داستان‌‏های عشقی.(16)


یک مخترع. (1)
یک شب، پس از مدت‏‌ها دوباره پیش زیلبرناگِل به خانه‏‌اش رفتم و به او سلام کردم. او با تردید به من نگاه کرد و به خاطر روابطم با زن‏‌ها حسابی برایم موعظه خواند، طوریکه تقریباً نزدیک بود دوباره از آنجا بگریزم. اما من آنجا ماندم، زیرا در سخنان خشم‌‏آمیزش چیزی بر زبان آورد که خودخواهی جوانانه‌‏ام را فوق‌‏العاده ارضاء ساخت.
او گفت: "ارزش تو خیلی بیشتر از چنین زنی‌‏ست. از این گذشته تو با ارزش‏‌تر از هر زنی هستی. تو اگر مایل به شنیدن این حرف‏‌ها نباشی هرگز یک مکانیسین بزرگ نخواهی شد. اما چیزی در تو وجود دارد که روزی خود را نشان خواهد داد، به شرطی که تو آن را به خاطر ماجراهای عشقی و از این دست کارها با دستان خودت از بین نبری."
و بعد من از او پرسیدم که چرا او چنین غضبناک در باره عشق و ازدواج صحبت می‌کند. او چند لحظه‌‏ای کاملاً جدی نگاهم کرده و بعد شروع به صحبت کردن می‏‌کند:
"دلیلشو می‌‏تونم خیلی سریع برات تعریف کنم. البته چیز مهمی نیست، فقط یک تجربه است یا یک واقعه ضمنی یا یک چنین چیزی. اما اگر تو فقط با لاله‏‌های گوشت به آن گوش ندهی آن را حتماً درک خواهی کرد، چون یک بار نزدیک بود که من ازدواج کنم، و تجربه آن تا زمان درازی برام کافی‏‌ست. هرکه مایل است می‌‏تواند ازدواج کند، اما من این کار را نمی‌‏کنم، من نه! متوجه شدی؟
در کان‏شتات دو سال در یک کارگاه خیلی زیبا مشغول به کار بودم. ریخته‏‌گری هم جزئی از کارم بود و من در آنجا خیلی چیزها آموختم. مدت کوتاهی قبل از آن دستگاه کوچکی برای تراش چوب، سوراخ کردن بشگه و مانند اینها اختراع کرده بودم، خیلی عالی شده بود، اما قابل استفاده نبود، بیش از حد به انرژی محتاج بود، به این خاطر به کلی از بین بردمش. حالا می‏‌خواستم چیز دقیق‌‏تر و بهتری یاد بگیرم، و این کار را هم انجام کردم، و بعد از چند ماه دوباره پروژه دیگری را شروع کردم، ماشین‌رخت‏شوئی را که آنجا می‌بینی طرح‌ریزی کردم؛ ماشین خوبی خواهد شد. در آن زمان پیشِ بیوه‌زنی که شوهرش بخاری‌ساز بود زندگی می‌‏کردم، یک اطاق کوچک زیر‌شیروانی، و آنجا تقریباً هر شب می‏‌نشستم و طراحی می‏‌کردم. زمان زیبائی بود. آه خدای من، آیا در زندگی چیزی لذتبخش‌‏تر از خلق کردن و با فکر خود چیزی به جهان افزودن هم آیا وجود دارد؟
اما در آن خانه زنی هم زندگی می‌‏کرد، یک خیاط به نام لنه که زن زیبائی بود. بلند بالا نبود، اما جذاب و مهربان بود. طبیعی‏‌ست که من به زودی با او آشنا شدم، و چون این طبیعت پسران جوان است که با کمال میل با دختران شوخی می‌‏کنند و لذت می‏‌برند، من هم به رویش لبخند می‏‌زدم و گاهی به او چیزهای خنده‏‌دار می‌‏گفتم، و او می‏‌خندید. طولی نکشید که ما برای یکدیگر دوستان خوبی شدیم و با هم رابطه برقرار کردیم. و چون دختر نجیبی بود و به من اجازه کارهای اشتباه را نمی‏‌داد بنابراین دوستی ما محکم‌‏تر شد. عصرها بعد از پایان کار در پارک قدم می‌‏زدیم و یکشنبه‏‌ها به کافه یا برای رقصیدن می‏‌رفتیم. یک بار وقتی باران می‌‏بارید به اتاق کوچکم آمد ، و من طرح‏‌های ماشین‌رخت‏شوئی را نشانش دادم و چون او از این چیزها مانند گاوِ احمقی بی‏‌خبر بود همه چیز را برایش توضیح دادم. در حالی که من با حرارت برایش تعریف می‏‌کردم و توضیح می‏‌دادم، ناگهان متوجه شدم که دست بر دهان گذاشته و خمیازه می‏‌کشد و ابداً به طرح‏‌ها نگاه نمی‏‌کند، بلکه به چکمه‏‌هایش در زیر میز چشم دوخته است. در این لحظه من صحبتم را قطع کرده و طرح‌‏هایم را در کشو میز قرار می‏‌دهم، اما او متوجه موضوع نمی‏‌شود و شروع به ور رفتن با من و بوسیدنم می‏‌کند. و برای اولین بار بود که من راضی به این کار نبوده و عصبانی شده بودم.
بعداً اما به خودم گفتم وقتی دختر چیزی از طرح‏‌هایت نمی‌‏فهمد چرا باید تماشای آنها برایش جالب باشند. درست نمی‌گم؟ و واقعاً توقع بی‏‌جائی از او داشتم، اما کم کم به خودم مسلط شدم. حالا دیگر وضع بهتر شده بود. او به من علاقه داشت، و زمان زیادی نگذشته بود که ما شروع کردیم از عروسی صحبت کردن. دیدگاه‌های من بد نبودند، من می‌‏توانستم به زودی ترفیع مقام پیدا کنم، و لنه جهیزه درست و حسابی‌‏ای تهیه کرده بود و علاوه بر آن چند صد مارک نیز پس‏‌انداز داشت. و از زمانی که اینها را به هم گفته و بیشتر به ازدواج فکر می‌‏کردیم او مهربان‏‌تر شده بود و من هم چیز دیگری بجز عاشقی در سر نداشتم.
من دیگر فرصت طراحی نداشتم، زیرا تمام مدت پیش لنه بودم و فقط به ازدواج فکر می‏‌کردم. دوران خوبی بود و من واقعاً خوشبخت بودم. برای ازدواج درخواست کردم تا مدارک هویتم را از زادگاهم بفرستند و فقط منتظر بهتر شدن وضع شغلیم که چهار یا شش هفته دیگر طول می‏‌کشید بودم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر