یک مخترع. (2)
همه چیز خوب پیش میرفت. تا این که
نمایشگاه آغاز شد. اوه، پسر چه نمایشگاهی! یک نمایشگاه صنعتی که تا اندازهای کوچک و یکشنبه
یک روز آفتابی بر پا شده بود. از طرف کارخانه یک بلیط ورودی مجانی به من داده شد و
برای لنه هم یک بلیط با تخفیف خریدم. میتونی تصور کنی که آنجا چه قیل و قالی بر پا بود. موزیک و
سر و صدا و انبوه بزرگی از مردم، من برای لنه یک چتر آفتابی از پارچهای مانند
ابریشم با رنگهای مختلف خریدم، ما در آنجا میگشتیم و خوش میگذراندیم. در فضای باز یک ارکستر نظامی از لودویگزبورگ موسیقی اجرا میکرد،
هوا بسیار خوب بود. بعدها شنیدم ادعا کردهاند که نمایشگاه ضرر داده است، اما من این را باور نمیکنم، چون تعداد بازدید کنندگان بسیار زیاد بود.
ما به همه جا سر میکشیدیم و وسائل را نگاه میکردیم. لنه همه جا مرتب برای تماشا میایستاد و من هم
از او تبعیت میکردم. تا اینکه به دستگاهها و ماشینها رسیدیم، و وقتی من چشمم به آنها
افتاد، فوراً به فکرم خطور میکند که هفتهها میگذرد و من کاری برای ماشینرختشوئی
انجام ندادهام.
و ناگهان این موضوع آنقدر باعث آزارم میشود که قصد داشتم همان لحظه به سمت خانه بدوم. نمیتونم توضیح بدم که چه حالی داشتم.
در این وقت لنه میگوید <بیا، این دستگاهها و ماشینهای خسته کننده را ول کن> و میخواست مرا به دنبال خود کشیده و از آنجا دور کند.
و در حالی که لنه آستینم را میکشید ناگهان چنین به نظرم آمد که انگار باید از خودم خجالت
بکشم و انگار او مرا از تمام آن چیزهائی که قبلاً برایم مهم و عزیز بودهاند جدا میساخت. من مانند
یک رویا کاملاً واضح احساس کردم: یا ازدواج میکنی و از درون نابود میشوی یا اینکه دوباره به سراغ ماشین رختشوئیت میروی. در
این وقت به لنه گفتم که میخواهم هنوز کمی در این سالن بمانم، او هم بعد از نزاع با
من به تنهائی از آنجا رفت.
آره پسر، چنین است و چنان بود. شب مانند وحشیها کنار میز نقشهکشی نشستم، روز دو شنبه استعفایم را نوشتم
و چهارده روز بعد از آنجا به شهر دیگری رفتم. و حالا مشغول طرح ماشینهای جدیدی هستم، یک طرح در سر دارم، و برای آن ماشینرختشوئی
هم که میبینی
حتماً جواز ساخت خواهم گرفت وگرنه اسمم را عوض خواهم کرد.
(1905)
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر