داستان‏‌های عشقی.(28)


ماجرای دو بوسه.(1)
بنابراین در آن تابستان هم همه با هم زندگی می‏‌کردیم. خانه ییلاقی ما کنار تپه قرار داشت و از بالای تاکستان دشت بسیار فراخی دیده می‌‏شد. خانه تا آنجائی که من می‏‌دانم در زمان تسلط آلبیسی و توسط یک فرد تبعیدی‏ از فلورانس ساخته شده بود. یک باغ زیبا در پیرامون خانه قرار داشت که پدرم دور آن را دیوار کشیده بود و سمبُل خود را بر سنگی کنده و بر روی مدخل آویزان کرده بود، در حالی که بر بالای درِ ورودی خانه هنوز سمبُل اولین مالک که بر یک سنگ شکسته کنده شده بود و به زحمت تشخیص داده می‏‌شد آویزان بود. کمی نزدیک‌‏تر به کوه محلِ شکار خوبی قرار داشت که من هر روز با اسب یا پیاده از آن می‌‏گذشتم، گاهی تنها و گاهی همراه پدرم که به من در آن زمان شکار با باز را می‌‏آموخت.
همانطور که گفتم، من تقریباً هنوز یک نوجوان بودم و از طرفی هم دیگر یک نوجوان نبودم، بلکه درست در وسطِ آن زمانِ کوتاه و عجیبی ایستاده بودم که جوان‏‌ها میان شادابی گمشده کودکی و سن بلوغی که هنوز از راه نرسیده است بر روی یک جاده داغ میان دو باغ در بسته سفر می‏‌کنند، بی‌دلیل به شهوت‏رانی می‏‌پردازند و بدون دلیل غمگین می‏‌گردند. البته من تعداد زیادی اشعار ترسینه و شبیه به آن سروده بودم، با آنکه خیال می‏‌کردم از اشتیاق یک عشق واقعی در حال مُردنم، اما هنوز بجز تصاویر شاعرانه رویائی عاشق چیز دیگری نشده بودم. بدین نحو زندگی‌ام در تبی دائمی می‏‌گذشت، تنهائی را دوست داشتم و چنین به نظرم می‌‏آمد که بی‌‏نهایت ناخرسندم. و مخفی نگاه داشتن این وضع زجر و دردم را دو برابر می‏‌ساخت. زیرا نه پدرم و نه آلویزۀ منفور مرا بعد از آگاهی از آن از دست‏‌انداختن در امان نمی‏‌گذاشتند. اشعار زیبایم را هم دوراندیشانه‌‏تر از یک خسیس که سکه‏‌های طلایش را مخفی می‏‌کند در صندوقی مخفی ساختم، و وقتی هم که صندوق دیگر به اندازه کافی مطمئن به نظر نمی‏‌آمد، آنرا به جنگل می‌‏بردم و چال می‏‌کردم، اما هر روز برای اطمینان به آنجا سر می‏‌زدم.
در یکی از این گنج چال کردن‏‌ها یک بار بر حسب تصادف پسرعمویم را در کنار جنگل در حال انتظار می‌‏بینم. و چون او مرا ندیده بود بنابراین بدون چشم گرفتن از او جهت دیگری را انتخاب کردم، زیرا که هم از روی کنجکاوی و هم بخاطر دشمنی عادت کرده بودم او را مرتب زیر نظر داشته باشم. پس از لحظه‌‏ای دختر خدمتکار جوانی که در خانه‌‏داری به ما کمک می‏‌کرد را دیدم که از سمت مزارع به آن سو آمد و خود را به آلویزه نزدیک ساخت. آلویزه دست‏‌هایش را به دور کمر دختر جوان می‏‌بندد، دختر را به خود می‏‌فشرد و بعد به همراه او در جنگل ناپدید می‌‏گردد.
در این لحظه تب مخصوصی مرا در بر گرفت و همزمان یک حسادت آتشین به پسر عموی مسن‏‌ترم که او را هنگام چیدن میوه‌‏ای دیدم که برای چیدن آن من هنوز کوچک بودم احساس کردم. هنگام شام نگاه نافذی به چشمانش انداختم، زیرا فکر می‌‏کردم که می‏‌توان به نحوی از نگاه و لبش خواند که او دختر را بوسیده و با او عشق بازی کرده است. اما او مانند همیشه به چشم می‌‏آمد و بشاش و پر حرف بود. از آن لحظه به بعد دیگر نمی‏‌توانستم بدون احساس شهوت وحشتناکی به آن دختر خدمتکار و آلویزه نگاه کنم، شهوتی که برایم هم مطبوع بود و هم دردآور.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر