پناهندگان از ساخالین.(2)

( 2 )
حالا مرد غریبه خود را به اجاق نزدیک میسازد و با انگشتان یخزده و منجمد به طور ناشیانهای شروع به باز کردن گره شال و سپس بند کلاهش میکند. چشم من پس از باز شدن گره شال و بند کلاهش به چهره جوان و از یخبندان شدیداً قرمز شده یک مرد تقریباً سی ساله میافتد؛ طرح خشن اما با شخصیت چهرهاش نمود خاصی داشت که من مانندش را گاهی در چهره زندانبانان و کلاً در انسانهائی که عادت به جلب توجه دارند و ترس ایجاد میکنند اما خودشان باید همیشه مراقب خود باشند دیدهام. چشمان سیاه و پر جذبهاش نگاههای نافذ پرتاب میکردند. قسمت تحتانی صورت که طبیعت پر شوری را آشکار میساخت کمی جلو ایستاده بود، اما <کولی> ــ زیرا که او یک چنین فردی بود و من طبق چند ویژگی مشخصه توصیف ناشدنی فوری این را فهمیدم ــ ظاهراً آموخته بود که آنها را مهار کرده و پنهان نگهدارد. فقط گاهی لرزش خفیف لب پائینی و یک بازی عصبی عضلات ناآرامی درونی و جنگی مخفی را لو میداد.
خستگی، سرمای شب، شاید هم احساس اشتیاقی که مسافر مهجور بخاطر عبور از میان مه غیر قابل نفوذ دچارش شده بود کمی خشونت چهره را ملایم میساختند و به آن حالتی از درد و رنج میدادند، چیزی که با حالت روحی امشب من بسیار هماهنگ بود و در من همدلی با مهمان غریبهام که حالا بدون در آوردن پالتو از تن بازویش را بر روی اجاق تکیه داده و یک پیپ از جیبش خارج ساخته بود برمیانگیخت. ــ
او همزمان با کوبیدن به پیپش برای پاک شدن و با دقت تماشا کردن من میگوید: "شب بخیر، آقا!". ــ من در حال تفتیش هیکل غریبه جواب میدهم: "شب بخیر!".
"معذرت خواهیم را بپذیرید، ببخشید از اینکه من بدون دعوت نزد شما آمدهام. من فقط میخواستم خودم را کمی گرم کنم و یک پیپ بکشم ــ بعد به راهم ادامه خواهم داد؛ من تقریباً در دو کیلومتری اینجا یک آشنا دارم که همیشه مرا میپذیرد."
در صدای او تواضع انسانی که قصد ایجاد مزاحمت ندارد طنین انداز بود. او در حال صحبت چند نگاه کوتاه و دقیق به من میاندازد، طوریکه انگار میخواهد منتظر پاسخم بماند تا بعد از آن رفتار بعدیاش را تنظیم سازد.
به نظر میآمد که این نگاههای سرد و نافذ میگویند: "همانطور که تو با من هستی، به همان شکل من با تو خواهم بود". در هر حال رفتار مهمانم که یک تضاد مطلوبی با سماجت مهاجران یاکوتستانی داشت توجهام را به خود جلب میکند، گرچه من متوجه گشتم که اگر او نمیخواست امشب را پیش من بگذراند بنابراین اسبش را به اصطبل نمیبرد، بلکه او را در بیرون میبست.
من از او میپرسم: "شما چه کسی هستید؟ نامتان چیست؟"
"من؟ من باگیلای نامیده میشوم ــ یعنی اینکه در اینجا مرا اینطور صدا میزنند ــ نام اصلی من واسیلی است. شاید شنیده باشید ــ از ناحیه بایاگاتای."
"آیا متولد اورال هستید؟ یک کولی؟"
لبخندی سخت محسوس از روی رضایت بر روی صورت مرد غریبه میدود.
"بله همان! پس بنابراین شما در باره من چیزی شنیدهاید؟"
"بله، از نن، شما نزدیک او زندگی میکردید!"
"بله، آقای نن مرا میشناسد."
"خوشحالم، شب را پیش من بمانید، راحت باشید، بمانید؛ وانگهی من هم تنها هستم. پالتو و کلاهتان را در آورید، من در این ضمن چای آماده میکنم."
کولی دعوت را با کمال میل میپذیرد.
"متشکرم، آقا! پس حالا که شما از من دعوت میکنید بنابراین میمانم. من فقط باید کیسهها را از کنار زین بردارم و چیزهائی به داخل کلبه بیاورم. گرچه اسبم در داخل حیاط است اما با این وجود اینطور بهتر است. مردم اینجا باهوشند، بخصوص تاتارها."
او خارج میشود و خیلی زود با دو کیسه دوباره برمیگردد، بند کیسهها را باز میکند و اندوختههایش را خارج میسازد: یک قطعه کره منجمد، شیر منجمد، تعدادی تخممرغ و از این قبیل چیزها. مقداری از آنها را روی طاقچه چوبی دیوار داخل کلبه قرار میدهد، بقیه را با خود به محل ورودی در سرما میبرد. سپس خفتان و پالتوی خزش را درمیآورد و با پیراهن قرمز رنگ و شلوار معمولی کنار آتش در مقابل من مینشیند.
او لبخندی میزند و میگوید "بله، آقا، من میخواهم حقیقت را به شما بگویم: من از کنار درب کلبه شما با اسب میگذرم و در این حال فکر میکنم: آیا او واقعاً اجازه نخواهد داد که شب را پیش او بگذرانم؟ من به خوبی میدانم که برخی از کولیها طوریند که آدم اصلاً نمیتواند آنها را در نزد خود نگهدارد. من به این دسته تعلق ندارم ــ من میتوانم آن را آزادانه بگویم. شما خودتان گفتید که از من شنیدهاید."
"بله، من از شما شنیدهام."
"ببینید، من میتوانم بدون مباهات کردن بگویم: من صادقانه و صحیح زندگی میکنم؛ یک گاو دارم، یک گاو نر در اصطبل، یک اسب؛ من کشتزارم را شخم میزنم، مزرعه من ..."
او تمام اینها را در حال فکر کردن و با نگاه کردن به یک نقطه با لحن بسیار عجیب و غریبی میگفت؛ هنگام بیان آخرین کلمات چنین به نظرم آمد که او خودش هم فکر میکند: "آیا واقعاً چنین است که میگویم!"
او ادامه میدهد: "بله، من کار میکنم، همانطور که خداوند برای انجامش به ما دستور داده است. من فکر میکنم اینطور بهتر از سرقت کردن و دست به قتل زدن است. حالا، برای اینکه یک مثال بزنم. در این رابطه من از کنار خانه شما میگذرم، آتش میبینم، داخل میشوم و فوری دوستانه و محترمانه مورد استقبال قرار میگیرم؛ من باید این کار را گرامی بدارم، اینطور نیست؟"
من پاسخ میدهم "بدون شک" ــ گرچه در واقع کولی بیشتر با خودش صحبت کرده بود تا از محاسن زندگی فعلیش خود را مطمئن سازد.
من واقعاً در باره واسیلی از آشنایانم چیزهائی شنیده بودم؛ او یکی از مهاجران کولی بود، از دو سال پیش در خانه کوچکش در وسط جنگل کنار دریاچه در اجتماع بزرگی از یاکوتیها زندگی میکرد. او در میان تعداد بسیار زیادی افراد متنفر از کار و فاسدِ مستعمره نشین که از طریق دزدی و اغلب از قتل زندگی میکردند یکی از معدود کسانی بود که ترجیح میداد با زیاد کار کردن زندگی را بگذراند، بعلاوه آدم میتواند در اینجا با کار زیاد به راحتی یک موقعیت خوب اجتماعی به دست آورد. یاکوتیها به طور کلی قبیله بسیار مهربانی هستند و در برخی از بخشها مرسوم شده است که به تازه واردان کمک نسبتاً قابل توجهی ارائه کنند. البته آدمی که توسط سرنوست به این مناطق رانده میگردد باید بدون این کمک یا از گرسنگی و سرما بمیرد یا از طریق دزدی زندگی کند. همچنین این کمک اغلب به افرادی ارائه میگردد که میخواهند به کوچ کردن ادامه دهند، و به ندرت چنین افرادی دوباره بازمیگردند؛ اما همچنین به افرادی که میخواهند بخاطر موقعیت اجتماعی بهتر به طور جدی به خود زحمت دهند نیز کمک ارائه میگردد.
به واسیلی یک کلبه، یک گاو نر و در سال اول سه کیلو بذر چاودار برای کاشت داده میشود. برداشت خوب بود؛ علاوه بر این او قطع کرن علوفه خشک یاکوتیها را به عهده گرفته بود و معامله تنباکو هم میکرد، و پس از دو سال دارای سرمایه قابل توجهی میشود. یاکوتیها با احترام با او برخورد میکردند و وقتی او حضور داشت او را همیشه واسیلی ایوانویچ مینامیدند و در غیبتش فقط او را واسیکا خطاب میکردند. کشیشها با کمال میل پیش او میرفتند و وقتی او به دیدارشان میرفت وی را در کنار میزشان مینشاندند. همچنین رفتارش با ما که سرنوشت در این مناطق دور پرتاب کرده بود هوشمندانه بود. بنابراین چرا نباید زندگیش شاد بگذرد، چرا نباید راضی باشد؟ کاش فقط اجازه ازدواج کردن میداشت! به هر حال باید این مشکل که کولیها طبق قانون اجازه ازدواج ندارند حل گردد، اما اینجا، در این گوشه دور میشود با پول و کلمات خوب این مشکل را هم از پیش پا برداشت.
با این وجود من در چهره پر انرژی این کولی جوان چیز خاصی عجیبی را تشخیص میدادم. حالا از این چهره کمتر از ابتدا خوشم میآمد، اما هنوز هم مطلوب مانده بود. چشمهای سیاه گاهی متفکرانه و آگاهانه نگاه میکردند، تمام حرکاتش بیانگر انرژی بودند، رفتارش صریح بود و از لحن صدایش آگاهی رضایتمند یک طبیعت مغرور شنیده میگشت.
فقط گهگاهی قسمت پائینی صورت حرکت تندی میکرد و چشمانش کدر میگشتند. ظاهراً برای باگیلای آسان نبود این لحن یکنواخت صدا را که به نظر میرسید چیزی قصد شکستنش را دارد حفظ کند ــ چیزی تلخ، غم انگیز و پر اشتیاق که فقط توسط یک اراده قوی سرکوب شده بود.
من در ابتدا نمیتوانستم به خودم توضیح دهم که این چیز از چه تشکیل شده بود، حالا آن را میدانم: کولی طبق معمول وقتی تلاش میکرد خود را متقاعد سازد که از هستی آرام و خالی از نگرانیاش، خانه کوچکش، گاوش، گاو نرش و اسبش در اصطبل و از احترامی که برایش قائل بودند راضیست خودش را گول میزد. او در عمق روحش آگاه بود ــ و تلاش میکرد این آگاهی را سرکوب کند ــ که این زندگی خاکستری، این زندگی در غربت او را راضی نمیسازد. از عمق روحش آن زمان اشتیاق به جنگل خود را بلند میساخت؛ دوردست جذاب و فریبنده او را از تکرار زندگی یکنواخت و خسته کنندهاش به خود میخواند. من این برداشت را دیرتر برای خود توضیح دادم، اما آن زمان فقط میدیدم که با وجود آرامش ظاهری چیزی قلب کولی را میجود و قصد بیرون آمدن دارد.
در حالیکه من برای آماده کردن چای مشغول بودم واسیلی کنار اجاق نشسته بود و متفکرانه به آتش نگاه میکرد. من وقتی همه چیز آماده میشود او را صدا میزنم.
او در حال بلند شدن میگوید "متشکرم آقا، برای کلمات دوستانه متشکرم." ــ او مشتاقانه و هیجانزده ادامه میدهد ــ "تو میتونی این را باور کنی یا نکنی: وقتی چشمم آتش کلبهات را دید قلب در سینهام به طپش افتاد. من این را میدانستم که یک روسی اینجا زندگی میکند. من سوار بر اسب از میان جنگل و مزارع میتاختم ــ مه، همه جا تاریکی، یخبندان. گاهی از کنار چادرهائی میگذشتم که دود از دودکششان بالا میرفت و اسب من خود را مرتب به آن سمت میچرخاند؛ اما قلبم مرا به رفتن میخواند. من آنجا کاری نداشتم؟ البته میتوانستم خودم را گرم کنم، میتوانستم آنجا کنیاک هم پیدا کنم. اما من این را نمیخواستم! اما وقتی پنجره تو را دیدم، تصمیم گرفتم اگر مرا بپذیری پیشت اطراق کنم. از این بابت متشکرم، آقا! اگر تو یک بار به محل ما آمدی، بعد مرا فراموش نکن، این را از صمیم قلب میگویم."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر