پناهندگان از ساخالین.(8)

(8)
ما به کنار ساحل سیبیری رسیده بودیم که شنیدیم خبر مرگ مخوف سالتناو حتی به گوش بومیان نیز رسیده است: خیلی سریع آنها از این خبر آگاه شده بودند، انگار که باد آن را برایشان برده بوده است. ما چند نفر از بومیان را هنگام ماهیگیری میبینیم. آنها سرهایشان را تکان میدهند و میخندند؛ آنها ظاهراً خوشحال بودند. "شماها خیالتون راحته، ما فکر کردیم؛ اما حال و احوال ما چطور باید باشد؟ سر سالتناو حالا میتواند سر ما را بر باد دهد!" ــ آنها به ما ماهی میدهند، در باره مسیرهای مختلفی که باید از آنها عبور میکردیم روشنمان میسازند و ما به رفتن ادامه میدهیم. حال ما طوری بود که انگار بر روی ذغال گداخته راه میرویم؛ ما با هر صدائی وحشتزده میگشتیم، خانههای روستائی را دور میزدیم، از برخورد با روسها اجتناب و ردهای پشت سر خود را پاک میکردیم. این وحشتناک بود!
در روز اغلب در جنگل استراحت میکردیم و شب به رفتن ادامه میدادیم. هنگام سپیده دم به خانه رعیتی تارچانو میرسیم. خانه توسط حصاری قوی احاطه گشته بود و در میان جنگل قرار داشت. دروازه بسته بود. نشانهها دلالت بر این میکردند که این همان خانهای باشد که بوران از آن برایمان تعریف کرده بود. ما به خانه نزدیکتر میشویم و در میزنیم. داخل خانه چراغ روشن میشود و صدائی میپرسد: "چه کسی در میزنه؟"
ما جواب میدهیم: "کولیهائی که مأمورند از بوران به استاچی میتریچ سلام برسانند." آن زمان مشاور، یعنی همین استاچی میتریچ به مسافرت رفته بود و از دستیارش خواهش کرده بود که اگر پناهندگان از ساخالین به آنجا بیایند باید به هر کدامشان پنج روبل، یک جفت چکمه، یک پالتو خز، لباس و مواد غذائی به اندازه نیازشان بدهد. و هنگام ترک خانه اینها را گفته بود: "تعدادشان هر اندازه هم باشد، همه را راضی کن؛ کارگرها را صدا کن، این کارها باید در حضور آنها انجام گیرد تا بتوانند بعداً آن را برایم تأیید کنند."
اینجا هم ماجرای سالتناو را شنیده بودند. از این رو وقتی دستیار چشمش به ما میافتد وحشتزده میشود.
"آه، برادارن، شماها همان مردانی هستید که سالتناو را از بین بردهاند ــ وضع شماها بد است!"
"اینکه آیا ما همانها هستیم یا نیستیم مهم نیست. آیا لطف شما شامل حال ما میشود؟ بوران ما را با ادای سلام پیش استاچی میتریچ فرستاده."
"پس خود بوران کجاست؟ دوباره در ساخالین است؟"
"بله، در ساخالین به خاک سپرده شده است."
"خب، خدا او را بیامرزد! او مرد خوبی بود، صادق ... استاچی میتریچ هنوز هم به او فکر میکند. او برای بوران حتماً مجلس ختمی بر پا خواهد کرد. اما او چه نام داشت، آیا شماها میدانید؟"
"نه، ما نمیدانیم. او همیشه نزد ما بوران نامیده میشد. حتی ممکن است که او خودش هم نام خود را فراموش کرده بوده باشد؛ یک کولی احتیاج به نام ندارد."
"درست است، برادران ــ زندگی شما بد است، خیلی بد. حتی اگر پاپ هم بخواهد برای شماها دعا کند قادر به این کار نمیشود، او نمیداند که شماها را چگونه باید بنامد. پیرمرد اما باید یک وطن، خویشاوند داشته باشد، برادر، خواهر و شاید حتی فرزندانی دوستداشتنی!"
"البته ممکن است که او کسانی را داشته باشد. ممکن است که یک کولی نامی را که هنگام غسل تعمید دریافت کرده است دور اندازد، اما او را هم مانند دیگران حتماً یک زن به دنیا آورده است."
"برادران، شماها زندگی غمانگیزی دارید!"
"آیا مگر چیز غمانگیزتری وجود دارد؟! ما غذاهای گدائی کرده و اعطاء شده می‏خوریم، لباسهای هدیه داده شده میپوشیم، و حتی وقتی میمریم گوری به دست نمیآوریم. پس از مردن در جنگل حیوانات وحشی بدن ما را میخورند و خورشید استخوانهایمان را کم رنگ میسازد! زندگی ما خیلی غمانگیز است!"
کلمات ما تأسف و همدردی در دستیار ایجاد میکند ــ زیرا وقتی هرچه بیشتر در نزد مردم سیبری مشارکت برانگیزی سخاوتمندتر میگردد ــ و خود ما هم در اثر حقیقت این کلمات هیجانزده شده بودیم. او حالا حتماً در حال خمیازه کشیدن به رختخواب خواهد رفت و با شکم سیر در تختی گرم خواهد خوابید؛ ما اما باید بیرون برویم، باید در جنگل تاریک سرگردان شویم و خود را مانند یک جانور وحشی، مانند یک شبح در آغاز نور صبح از مقابل چشم انسانها پنهان سازیم.
دستیار میگوید: "اما، برادران، من باید برای خواب بروم. من از طرف خودم به هر یک از شماها بیست روبل میدهم، و آن چیزهائی را که ارباب من توصیه کرده است، و خدا به همراهتان. من همه کارگرها را بیدار نمیکنم ــ سه کارگر اینجا دارم که میشود به آنها اعتماد کرد، آنها دیرتر این را تائید خواهند کرد. وگرنه آدم میتواند بخاطر شماها دچار درد سر شود. فقط به توصیهام گوش کنید، به طرف نیکولاجوسک نروید، آنجا حالا یک قاضی سختگیر زندگی میکند. دستور داده است تمام افراد مسافر را هرجا که دیده شوند توقیف کنند. او گفته است: "اجازه نمیدهم هیچ زاغچهای از اینجا پرواز کند، چه برسد به این ساخالینیها." شماها میتوانید خود را خوشبخت احساس کنید که بدون درد سر به اینجا رسیدهاید؛ فقط بینیتان را داخل شهر نکنید."
او بجز آنچه به او دستور داده شده بود به ما ماهی و به هر یک از طرف خودش بیست روبل میدهد، سپس بر سینهاش صلیبی میکشد، به اتاقش میرود و درب اطاق را قفل میکند. چراغ خاموش میشود و بزودی همه ساکنین آن خانه رعیتی به خواب میروند. هنوز تا صبح خیلی مانده بود. ما به رفتن ادامه میدهیم و غم و اندوه بر ما فشار میآورد.
بله، گاهی غم عمیقی روح کولیها را افسرده میسازد. شب عمیق و جنگل تاریک او را محاصره میکنند، باران او را کاملاً خیس و باد و خورشید دوباره خشک میسازند ــ و او در هیچ کجای جهان آزاد و گسترده آسایش و امنیت نمییابد. او همیشه مشتاق بازگشت به خانه است، و وقتی پس از رنج و خطر بسیار به آنجا میرسد، بنابراین هر سگی او را به عنوان کولی میشناسد. و در آنجا اولیای امور بسیار سختگیرند ... هنوز از آمدنشان به شهر چیزی نگذشته که دوباره زندان انتظارش را میکشد!
بله، و با وجود این گاهی به نظر میرسد که حتی زندان برایش یک بهشت است ــ درست مانند آن شب. ما در سکوت به رفتن ادامه میدادیم که ناگهان وولوجکا میگوید: "برادران، حالا افراد ما چه کار میکنند؟"
"از چه کسی تو صحبت میکنی؟"
"از افراد خودمان در ساخارین، در پادگان هفتم. ممکن است که حالا بی نگرانی در خواب باشند! ما اما ــ ما اینجا اشتباه میکنیم ... آه، کاش اصلاً فرار نمیکردیم!"
من با عصبانیت او را سرزنش میکنم. "خجالت نمیکشی که مانند یک پیرزن پشیمان میشوی! اگر شجاعت تو کم است و فقط بلدی دیگران را دلسرد کنی چرا اصلاً با ما آمدی."
و اما من هم به فکر رفته بودم. ما خسته بودیم، راه میرفتیم و چرت میزدیم؛ کولیها عادت دارند که هنگام راه رفتن به خواب بروند. اما به محض اینکه من به خواب رفتم بلافاصله خود را در رویا دوباره در پادگان یافتم. ماه میدرخشید و با نور ماتی دیوار زندان را روشن میساخت و محکومین در پشت پنجرههای میله کشیده شده در خواب بودند. سپس دیدم که من هم آنجا دراز کشیدهام و تنم را کش میدهم. خواب از چشمانم میگریزد. اما هیچ خواب دیدنی تأثیر بدتری از اینکه وقتی پدر و مادر در رویا در برابرمان ظاهر شوند را ندارد. هیچ چیز، من به این ترتیب خواب میدیدم که چیزی تجربه نکردهام، نه زندان، نه ساخالین، نه آن برخورد با سربازان پاسگاه. من در کلبه پدر و مادرم دراز کشیدهام و مادر موهایم را شانه میزد و آن را صاف میکرد. بر روی میز یک چراغ روشن بود و پدر با عینک بر روی بینی نشسته بود و از روی کتاب مقدس میخواند ... او یک سخنران بود. مادر یک ترانه میخواند.
پس از بیدار شدن از این رویا انگار در قلبم خنجر فرو میکردند. بجای آن اتاق قابل اعتماد جنگل تاریک را میدیدم. ماکارف از جلو میرفت و ما همه پشت سر هم به دنبالش روان بودیم. بعضی اوقات یک باد آهسته بلند میگشت، نجوا کنان شاخ و برگ خشک درختها را به حرکت میانداخت و خاموش میگشت. و در دوردست از میان شاخ و برگها میشد دریا را دید که بر روی آن آسمان خود را قوس داده و در لبه دور افق اندکی خود را سرخ ساخته بود ــ یک نشانه از اینکه خورشید بزودی طلوع خواهد کرد. دریا اما هرگز سکوت نمیکند ــ همیشه به نظر میرسد که یک ترانه خارجی میخواند یا میغرد. بنابراین من همیشه از این ترانه خواب میدیدم. از آنجائیکه ما به بودن در کنار دریا عادت نداریم، بنابراین معمولاً دریا در قلب کولیها اشتیاق میوزاند.
ما مرتب به نیکولاجوسک نزدیکتر میگشتیم؛ روستاها و مزارع بیشتر میگشتند و مسیر برای ما خطرناکتر میشد. ما آهسته و با احتیاط خود را به شهر نزدیک میساختیم. شب به پیشروی میپرداختیم و تمام روز را در میان درختان جنگل مخفی میگشتیم، در جاهائیکه نه فقط هیچ انسانی بلکه حتی هیچ حیوانی هم گذرش نمیافتاد.
ما باید یک بیراهه طولانیتری را به دور نیکولاجوسک انتخاب میکردیم، اما بیش از حد خسته بودیم و از این گذشته ذخیره غذائیمان کاهش یافته بود.
شب به ساحل یک رودخانه میآئیم و در آنجا عدهای انسان میبینیم. ما از نزدیکتر نگاه میکنیم: آنها <زندانیان آزاد شده> بودند که ماهی میگرفتند. ما بدون ترس به آنها نزدیک میشویم.
ما میگوئیم: "سلام، مردم!"
آنها جواب میدهند: "سلام! از کجا میآئید؟"
یک کلمه کلمه دیگر رابه دنبال میآورد. بعد پیرترینشان به ما نگاه میکند، مرا به کناری میکشد و میپرسد: "آیا شماها از ساخارین نیستید؟ آیا شماها همان کسانی نیستید که سالتنو را به قتل رساندهاند؟"
صادقانه بگویم، من تردید کردم حقیقت را به او بگویم. گرچه او از خود ما بود، اما به او هم نباید همه چیز گفته میشد. و <جامعه زندانیان> آزاد شده همان چیزی نیست که <جامعه محکوم زندانی> ما است. حالا اگر پیرمرد یا یکی دیگر از آنها بخواهد خود را پیش مقامات مسئول محبوب کند بنابراین میرود و مخفیانه ما را لو میدهد ــ آری، او آزاد است. ما در زندان تمام خبرچینها را میشناسیم؛ به محض افتادن اتفاقی ــ فوری میدانیم چه کسی آن را انجام داده است. اما اینجا چطور میشود آن را تشخیص داد؟
او فوراً متوجه دلیل تردیدم میشود و میگوید: "از من نترس؛ من هرگز به رفقایم خیانت نمیکنم، هرچند به من هم مربوط نمیشود. اما چون در شهر جریان را همه میدانند و حالا من میبینم که شماها یازده نفرید بنابراین حدس زدن برای من مشکل نبود. برادران، شماها آش بدی برای خودتان پختهاید. داستان بسیار بدیست و قاضی منطقه در اینجا بسیار سختگیر است ــ اما، این به شماها مربوط میشود. اگر شماها کامیاب بشوید بنابراین میتونید راضی باشید. ما هنوز ذخیره غذائی داریم و به محض بازگشت به شهر به شماها از نان خود و مقداری ماهی میدهم. آیا به یک دیگ احتیاج ندارید؟"
"یک دیگ اضافی نمیتونه ضرری برسونه."
"شماها دیگ را خواهید گرفت ... شب براتون با چند چیز دیگه میآورم. آدم باید به برادران خود کمک کند!"
تا حدودی قلبمان آرام گرفته بود. من کلاه از سر برمیدارم و از مردِ خوب تشکر میکنم، همچنین رفقای من هم این کار را میکنند. برای ما خیلی ارزش داشت که او برایمان ذخیره غذائی تهیه میکرد، اما خیلی بیشتر از آن کلمات خوب او بودند. تا حالا مجبور به اجتناب از مردم بودیم، زیرا ما از آنها چیزی بجز شر و مرگ انتظار نداشتیم ــ اینجا برای اولین بار مردم برای ما ابراز تأسف میکردند.
از شادی نزدیک بود اینجا برایمان تقریباً یک فاجعه اتفاق بیفتد.
پس از رفتن <زندانیان آزاد شده> جرئتمان زیاد میشود و بیدقتتر میشویم؛ وولوجکا حتی شروع به رقصیدن میکند. ما هر احتیاطی را کنار میگذاریم، به گردنه دیکمَن (گردنه به نام دیکمن آلمانی نامیده میشود که ماشین بخارش را آنجا میساخت) ــ بالای رودخانه میرویم. ما آتش روشن میکنیم، بر بالای آن دو دیگ قرار میدهیم، در یکی چای درست میکنیم و در دیگری سوپ ماهی. در این بین شب شده بود، هوا تاریک میشود و یک باران لطیف شروع به بارش میکند. با وجود چای داغ باران بی اهمیت بود.
ما طوری نشسته بودیم که انگار در آغوش ابراهیم نشستهایم، زیرا ما از طرفی که ایستاده بودیم چراغهای شهر را میدیدیم و بنابراین از آن سمت هم حتماً میتوانستند آتش ما را ببینند. ما میتوانستیم گاهی اینطور بی احتیاط باشیم، ما که سرگردان از میان جنگل و مزرعه گذشته بودیم، از هر انسانی خود را پنهان ساخته بودیم ــ حالا، در برابر شهر یک آتش روشن کرده و چنان آسوده با هم گفتگو میکردیم که انگار کوچکترین خطری هم ما را تهدید نمیکند.
خوشبختانه آن زمان در شهر آقای پیری زندگی میکرد، یک کارمند. پیش از این او در شهر<ن> بازرس زندان بزرگی بود که تعداد زیادی زندانی را در خود جای میداد و همه در آنجا با کمال میل از این پیرمرد یاد میکردند. سامارو را تمام سیبری میشناخت، و وقتی سه سال پیش به من گفتند که او مرده است، به این خاطر پیش کشیش رفتم تا بگذارم برایش یک نماز میت بخواند. او آقای خوبی بود، اما فقط فحش دادن را خیلی دوست داشت؛ و به این خاطر فحشهای کاملاً وحشتناکی میداد. او فریاد میکشید و پا به زمین میکوبید ــ اما به هیچکس بدی نمیکرد. محکومین بخاطر عادل بودنش به او احترام میگذاشتند، به هیچکس توهین نمیکرد، هرگز ما محکومین را زیر فشار قرار نمیداد؛ او هرگز اجازه نمیداد به او رشوه دهند و هرگز از محکومین چیزی به نفع خود درخواست نمیکرد، بلکه فقط چیزی را برمیداشت که داوطلبانه برای قدردانی از کارهای خوبش به او تعارف میکردند. این برای او همچنین بسیار ضروری بود، زیرا که خانوادهاش کوچک نبود.
اما او در آن زمان از خدمت بازنشسته شده بود و در نیکولایو زندگی میکرد. در خانه کوچک خودش. به دلیل عادت قدیمی خود هنوز هم با آدمهای ما سر و کار داشت، با <جامعه زندانیان آزاد شده>. او در آن شب در تراس خانهاش نشسته بود و پیپ میکشید، ناگهان چشمش در تنگه دیکمن به یک آتش میافتد. او فکر میکند: "چه کسی میتواند آنجا آتش روشن کرده باشد؟"
دو نفر از زندانیان آزاد شده بر حسب تصادف از آنجا میگذشتند. او آنها را پیش خود میخواند.
او میپرسد: افراد شما حالا کجا ماهی میگیرند، فکر نکنم احتمالاً در کنار تنگه دیکمن ماهی بگیرند؟"
آنها جواب میدهند: "نه، آنجا نه. بالای تنگه. بعلاوه باید آنها امروز برگردند!"
"که اینطور ... آیا آنجا در آن سمت آتش را میبینید؟"
"بله."
"احتمالاً چه کسی میتواند باشد؟ شماها چه فکر میکنید؟" ــ
"ما نمیدانیم استفان ساولیتس. احتمالاً مسافرند."
"کاملاً درست است: مسافر! شما آدمهای حقه باز اصلاً به برادران خود فکر نمیکنید، فقط من باید همیشه در فکر آنها باشم. مگر نمیدانید که قاضی منطقه دو روز پیش در باره فراریان از ساخارین چه گفته است؟ آنها را در این نزدیکی دیدهاند ... حتماً آنها هستند، کودکان احمقی که آنجا آتش را روشن کردهاند!"
"ممکن است، استین ساولجیش."
"حالا، وضع آنها خوب نیست! میبینید آنها دارند آنجا چه میکنند! ... من فقط نمیدانم که آیا قاضی منطقه در شهر است یا نه؟ اگر او بازنگشته باشد، بنابراین باید به زودی پیدایش شود، بعد آتش را خواهد دید و به این ترتیب فوراً سربازها را خبر میکند. قتل سالتناو میتواند به قیمت سر آنها تمام شود. فوراً یک قایق آماده کنید!"
ما حالا کنار آتش در انتظار سوپ ماهی نشسته بودیم؛ مدتها میگذشت که غذای گرمی نخورده بودیم. شب تاریک بود، ابرها از سمت اقیانوس خود را گسترانده بودند، بارانی ریز فرو میریزد، در جنگل زمزمه و خش خش بلند میشود و سر و صدا و حرفهای ما را خاموش میسازد ــ سیاهی شب برای ما کولیها بهترین دوست است. هرچه آسمان سیاهتر باشد قلب ما روشنتر است.
ناگهان مرد تاتار گوش میسپرد ــ این تاتارها قدرت شنوائی خوبی دارند. من هم گوش سپرده بودم و به نظرم میرسید که انگار صدای آهسته پارو زدن بر روی آب میشنوم. به رودخانه نزدیکتر میشوم ــ درست بود: یک قایق بی سر و صدا خود را نزدیک میساخت، که در کنار سکان آن یک انسان با کلاهی نشانه دار نشسته بود.
من میگویم: "خب بچهها، ما باختیم. قاضی منطقه میآید!" ما از جا میجهیم، دیگها را میاندازیم و به جنگل فرار میکنیم ... من برای افراد ممنوع کرده بودم که از هم جدا شوند. ما باید اول میدیدم چه پیش خواهد آمد. شاید اگر تعداد مهاجمان کمتر باشد بهتر میتوانستیم خود را نجات دهیم. ما خود را پشت درختها مخفی میسازیم و انتظار میکشیم ...
قایق در کنار ساحل توقف میکند؛ پنج مرد از آن پیاده میشوند. یکی از آنها با صدای بلند میخندد و میگوید: "شما آدمهای ابله، پس چرا فرار کردید؟ اگر من فقط یک کلمه به شماها بگویم شماها همگی فوری بیرون خواهید آمد؛ البته شماها شجاع هستید اما مانند خرگوشها پا به فرار میگذارید!"
دارجین در کنار من پشت یک درخت ایستاده بود. "واسیلی، نمیشنوی؟ ــ صدای قاضی منطقه خیلی آشنا به گوش میرسد."
"صبر کن، ساکت باش! تعداد آنها کمتر است."
یکی از آنها جلو میآید و میپرسد: "هی، شما مردم! نترسید! در زندان محلی چه کسی را میشناسید؟"
ما جواب نمیدهیم.
او حالا میگوید: "آه، شما بچههای شیطان، بگید، چه کسی را اینجا میشناسید، شاید بعد ما را بشناسید!"
"مهم نیست که آیا ما شماها را میشناسیم یا نه، اگر ما شماها را اصلاً نبینیم هم برای ما بهتر است هم برای شماها. ما زنده خود را تسلیم نمیکنیم!"
من به رفقا اشاره کردم که خود را آماده نگه دارند. آنها پنج نفر بودند، بنابراین ما در اکثریت بودیم. من فکر کردم که فقط حیف خواهد شد اگر آنها شروع به شلیک کنند ــ در شهر صدای گلوله را میشنیدند. در هر صورت به نظر میآمد که ما باختهایم؛ بدون مبارزه اما نمیخواستیم خود را تسلیم کنیم.
پیرمرد دوباره شروع میکند: "بچهها، آیا هیچ کدامتان دیگر سامارو پیر را نمیشناسد؟"
دارجین دوباره به من میگوید: "درسته، او باید بازرس شهر <ن> باشه!" و با صدای بلند میپرسد: "قربان، آیا شما دارجین را میشناسید؟"
"چطور میتونم نشناسم؟ مسنترین زندانی من در شهر <ن> بود، فکر کنم که فدور Fedor نام داشت."
"من دارجین هستم، قربان! بچهها بیائید بیرون! بانی خیر ما است." در این وقت ما همه بیرون میآئیم.
"قربان، آیا واقعاً خودتان هستید، آمدهاید دستگیرمان کنید؟ ما هرگز این را از شما انتظار نداشتیم."
"شماها ابلهید! من برایتان تأسف میخورم، شما آدمهای ساده مگر دیوانه شدهاید که در برابر شهر آتش روشن کردهاید؟"
"قربان، باران خیسمان کرده بود!"
"باران شماها را خیس ساخته بود؟! و شماها هنوز خودتان را کولی مینامید؟ باید خدا را شکر کنید که من برای پیپ کشیدن قبل از قاضی منطقه روی تراس رفتم. اگر او آتش شماها را میدید برایتان محل کوچکی آماده میکرد تا بتوانید خیسیتان را خشک کنید! آه، مردم، مردم! هوش بخصوصی ندارید، اما با این وجود شماها گذاشتید سر سالتناو از بدن قطع شود، شما اراذل! فوری آتش را خاموش کنید و از ساحل دور شوید، عمیقتر در تنگه بروید! آنجا میتوانید ده آتش روشن کنید، شما اراذل و اوباش!" او فحش میداد، ما دور او جمع شده بودیم و میخندیدم. وقتی او دست از فریاد کشیدن برداشت چنین گفت: "من براتون یک قایق و چای آوردهام. از سامارو پیر با  دشمنی یاد نکنید. و وقتی با کمک خدا با خوشی از اینجا رفتید و اگر یکی از شماها به توبولسک رفت، آنجا در کلیسا برای مقدسین من شمعی روشن کند. من احتمالاً اینجا خواهم مرد، در خانهای که بعنوان جهیزه زنم به دست آوردهام ... همچنین پیر هم هستم. و با این حال گاهی اوقات به زادگاهم فکر میکنم. ــ حالا اما، سلامت بمانید! و یک توصیه هنوز به شماها میکنم ــ از هم جدا شوید! حالا چند نفر هستید؟"
"یازده نفر."
"خب، و شماها الاغ نیستید؟ حتی از شماها در ایرکوتسک هم حرف میزنند، و شما احمقها هنوز هم در ساحل روشن به رفتن ادامه میدهید!"
پیرمرد در قایقش مینشیند و از آنجا میرود. ما به اعماق تنگه میرویم، چای را میپزیم، سوپمان را میخوریم، ذخایر غذائیمان را مرتب میکنیم و با عمل کردن به توصیه پیرمرد از همدیگر خداحافظی میکنیم.
من با دارجین میروم، ماکارف با دو چرکسی، مرد تاتار با دو نفر دیگر و سه نفر باقیمانده هم با هم میروند. از آن زمان به بعد ما همدیگر را ندیدهایم. من نمیدانم کدامیک هنوز زنده و یا اصلاً کسی از آنها مرده است. فقط از مرد تاتار شنیدهام؛ او هم باید به اینجا رانده شده باشد ــ اما نمیدانم که حقیقت دارد یا نه. ما در همان شب مؤفق شدیم مخفیانه از نیکولاجوسک خارج شویم؛ فقط سگی در یک حیاط برایمان پارس کرد.
هنگامیکه خورشید طلوع کرد، ما ده کیلومتر از مسیرهای جنگلی را پشت سر گذارده بودیم و به بزرگراه نزدیک میشدیم. ناگهان صدای جرنگ جرنگی میشنویم. سریع پشت بوتهها خود را مخفی میسازیم و گذشتن یک درشکه سه اسبه از کنارمان را میبینیم، و در درشکه قاضی منطقه پیچیده شده در پالتو نشسته و مشغول چرت زدن بود.
در این وقت من و دارجین هر دو بر سینه صلیبی رسم میکنیم. "خدا را شکر که او در شب بازنگشته بود! ممکن است که احتمالاً برای دستگیری ما حرکت کرده باشد."
ــ ناتمام ــ    

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر