داستان‌‏های عشقی.(17)

یک مخترع. (2)
همه چیز خوب پیش می‏رفت. تا این که نمایشگاه آغاز شد. اوه، پسر چه نمایشگاهی! یک نمایشگاه صنعتی که تا اندازه‏ای کوچک و یکشنبه یک روز آفتابی بر پا شده بود. از طرف کارخانه یک بلیط ورودی مجانی به من داده شد و برای لنه هم یک بلیط با تخفیف خریدم. می‏تونی تصور کنی که آنجا چه قیل و قالی بر پا بود. موزیک و سر و صدا و انبوه بزرگی از مردم، من برای لنه یک چتر آفتابی از پارچه‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ای مانند ابریشم با رنگ‏‏‏های مختلف خریدم، ما در آنجا می‏‏گشتیم و خوش می‏گذراندیم. در فضای باز یک ارکستر نظامی از لودویگزبورگ موسیقی اجرا می‏‌کرد، هوا بسیار خوب بود. بعدها شنیدم ادعا کرده‏اند که نمایشگاه ضرر داده است، اما من این را باور نمی‏کنم، چون تعداد بازدید کنندگان بسیار زیاد بود.
ما به همه جا سر می‏کشیدیم و وسائل را نگاه میکردیم. لنه همه جا مرتب برای تماشا می‏ایستاد و من هم از او تبعیت می‏کردم. تا اینکه به دستگاه‏ها و ماشین‏ها رسیدیم، و وقتی من چشمم به آنها افتاد، فوراً به فکرم خطور می‏‏کند که هفته‏‏‏‏‏‏ها می‏گذرد و من کاری برای ماشین‌رخت‏شوئی انجام نداده‏ام. و ناگهان این موضوع آنقدر باعث آزارم می‏شود که قصد داشتم همان لحظه به سمت خانه بدوم. نمی‏تونم توضیح بدم که چه حالی داشتم.
در این وقت لنه می‏گوید <بیا، این دستگاه‏ها و ماشین‏های خسته کننده را ول کن> و می‏خواست مرا به دنبال خود کشیده و از آنجا دور کند.
و در حالی که لنه آستینم را می‏کشید ناگهان چنین به نظرم آمد که انگار باید از خودم خجالت بکشم و انگار او مرا از تمام آن‏ چیزهائی که قبلاً برایم مهم و عزیز بوده‏اند جدا می‏ساخت. من مانند یک رویا کاملاً واضح احساس کردم: یا ازدواج می‏‏کنی و از درون نابود می‏شوی یا اینکه دوباره به سراغ ماشین رخت‏شوئیت می‏‌روی. در این وقت به لنه گفتم که می‏خواهم هنوز کمی در این سالن بمانم، او هم بعد از نزاع با من به تنهائی از آنجا رفت.
آره پسر، چنین است و چنان بود. شب مانند وحشی‏ها کنار میز نقشه‌کشی نشستم، روز دو شنبه استعفایم را نوشتم و چهارده روز بعد از آنجا به شهر دیگری رفتم. و حالا مشغول طرح ماشین‏های جدیدی هستم، یک طرح در سر دارم، و برای آن ماشین‌رخت‏شوئی هم که می‏بینی حتماً جواز ساخت خواهم گرفت وگرنه اسمم را عوض خواهم کرد.
(1905)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر