اسب کوچک و باریک با سوارش سریع به سمت سورتمهام میتازد. مرد تاتار بعنوان سلام کلاه از سر برمیدارد و لبخند میزند. من با کنجکاوی به او نگاه میکنم.
پوزخند گستردهای چهره حیلهگر احمد را پوشانده بود و چشمان کوچک بامزهاش میدرخشیدند و موذیانه و محرمانه به چشمان مقابلش نگاه میکردند و به نظر میآمد که میگویند: "ما همدیگر را میفهمیم. من در حقیقت آدم خبیثیام، کاریش نمیشود کرد، اما مهم این است که آدم یک خبیث باهوش باشد!" و چشمان مقابل هم وقتی نگاهش بر روی این چهره پهن و استخوانی، چینهای بامزه دور چشمها و بر روی گوشهای نازک میافتد باید میخندیدند. احمد مطمئن بود که درک گشته است؛ او راضی بود و سرش را تکان میداد.
او در حالیکه به واسیلی اشاره میکرد به من میگوید: "یک دوست و رفیق. ما با هم در سرزمین ول میگردیم."
من میگویم: "حالا کجا زندگی میکنی؟ من تو را قبلآً اینجا ندیده بودم."
"من برای گرفتن موافقتنامه آمدهام؛ در معادن رفت و آمد دارم، مخفیانه الکل صنعتی برای فروش حمل میکنم". او سرش را از مسیر نگاهم میدزدد و با افسار اسبش بازی میکند؛ اما فوری دوباره سرش را بالا میآورد و با چشمان درخشان آتشینش مبارزه طلبانه به من نگاه میکند. لبهایش محکم به هم چسبیده بودند، فقط لب پائینیش تند تکان میخورد.
"من با او به جنگل میروم. چرا اینطوری به من نگاه میکنید؟ من یک کولیام و یک کولی هم باقی میمانم!"
او آخرین کلمات را در حال تاختن و در پشت سر خود ابری از برف به هوا بلند ساختن بر زبان میآورد.
من بعد از یک سال احمد را دوباره در روستا ملاقات کردم، او دوباره برای گرفتن موافقتنامه آمده بود. واسیلی اما هرگز بازنگشت.
_ پایان _ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر