داستان‏‌های عشقی.(29)


ماجرای دو بوسه.(2)
یک روز در اواسط تابستان پسرعمویم خبر آورد که دارای همسایه شده‏ایم. یک مرد ثروتمند از بولونیا همراه با همسر زیبا و جوانش که آلویزه آنها را از خیلی قبل می‌‏شناخت به خانه ییلاقی خود که کمتر از نیمساعت با خانه ما فاصله داشت و در پائین کوه قرار گرفته بود اسباب‏‌کشی کرده‏ بودند.
این آقا با پدر من هم آشنا بود، و من فکر می‏‌کنم که او حتی خویشاوندیِ دوری هم با مادر فوت شده‏‌ام که از خاندان پِپولی بوده داشته است، اما کاملاً مطمئن نیستم. خانه مرد در بولونیا نزدیک کولی‏جو دیسپانیا قرار داشت و مالک خانه ییلاقی اما همسرش بود. او و همسر و سه فرزندش که در آن زمان هنوز هیچکدامشان متولد نشده بودند حالا همگی مرده‌‏اند، و همینطور از آن عده‌‏ای که آن زمان در آنجا جمع بودند هم بجز من فقط پسرعمویم آلویزه زنده است، و او هم حالا مانند من پیر مردی گشته، البته این دلیل نمی‏‌شود که حالا ما برای یکدیگر عزیزتر شده‌‏ایم.
فردای آن روز هنگام پیاده‌‏روی آن مرد را دیدیم. ما به او سلام کردیم و پدرم بعد از احوالپرسی از او دعوت کرد تا به همراه همسرش به زودی پیش ما به مهمانی بیایند. به نظر می‌‏آمد که مرد پیرتر از پدرم نباشد؛ اما نمی‏‌شد این دو مرد را با هم مقایسه کرد، زیرا که پدرم بلند قد بود و خوش‌هیکل، اما دیگری کوچک اندام و بی‌قواره بود. او به پدرم احترام زیادی گذاشت و چند کلمه‌‏ای هم با من صحبت کرد و قول داد که فردا به اتفاق همسرش پیش ما خواهند آمد و بعد از تشکر از ما خداحافظی کرد.
روز بعد پدر سفارش غذای خوبی را داد و به احترام بانوی غریبه دسته‌گلی هم روی میز قرار داد. ما با خوشحالی و هیجان منتظر میهمان‏‌ها بودیم و وقتی آن‏ها آمدند پدر تا دم در باغ به پیشوازشان رفت و شخصاً به خانم برای پیاده شدن از اسب کمک کرد. ما با خوشی دور میز نشستیم و من در حین غذا خوردن آلویزه را بیشتر از پدرم تحسین می‌‏کردم. او به خوبی می‏‌دانست که چگونه حرف‏‌های خنده‏‌دار، چاپلوسانه و سرگرم‌کننده برای غریبه‌‏ها، بخصوص برای خانم غریبه تعریف کند که همه خوشحال شده و لذت ببردند و صحبت و خنده لحظه‌‏ای قطع نشود. در این مهمانی بود که تصمیم گرفتم من هم این هنر با ارزش را بیاموزم.
بیشتر از هر چیز اما تماشای بانوی نجیب‌‏زاده مشغولم ساخته بود. او فوق‌‏العاده زیبا بود، باریک‌اندام و بلند‌بالا، لباس زیبائی بر تن داشت، و حرکاتش طبیعی و جذاب بودند. دقیقاً به یاد می‏‌آورم که در انگشتان دست چپ سه انگشتر طلا با سنگ‏‌های درشت و بر گردنش یک گردنبند سه ردیفه ساخت فلورانس حمل می‌کرد. و من بعد از آنکه او را بقدر کافی در حین غذا خوردن تماشا کردم تا حد مرگ عاشقش شده و برای اولین بار آن اشتیاق شیرین و نابود کننده‌‏ای که بسیار خوابش را دیده و در باره‏ آن شعر سروده بودم را در کل واقعیتش احساس کردم.
همگی بعد از پایان غذا اندکی استراحت کرده، سپس به باغ رفتیم و زیر سایه درخت‌‏ها نشستیم و از صحبت در باره موضوعات مختلف لذت بردیم. من یک قصیده لاتینی از حفظ خواندم و کمی تشویق شدم. شب در بالکن سرپوشیده غذا خوردیم و هنگامی که هوا شروع به تاریک شدن کرد مهمان‏‌ها قصد رفتن کردند. من بلافاصله پیشنهاد کردم که آنها را همراهی کنم؛ اما آلویزه قبلاً به خدمتکار گفته بود که اسبش را آماده کند. آنها خداحافظی کردند، سه اسب به حرکت افتاده و من ایستاده بودم و آنها را تماشا می‏‌کردم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر