یک مخترع. (1)
یک شب، پس از مدتها دوباره پیش زیلبرناگِل به خانهاش رفتم
و به او سلام کردم. او با تردید به من نگاه کرد و به خاطر روابطم با زنها حسابی برایم
موعظه خواند، طوریکه تقریباً نزدیک بود دوباره از آنجا بگریزم. اما من آنجا ماندم،
زیرا در سخنان خشمآمیزش چیزی بر زبان آورد که خودخواهی جوانانهام را فوقالعاده ارضاء
ساخت.
او گفت: "ارزش تو خیلی بیشتر از چنین زنیست. از این
گذشته تو با ارزشتر از هر زنی هستی. تو اگر مایل به شنیدن این حرفها نباشی هرگز یک
مکانیسین بزرگ نخواهی شد. اما چیزی در تو وجود دارد که روزی خود را نشان خواهد داد،
به شرطی که تو آن را به خاطر ماجراهای عشقی و از این دست کارها با دستان خودت از بین نبری."
و بعد من از او پرسیدم که چرا او چنین غضبناک در باره عشق
و ازدواج صحبت میکند. او چند لحظهای کاملاً جدی نگاهم کرده و بعد شروع به
صحبت کردن میکند:
"دلیلشو میتونم خیلی سریع برات تعریف کنم. البته چیز
مهمی نیست، فقط یک تجربه است یا یک واقعه ضمنی یا یک چنین چیزی. اما اگر تو فقط با
لالههای گوشت به آن گوش ندهی آن را حتماً درک خواهی کرد، چون یک بار نزدیک بود که
من ازدواج کنم، و تجربه آن تا زمان درازی برام کافیست. هرکه مایل است میتواند ازدواج
کند، اما من این کار را نمیکنم، من نه! متوجه شدی؟
در کانشتات دو سال در یک کارگاه خیلی زیبا مشغول به کار بودم. ریختهگری
هم جزئی از کارم بود و من در آنجا خیلی چیزها آموختم. مدت کوتاهی قبل از آن دستگاه
کوچکی برای تراش چوب، سوراخ کردن بشگه و مانند اینها اختراع کرده بودم، خیلی عالی شده
بود، اما قابل استفاده نبود، بیش از حد به انرژی محتاج بود، به این خاطر به کلی از
بین بردمش. حالا میخواستم چیز دقیقتر و بهتری یاد بگیرم، و این کار را هم انجام کردم،
و بعد از چند ماه دوباره پروژه دیگری را شروع کردم، ماشینرختشوئی را که آنجا میبینی
طرحریزی کردم؛ ماشین خوبی خواهد شد. در آن زمان پیشِ بیوهزنی که شوهرش بخاریساز بود
زندگی میکردم، یک اطاق کوچک زیرشیروانی، و آنجا تقریباً هر شب مینشستم و طراحی میکردم.
زمان زیبائی بود. آه خدای من، آیا در زندگی چیزی لذتبخشتر از خلق کردن و با فکر خود
چیزی به جهان افزودن هم آیا وجود دارد؟
اما در آن خانه زنی هم زندگی میکرد، یک خیاط به نام لنه
که زن زیبائی بود. بلند
بالا نبود، اما جذاب و مهربان بود. طبیعیست که من به زودی با او آشنا شدم، و چون این
طبیعت پسران جوان است که با کمال میل با دختران شوخی میکنند و لذت میبرند، من هم
به رویش لبخند میزدم و گاهی به او چیزهای خندهدار میگفتم، و او میخندید. طولی نکشید
که ما برای یکدیگر دوستان خوبی شدیم و با هم رابطه برقرار کردیم. و چون دختر نجیبی
بود و به من اجازه کارهای اشتباه را نمیداد بنابراین دوستی ما محکمتر شد. عصرها بعد
از پایان کار در پارک قدم میزدیم و یکشنبهها به کافه یا برای رقصیدن میرفتیم. یک
بار وقتی باران میبارید به اتاق کوچکم آمد ، و من طرحهای ماشینرختشوئی را نشانش
دادم و چون او از این چیزها مانند گاوِ احمقی بیخبر بود همه چیز را برایش توضیح دادم.
در حالی که من با حرارت برایش تعریف میکردم و توضیح میدادم، ناگهان متوجه شدم که
دست بر دهان گذاشته و خمیازه میکشد و ابداً به طرحها نگاه نمیکند، بلکه به چکمههایش
در زیر میز چشم دوخته است. در این لحظه من صحبتم را قطع کرده و طرحهایم را در کشو میز
قرار میدهم، اما او متوجه موضوع نمیشود و شروع به ور رفتن با من و بوسیدنم میکند.
و برای اولین بار بود که من راضی به این کار نبوده و عصبانی شده بودم.
بعداً اما به خودم گفتم وقتی دختر چیزی از طرحهایت نمیفهمد
چرا باید تماشای آنها برایش جالب باشند. درست نمیگم؟ و واقعاً توقع بیجائی از او داشتم،
اما کم کم به خودم مسلط شدم. حالا دیگر وضع بهتر شده بود. او به من علاقه داشت، و زمان
زیادی نگذشته بود که ما شروع کردیم از عروسی صحبت کردن. دیدگاههای من بد نبودند، من
میتوانستم به زودی ترفیع مقام پیدا کنم، و لنه جهیزه درست و حسابیای تهیه کرده بود
و علاوه بر آن چند صد مارک نیز پسانداز داشت. و از زمانی که اینها را به هم گفته و
بیشتر به ازدواج فکر میکردیم او مهربانتر شده بود و من هم چیز دیگری بجز عاشقی در
سر نداشتم.
من دیگر فرصت طراحی نداشتم، زیرا تمام مدت پیش لنه بودم و
فقط به ازدواج فکر میکردم. دوران خوبی بود و من واقعاً خوشبخت بودم. برای ازدواج درخواست
کردم تا مدارک هویتم را از زادگاهم بفرستند و فقط منتظر بهتر شدن وضع شغلیم که چهار
یا شش هفته دیگر طول میکشید بودم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر