داستان‌‌‏های عشقی.(40)

واگن غیر سیگاری‏ها.

در واگن قدیمیِ قطارهای راه آهنِ گوتهارد که در ضمن نمونه خوبی از واگن‏‌های راحت نمی‌‏باشند، یک محل قشنگ و دوست‏داشتنی وجود دارد که همیشه مورد علاقه‌‏ام بوده است و به نظرم تقلید کردن از آن شایسته است. زیرا که محل سیگاری‏‌ها و غیرسیگاری‏‌ها در وسط واگن این قطارها به وسیله یک درِ شیشه‌‏ای از هم تفکیک شده است و نه مانند قطارهای دیگر توسط دری چوبی، و اگر مسافری بخواهد برای سیگار کشیدن مدت یکربع از همسرش مرخصی بگیرد، بنابراین زن و شوهر می‏‌توانند خود را از پشت شیشه هر از گاهی تماشا کرده و به یکدیگر سلام کنند.
من با دوستم اوتمار یک بار در چنین واگنی به سمت جنوب مسافرت می‌‏کردیم، و هر دو به خاطر خوشی‌های تعطیلات و از آنچه که در انتظارمان می‌‏توانست باشد و شامل دوران جوانی می‏‌گردید هیجان‏زده بودیم، مخصوصاً که ما از میان سوراخ معروف در کوه بزرگ به سمت ایتالیا می‌‏راندیم. برفِ‏ آبکی با جدیت در شیب دیواره‌‏های دره رو به پائین سرازیر بود، آب کف‏‌آلود در میان میله‌‏های آهنی نرده‌‏های پل از عمقی شگفت‌‏انگیز رو به سمت بالا می‏‌درخشید، قطار ما تونل و دره‏‌ها را با دود خود پُر می‏‌ساخت، و اگر آدم سرش را وارونه از پنجره به بیرون خارج می‏‌ساخت و به بالا نگاه می‏‌کرد، به این ترتیب می‌‏توانست در آن بالا بالاها بر بالای مزارع پوشیده از برفِ ساکت و سرد آبی رنگِ صخره‏‌های خاکستری خطی باریک از آسمان را ببیند.
من روبروی دوستم که پشتش را به صندلی تکیه داده بود نشسته بودم و می‏‌توانستم از میان درِ شیشه‏‌ای محل غیر سیگاری‏‌ها را زیر نظر داشته باشم. ما سیگار برگ بلند دراز و خوبِ بریساگوئی دود می‏‌کردیم و به ترتیب از بطری شراب خوب ایوورنه‌‏ای می‌نوشیدیم که امروزه فقط آن را کنار پیشخوان مغازه‌‏ها در گاشنن می‏‌توان خرید، شرابی که من بدون آن در گذشته هرگز از راه تسین به سمت جنوب نرانده‏ بودم. هوا خوب بود، ما در تعطیلات بودیم و پول در کیسه داشتیم، و ما بجز خوشگذرانی کردن به چیز دیگری نمی‏‌اندیشیدیم، هر دو با هم یا اینکه هر یک به تنهائی، کاملاً همان‏گونه که حال و موقعیت آن را می‏‌طلبید.
تسین با صخره‏‌های سرخ درخشانش، با دهکده‌‏های بلند و سفیدش و با آن سایه‌‏های آبی رنگش برای خیره ساختن چشمانمان به پیشواز می‏‌آید، ما در این لحظه از میان تونل بزرگ رد شده بودیم و در سراشیب افتادن قطار را می‏‌شد از غلطیدن چرخ‌ها بر روی ریل احساس کرد. ما آبشارهای زیبا را و قله‏ کوه‏‌ها را که از نمای پائین خیلی کوتاه و خمیده دیده می‏‌گشتند، برج‌‏های کلیسا و خانه‌‏های روستائی را که با آلاچیق‏‌هایشان، با رنگ‏‌های روشن و شادشان و تابلوهای ایتالیائی رستوران‏‌ها از جنوب خبر می‌‏دادند به همدیگر نشان می‌‏دادیم.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(39)


اندوه عشق.(2)
فردای آن شب، صبح زود به سوی شهر کانوولای می‏‌تازد و اسبش ملسیا را نزد یکی از ساکنین شهر با یک کلاه خود و یک چکمۀ نو معامله می‏‌کند. هنگام ترک کردن آن محل حیوان سر و گردن درازش را به سمت او می‌‏برد، اما او به رفتن ادامه می‌‏دهد و دیگر به پشت سرش نگاه نمی‌‏کند. بعد از بازگشت به اردوگاه خادم دوک یک اسب نر قرمز رنگ برایش می‏‌آورد، یک حیوان جوان و قوی، و ساعتی دیرتر خود دوک هم برای جنگ تن به تن با او به سوی میدان نبرد می‌‏تازد. تماشاچیان زیادی به خاطر شرکت یک جنگجوی اصیل در این نبرد آنجا گرد آمده بودند. و چون دوک از برابانت در اولین دور نبرد رعایت حال مارسل را می‏‌کند بنابراین هیچکدام از این دو پیروز نمی‏‌گردند. اما در دور بعد دوک بر جوانک نادان خشم می‌‏گیرد و چنان محکم با نیزه‌‏اش به او می‌‏کوبد که مارسل از پشت از اسب سقوط کرده، پایش در رکاب گیر می‏‌افتد و اسب نر قرمز رنگ او را به دنبال خود بر روی زمین می‏‌کشد.
در حالی که مارسل ماجراجو با بدنی پوشیده از زخم و ورم در خیمه خدمتکاران دوک مورد معالجه قرار گرفته و استراحت می‏‌کرد، خبر ورود گاشموره، معروف‌‏ترین قهرمان جهان در شهر و در خیمه‌‏گاه می‌‏پیچد. او در کنار شهر خیمۀ باشکوه و مجللی برپا می‌‏سازد، نام او مانند یک ستاره در پیشش می‏‌درخشید، شوالیه‌‏های بزرگ به پیشانی چین می‌‏اندازند، مردم کوچک و فقیر اما به پیشوازش شتافته و تشویقش می‏‌کردند، و هرزهلوری زیبا او را با چهره‏‌ای از شرم سرخ گشته مشاهده می‌‏کرد. روز بعد گاشموره بدون عجله خود را با اسب به میدان نبرد می‌‏رساند، مبارز می‌‏طلبد و به نبرد می‌‏پردازد و شوالیه‏‌های بزرگ را یکی بعد از دیگری زخمی ساخته و از روی زین اسب‏هایشان به زمین می‏‌اندازد. حالا دیگر مردم فقط از او صحبت می‏‌کردند، او برنده مسابقه بود، شایسته دست و سرزمین ملکه او بود. همینطور مارسل بیمار هم این شایعه را که در اردوگاه پیچیده بود می‌‏شنود. او می‌‏شنود که هرزهلوری را از دست داده است، او از ستایش و افتخار کردن به گاشموره می‌‏شنود و در سکوت به دیوارۀ چادر تکیه می‏‌دهد، دندان‏‌هایش را محکم بر هم می‌‏فشرد و مرگ خود را آرزو می‌‏کند. او اما چیزهای دیگری هم می‏‌شنود. دوک به ملاقاتش می‏‌آید، برایش لباس هدیه می‏‌آورد و از برنده مسابقه صحبت می‏‌کند. و مارسل مطلع می‏‌گردد که ملکه هرزهلوری از عشق گاشموره سرخ و رنگ‌باخته گردیده است. در باره گاشموره اما می‏‌شنود که او نه تنها یکی از شوالیه‌‏های ملکه آنفلیزه از فرانسه است، بلکه در خلنگزار هم پرنسسی آفریقائی را ترک کرده است که شوهرش خود او باید باشد. بعد از رفتن دوک مارسل با مشقت از جا برمی‌‏خیزد، لباس بر تن می‏‌کند و با وجود دردی بی‏ حد برای دیدن گاشموره به شهر می‌‏رود. و او وی را می‏‌بیند، یک جنگجوی قدرتمند با پوستی قهوه‏‌ای رنگ، یک غول سنگین‏‌وزن با اندامی قوی که مانند یک سلاخ به نظرش می‏‌آمد. او موفق میشود خود را پنهان از چشم دیگران به قصر برساند و بدون جلب توجه همراه بقیه مهمان‏‌ها داخل قصر شود. در این وقت او ملکه را می‏‌بیند، زن ظریف و دختروار را که از شادی و شرم افروخته بود و دهانش را به قهرمان غریبه عرضه می‏‌داشت. اما در اواخر جشن حامیش دوک او را می‌‏بیند و پیش خود می‏‌خواند.
دوک به ملکه می‏‌گوید: "اجازه دهید که من این شوالیه جوان را به شما معرفی کنم. او مارسل نام دارد و یک خواننده است که هنرش اغلب برایمان لذت آفریده است. آیا مایلید که او برایمان یک آواز بخواند؟"
هرزهلوری با اشاره دوستانه سر به سمت دوک و همچنین مارسل موافقتش را اعلام می‏‌کند، لبخندی می‏‌زند و دستور آوردن ساز ماهور را می‌‏دهد. شوالیه جوان رنگش پریده بود، او تعظیمی می‏‌کند و با تردید ساز ماهوری را که برایش آورده بودند به دست می‌‏گیرد. بعد اما سریع با انگشت‌‏ها بر روی سیم‌‏ها می‌‏نوازد، نگاهش را ثابت به چشمان ملکه می‌‏دوزد و یک ترانه را که در گذشته در وطنش سروده بود می‏‌خواند. ولی بعد از هر مصرع دو بند ساده به عنوان ترجیع به آن می‌‏افزود، دو بندی که طنین محزونی داشتند و از قلب زخمیش برمی‌‏خواستند. و این دو قطعه که در آن شب در قصر برای اولین بار طنین‏‌انداز گشت و به زودی به طور گسترده‌‏ای معروف گردید و بارها خوانده شد از این قرارند:
شادی عشق دوامش فقط یک آن است،
اندوه عشق اما یک عمر.
مارسل بعد از به پایان رساندن ترانه قصر را ترک می‏‌کند، قصری که از پنجره‌‏هایش روشنائی براق یک شمع به دنبالش جاری بود. او به خیمه‏گاه بازنگشت، بلکه مستقیم از دروازه شهر به سمت مخالف رو به سوی سیاهی به راه افتاد تا به خاطر مقام سلحشوری و به عنوان نوازنده عود یک زندگی بی‌سامان را بگذراند.
جشن‏‌ها از صدا افتاده‏‌اند و خیمه‏‌ها پوسیده‌‏اند، دوک از برابانت، پهلوان گاشموره و ملکه زیبا صدها سال است که مرده‌‏اند، دیگر کسی از کانوولای و آن مسابقه‏ برای به دست آوردن هرزهلوری چیزی نمی‌داند. بعد از گذشت قرن‏‌ها بجز نام آنها که حالا دیگر غریبه و قدیمی به گوش می‏‌آیند و آن اشعار شوالیه جوان دیگر چیزی باقی نمانده است. اما هنوز هم اشعار مارسل را به آواز می‌‏خوانند.
(1907)
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(38)


اندوه عشق.(2)
شب هنگام، وقتی مارسل به خیمه‌‏گاه بازگشت و کم کم اینجا و آنجا مشعل‏‌ها روشن گردیدند، دوک از برابانت او را صدا می‌‏زند و می‌‏گوید: "تو امروز شانس خود را در نبرد آزمایش کردی. دوست عزیز، اگر دوباره میل برای نبرد کردن احساس کردی، یکی از اسب‌‏های من را بردار، و اگر پیروز گشتی آن را برای خود نگهدار! اما حالا بیا تا خوش بگذرانیم و برایمان یک آواز زیبا بخوان!"
دلاور جوان حال و حوصلۀ آواز خواندن و شاد بودن نداشت. اما به خاطر قولی که در باره اسب به او داده شده بود راضی گشت. او داخل خیمۀ دوک می‏‌گردد، یک لیوان شراب قرمز می‏‌نوشد و ماهورش را در دست می‏‌گیرد. او یک ترانه می‌‏خواند و باز یکی دیگر، همرزمان و سروران حاضر در خیمه او را تشویق می‏‌کنند و به سلامتیش شراب می‌‏نوشند.
دوک با خوشحالی فریاد می‏‌زند: "خدا تو را حفظ کند، خواننده! بیا و نیزه‌شکانی را کنار بگذار و با من به دربارم بیا، که اگر چنین کنی روزهای خوبی نزد من خواهی داشت."
مارسل آهسته می‏‌گوید: "لطف دارید، اما فراموش نکنید که شما به من قول یک اسب داده‌‏اید، و من قبل از فکر کردن به چیز دیگری می‌‏خواهم یک بار دیگر در نبرد شرکت کنم. روزهای خوب و اشعار زیبا چه کمکی می‌‏توانند به من کنند، وقتی که بقیه دلاوران به خاطر عشق و آوازه نبرد می‏‌کنند!"
یکی از حاضرین می‏‌خندد: "مارسل، آیا می‏‌خواهید برنده ملکه شوید؟"
مارسل با عصبانیت جواب می‏‌دهد: "دلاور، با اینکه جنگجوی فقیری هستم، اما من آن چیزی را می‌‏خواهم که همۀ شما می‌‏خواهید. و اگر هم موفق نشوم ملکه را به دست آورم، اما می‌‏توانم به خاطر به دست آوردنش بجنگم، خون دهم و شکست و درد متحمل گردم. برای من مُردن به خاطر او شیرین‏‌تر از بدون او مانند بزدلان در سلامت زنده ماندن است. و شمشیر من برای آن شخصی که به این خاطر قصد مسخره کردنم را داشته باشد‏ تیز گشته است."
دوک آنها را دعوت به صلح می‏‌کند، و به زودی هرکس به سمت محل خواب خود می‌‏رود، مارسل در حال رفتن بود که دوک با اشاره‏‌ای مانع رفتنش می‏‌شود. او به چشمان مارسل نگاه می‏‌کند و با مهربانی به او می‌‏گوید: "پسرم، تو خون جوانی در رگ‌‏هایت داری. آیا واقعاً می‏‌خواهی به خاطر یک رویا به سمت رنج و خون و درد بدوی؟ تو نمی‌‏توانی پادشاه کشور فالویس شوی و نمی‌‏توانی ملکه هرزهلوری را محبوب خود سازی، این را خودت هم خوب می‏‌دانی. چه سودی به حال تو دارد که اگر یک رزمنده کوچک یا دو رزمنده را از روی اسب‌‏هایشان سرنگون سازی؟ تو باید برای رسیدن به هدف خود پادشاهان و ریوالین و مرا و تمام دلاوران را شکست دهی! به این دلیل من به تو می‏‌گویم: اگر مایل به جنگیدن هستی، بنابراین از خود من شروع کن، و چنانچه موفق نشوی که بر من پیروز گردی، بدینسان دست از رؤیایت بکش و همانطور که قبلاً به تو پیشنهاد کردم با من به دربارم بیا."
مارسل چهره‌‏اش سرخ می‏‌شود، اما بدون فکر کردن می‏‌گوید: "دوک گرامی، من از شما متشکرم، و فردا برای جنگیدن در مقابل شما خواهم ایستاد." او از خیمه خارج می‏‌شود و به دیدار اسبش می‌‏رود. اسب او را دوستانه می‌‏بوید، از دستش نان می‌‏خورد و سر خود را روی شانه‏‏ او قرار می‏‌دهد.
مارسل در حال نوازش کردن سر اسب آهسته می‌‏گوید: "آره ملیسا، تو منو دوست داری، اسب خوب من، ملیسا. اما اگر قبل از رسیدن به این اردوگاه در میان جنگل هلاک می‏‌گشتیم برایمان خیلی بهتر بود. شب بخیر ملیسا، خوب بخوابی اسب خوبم."
ــ ناتمام ــ

داستان‌‏های عشقی.(37)


اندوه عشق.(1)
در میان رزمندگان فقیر و بی‌‏نام فرزندخوانده یکی از بارون‏‌های کوچک به نام مارسل نیز حضور داشت، یک جوان زیبا، کمی تشنه ماجراجوئی و با تجهیزات رزمی ساده و یک اسب پیر و ضعیف به نام ملیسا. او مانند بقیه به آنجا آمده بود تا تشنگی کنجکاویش را سیراب سازد، شانس خود را امتحان کند و در خوشی و هیجان عمومی کمی شریک گردد. او در میان همتایان خود و همچنین در نزد بعضی از شوالیه‌‏های برجسته تا اندازه‌ای شهرت کسب کرده بود، نه به عنوان شوالیه، بلکه به عنوان یک خنیاگر، زیرا که او می‏‌دانست چگونه شعر بسراید و ترانه‌‏هایش را همراه با نواختن عود خیلی زیبا بخواند. او در آن ازدحام که مانند بازار مکاره‌‏ای به نظرش می‌‏آمد احساس خوبی داشت و آرزو می‏‌کرد که این جشن و سرور مدت درازی ادامه یابد. دوک از برابانت که یکی از مشوقان مارسل بود، شبی از او خواهش کرد تا برای رفتن به یک مهمانیِ شام که ملکه به افتخار شوالیه‌‏های برجسته قصد برپائی آن را داشت او را همراهی کند. مارسل به اتفاق دوک به پایتخت داخل شده و به قصر می‌‏رود، سالن قصر درخشش باشکوهی داشت و ظروف غذا و کوزه‌‏های شراب به آدم لذت و نیرو می‏‌بخشیدند. اما جوان بینوا بعد از آن شب دیگر دلش شاد نبود. او ملکه هرزهلوی را می‏‌بیند، صدای روشن و نوسان‏‌دارش را می‏‌شنود و از نگاه‌‏های شیرینش می‌‏نوشد. حالا دیگر قلب مارسل با عشق به آن زن والامقام که چنین لطیف و بی‌‏تکلف مانند یک دختر به نظر می‏‌آمد و با این حال مطلقاً غیر قابل دسترسی برای او بود می‏‌طپید.
او می‌‏توانست مانند بقیه شوالیه‏‌ها برای به دست آوردن ملکه بجنگد. او آزاد بود شانس خود را در مسابقه‏‌ها بیازماید. اما نه اسب و وسائل رزم او در شرایط خوبی بودند و نه به خودش این اجازه را می‌داد که خود را جزء قهرمانان نامدار بداند. البته او ترس نمی‌‏شناخت و هر لحظه از صمیم قلب آماده بود زندگی خود را به خاطر ملکه عزیز در نبرد به خطر اندازد. اما او خوب می‌‏دانست که قدرتش قابل مقاسیه با قدرت و مهارت مورهولت یا لوت و حتی ریوالین و بقیه پهلوانان نمی‌‏باشد. با این وجود می‏‌خواست در مبارزه شرکت جوید و شانس خود را امتحان کند. او به اسب خود ملیسا نان و علف خشکِ مرغوب می‌داد که با خواهش و تمنا به دست می‏‌آورد، و با غذا خوردن و خوابیدن منظم به خود می‏‌رسید، او وسائل اندک نبرد خود را با دقت تمیز می‏‌کرد و برق می‌‏انداخت. و چند روز بعد به میدان نبرد می‏‌رود و خود را برای مسابقه معرفی می‌‏کند. حریفش، یک شوالیه اسپانیائی در مقابل او قرار می‌‏گیرد، آنها با نیزه‌‏های بلند خود به سمت یکدیگر حمله می‏‌آورند. مارسل همراه با اسبش نقش بر زمین می‏‌گردد و خون از دهانش جاری می‏‌شود. تمام اعضای بدنش به درد آمده بودند، اما او بدون کمک از روی زمین بلند می‏‌شود و اسب خود را که در حال لرزیدن بود از آنجا دور می‏‌سازد و در گوشه خلوتی کنار نهر خود را می‏‌شوید و تمام روز را تنها و تحقیر شده در آنجا به سر می‌‏برد.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(36)


اندوه عشق.
از مدت‏‌ها پیش در اطراف کانوولای پایتخت کشور فالویس مردانی نام‌‏آور در خیمه‏‌هائی مجلل به سر می‏‌بردند. هر روز مبارزه‏ تن به تن تازه‌‏ای انجام می‌‏گرفت و جایزه این مسابقه ملکه هرزهلوی بیوه محجوب کاستی و دختر زیبای گِرال پادشاه فریموتل بود. در میان مسابقه‌دهندگان مردان بزرگی دیده می‏‌شدند، پادشاهانی مانند پندراگون از انگلیس و لوت از نروژ، پادشاهِ آراگون، دوک از برابانت، چندین کنت معروف و شوالیه و پهلوانانی مانند مورهولت و ریوالین را می‏‌شد در میان این مردان دید؛ اسامی آنها در دومین سرود اشعار حماسی وولفرام فون اشنباخ فهرست‌‏وار آمده است. هر کدام از این مردان دلیلی شخصی برای شرکت در این مسابقه داشتند، یکی فقط به دلیل شهرت نظامی شرکت کرده بود، و دیگری به خاطر چشمان آبی رنگ، زیبا و دخترانۀ ملکه جوان، اما اکثرشان به خاطر زمین‌های غنی و بارور او و به خاطر شهرها و قصرهایش در این رقابت شرکت کرده بودند.
علاوه بر تعداد زیادی از سروران و پهلوانان معروف فوجی از شوالیه‏‌های بی‏‌نام، ماجراجویان، راهزنان سَرگردنه و مردان فقیری هم در آنجا جمع بودند که بعضی حتی بی‌خیمه بودند و اغلب در اینجا و آنجا بدون سرپناه در روی زمین و در زیر پالتوهایشان شب را به روز می‌‏رساندند. اسب‏‌هایشان در علف‏‌های آن اطراف می‏‌چریدند، دعوت شده و بی‏‌دعوت از سفره غریبه‏‌ها غذا می‏‌خوردند و می‏‌آشامیدند و اگر هم یکی از آنها قصد شرکت در مسابقه را می‌‏داشت امیدش فقط به خوشبختی و شانس بسته بود. زیرا که امکانات‌‏شان در حقیقت خیلی کم بود، زیرا که اسب‏‌های بدی داشتند؛ و بر روی یک اسب پیر و فرسودۀ خانگی از دست دلیرترین‏‌شان هم کار چندانی ساخته نبود. عده زیادی از آنها اصلاً فکر نبرد کردن در سر نداشتند، بلکه تنها قصدشان در آنجا بودن و تا حد امکان شرکت داشتن در خوشگذرانی دسته‏‌جمعی بود و یا می‏‌خواستند از آن جشن سودی حاصل کنند. همه آنها کاملاً امیدوار بودند. هر روز جشن و مهمانی برپا بود، گاهی در قصر ملکه، گاهی هم نزد سروران زورمند و ثروتمند در خیمه‏‌گاه، و بعضی از شوالیه‌‏های فقیر از اینکه نتیجۀ نهائی نبردهای تن به تن به طول می‌‏انجامید خرسند بودند. مردم تفریح‌‏کنان اسب‏‌سواری و شکار می‌‏کردند، گپ می‏‌زدند، شراب می‏‌نوشیدند و بازی می‏‌کردند، نبرد شرکت‌کنندگان در مسابقه را تماشا می‏‌کردند و گه‏گاه در یکی از آنها شرکت می‌‏جستند، اسب‌‏های زخمی شده را مداوا می‏‌کردند، تلاشِ باشکوه مردانِ بزرگ را زیر نظر داشتند، به همه جا سر می‏‌کشیدند و خوش می‏‌گذراندند.
ــ ناتمام ــ

داستان‌‏های عشقی.(35)


عطر گل یاسمن.(2)
بانو اما درحال نواختن پیانو گاهی سرِ بور و زیبای خود را به سمت شانه‏‌اش خم می‏‌کرد و با احساس لذت ملایمی به شاعر خود می‌‏اندیشید. او می‏‌توانست شاعر را به همان شکلِ نشسته بر روی نیمکت سنگی نیم‏دایره شکل در زیر درخت شاه بلوط و در حالی که چشم به ماه آسمان دوخته بود و با کشیدن آهی آهسته گاهی سرِ سیاهش را به سمت آلاچیق می‌چرخاند و به صدای موسیقی با اشتیاق گوش می‌‏داد خیلی واضح تجسم کند. او رنگ پریده‌‏ای داشت، و گرچه صورتش مغرور و محکم به چشم می‏‌آمد، اما یک رقت، کمی درماندگی و کمی حالات جوانانه در خود پنهان داشت.
ناگهان موسیقی به پایان می‌‏رسد. سکوت شب مانند دریای سیاهی بر بالای ملودی‏‌های کامل نگشته و غرق گردیده خیمه می‏‌زند.
بانوی زیبای جوان برای بازگشت به کاخ، بدون آنکه کلاهش را با خود ببرد آلاچیق را آهسته ترک می‌‏کند. اما ناگهان در وسط باغ گل، جائی که چهار راه عریض در کنار باغچه دایره‌‏وار گ‌‏های رز به همدیگر می‌‏رسیدند توقف می‏‌کند. او چیزی به خاطر می‌‏آورد. باغچه را دور می‏‌زند و قدم‏‌هایش را آهسته به سمتی می‏‌چرخاند که به پله‌‏های پارک منتهی می‏‌گردید. آهسته و با سری افراشته از میان بوته‌‏زار به آن سو قدم برمی‏‌دارد، آرام از چهار پله سنگی و عریض پائین می‌‏رود و داخل میدانِ نیمه تاریک می‏‌گردد، به همان جائی که می‏‌دانست شاعر در زیر سایه سیاه درخت‏‌های شاه‌بلوط پنهان نشسته است.
بانو بعد از داخل شدن به محدودۀ سایه‏‌دار چند قدمی به داخل نور بیضی شکل می‌‏رود، هر دو دستش را پشت گردن و سر خود که کاملاً به بالا خم کرده بود قرار می‌‏دهد و در روشنائی ماه مستقیم و عیاشانه، مانند یک حوری که زیبائیش در نور ماه مایل به آبتنی‏‌ست می‌‏ایستد و نفس عمیقی می‏‌کشد. زیبائیش در فضای تاریک درختان مجلل و سالخورده می‌درخشید و خودنمائی می‏‌کرد. شاعر، آنجا در تاریکی بی‌‏صدا زن را تماشا می‏‌کرد و از هیجان می‏‌لرزید. این یک لحظۀ پُر بهائی بود.
پس از لحظه‏ کوتاهی بانو از آنجا می‌‏رود و خود را با قدم‏‌هائی تند و پر صدا در مسیرهای باغ گم می‌‏سازد.
در روح شاعر که حالا خود را کاملاً خم کرده بود و با چشمانی سوزان بانو را تعقیب می‏‌کرد شعری از یک اشتیاق عظیم اوج می‏‌گیرد.
بانوی زیبا در اتاق‏‌خوابش همان شعر را در رویا می‏‌بیند و کنجکاوانه برای شبِ بعد و کاغذ حاوی شعری دیگر شادی می‌‏کند، و همزمان بار دیگر از احساس لذت آن دقایق درخشان در میدان پارک پُر می‏‌گردد و با لبخندی لطیف و با یک شرمندگی دخترانه به خواب می‌‏رود.
(1900)
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(34)


عطر گل یاسمن.(1)
بانوی جوان زیبائی که در آلاچیق پیانو می‌‏نواخت، خیلی خوب آگاه بود که بر روی این نیمکت سنگی شاعر نشسته است و از رنج عشق بی‌‏ثمرش در رنج است. او می‌‏دانست که شاعر او را به خاطر زیبائیش مانند پسربچه‌‏ای دوست می‏‌دارد، و عشق شاعر برایش آیینه‌‏ای تازه و خوش‏آیند برای افسون کردن خودش بود. بانوی جوان هر شب یک گل رز بزرگ روی پیانو پیدا می‏‌کرد، یک گل رز سنگین و خوش عطر زرشکی رنگ که شاعر با دستان خود در وسط کلیدهای سیاه و سفید و گنگ پیانو قرار می‏‌داد. و او قبل از نواختن باید گل را برمی‏‌داشت، باید گل رزِ شاعر را در دست می‏‌گرفت و به او فکر می‏‌کرد. و این بار به همراه گل چند شعر هم آنجا قرار داشت که بر روی یک ورق کاغذ سفید با حروفی مختصر، در یک ردیف و زیر هم نوشته شده بودند، هر شعر با یک امضاء جدید که همگی اشاره به شاعر و شیفتگی‏‏‌اش می‏‌کردند. در هر شعر اما حرفی در باره گل‏‌های رز آمده و یک اشاره هم به اینکه گل‏‌های رز سرخ در شکوه و رزهای سفید در لطافت سرآمدند شده بود.
و این مسلماً از هر جهت مطابق میل بانوی جوان بود، زیرا او کارهای شاعرانه و عاشقانه‌‏ای را که زیبا و ساده درک می‌‏گشتند و ارتباطی چاپلوسانه با زیبائی وی به همراه داشتند را خیلی دوست می‏‌داشت. همچنین راحت می‏‌شد از شعرها متوجه گردید که شاعر تمام روزش را به خاطر آنها صرف کرده است؛ شعرها از فرمی ناب و دقیقاً میزان برخوردار بودند و به خاطر واژه‏‌ها و قافیه‏‌های نادر خود مانند یک زیور طلای متشکل از برلیان می‌‏درخشیدند. از آنجائی که این اشعار توسط چشمان زیبا و راضی یک زن خوانده می‏‌شدند و توسط انگشت‌‏های دست گلگونِ زنی در پارچه‌‏ای ابریشمی نگهداری می‌‏گشتند، بنابراین سرنوشت رشک‌‏آوری نیز داشتند.
بانوی جوان مکث طولانی‏‌ای می‌‏کند. خود را ابتدا با گل رز باد می‏‌زند و سپس با ورق کاغذ حاوی اشعاری که مورد علاقه مخصوصش قرار گرفته بودند. و بعد چند لحظه‏‌ای در دفتر نُت می‌‏گردد، عاقبت یکی از نُت‏‌ها را انتخاب کرده و دفتر را روی جا نُتی که شبیه به یک گیتار ساخته شده بود قرار می‌‏دهد و دوباره شروع به نواختن می‏‌کند. یک قطعه کوچک و ملیح از موتزارت. موسیقی لطیف خود را با گامی مطمئن و ظریف حرکت می‌‏داد، انعطاف‏‌پذیر، اما بدون حرکتی تند و خشن، با تعجب دوستداشتنی‌‏ای از طنین خوش‌‏آهنگ خویش تبعیت می‏‌کرد. مخصوصاً صدایِ باسی که به نظر می‏‌آمد غالباً همراهی کردن با واریاسیون‌ها فراموشش گشته و شاد و اندیش‏ناک با صدای زیرش قطعۀ شاد اصلی را تکرار می‏‌کرد، مانند یک پیرمرد با نشاطی که رقاصانِ جوان را تماشا می‏‌کند.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(33)


عطر گل یاسمن.
ابرهای سبکِ شبانگاهی بر بالای تاج‏‌های درختان بلند در میان آسمانِ معتدل آهسته در حرکت بودند، و ماه بر بالای ابرهای ناپایدار آرام و درخشان آویزان بود و بی‌‏صدا نور می‌‏افشاند.
در باغ‏‌ها و در پارکِ تاریک انواع رایحه‌‏ها در بادی ملایم موج می‏‌زدند و با هم در حال رقابت کردن بودند. عطر اصیل گلِ چای خود را سبک و بی‏‌تکلف در هوا پخش می‌‏کرد، در کنارش گل میخک بال بال زنان و فرار بویِ سرکشِ شگرف و پرشوری می‌‏پاشاند، شرجی و قوی رایحۀ گل آفتابگردان بود و گل یاسِ بنفش بوئی غنی و آرام می‏‌داد.
اما غنی‏‌تر، قوی‌‏تر، برافروخته‌‏تر و پُر شورتر از تمام رایحه‏‌ها بوی عطر گل یاسمن در هوا موج می‌‏زد، همان رایحۀ شیرین‌‏تر از شیرین و تسخیر کننده‌‏ای که به قوی‏‌ترین هیجان جادوئی یک شب تابستانی تعلق دارد. رایحه‌‏اش در امواج گسترده‌‏ای تا عمق پارک قدیمی، گیج کننده، گرم و پر اشتیاق به سان ابری از افکار عاشقانۀ مشتعل جریان داشت.
از میان پنجره‌‏های روشن آلاچیق صدای نواختن پیانو به بیرون درز می‏‌کرد. طنین ضعیف و آرامش از میان پرده‏‌های قرمز رنگِ پنجره باز به این سمت جاری گشت، سبک و شاد به همراه سایه‌‏های گرم چراغ‏‌ها از بالای سر پله‏‌های پهناور و سنگی راه ورودی پارک، و از بالای گل‏‌های سرخ و بوته‌‏های یاسمن پرواز کرد و گذشت. و عاقبت، نوای لطیف موسیقی که حالا دیگر کاملاً آهسته و سبک گشته بود از میان میدان کم نور و مسیرهای عبور پارک تا عمق تاریک‌تر ساقه درختان به پرواز آمد. در آنجا آخرین امواج‌‏های رایحه در حال پرواز گل‌‏ها و ریتم‌‏های تجزیه گشته لطیف و تاب‏‌خوران از هم جدا می‏‌گردند و خود را در میان تاریکی شاخ و برگ‏‌های گسترده، در میان درخشش شفاف ماهِ آسمانِ لاجوردی رنگ و در میان اموج آهسته و آسوده سکوتِ گرم شب گم می‌‏سازند.
ماه در میدان درختان شاه‌‏بلوط که راه ورودی به پارک را تشکیل می‏‌داد بیضی‌‏ا‏ی نافذ و شفاف از نور سفید بر روی زمین نقاشی کرده بود، و در قسمت سایه‌دار میدان که کاملاً تاریک بود یک نیمکت سنگی قرار داشت.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(32)


ماجرای دو بوسه.(5)
آقایان، این بوسه برای من همزمان شیرین‏‌ترین و تلخ‌‏ترین بوسه‌‏ای بود که خود من تا حال به کسی داده و یا از کسی دریافت کرده‏‌ام _ شاید با یک استثناء که باید در باره‌‏اش فوراً بشنوید.
در همان روز، در حالی که روح من هنوز مانند یک پرنده زخمی‏ در حال لرزش بود، ما دعوت می‏‌شویم که فردا به ویلای آن زن و شوهر برویم. من نمی‏‌خواستم به همراهشان بروم، اما پدرم به من دستور همراه گشتن را داد. بدین ترتیب یک شب دیگر را هم با درد و بی‌‏خوابی گذراندم. بعد سوار اسب‌‏هایمان شدیم و در حالی که من بی‌‏اندازه مضطرب بودم و حال و حوصله حسابی نداشتم به آهستگی به سوی خانه آنها راندیم و از میان دروازه و آن باغی که من اغلب پنهانی داخل شده بودم گذشتیم. آلویزه با لبخندی بر لب که مرا دیوانه می‌‏ساخت خانه کوچک ییلاقی و بوته‏‌های برگ بو را تماشا می‏‌کرد.
البته در سر میز غذا این بار هم چشمان من بدون وقفه به بانو ایزابلا دوخته شده بود، اما هر نگاه برایم عذابی به همراه داشت، زیرا که روبروی او آلویزه منفور نشسته بود و من نمی‏‌توانستم بدون مجسم کردن کاملاً شفاف صحنۀ دیروز بانوی زیبا را تماشا کنم. با این وجود دائم به لبان دل‏ربایش نگاه می‏‌کردم. بر روی میز غذاها و شراب‏‌های عالی چیده شده بود، گفتگوئی زنده و شاد در جریان بود؛ اما برایم هیچ لقمه‌‏ای خوشمزه نبود و من جرأت نکردم حتی با گفتن یک کلمه در گفتگویشان شرکت کنم.
بعد از ظهر، با اینکه همه خوشحال بودند، اما برای من خیلی طولانی و بد مانند یک <هفتۀ توبه> به نظر می‌‏آمد.
در اثنای خوردن شام خدمتکار اعلام کرد که قاصدی در حیاط ایستاده و می‏‌خواهد با آقای خانه صحبت کند. بنابراین مرد خانه از ما عذرخواهی می‏‌کند، قول می‌‏دهد که زود بازگردد، و می‏‌رود. گفتگو را عمدتاً پسر عمویم هدایت می‏‌کرد. اما پدرم، آنطور که من فکر می‏‌کنم، پی به راز آلویزه و ایزابلا برده بود و با کمی کنایه و سؤال‏‌های عجیب از سر به سر گذاشتن آن دو لذت می‌‏برد. مثلاً از بانو پرسید: "بانوی عزیز، لطفاً بگید، به کدام یک از ما سه نفر با کمال میل بوسه می‏‌دهید؟"
در این وقت بانوی زیبا با صدای بلند خندید و کاملاً جدی گفت: "بیشتر از همه به این جوان زیبا!" و در این حال او که از روی صندلی‌‏اش بلند شده بود مرا به سوی خود می‏‌کشاند و می‏‌بوسد _ اما این بوسه مانند بوسه دیروزی طولانی و ملتهب نبود، بلکه سبک بود و سرد.
و من فکر می‏‌کنم این تنها بوسه‌‏ای بوده که برایم بیشتر از بوسه هر معشوقه در زندگی لذت و درد به همراه داشته است.
(1902)
ــ ناتمام ــ

داستان‌‏های عشقی.(31)

ماجرای دو بوسه.(4)

روزی در جنگل شوهر او را دیدم، و چون می‌‏دانستم که بانوی زیبا در خانه تنها است پس با خوشحالی‏‌ای دوچندان به سمت پستم شتافتم. این بار بیشتر از همیشه جلوتر رفتم و خود را کاملاً نزدیک ساختمان در یک بوته تاریک برگ‏ بو پنهان ساختم. با شنیدن صدائی از داخل خانه مطمئن گشتم که ایزابلا در خانه است. یک بار هم فکر کردم که صدای او را شنیده‌‏ام، اما صدا آنقدر آهسته بود که به آن مطمئن نبودم. برای دیدن او صبورانه در کمین‏گاه پر زحمتم انتظار می‏‌کشیدم و همزمان دائم در وحشت بودم نکند شوهرش به خانه بازگردد و مرا تصادفاً پیدا کند. پنجره‏ خانه کوچک ییلاقی متأسفانه با یک پرده آبی رنگ از جنس ابریشم پوشانده شده بود، طوری که من نمی‌‏توانستم داخل خانه را ببینم. در عوض دانستن اینکه در آن محل از ویلا کسی نمی‏‌توانست مرا ببیند کمی آرامم می‌‏ساخت.
بعد از بیشتر از یک ساعت انتظار کشیدن چنین به نظرم آمد که پرده آبی رنگ تکان می‏‌خورد، طوری که انگار کسی پشت پرده ایستاده است و سعی می‏‌کند از میان شکاف پنهانی به باغ نگاه کند. من خودم را خوب مخفی ساختم و با هیجانی زیاد منتظر ماندم ببینم چه رخ می‌‏دهد، زیرا من بیشتر از سه قدم تا پنجره فاصله نداشتم. عرق از روی پیشانیم جاری بود و قلبم با شدت می‌‏زد، طوری که می‏‌ترسیدم شاید کسی صدای ضربان قلبم را بشنود.
چیزی که بعد اتفاق افتاد بدتر از فرو رفتن تیری در قلب بی‌تجربه‏‌ام بود. پرده با یک حرکت صریع به کناری کشیده می‏‌شود و مردی سریع مانند برق، اما کاملاً آهسته از پنجره به بیرون می‌‏پرد. من بلافاصله بعد از رها ساختن خود از هراس ناشناخته دچار وحشت جدیدی می‏‌شوم، زیرا یک لحظه بعد از چهره مرد جسور دشمن خود یعنی پسرعمویم را می‏‌شناسم. مانند یک آذرخش ناگهان دوباره به خود می‌‏آیم. من از خشم و حسادت می‌‏لرزیدم و نزدیک بود که از جا بجهم و با چنگ و دندان به پسرعمویم حمله کنم.
آلویزه از روی زمین بلند می‌‏شود، لبخندی می‌‏زند و با احتیاط به اطراف خود نگاه می‏‌کند. ایزابلا هم فوری از در خانه خارج می‏‌شود و با احتیاط به طرف او می‌‏رود، لبخندی به او می‌‏زند و لطیف و آهسته زمزمه می‏‌کند: "برو حالا، آلویزه، برو! خداحافظ!"
همزمان خود را به طرف آلویزه خم می‌‏کند، آلویزه او را در آغوش می‌‏گیرد و دهانش را بر دهان او می‏‌فشرد. آنها فقط یک بار همدیگر را بوسیدند، اما آنقدر طولانی و مشتاقانه و آتشین که ضربان قلبم در این لحظه به هزار رسیده بود. من هرگز چنین شوری را که تا آن زمان فقط از اشعار و داستان‏‌ها می‏‌شناختم از چنین فاصله اندکی ندیده بودم، و دیدن فشار لب‏‌های سرخ، تشنه و حریص بانوی من بر لبان پسرعمویم تقریباً دیوانه‏‌ام ساخته بود.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(30)


ماجرای دو بوسه.(3)
در غروب و در شب آن روز برای اولین بار این فرصت را به دست آوردم تا کمی از ماهیت عشق تجربه کنم. به همان اندازه که با تماشای آن بانو در تمام روز سعادتمند بودم، بلافاصله پس از رفتن او درمانده و دلشکسته گشتم. پس از گذشت یک ساعت به خانه بازگشتن پسرعمو، باز کردن در خانه و به اطاق‌خواب رفتنش را با درد و حسادت می‌‏شنوم. بعد تمام شب را بدون آنکه قادر به خوابیدن باشم با آه کشیدن و بیقراری در تختخواب گذراندم. من کوشش می‏‌کردم تا چهره آن بانو را دقیقاً به خاطر آورم، چشمانش را، مو و لبانش را، دست‏‌ها و انگشتانش و تمام آن واژه‏‌هائی را که در طول روز به زبان آورده بود. من نام او، ایزابلا را بیشتر از صد بار لطیف و غمگین برای خود تکرار کردم، و این یک معجزه بود که فردای آن روز کسی متوجه چهره پریشانم نگشت. تمام روزم را برای یافتن خدعه و راه‌‏هائی گذراندم تا بتوانم با به کار بردنشان مؤفق به دیدار دوباره آن بانوی زیبا شوم و احتمالاً مهربانی‏‌ای از سویش نصیبم گردد. البته من بیهوده به خود زحمت می‏‌دادم، من تجربه‏‌ای در این مورد نداشتم، و گاهی مردم، حتی خوشبخت‌ترین آدم‌‏ها هم عاشقی را با یک شکست آغاز می‏‌کنند.
فردای آن روز به خود جرأت رفتن به سمت خانه ییلاقی‌شان را دادم، کاری که خیلی آسان و مخفیانه می‏‌توانستم انجام دهم، زیرا که خانه نزدیک جنگل قرار داشت. من خود را محتاطانه در حاشیه جنگل مخفی ساختم و ساعت‏‌ها خانه را زیر نظر گرفتم، اما بجز دیدن یک طاووس تنبل و چاق، یک خدمتکار زن در حال آواز خواندن و پرواز دست‌ه‏ای کبوتر سفید چیزی ندیدم. و حالا دیگر هر روز به محل اختفایم می‏‌رفتم، و دو یا سه بار شانس دیدن بانو ایزابلا در حال پرسه زدن در باغ یا ایستاده در پشت پنجره نصیبم گشت.
به تدریج جسورتر شدم و تا باغ خانه که درش تقریباً همیشه باز بود و توسط بوته‏‌های بلندی محافظت می‏‌گشت پیش رفتم. در زیر بوته‌‏ها طوری خودم را مخفی ساختم که می‏‌توانستم چندین مسیر را زیر نظر داشته باشم، و همچنین کاملاً نزدیک باغ میوه‌‏ای بودم که ایزابلا صبح‌‏ها با طیب خاطر در آن به سر می‏‌برد. نیمی از روز را بدون احساس کردن گرسنگی یا خستگی آنجا می‌‏ا‏یستادم، و هر بار با دیدن بانوی زیبا از ترس و سعادت می‏‌لرزیدم.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(29)


ماجرای دو بوسه.(2)
یک روز در اواسط تابستان پسرعمویم خبر آورد که دارای همسایه شده‏ایم. یک مرد ثروتمند از بولونیا همراه با همسر زیبا و جوانش که آلویزه آنها را از خیلی قبل می‌‏شناخت به خانه ییلاقی خود که کمتر از نیمساعت با خانه ما فاصله داشت و در پائین کوه قرار گرفته بود اسباب‏‌کشی کرده‏ بودند.
این آقا با پدر من هم آشنا بود، و من فکر می‏‌کنم که او حتی خویشاوندیِ دوری هم با مادر فوت شده‏‌ام که از خاندان پِپولی بوده داشته است، اما کاملاً مطمئن نیستم. خانه مرد در بولونیا نزدیک کولی‏جو دیسپانیا قرار داشت و مالک خانه ییلاقی اما همسرش بود. او و همسر و سه فرزندش که در آن زمان هنوز هیچکدامشان متولد نشده بودند حالا همگی مرده‌‏اند، و همینطور از آن عده‌‏ای که آن زمان در آنجا جمع بودند هم بجز من فقط پسرعمویم آلویزه زنده است، و او هم حالا مانند من پیر مردی گشته، البته این دلیل نمی‏‌شود که حالا ما برای یکدیگر عزیزتر شده‌‏ایم.
فردای آن روز هنگام پیاده‌‏روی آن مرد را دیدیم. ما به او سلام کردیم و پدرم بعد از احوالپرسی از او دعوت کرد تا به همراه همسرش به زودی پیش ما به مهمانی بیایند. به نظر می‌‏آمد که مرد پیرتر از پدرم نباشد؛ اما نمی‏‌شد این دو مرد را با هم مقایسه کرد، زیرا که پدرم بلند قد بود و خوش‌هیکل، اما دیگری کوچک اندام و بی‌قواره بود. او به پدرم احترام زیادی گذاشت و چند کلمه‌‏ای هم با من صحبت کرد و قول داد که فردا به اتفاق همسرش پیش ما خواهند آمد و بعد از تشکر از ما خداحافظی کرد.
روز بعد پدر سفارش غذای خوبی را داد و به احترام بانوی غریبه دسته‌گلی هم روی میز قرار داد. ما با خوشحالی و هیجان منتظر میهمان‏‌ها بودیم و وقتی آن‏ها آمدند پدر تا دم در باغ به پیشوازشان رفت و شخصاً به خانم برای پیاده شدن از اسب کمک کرد. ما با خوشی دور میز نشستیم و من در حین غذا خوردن آلویزه را بیشتر از پدرم تحسین می‌‏کردم. او به خوبی می‏‌دانست که چگونه حرف‏‌های خنده‏‌دار، چاپلوسانه و سرگرم‌کننده برای غریبه‌‏ها، بخصوص برای خانم غریبه تعریف کند که همه خوشحال شده و لذت ببردند و صحبت و خنده لحظه‌‏ای قطع نشود. در این مهمانی بود که تصمیم گرفتم من هم این هنر با ارزش را بیاموزم.
بیشتر از هر چیز اما تماشای بانوی نجیب‌‏زاده مشغولم ساخته بود. او فوق‌‏العاده زیبا بود، باریک‌اندام و بلند‌بالا، لباس زیبائی بر تن داشت، و حرکاتش طبیعی و جذاب بودند. دقیقاً به یاد می‏‌آورم که در انگشتان دست چپ سه انگشتر طلا با سنگ‏‌های درشت و بر گردنش یک گردنبند سه ردیفه ساخت فلورانس حمل می‌کرد. و من بعد از آنکه او را بقدر کافی در حین غذا خوردن تماشا کردم تا حد مرگ عاشقش شده و برای اولین بار آن اشتیاق شیرین و نابود کننده‌‏ای که بسیار خوابش را دیده و در باره‏ آن شعر سروده بودم را در کل واقعیتش احساس کردم.
همگی بعد از پایان غذا اندکی استراحت کرده، سپس به باغ رفتیم و زیر سایه درخت‌‏ها نشستیم و از صحبت در باره موضوعات مختلف لذت بردیم. من یک قصیده لاتینی از حفظ خواندم و کمی تشویق شدم. شب در بالکن سرپوشیده غذا خوردیم و هنگامی که هوا شروع به تاریک شدن کرد مهمان‏‌ها قصد رفتن کردند. من بلافاصله پیشنهاد کردم که آنها را همراهی کنم؛ اما آلویزه قبلاً به خدمتکار گفته بود که اسبش را آماده کند. آنها خداحافظی کردند، سه اسب به حرکت افتاده و من ایستاده بودم و آنها را تماشا می‏‌کردم.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(28)


ماجرای دو بوسه.(1)
بنابراین در آن تابستان هم همه با هم زندگی می‏‌کردیم. خانه ییلاقی ما کنار تپه قرار داشت و از بالای تاکستان دشت بسیار فراخی دیده می‌‏شد. خانه تا آنجائی که من می‏‌دانم در زمان تسلط آلبیسی و توسط یک فرد تبعیدی‏ از فلورانس ساخته شده بود. یک باغ زیبا در پیرامون خانه قرار داشت که پدرم دور آن را دیوار کشیده بود و سمبُل خود را بر سنگی کنده و بر روی مدخل آویزان کرده بود، در حالی که بر بالای درِ ورودی خانه هنوز سمبُل اولین مالک که بر یک سنگ شکسته کنده شده بود و به زحمت تشخیص داده می‏‌شد آویزان بود. کمی نزدیک‌‏تر به کوه محلِ شکار خوبی قرار داشت که من هر روز با اسب یا پیاده از آن می‌‏گذشتم، گاهی تنها و گاهی همراه پدرم که به من در آن زمان شکار با باز را می‌‏آموخت.
همانطور که گفتم، من تقریباً هنوز یک نوجوان بودم و از طرفی هم دیگر یک نوجوان نبودم، بلکه درست در وسطِ آن زمانِ کوتاه و عجیبی ایستاده بودم که جوان‏‌ها میان شادابی گمشده کودکی و سن بلوغی که هنوز از راه نرسیده است بر روی یک جاده داغ میان دو باغ در بسته سفر می‏‌کنند، بی‌دلیل به شهوت‏رانی می‏‌پردازند و بدون دلیل غمگین می‏‌گردند. البته من تعداد زیادی اشعار ترسینه و شبیه به آن سروده بودم، با آنکه خیال می‏‌کردم از اشتیاق یک عشق واقعی در حال مُردنم، اما هنوز بجز تصاویر شاعرانه رویائی عاشق چیز دیگری نشده بودم. بدین نحو زندگی‌ام در تبی دائمی می‏‌گذشت، تنهائی را دوست داشتم و چنین به نظرم می‌‏آمد که بی‌‏نهایت ناخرسندم. و مخفی نگاه داشتن این وضع زجر و دردم را دو برابر می‏‌ساخت. زیرا نه پدرم و نه آلویزۀ منفور مرا بعد از آگاهی از آن از دست‏‌انداختن در امان نمی‏‌گذاشتند. اشعار زیبایم را هم دوراندیشانه‌‏تر از یک خسیس که سکه‏‌های طلایش را مخفی می‏‌کند در صندوقی مخفی ساختم، و وقتی هم که صندوق دیگر به اندازه کافی مطمئن به نظر نمی‏‌آمد، آنرا به جنگل می‌‏بردم و چال می‏‌کردم، اما هر روز برای اطمینان به آنجا سر می‏‌زدم.
در یکی از این گنج چال کردن‏‌ها یک بار بر حسب تصادف پسرعمویم را در کنار جنگل در حال انتظار می‌‏بینم. و چون او مرا ندیده بود بنابراین بدون چشم گرفتن از او جهت دیگری را انتخاب کردم، زیرا که هم از روی کنجکاوی و هم بخاطر دشمنی عادت کرده بودم او را مرتب زیر نظر داشته باشم. پس از لحظه‌‏ای دختر خدمتکار جوانی که در خانه‌‏داری به ما کمک می‏‌کرد را دیدم که از سمت مزارع به آن سو آمد و خود را به آلویزه نزدیک ساخت. آلویزه دست‏‌هایش را به دور کمر دختر جوان می‏‌بندد، دختر را به خود می‏‌فشرد و بعد به همراه او در جنگل ناپدید می‌‏گردد.
در این لحظه تب مخصوصی مرا در بر گرفت و همزمان یک حسادت آتشین به پسر عموی مسن‏‌ترم که او را هنگام چیدن میوه‌‏ای دیدم که برای چیدن آن من هنوز کوچک بودم احساس کردم. هنگام شام نگاه نافذی به چشمانش انداختم، زیرا فکر می‌‏کردم که می‏‌توان به نحوی از نگاه و لبش خواند که او دختر را بوسیده و با او عشق بازی کرده است. اما او مانند همیشه به چشم می‌‏آمد و بشاش و پر حرف بود. از آن لحظه به بعد دیگر نمی‏‌توانستم بدون احساس شهوت وحشتناکی به آن دختر خدمتکار و آلویزه نگاه کنم، شهوتی که برایم هم مطبوع بود و هم دردآور.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(27)


ماجرای دو بوسه.
پیِ‏رو تعریف می‏‌کرد:
ما چندین بار در آن شب در باره بوسه صحبت کرده و در این باره که کدام نوع بوسه لذتبخش‏‌ترین بوسه‏‌ها می‏‌باشد مشاجره کردیم. جواب به این سؤال کار جوانان است؛ برای ما آدم‏‌های سالخورده زمان آزمون و سعی کردن گذشته است و در باره چنین چیزهای مهمی فقط از خاطرات مه گرفته‏‌مان می‏‌توانیم کمک بگیریم. بنابراین می‏‌خواهم از خاطره ضعیفم برایتان داستان دو بوسه‌‏ای را تعریف کنم که همزمان بعنوان شیرین‌‏ترین و تلخ‌‏ترین بوسه در سراسر زندگی‌‏ام بودند.
هنگامی که من بین شانزده و هفده سال سن داشتم، پدرم هنوز صاحب آن خانه ییلاقی در بولونیا از منطقه کوهستانی آپنین بود که من قسمت اعظم سال‏‌های کودکی‌‏ام را در آن گذراندم، به خصوص آن دوران کودکی و نوجوانی را که برایم امروز _ شما آزادید آن را درک کنید یا نکنید _ از زیباترین دوران زندگی‌ام به نظر می‌‏آید. من تا حال حتماً بارها به بازدید آن خانه رفته یا آن را به عنوان محل استراحتم قرار داده بودم، اگر که آن خانه توسط یک میراث ناخوشایند به تملک پسر عمویم در نمی‌‏آمد، پسر عموئی که من تقریباً از دوران کودکی حوصله تحمل کردنش را نداشتم و در ضمن نقش اصلی را او در داستانم بازی می‏‌کند.
تابستان زیبا و نه چندان گرمی بود، پدرم همراه من و همان پسرعمو در آن ویلای کوچک به سر می‏‌برد. در آن زمان از مرگ مادرم مدت‏‌ها می‏‌گذشت. پدرم هنوز سال‏‌های خوب عمرش را می‏‌گذراند، یک نجیب‏‌زاده اصیل که برای ما بچه‏‌ها در اسب‌سواری و شکار، نبرد و بازی کردن و در هنر زندگی و دوست داشتن یک سرمشق بود. او هنوز به آسانی و تقریباً مانند یک جوان راه می‌‏رفت، زیبا بود و قد بلندی داشت و به زودی بعد از آن زمان دوباره برای دومین بار ازدواج کرد.
پسر عمویم که آلویزه نام داشت در آن زمان بیست و سه ساله بود و باید اعتراف کنم که او جوانی زیبا بود. نه تنها لاغر اندام و خوش‌هیکل بود و موی فرفری بلند و گونه‌‏هائی بشاش و گلگون داشت، بلکه با ظرافت و فریبنده حرکت می‏‌کرد، یک فرد خوش‏ صحبت سودمند و یک خواننده بود، خیلی خوب می‏‌رقصید و حتی در آن زمان در منطقه ما مشهور بود که او خیلی زود مورد علاقه زن‏ها قرار می‏‌گیرد و به این جهت حسادت مردان را برمی‏‌انگیخت. دلایل قانع کننده‏‏‌ای وجود داشتند که چرا من و او مطلقاً از همدیگر خوشمان نمی‌‏آمد. او با من رفتاری متکبرانه یا خیرخواهانه‌‏ای نامطبوع و کنایه‌‏آمیز داشت، و چون عقل من بیشتر از سنم رشد کرده بود، این نوع رفتار و دست کم گرفتن را توهین آمیز می‏‌دانستم و مرتباً آزارم می‏‌داد. به عنوان ناظری خوب بعضی از دسیسه‌‏ها و اسرارش را هم کشف کردم، کاری که البته برای او واقعاً نامطبوع بود. چند باری کوشش کرد با رفتاری چاپلوسانه و دوستی‏‌ای متظاهرانه مرا بخرد، اما من فریب او را نخوردم. اگر فقط کمی سنم بیشتر بود و باهوش‏تر می‌‏بودم، میتوانستم با حرف‏‌شنوی‏ او را به چنگ آورم و در لحظه‌‏ای مناسب از هستی ساقطش سازم _ مردم کامیاب و نازپرورده را به راحتی می‌‏توان فریفت! من اما در حقیقت آنقدر بالغ بودم که از او متنفر باشم، اما هنوز خیلی بچه بودم تا بتوانم اسلحه‌‏های دیگری را به عنوان احتیاط و عناد بشناسم، و بجای آنکه من تیرهای او را با ظرافت سمی ساخته و دوباره به سویش پرتاب کنم، آنها را بخاطر خشمی ضعیف عمیق‌‏تر در گوشتم فرو می‏‌کردم. پدرم به بیزاری ما از یکدیگر که از چشمش مخفی نمانده بود می‏‌خندید و ما را دست می‏‌انداخت. او به آلویزه زیبا و خوش‌سلیقه علاقه داشت و نمی‏‌گذاشت که رفتار دشمنانه من باعث شود تا او را اکثراً دعوت نکند.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(26)


دگرگونیهای پیکتور.(4)
درخت آهسته تا ریشه خود شروع به لرزیدن کرده و با آرزوی ملتهبی برای یکی شدن و به پیشواز دختر شتافتن با شدت تمام نیروی زندگی را در خود جمع می‌‏کند. افسوس که به دام فریب مار افتاده و برای همیشه بیحرکت و تنها در یک درخت جادو شده بود! آه که او چه کور و چه ابله بوده است! آیا او اصلاً چیزی نمی‌‏دانست، آیا با اسرار زندگی اینچنین بیگانه بوده است؟ نه، او حتماً در آن زمان احساس تاریکی از آن داشته است _ افسوس، و حالا او با ماتم و درکی عمیق به آن درختی که از زن و مرد تشکیل شده بود فکر می‌‏کرد!
یک پرنده پرواز کنان میآمد، یک پرنده سرخ و سبز، یک پرنده زیبا و جسور که مانند تیری از کمان رها شده باشد پرواز کنان می‏آمد. دختر او را در حال پرواز می‌‏بیند، و می‏بیند از منقارش چیزی سرخ‏رنگ که مانند خون و آتش می‏درخشید به پائین و در میان علف‏های سبز می‏افتد و در آنجا شروع به درخشیدن می‏کند و روشنائی سرخرنگش چنان زیاد بود که دختر خم شده و آن را برمی‏دارد. آن یک کریستال بود، یک یاقوت سرخ آتشی رنگی که هرجا باشد تاریکی را ناپدید می‌‏سازد.
هنوز از نگاه داشتن سنگ جادوئی در دستان سفید دختر لحظه‌‏ای بیشتر نگذشته بود که ناگهان آرزوی قلبی‏‌اش به حقیقت می‌‏پیوندد. دختر زیبا محو می‏‌گردد، به درون درخت فرو رفته و با درخت یکی می‏‌شود و در ساقه درخت به شاخه‏ جوان و قوی‌‏ای‏ مبدل می‏‌گردد که به سرعت به طرف بالا رشد می‏‌کرد.
حالا همه چیز خوب بود، حالا جهان نظمی داشت، تازه حالا بهشت پیدا شده بود. پیکتور دیگر آن درخت پیر و آزرده ‏و دلتنگ نبود، حالا او بلند آواز می‌‏خواند: پیکتوریا، ویکتوریا.
او دگرگون شده بود. و چون او این بار به یک دگرگونی صحیح و جاودانه دست یافته بود، و چون او حالا دیگر از یک <نیمه> به یک <کامل> تبدیل شده بود، بنابراین می‌‏توانست از آن لحظه به بعد هر اندازه که مایل باشد خود را دوباره دگرگون سازد. حالا دیگر جریان جادوئی دگرگون گشتن دائماً در خونش جاری بود و او مدام در پدید گشتن لحظه به لحظۀ آفرینش شرکت می‌‏کرد.
او آهو گشت، او ماهی شد، او انسان شد و مار، ابر و پرنده. اما او در هر کالبدی کامل بود، یک زوج بود، ماه و خورشید و زن و مرد را در خود داشت، و مانند رودخانه‌‏ای دوقلو در میان خشکی‏ها جاری بود، و مانند دو ستارۀ نزدیک به هم در آسمان جای داشت.
(1922)
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(25)


دگرگونیهای پیکتور.(3)
یک روز در بهشت دختری جوان با موئی طلائی و لباسی آبی‌‏رنگ در آن اطراف راه خود را گم کرده بود. دختر مو طلائی در حال آواز خواندن و رقصیدن از زیر درختان می‌گذشت و تا حال به این فکر نکرده بود که آرزوی داشتن استعداد دگرگون گشتن بکند.
بعضی از میمون‏‌های باهوش پشت سر او لبخند می‌‏زدند، بعضی از بوته‏‌ها او را با شاخه‏‌های نازک خود نوازش می‏‌کردند، بعضی از درختان بدون آنکه او متوجه بشود برایش شکوفه، گردو و سیب پرتاب می‏‌کردند.
وقتی پیکتوردرخت چشمش به دختر افتاد یک اشتیاق بزرگ و یک نیاز به خوشبختی، آنگونه که او تا حال هرگز احساس نکرده بود او را در بر می‏‌گیرد. و همزمان تفکری عمیق او را به بند می‏‌کشد، زیرا او چنین احساس می‏‌کرد که انگار خونش او را صدا می‏‌زند و به او می‏‌گوید: "به خود بیا! در این لحظه تمام زندگی خود را به یاد آور، معنای آنرا بیاب، وگرنه دیر خواهد گشت و تو دیگر هرگز رنگ هیچ شادی‏‌ای را نخواهی دید." و او اطاعت کرد. او تمام ریشه‏‌های خود را به یاد آورد، سال‏‌‌های انسان بودن خود را، حرکت قطارش را به سمت بهشت، و مخصوصاً آن لحظه‏‌های قبل از درخت شدنش را، آن لحظه‌‏های شگفت‏‌انگیزی را که او سنگ جادوئی را در دستان خود نگاه داشته بود. آن زمان، چون امکان هر دگرگونی‏ برایش فراهم بود، زندگی در او می‏‌گداخت! او به پرنده‌‏ای فکر کرد که در آن زمان خندیده بود، و به درختی که هم ماه بود و هم خورشید؛ و حالا تازه متوجه می‏‌گردد که در آن زمان چیزی را از دست داده و فراموشش کرده، و اینکه مار پند خوبی به او نداده بوده است.
دختر از میان برگ‌‏های ‏پیکتوردرخت زمزمه‌‏ای می‏‌شنود، سر بالا کرده و به درخت نگاه می‏‌کند و همراه با دردی ناگهانی در قلب احساس می‌کند که افکاری تازه، آرزوها و رویاهائی جدید در او به جنبش افتاده‏‌اند. بی‌اراده در زیر درخت می‏‌نشیند. به نظرش چنین می‏‌رسد که درخت تنها و بی‌کس است، تنها و غمگین، و با این حال در سکوت غم‏‌انگیزش زیبا، اثرگذار و اصیل است؛ آوای موسیقی آهسته تاج‏‌های درخت برایش جذاب بود. او به ساقه زبر درخت تکیه می‏‌دهد، لرزش عمیق درخت و رگبار یکسانی را در قلب خود احساس می‌‏کند. قلبش به شکل عجیبی به درد آمده بود؛ روح او در بالای آسمان به صورت ابری در پرواز بود، آرام از چشمان دختر قطرات سنگین اشگ فرو می‏‌ریزند. چرا او باید اینچنین رنج می‌‏برد؟ چرا دل او باید طمع منفجر گشتن و پاشیدن به درون این درخت زیبا و تنها را داشته باشد؟
ــ ناتمام ــ

داستان‌‏های عشقی.(24)


دگرگونیهای پیکتور.(2)
پیکتور از اینکه مبادا خوشبختی را از دست بدهد به وحشت میافتد. سریع آرزویش را به سنگ میگوید و ناگهان به یک درخت تغییر شکل می‏‏دهد. زیرا او گاهی دلش می‏‏‏خواست یک درخت باشد، و درختان برای او مظهر آرامش، نیرو و منزلت فراوانی بودند.
پیکتور مبدل به یک درخت می‌‏گردد. او در خاک ریشه می‏‌دواند، رو به بالا رشد می‌‏کند و از اعضای بدنش برگ‌‏ها و شاخه‏‌ها بیرون می‏‌زنند. او از این وضع خیلی راضی بود. او با تارهای تشنه‌‏اش به عمق خنک زمین مِک می‌‏زد و با برگ‏‌هایش به اوج آسمان آبی‌‏رنگ می‏‌دمید. سوسک‏‌ها در میان پوست او زندگی می‌‏کردند، در کنار پاهایش خرگوش و جوجه‌تیغی و در میان شاخ و برگ‌‏هایش پرنده‌‏ها لانه داشتند.
پیکتوردرخت خوشحال بود و سال‏هائی که گذشته بودند را نمی‏شمرد. پیش از اینکه او متوجه گردد خشنودیش کامل نیست سالهای بسیاری آمدند و رفتند. او خیلی آهسته آموخت که با چشم‏ یک درخت نگاه کند. سرانجام او بینا شده بود، و این غمگینش ساخت.
زیرا او می‏دید که در بهشت اکثر موجودات اطراف او اغلب خود را تغییر می‏‌دهند، و می‏دید که همه چیز در یک جریان جادوئی و دائمی دگرگونی شناور است. او گل‏ها را می‏دید که به جواهر مبدل می‏شدند، یا چلچله‏ای می‏گشتند و به پرواز می‏آمدند. او در کنار خود بعضی از درختان را دید که ناگهان محو شدند: یکی به چشمه تبدیل گشت، دیگری به سوسمار تغییر شکل داد، و یکی دیگر در شکل یک ماهی خوشحال و خونسرد و با احساس لذت‏بخشی مشغول شنا کردن شد. فیل‏ها لباس‏هایشان را با صخره‏ها عوض می‏کردند، زرافه‏ها شکل خود را با گل‏ها.
اما خود او، پیکتوردرخت، همچنان درخت باقی مانده بود، او نمی‏توانست دیگر خود را تغییر دهد. از وقتی که او به این موضوع پی برد، خوشبختی‏اش به پایان رسید؛ او شروع به پیر شدن کرد و آن حالت خسته، پریشان و جدی‏ای را به خود گرفت که می‏‌شود در نزد بیشتر درخت‏های پیر مشاهده کرد. همچنین می‏توان هر روزه این را هم مشاهده کرد که اگر اسب‏ها، پرندگان، انسان‏ها و تمام جانداران استعداد دگرگونی را نداشته باشند با گذشت زمان در غم و پژمردگی می‏پوسند و زیبائی‏شان نابود می‏گردد.
ــ ناتمام ــ

داستان‏‌های عشقی.(23)


دگرگونی‌های پیکتور.(1)
پرندۀ بشاش بعد از گفتن این کلمات بال و پرش را تکان می‏‌دهد، گردنش را به عقب می‏ک‌شد، دُمش را بالا و پائین می‏‌برد، پلکی می‏‌زند، یک بار دیگر می‏‌خندد و سپس بدون حرکت باقی می‏‌ماند، بی‌صدا در چمن نشسته بود که ناگهان: پرنده حالا به یک گل رنگی مبدل شده بود، پرهایش برگ‏‌ها و چنگ‏‌هایش ریشه‏‌های گل شده بودند. پرنده با رنگ‏‌های درخشنده در حین رقص به گیاهی مبدل شده بود و پیکور حیرت‏زده این دگرگونی را دید.
و بعد پرنده‌‏گلی بی‌‏درنگ برگ‌‏ها و پرهایِ خاک گرفته‌‏اش را تکان می‏‌دهد، از گل بودن دوباره سیر می‌‏شود، بدون ریشه می‏‌گردد، خود را کمی تکان می‏‌دهد و آهسته رو به بالا به نوسان می‏‌ید و به یک پروانه درخشنده‏ مبدل می‏گر‌دد که در هوا بال می‌‏زد، بدون وزن و با چهره‌‏ای کاملاً درخشان. پیکتور چشمانش از تعجب گشاد شده بود.
پرنده‌‏گلی‌‏پروانه‌‏ایِ شاداب و رنگین اما با چهره‌‏ای درخشان دایره‌‏وار به دور سر پیکتور که شگفت‏زده شده بود پرواز می‌کند و لطیف مانند دانه برفی سمت زمین فرود می‌‏آید و کیپِ پاهای پیکتور بی‌‏حرکت می‏‌نشیند، نرم نفس می‌‏کشید، بال‏‌های درخشانش کمی در لرزش بودند و ناگهان به کریستالی مبدل می‏‌گردد که از کناره‏‌هایش نور قرمز رنگی پخش می‏‌گردید و در میان چمن سبز به طور شگفت‌‏انگیزی می‌‏درخشید. سنگ قیمتی قرمز رنگ مانند صدای ناقوس ایام جشن و سرور شفاف بود. اما کریستال به نظرش آمد که خانه‏ _ درون زمین، او را صدا می‌‏زند؛ سریع کوچک‌‏تر می‏‌گردد و تهدید به فرو رفتن به درون زمین می‏‌کند.
در این وقت پیکتور که اشتیاق قوی‏‌ای بر او مسلط شده بود سنگ را که در حال فرو رفتن در خاک بود می‏‌قاپد و پیش خود نگاه می‌‏دارد. با لذت به نور جادوئی آن می‏‌نگرد و در این هنگام تمام سعادت‏‌ها با نور فراوانی در قلبش می‌‏درخشند.
ناگهان مار خود را بر روی شاخه درخت مُرده‌‏ای می‏‌پیچاند و در کنار گوش او فیش می‌‏کند: "این سنگ تو را به هرچه که مایل باشی مبدل می‏‌سازد. هرچه زودتر قبل از آنکه دیر شود خواهشت را با او در میان بگذار!"
ــ ناتمام ــ