دگرگونیهای پیکتور.(4)
درخت آهسته تا ریشه خود شروع به لرزیدن کرده و با آرزوی ملتهبی
برای یکی شدن و به پیشواز دختر شتافتن با شدت تمام نیروی زندگی را در خود جمع میکند.
افسوس که به دام فریب مار افتاده و برای همیشه بیحرکت و تنها در یک درخت جادو شده بود! آه که او چه کور و
چه ابله بوده است! آیا او اصلاً چیزی نمیدانست، آیا با اسرار زندگی اینچنین بیگانه
بوده است؟ نه، او حتماً در آن زمان احساس تاریکی از آن داشته است _ افسوس، و حالا او
با ماتم و درکی عمیق به آن درختی که از زن و مرد تشکیل شده بود فکر میکرد!
یک پرنده پرواز کنان میآمد، یک پرنده سرخ و سبز، یک پرنده زیبا و جسور که مانند
تیری از کمان رها شده باشد پرواز کنان میآمد. دختر او را در حال پرواز میبیند، و میبیند از منقارش چیزی سرخرنگ که مانند خون و آتش میدرخشید به پائین و در میان علفهای سبز میافتد و در آنجا شروع به درخشیدن میکند و روشنائی سرخرنگش چنان زیاد بود که دختر خم شده و آن را برمیدارد. آن یک کریستال بود، یک یاقوت سرخ آتشی رنگی که هرجا
باشد تاریکی را ناپدید میسازد.
هنوز از نگاه داشتن سنگ جادوئی در دستان سفید دختر لحظهای
بیشتر نگذشته بود که ناگهان آرزوی قلبیاش به حقیقت میپیوندد. دختر زیبا محو میگردد،
به درون درخت فرو رفته و با درخت یکی میشود و در ساقه درخت به شاخه جوان و قویای
مبدل میگردد که به سرعت به طرف بالا رشد میکرد.
حالا همه چیز خوب بود، حالا جهان نظمی داشت، تازه حالا بهشت
پیدا شده بود. پیکتور دیگر آن درخت پیر و آزرده و دلتنگ نبود، حالا او بلند آواز میخواند:
پیکتوریا، ویکتوریا.
او دگرگون شده بود. و چون او این بار به یک دگرگونی صحیح
و جاودانه دست یافته بود، و چون او حالا دیگر از یک <نیمه> به یک <کامل>
تبدیل شده بود، بنابراین میتوانست از آن لحظه به بعد هر اندازه که مایل باشد خود را
دوباره دگرگون سازد. حالا دیگر جریان جادوئی دگرگون گشتن دائماً در خونش جاری بود و
او مدام در پدید گشتن لحظه به لحظۀ آفرینش شرکت میکرد.
او آهو گشت، او ماهی شد، او انسان شد و مار، ابر و پرنده.
اما او در هر کالبدی کامل بود، یک زوج بود، ماه و خورشید و زن و مرد را در خود داشت،
و مانند رودخانهای دوقلو در میان خشکیها جاری بود، و مانند دو ستارۀ نزدیک به هم در آسمان جای
داشت.
(1922)
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر