داستان‏‌های عشقی.(27)


ماجرای دو بوسه.
پیِ‏رو تعریف می‏‌کرد:
ما چندین بار در آن شب در باره بوسه صحبت کرده و در این باره که کدام نوع بوسه لذتبخش‏‌ترین بوسه‏‌ها می‏‌باشد مشاجره کردیم. جواب به این سؤال کار جوانان است؛ برای ما آدم‏‌های سالخورده زمان آزمون و سعی کردن گذشته است و در باره چنین چیزهای مهمی فقط از خاطرات مه گرفته‏‌مان می‏‌توانیم کمک بگیریم. بنابراین می‏‌خواهم از خاطره ضعیفم برایتان داستان دو بوسه‌‏ای را تعریف کنم که همزمان بعنوان شیرین‌‏ترین و تلخ‌‏ترین بوسه در سراسر زندگی‌‏ام بودند.
هنگامی که من بین شانزده و هفده سال سن داشتم، پدرم هنوز صاحب آن خانه ییلاقی در بولونیا از منطقه کوهستانی آپنین بود که من قسمت اعظم سال‏‌های کودکی‌‏ام را در آن گذراندم، به خصوص آن دوران کودکی و نوجوانی را که برایم امروز _ شما آزادید آن را درک کنید یا نکنید _ از زیباترین دوران زندگی‌ام به نظر می‌‏آید. من تا حال حتماً بارها به بازدید آن خانه رفته یا آن را به عنوان محل استراحتم قرار داده بودم، اگر که آن خانه توسط یک میراث ناخوشایند به تملک پسر عمویم در نمی‌‏آمد، پسر عموئی که من تقریباً از دوران کودکی حوصله تحمل کردنش را نداشتم و در ضمن نقش اصلی را او در داستانم بازی می‏‌کند.
تابستان زیبا و نه چندان گرمی بود، پدرم همراه من و همان پسرعمو در آن ویلای کوچک به سر می‏‌برد. در آن زمان از مرگ مادرم مدت‏‌ها می‏‌گذشت. پدرم هنوز سال‏‌های خوب عمرش را می‏‌گذراند، یک نجیب‏‌زاده اصیل که برای ما بچه‏‌ها در اسب‌سواری و شکار، نبرد و بازی کردن و در هنر زندگی و دوست داشتن یک سرمشق بود. او هنوز به آسانی و تقریباً مانند یک جوان راه می‌‏رفت، زیبا بود و قد بلندی داشت و به زودی بعد از آن زمان دوباره برای دومین بار ازدواج کرد.
پسر عمویم که آلویزه نام داشت در آن زمان بیست و سه ساله بود و باید اعتراف کنم که او جوانی زیبا بود. نه تنها لاغر اندام و خوش‌هیکل بود و موی فرفری بلند و گونه‌‏هائی بشاش و گلگون داشت، بلکه با ظرافت و فریبنده حرکت می‏‌کرد، یک فرد خوش‏ صحبت سودمند و یک خواننده بود، خیلی خوب می‏‌رقصید و حتی در آن زمان در منطقه ما مشهور بود که او خیلی زود مورد علاقه زن‏ها قرار می‏‌گیرد و به این جهت حسادت مردان را برمی‏‌انگیخت. دلایل قانع کننده‏‏‌ای وجود داشتند که چرا من و او مطلقاً از همدیگر خوشمان نمی‌‏آمد. او با من رفتاری متکبرانه یا خیرخواهانه‌‏ای نامطبوع و کنایه‌‏آمیز داشت، و چون عقل من بیشتر از سنم رشد کرده بود، این نوع رفتار و دست کم گرفتن را توهین آمیز می‏‌دانستم و مرتباً آزارم می‏‌داد. به عنوان ناظری خوب بعضی از دسیسه‌‏ها و اسرارش را هم کشف کردم، کاری که البته برای او واقعاً نامطبوع بود. چند باری کوشش کرد با رفتاری چاپلوسانه و دوستی‏‌ای متظاهرانه مرا بخرد، اما من فریب او را نخوردم. اگر فقط کمی سنم بیشتر بود و باهوش‏تر می‌‏بودم، میتوانستم با حرف‏‌شنوی‏ او را به چنگ آورم و در لحظه‌‏ای مناسب از هستی ساقطش سازم _ مردم کامیاب و نازپرورده را به راحتی می‌‏توان فریفت! من اما در حقیقت آنقدر بالغ بودم که از او متنفر باشم، اما هنوز خیلی بچه بودم تا بتوانم اسلحه‌‏های دیگری را به عنوان احتیاط و عناد بشناسم، و بجای آنکه من تیرهای او را با ظرافت سمی ساخته و دوباره به سویش پرتاب کنم، آنها را بخاطر خشمی ضعیف عمیق‌‏تر در گوشتم فرو می‏‌کردم. پدرم به بیزاری ما از یکدیگر که از چشمش مخفی نمانده بود می‏‌خندید و ما را دست می‏‌انداخت. او به آلویزه زیبا و خوش‌سلیقه علاقه داشت و نمی‏‌گذاشت که رفتار دشمنانه من باعث شود تا او را اکثراً دعوت نکند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر