ماجرای دو بوسه.(1)
بنابراین در آن تابستان هم همه با هم زندگی میکردیم. خانه
ییلاقی ما کنار تپه قرار داشت و از بالای تاکستان دشت بسیار فراخی دیده میشد. خانه
تا آنجائی که من میدانم در زمان تسلط آلبیسی و توسط یک فرد تبعیدی
از فلورانس ساخته شده بود. یک باغ زیبا در پیرامون خانه قرار داشت که پدرم دور آن را
دیوار کشیده بود و سمبُل خود را بر سنگی کنده و بر روی مدخل آویزان کرده بود، در حالی
که بر بالای درِ ورودی خانه هنوز سمبُل اولین مالک که بر یک سنگ شکسته کنده شده بود
و به زحمت تشخیص داده میشد آویزان بود. کمی نزدیکتر به کوه محلِ شکار خوبی قرار داشت
که من هر روز با اسب یا پیاده از آن میگذشتم، گاهی تنها و گاهی همراه پدرم که به من
در آن زمان شکار با باز را میآموخت.
همانطور که گفتم، من تقریباً هنوز یک نوجوان بودم و از طرفی
هم دیگر یک نوجوان نبودم، بلکه درست در وسطِ آن زمانِ کوتاه و عجیبی ایستاده بودم که
جوانها میان شادابی گمشده کودکی و سن بلوغی که هنوز از راه نرسیده است بر روی یک جاده
داغ میان دو باغ در بسته سفر میکنند، بیدلیل به شهوترانی میپردازند و بدون دلیل
غمگین میگردند. البته من تعداد زیادی اشعار ترسینه و شبیه به آن سروده
بودم، با آنکه خیال میکردم از اشتیاق یک عشق واقعی در حال مُردنم، اما هنوز بجز تصاویر
شاعرانه رویائی عاشق چیز دیگری نشده بودم. بدین نحو زندگیام در تبی دائمی میگذشت، تنهائی
را دوست داشتم و چنین به نظرم میآمد که بینهایت ناخرسندم. و مخفی نگاه داشتن این
وضع زجر و دردم را دو برابر میساخت. زیرا نه پدرم و نه آلویزۀ منفور مرا بعد از آگاهی
از آن از دستانداختن در امان نمیگذاشتند. اشعار زیبایم را هم دوراندیشانهتر از یک
خسیس که سکههای طلایش را مخفی میکند در صندوقی مخفی ساختم، و وقتی هم که صندوق دیگر
به اندازه کافی مطمئن به نظر نمیآمد، آنرا به جنگل میبردم و چال میکردم، اما هر
روز برای اطمینان به آنجا سر میزدم.
در یکی از این گنج چال کردنها یک بار بر حسب تصادف پسرعمویم
را در کنار جنگل در حال انتظار میبینم. و چون او مرا ندیده بود بنابراین بدون چشم
گرفتن از او جهت دیگری را انتخاب کردم، زیرا که هم از روی کنجکاوی و هم بخاطر دشمنی
عادت کرده بودم او را مرتب زیر نظر داشته باشم. پس از لحظهای دختر خدمتکار جوانی که
در خانهداری به ما کمک میکرد را دیدم که از سمت مزارع به آن سو آمد و خود را به آلویزه
نزدیک ساخت. آلویزه دستهایش را به دور کمر دختر جوان میبندد، دختر را به خود میفشرد
و بعد به همراه او در جنگل ناپدید میگردد.
در این لحظه تب مخصوصی مرا در بر گرفت و همزمان یک حسادت
آتشین به پسر عموی مسنترم که او را هنگام چیدن میوهای دیدم که برای چیدن آن من هنوز
کوچک بودم احساس کردم. هنگام شام نگاه نافذی به چشمانش انداختم، زیرا فکر میکردم که
میتوان به نحوی از نگاه و لبش خواند که او دختر را بوسیده و با او عشق بازی کرده است.
اما او مانند همیشه به چشم میآمد و بشاش و پر حرف بود. از آن لحظه به بعد دیگر نمیتوانستم
بدون احساس شهوت وحشتناکی به آن دختر خدمتکار و آلویزه نگاه کنم، شهوتی که برایم هم
مطبوع بود و هم دردآور.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر