داستان‏‌های عشقی.(32)


ماجرای دو بوسه.(5)
آقایان، این بوسه برای من همزمان شیرین‏‌ترین و تلخ‌‏ترین بوسه‌‏ای بود که خود من تا حال به کسی داده و یا از کسی دریافت کرده‏‌ام _ شاید با یک استثناء که باید در باره‌‏اش فوراً بشنوید.
در همان روز، در حالی که روح من هنوز مانند یک پرنده زخمی‏ در حال لرزش بود، ما دعوت می‏‌شویم که فردا به ویلای آن زن و شوهر برویم. من نمی‏‌خواستم به همراهشان بروم، اما پدرم به من دستور همراه گشتن را داد. بدین ترتیب یک شب دیگر را هم با درد و بی‌‏خوابی گذراندم. بعد سوار اسب‌‏هایمان شدیم و در حالی که من بی‌‏اندازه مضطرب بودم و حال و حوصله حسابی نداشتم به آهستگی به سوی خانه آنها راندیم و از میان دروازه و آن باغی که من اغلب پنهانی داخل شده بودم گذشتیم. آلویزه با لبخندی بر لب که مرا دیوانه می‌‏ساخت خانه کوچک ییلاقی و بوته‏‌های برگ بو را تماشا می‏‌کرد.
البته در سر میز غذا این بار هم چشمان من بدون وقفه به بانو ایزابلا دوخته شده بود، اما هر نگاه برایم عذابی به همراه داشت، زیرا که روبروی او آلویزه منفور نشسته بود و من نمی‏‌توانستم بدون مجسم کردن کاملاً شفاف صحنۀ دیروز بانوی زیبا را تماشا کنم. با این وجود دائم به لبان دل‏ربایش نگاه می‏‌کردم. بر روی میز غذاها و شراب‏‌های عالی چیده شده بود، گفتگوئی زنده و شاد در جریان بود؛ اما برایم هیچ لقمه‌‏ای خوشمزه نبود و من جرأت نکردم حتی با گفتن یک کلمه در گفتگویشان شرکت کنم.
بعد از ظهر، با اینکه همه خوشحال بودند، اما برای من خیلی طولانی و بد مانند یک <هفتۀ توبه> به نظر می‌‏آمد.
در اثنای خوردن شام خدمتکار اعلام کرد که قاصدی در حیاط ایستاده و می‏‌خواهد با آقای خانه صحبت کند. بنابراین مرد خانه از ما عذرخواهی می‏‌کند، قول می‌‏دهد که زود بازگردد، و می‏‌رود. گفتگو را عمدتاً پسر عمویم هدایت می‏‌کرد. اما پدرم، آنطور که من فکر می‏‌کنم، پی به راز آلویزه و ایزابلا برده بود و با کمی کنایه و سؤال‏‌های عجیب از سر به سر گذاشتن آن دو لذت می‌‏برد. مثلاً از بانو پرسید: "بانوی عزیز، لطفاً بگید، به کدام یک از ما سه نفر با کمال میل بوسه می‏‌دهید؟"
در این وقت بانوی زیبا با صدای بلند خندید و کاملاً جدی گفت: "بیشتر از همه به این جوان زیبا!" و در این حال او که از روی صندلی‌‏اش بلند شده بود مرا به سوی خود می‏‌کشاند و می‏‌بوسد _ اما این بوسه مانند بوسه دیروزی طولانی و ملتهب نبود، بلکه سبک بود و سرد.
و من فکر می‏‌کنم این تنها بوسه‌‏ای بوده که برایم بیشتر از بوسه هر معشوقه در زندگی لذت و درد به همراه داشته است.
(1902)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر