ماجرای دو بوسه.(2)
یک روز در اواسط تابستان پسرعمویم خبر آورد که دارای همسایه
شدهایم. یک مرد ثروتمند از بولونیا همراه با همسر زیبا
و جوانش که آلویزه آنها را از خیلی قبل میشناخت به خانه ییلاقی خود که کمتر از نیمساعت
با خانه ما فاصله داشت و در پائین کوه قرار گرفته بود اسبابکشی کرده بودند.
این آقا با پدر من هم آشنا بود، و من فکر میکنم که او حتی
خویشاوندیِ دوری هم با مادر فوت شدهام که از خاندان پِپولی بوده داشته است، اما
کاملاً مطمئن نیستم. خانه مرد در بولونیا نزدیک کولیجو دیسپانیا قرار داشت و مالک خانه
ییلاقی اما همسرش بود. او و همسر و سه فرزندش که در آن زمان هنوز هیچکدامشان متولد
نشده بودند حالا همگی مردهاند، و همینطور از آن عدهای که آن زمان در آنجا جمع بودند
هم بجز من فقط پسرعمویم آلویزه زنده است، و او هم حالا مانند من پیر مردی گشته، البته
این دلیل نمیشود که حالا ما برای یکدیگر عزیزتر شدهایم.
فردای آن روز هنگام پیادهروی آن مرد را دیدیم. ما به او
سلام کردیم و پدرم بعد از احوالپرسی از او دعوت کرد تا به همراه همسرش به زودی پیش ما
به مهمانی بیایند. به نظر میآمد که مرد پیرتر از پدرم نباشد؛ اما نمیشد این دو مرد
را با هم مقایسه کرد، زیرا که پدرم بلند قد بود و خوشهیکل، اما دیگری کوچک اندام و
بیقواره بود. او به پدرم احترام زیادی گذاشت و چند کلمهای هم با من صحبت کرد و قول
داد که فردا به اتفاق همسرش پیش ما خواهند آمد و بعد از تشکر از ما خداحافظی کرد.
روز بعد پدر سفارش غذای خوبی را داد و به احترام بانوی غریبه
دستهگلی هم روی میز قرار داد. ما با خوشحالی و هیجان منتظر میهمانها بودیم و وقتی
آنها آمدند پدر تا دم در باغ به پیشوازشان رفت و شخصاً به خانم برای پیاده شدن از
اسب کمک کرد. ما با خوشی دور میز نشستیم و من در حین غذا خوردن آلویزه را بیشتر از
پدرم تحسین میکردم. او به خوبی میدانست که چگونه حرفهای خندهدار، چاپلوسانه و سرگرمکننده برای غریبهها، بخصوص برای خانم غریبه تعریف کند که همه خوشحال شده و لذت ببردند
و صحبت و خنده لحظهای قطع نشود. در این مهمانی بود که تصمیم گرفتم من هم این هنر با
ارزش را بیاموزم.
بیشتر از هر چیز اما تماشای بانوی نجیبزاده مشغولم ساخته
بود. او فوقالعاده زیبا بود، باریکاندام و بلندبالا، لباس زیبائی بر تن داشت، و
حرکاتش طبیعی و جذاب بودند. دقیقاً به یاد میآورم که در انگشتان دست چپ سه انگشتر
طلا با سنگهای درشت و بر گردنش یک گردنبند سه ردیفه ساخت فلورانس حمل میکرد. و من
بعد از آنکه او را بقدر کافی در حین غذا خوردن تماشا کردم تا حد مرگ عاشقش شده و برای
اولین بار آن اشتیاق شیرین و نابود کنندهای که بسیار خوابش را دیده و در باره آن
شعر سروده بودم را در کل واقعیتش احساس کردم.
همگی بعد از پایان غذا اندکی استراحت کرده، سپس به باغ رفتیم
و زیر سایه درختها نشستیم و از صحبت در باره موضوعات مختلف لذت بردیم. من یک قصیده
لاتینی از حفظ خواندم و کمی تشویق شدم. شب در بالکن سرپوشیده غذا خوردیم و هنگامی که
هوا شروع به تاریک شدن کرد مهمانها قصد رفتن کردند. من بلافاصله پیشنهاد کردم که آنها
را همراهی کنم؛ اما آلویزه قبلاً به خدمتکار گفته بود که اسبش را آماده کند. آنها خداحافظی
کردند، سه اسب به حرکت افتاده و من ایستاده بودم و آنها را تماشا میکردم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر