داستان‌‏های عشقی.(24)


دگرگونیهای پیکتور.(2)
پیکتور از اینکه مبادا خوشبختی را از دست بدهد به وحشت میافتد. سریع آرزویش را به سنگ میگوید و ناگهان به یک درخت تغییر شکل می‏‏دهد. زیرا او گاهی دلش می‏‏‏خواست یک درخت باشد، و درختان برای او مظهر آرامش، نیرو و منزلت فراوانی بودند.
پیکتور مبدل به یک درخت می‌‏گردد. او در خاک ریشه می‏‌دواند، رو به بالا رشد می‌‏کند و از اعضای بدنش برگ‌‏ها و شاخه‏‌ها بیرون می‏‌زنند. او از این وضع خیلی راضی بود. او با تارهای تشنه‌‏اش به عمق خنک زمین مِک می‌‏زد و با برگ‏‌هایش به اوج آسمان آبی‌‏رنگ می‏‌دمید. سوسک‏‌ها در میان پوست او زندگی می‌‏کردند، در کنار پاهایش خرگوش و جوجه‌تیغی و در میان شاخ و برگ‌‏هایش پرنده‌‏ها لانه داشتند.
پیکتوردرخت خوشحال بود و سال‏هائی که گذشته بودند را نمی‏شمرد. پیش از اینکه او متوجه گردد خشنودیش کامل نیست سالهای بسیاری آمدند و رفتند. او خیلی آهسته آموخت که با چشم‏ یک درخت نگاه کند. سرانجام او بینا شده بود، و این غمگینش ساخت.
زیرا او می‏دید که در بهشت اکثر موجودات اطراف او اغلب خود را تغییر می‏‌دهند، و می‏دید که همه چیز در یک جریان جادوئی و دائمی دگرگونی شناور است. او گل‏ها را می‏دید که به جواهر مبدل می‏شدند، یا چلچله‏ای می‏گشتند و به پرواز می‏آمدند. او در کنار خود بعضی از درختان را دید که ناگهان محو شدند: یکی به چشمه تبدیل گشت، دیگری به سوسمار تغییر شکل داد، و یکی دیگر در شکل یک ماهی خوشحال و خونسرد و با احساس لذت‏بخشی مشغول شنا کردن شد. فیل‏ها لباس‏هایشان را با صخره‏ها عوض می‏کردند، زرافه‏ها شکل خود را با گل‏ها.
اما خود او، پیکتوردرخت، همچنان درخت باقی مانده بود، او نمی‏توانست دیگر خود را تغییر دهد. از وقتی که او به این موضوع پی برد، خوشبختی‏اش به پایان رسید؛ او شروع به پیر شدن کرد و آن حالت خسته، پریشان و جدی‏ای را به خود گرفت که می‏‌شود در نزد بیشتر درخت‏های پیر مشاهده کرد. همچنین می‏توان هر روزه این را هم مشاهده کرد که اگر اسب‏ها، پرندگان، انسان‏ها و تمام جانداران استعداد دگرگونی را نداشته باشند با گذشت زمان در غم و پژمردگی می‏پوسند و زیبائی‏شان نابود می‏گردد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر