پناهندگان از ساخالین.(4)

(4)
دستیار ارشد راوی بود، این واسیلی بود که در آن زمان به خود نام دیگری داده بود.
دو روز میگذرد، و در باره تمام ماجرا توسط محکومین دوباره فکر شده بود. در نگاه اول به نظر میآمد که آثار جرم پاک گشته و مجرمین غیر قابل کشف باشند و نمایندگان مشروع <اجتماع کولیها> فقط تهدید به تنبیه انضباطی سبکی شوند. محکومین در جواب تمام سؤالها فقط یک جواب داشتند: "ما خوابیده بودیم."
با این حال این ماجرا در یک بازرسی دقیقتر شک و شبهه برانگیخته بود که به واسیلی مربوط میگشت. در چنین مسائلی البته اجتماع کولیها همیشه اینطور رفتار میکند که بی گناهی ارشد کاملاً واضح است، و واسیلی این بار هم به آسانی ثابت میکند که او در این قضیه ابداً شرکت نداشته است. با این حال محکومین سالخوردهای که از میان آب و آتش گذشته بودند هنگام بحث در این مورد سرهایشان را تکان میدادند.
یک کولی پیر و مو سفید به واسیلی میگوید: "گوش کن، بعد از رسیدن به ساخارین خودتو برای فرار آماده کن. وضع تو اصلاً خوب نیست."
"چرا؟"
"بله، اینطوره. آیا برای بار اول در برابر دادگاه بودی یا برای بار دوم؟"
"بار دوم."
"خب بفرما. آیا می‌دونی که بر علیه چه کسی فیِجکا فوت شده شهادت داد؟ بر علیه تو. بخاطر او چند هفتهای به تو دستبند زده بودند، درست نیست؟"
"درسته."
"خب، تو آن زمان به او چه گفته بودی؟ سربازها هم آن را حتی شنیدند. در این باره چه فکر میکنی ــ آیا آن یک تهدید نبود؟"
واسیلی و بقیه قبول میکنند که دلیل برای چنین نظری موجود است.
"بنابراین خوب فکرهاتو بکن و آماده برای مرگ توسط تیرباران شدن باش."
در میان محکومین غرولند درمیگیرد.
آنها غضبناک به او میگویند: "ساکت باش، بس کن بیران!"
"پچپچ بیهوده!"
"ضعف پیری ... یک چیز بی اهمیت! تیرباران کردن! پیرمرد دیوانه شده است."
پیرمرد تف میکند و با عصبانیت میگوید: "من دیوانه نیستم. شماها هیچ چیز نمیفهمید، مردم احمق! شماها درست مانند اینکه در روسیه باشید قضاوت میکنید، اما من همانطور که در اینجا مرسوم است. واسیلی، من آداب و رسوم محلی را میشناسم و به تو میگویم: اگر موضوع تو را پیش فرماندار منطقه آمور ببرند بنابراین باید خودت را برای تیرباران شدن آماده کنی. شاید به تو رحم کنند و به شلاق محکوم کنند ــ این خیلی بدتر از تیرباران است: بعد از شلاق نمیتونی دیگر از جا بلند شوی. عزیز من خودت نگاه کن، ما در کشتیایم؛ جائیکه قانون دو برابر سختگیرتر از خشکیست. ــ بعلاوه برای من مهم نیست، شماها میتونید به جهنم برید" ...
چشمهای بی جان پیرمرد که توسط یک زندگی خالی از شادی و یک سرنوشت سخت به ستوه آمده بودند فقط تیره و با بیتفاوتی عبوسانهای نگاه میکردند. او در کناری مینشیند.
در میان محکومین با افراد آشنا با قوانین به ندرت مواجه نمیشوی، و وقتی چنین افرادی به چیزی با دقت بیندیشند حکم احتمالی را پیشبینی میکنند و این پیشبینی اکثر اوقات نیز به وقوع میپیوندد. و چون در مورد فعلی هم آنها همه با نظر بوران موافق بودند بنابراین تصمیم گرفته میشود که به واسیلی برای فرار کردن کمک کنند.
از آنجا که او توسط اجتماع کولیها دچار خطر شده بود، بنابراین آنها خود را متعهد میدیدند برای فرار کردن به او یاری رسانند. اندوختهای از نان سوخاری که توسط ذخیره تدریجی از جیرههای رفقا جمعآوری شده بود به او واگذار میکنند و واسیلی شروع میکند به یار گیری کردن از کسانیکه میخواستند در فرار شرکت کنند.
بوران پیر دو بار از ساخالین فرار کرده بود و در نتیجه انتخاب اول فوری به نام او میافتد. پیرمرد برای این کار آماده بود.
او میگوید: "سرنوشت احتمالاً برای من تعیین کرده است که در جنگل بمیرم. و اینطور هم بهتر خواهد بود. فقط یک چیز: من دیگر مانند قبل قوی نیستم ــ"
پیرمرد کولی جدیتر میگردد.
"افراد بیشتری جمع کن. دو یا سه نفره فرار کردن هیچ فایدهای ندارد. فرار دشوار است. آیا میتونی ده مرد جمع کنی، اینطور خوب است. من تا جائی که پاها حملم کنند با شماها خواهم آمد. فقط مایلم که در جای دیگری بجز اینجا بمیرم."
بوران جدیتر میگردد و بر روی گونههای چیندارش اشگ جاری میگردد.
واسیلی فکر میکند "پیرمرد ضعیف شده است" و به دنبال رفقای داوطلب میگردد.
کشتی بخاری در حال پیچیدن از دماغه خود را به بندر نزدیک میسازد. محکومین به صورت گروهی در کنار دریچهها ایستاده بودند و با هیجان و کنجکاو به ساحل مرتفع کوهستانی جزیره که مرتب با وجود تاریکی در حال رشد آغاز شب واضحتر پدیدار میگشت نگاه میکردند.
کشتی در شب به بندر میرسد. سواحل جزیره دارای صخرههای سیاه، تیره و قدرتمندی بودند. کشتی توقف میکند، نگهبانان به خود نظم میدهند و شروع به بردن محکومین به خشکی میکنند.
آدم اینجا و آنجا در کنار ساحل در تاریکی حاکم نور شعلههای ضعیفی را میدید؛ دریا به شن کنار ساحل میکوبید، آسمان سنگین و پر از ابر آویزان بود و روح همه از افکار عمیقی که به شدت به آنها فشار میآورد احاطه شده بود.
بوران آهسته میگوید: "این بندر دوئه نام دارد. ما اینجا اول برای مدتی در پادگان زندگی خواهیم کرد."
سربازها پس از خبردار ایستادن در حضور مقامات محلی یک گروه را به بندر هدایت میکنند. محکومین پس از ماهها اقامت در کشتی برای اولین بار دوباره بر روی خشکی قدم میگذاشتند. کشتیای که آنها در آن این مدت طولانی را گذرانده بودند بر روی امواج تکان آرامی میخورد و ابرهائی از دود سفید به هوا پرتاب میکرد که در تاریکی تازه آغاز گشته نافذ دیده میگشتند.
در جلو، جائیکه چراغها نور میدادند صداهائی شنیده میگشت.
"یک محموله از محکومین؟"
"بله."
"به اینجا، به پادگان هفتم!"
محکومین خود را به آتش نزدیک میسازند. آنها با نظم و در یک صف نمیرفتند، بلکه خود را نامنظم به جلو هل میدادند و همه به این خاطر که از اطراف هیچکس با ته تفنگ آنها را سرزنش نمیکند تعجب میکردند.
برخی شگفتزده میگفتند: "برادران، به نظر میرسد که برای ما هیچ نگهبانی وجود نداشته باشد؟"
بوران با عصبانیت میگوید: "ساکت باش! به چه خاطر اینجا به نگهبان نیاز داری؟ بدون نگهبان هم نمیتونی از اینجا فرار کنی. جزیره بزرگ و وحشیه. در این جزیره میشود همه جا بخاطر گرسنگی مرد. دورادور جزیره دریاست ــ آیا صدای دریا را نمیشنوی؟"
و واقعاً! باد میوزید، فانوسها با نوری نابرابر سوسو میزدند و غرش تو خالی دریا مانند غرش یک حیوان از خواب بیدار گشته از ساحل قابل شنیدن بود.
بوران از واسیلی میپرسد: "صدای گریه دریا را میشنوی؟ این بدبختی و فلاکت است ــ در محاصره آب بودن ... ما باید حتماً از طریق دریا برویم، اما تا رسیدن به کشتی مجبوریم در جزیره مسافت طولانیای را پشت سر بگذاریم ــ از کنار مراتع و جنگل و ایستگاههای نگهبانی گذشتن! ... روی قلب من سنگینی میکند؛ زبان دریا خبر از فاجعه میدهد. من از ساخالین جان سالم به در نخواهم برد ... من پیرم. دو بار فرار کردهام: یک بار در بودانیشینسکی و بار دوم در روسیه دستگیر شدم ــ و دوباره من اینجا هستم؛ احتمالاً سرنوشت اینطور تعیین کرده که من اینجا بمیرم."
واسیلی به اودلداری میدهد: "شاید هم نه."
"تو هنوز جوانی ــ من پیرم و ضعیف. گوش کن چه هولناک و چه اندوهگین دریا میغرد!"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر