داستان‌‏های عشقی.(37)


اندوه عشق.(1)
در میان رزمندگان فقیر و بی‌‏نام فرزندخوانده یکی از بارون‏‌های کوچک به نام مارسل نیز حضور داشت، یک جوان زیبا، کمی تشنه ماجراجوئی و با تجهیزات رزمی ساده و یک اسب پیر و ضعیف به نام ملیسا. او مانند بقیه به آنجا آمده بود تا تشنگی کنجکاویش را سیراب سازد، شانس خود را امتحان کند و در خوشی و هیجان عمومی کمی شریک گردد. او در میان همتایان خود و همچنین در نزد بعضی از شوالیه‌‏های برجسته تا اندازه‌ای شهرت کسب کرده بود، نه به عنوان شوالیه، بلکه به عنوان یک خنیاگر، زیرا که او می‏‌دانست چگونه شعر بسراید و ترانه‌‏هایش را همراه با نواختن عود خیلی زیبا بخواند. او در آن ازدحام که مانند بازار مکاره‌‏ای به نظرش می‌‏آمد احساس خوبی داشت و آرزو می‏‌کرد که این جشن و سرور مدت درازی ادامه یابد. دوک از برابانت که یکی از مشوقان مارسل بود، شبی از او خواهش کرد تا برای رفتن به یک مهمانیِ شام که ملکه به افتخار شوالیه‌‏های برجسته قصد برپائی آن را داشت او را همراهی کند. مارسل به اتفاق دوک به پایتخت داخل شده و به قصر می‌‏رود، سالن قصر درخشش باشکوهی داشت و ظروف غذا و کوزه‌‏های شراب به آدم لذت و نیرو می‏‌بخشیدند. اما جوان بینوا بعد از آن شب دیگر دلش شاد نبود. او ملکه هرزهلوی را می‏‌بیند، صدای روشن و نوسان‏‌دارش را می‏‌شنود و از نگاه‌‏های شیرینش می‌‏نوشد. حالا دیگر قلب مارسل با عشق به آن زن والامقام که چنین لطیف و بی‌‏تکلف مانند یک دختر به نظر می‏‌آمد و با این حال مطلقاً غیر قابل دسترسی برای او بود می‏‌طپید.
او می‌‏توانست مانند بقیه شوالیه‏‌ها برای به دست آوردن ملکه بجنگد. او آزاد بود شانس خود را در مسابقه‏‌ها بیازماید. اما نه اسب و وسائل رزم او در شرایط خوبی بودند و نه به خودش این اجازه را می‌داد که خود را جزء قهرمانان نامدار بداند. البته او ترس نمی‌‏شناخت و هر لحظه از صمیم قلب آماده بود زندگی خود را به خاطر ملکه عزیز در نبرد به خطر اندازد. اما او خوب می‌‏دانست که قدرتش قابل مقاسیه با قدرت و مهارت مورهولت یا لوت و حتی ریوالین و بقیه پهلوانان نمی‌‏باشد. با این وجود می‏‌خواست در مبارزه شرکت جوید و شانس خود را امتحان کند. او به اسب خود ملیسا نان و علف خشکِ مرغوب می‌داد که با خواهش و تمنا به دست می‏‌آورد، و با غذا خوردن و خوابیدن منظم به خود می‏‌رسید، او وسائل اندک نبرد خود را با دقت تمیز می‏‌کرد و برق می‌‏انداخت. و چند روز بعد به میدان نبرد می‏‌رود و خود را برای مسابقه معرفی می‌‏کند. حریفش، یک شوالیه اسپانیائی در مقابل او قرار می‌‏گیرد، آنها با نیزه‌‏های بلند خود به سمت یکدیگر حمله می‏‌آورند. مارسل همراه با اسبش نقش بر زمین می‏‌گردد و خون از دهانش جاری می‏‌شود. تمام اعضای بدنش به درد آمده بودند، اما او بدون کمک از روی زمین بلند می‏‌شود و اسب خود را که در حال لرزیدن بود از آنجا دور می‏‌سازد و در گوشه خلوتی کنار نهر خود را می‏‌شوید و تمام روز را تنها و تحقیر شده در آنجا به سر می‌‏برد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر