اندوه عشق.(1)
در میان رزمندگان فقیر و بینام فرزندخوانده یکی از بارونهای
کوچک به نام مارسل نیز
حضور داشت، یک جوان زیبا، کمی تشنه ماجراجوئی و با تجهیزات رزمی ساده و یک اسب پیر
و ضعیف به نام ملیسا. او مانند بقیه
به آنجا آمده بود تا تشنگی کنجکاویش را سیراب سازد، شانس خود را امتحان کند و در خوشی
و هیجان عمومی کمی شریک گردد. او در میان همتایان خود و همچنین در نزد بعضی از شوالیههای
برجسته تا اندازهای شهرت کسب کرده بود، نه به عنوان شوالیه، بلکه به عنوان یک خنیاگر،
زیرا که او میدانست چگونه شعر بسراید و ترانههایش را همراه با نواختن عود خیلی زیبا
بخواند. او در آن ازدحام که مانند بازار مکارهای به نظرش میآمد احساس خوبی داشت و
آرزو میکرد که این جشن و سرور مدت درازی ادامه یابد. دوک از برابانت که یکی از مشوقان
مارسل بود، شبی از او خواهش کرد تا برای رفتن به یک مهمانیِ شام که ملکه به افتخار شوالیههای
برجسته قصد برپائی آن را داشت او را همراهی کند. مارسل به اتفاق دوک به پایتخت داخل
شده و به قصر میرود، سالن قصر درخشش باشکوهی داشت و ظروف غذا و کوزههای شراب به آدم
لذت و نیرو میبخشیدند. اما جوان بینوا بعد از آن شب دیگر دلش شاد نبود. او ملکه هرزهلوی را میبیند، صدای روشن و نوساندارش را میشنود و از نگاههای شیرینش مینوشد. حالا
دیگر قلب مارسل با عشق به آن زن والامقام که چنین لطیف و بیتکلف مانند یک دختر به
نظر میآمد و با این حال مطلقاً غیر قابل دسترسی برای او بود میطپید.
او میتوانست مانند بقیه شوالیهها برای به دست آوردن ملکه
بجنگد. او آزاد بود شانس خود را در مسابقهها بیازماید. اما نه اسب و وسائل رزم او
در شرایط خوبی بودند و نه به خودش این اجازه را میداد که خود را جزء قهرمانان نامدار
بداند. البته او ترس نمیشناخت و هر لحظه از صمیم قلب آماده بود زندگی خود را به خاطر
ملکه عزیز در نبرد به خطر اندازد. اما او خوب میدانست که قدرتش قابل مقاسیه با قدرت
و مهارت مورهولت یا لوت و حتی ریوالین و بقیه پهلوانان نمیباشد. با این وجود میخواست
در مبارزه شرکت جوید و شانس خود را امتحان کند. او به اسب خود ملیسا نان و علف خشکِ مرغوب میداد که با خواهش و تمنا به دست میآورد، و با غذا خوردن و خوابیدن منظم به خود
میرسید، او وسائل اندک نبرد خود را با دقت تمیز میکرد و برق میانداخت. و چند روز
بعد به میدان نبرد میرود و خود را برای مسابقه معرفی میکند. حریفش، یک شوالیه اسپانیائی
در مقابل او قرار میگیرد، آنها با نیزههای بلند خود به سمت یکدیگر حمله میآورند.
مارسل همراه با اسبش نقش بر زمین میگردد و خون از دهانش جاری میشود. تمام اعضای
بدنش به درد آمده بودند، اما او بدون کمک از روی زمین بلند میشود و اسب خود را که
در حال لرزیدن بود از آنجا دور میسازد و در گوشه خلوتی کنار نهر خود را میشوید و
تمام روز را تنها و تحقیر شده در آنجا به سر میبرد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر