قربانی عشق.(2)
در باره زنی که من دوست میداشتم لازم نیست چیزی بدانید. شاید که او بینهایت زیبا و
شاید هم فقط قشنگ بوده است، شاید که یک نابغه و شاید هم هیچکدام از اینها نبوده باشد.
آه خدای من، مگر چه اهمیتی دارد! او ورطهای بود که من باید در آن فرو میرفتم، او
دست خدا بود، دستی که یک روز زندگی بیاهمیت مرا از من ربود. و از آن لحظه به بعد این
زندگی بیاهمیت بزرگ و شاهانه گشت، متوجه هستید؟ ناگهان زندگی دیگر زندگی آن مرد موفق
نبود، بلکه زندگی یک خدا و یک کودک بود، یک زندگی سریع و بیپروا، زندگیای که میسوزاند
و زبانه میکشید.
از آن به بعد تمام چیزهائی که برایم مهم بودند ناچیز و کسلکننده
گشتند. من از چیزهائی غفلت میورزیدم که هرگز از آنها غافل نمیگشتم. من برای دیدن
فقط یک لحظه از لبخند زدن آن زن دروغ میبافتم و برای دیدارش به سفر میرفتم. من به خاطر
او هرآنچه که میتوانست به او لذت بخشد بودم؛ به خاطر او من خوشحال بودم و جدی، پر حرف
و ساکت، دقیق و دیوانه، ثروتمند و فقیر. وقتی او متوجه شد که من عاشقش شدهام به دفعات
مرا آزمود. خدمت کردن به او برایم لذتبخش بود، امکان نداشت آرزوئی بکند و من نتوانسته
باشم آن را به راحتی برآورده سازم. بعد مطمئن شد که من بیشتر از هر مرد دیگری او را
دوست میدارم، و با گذشت زمان او مرا درک کرد و عشقم را پذیرفت. ما هزار بار همدیگر
را دیدیم، ما با هم مسافرت کردیم و به خاطر با هم بودن و فریفتن جهان کارهائی ناشدنی
انجام دادیم.
حالا میتوانستم خوشبخت باشم. او مرا دوست داشت. و شاید مدتی
هم خوشبخت بودم.
اما من قصد فتح کردن این زن را نداشتم. وقتی من مدتی از آن
خوشبختی لذت بردم و دیگر احتیاج به قربانی دادن نداشتم، زمانی که بدون زحمت دادن به
خود یک لبخند و یک بوسه و یک شب عاشقانه از او گرفتم، شروع به بیقراری کردم. من نمیدانستم
چه کمبودی دارم، من بیش از آنچه که همیشه آرزویش را داشتم به دست آورده بودم. اما با
این وجود باز هم بیقرار بودم. همانطور که قبلاً گفتم من قصد نداشتم این زن را تصرف
کنم. اینکه این اتفاق برایم رخ داد فقط یک تصادف بود. نیت من این بود که به خاطر عشقم
رنج ببرم، و وقتی فتح کردن معشوق شروع کرد که درمان این رنج و خنک کننده آن گردد، بیقراری
به سراغم آمد. تا مدت معینی توانستم آن را تحمل کنم، اما بعد ناگهان مرا به اضطراب
واداشت و من زن را ترک کردم. مرخصی گرفتم و به یک سفر طولانی رفتم. از ثروتم در آن
زمان خیلی زیاد کاسته شده بود، اما برایم مهم نبود. من به سفر رفتم و بعد از یک سال
بازگشتم. یک سفر عجیب و غریب! هنوز مدتی از رفتنم نگذشته بود که آتش قدیمی دوباره در
من شعلهور شد. هرچه دورتر میرفتم و هرچه بیشتر از مدت سفر میگذشت به همان نسبت هم
شور و شوق عذابآورتر به سراغم بازمیگشت، و من این را میدیدم و خوشحال میگشتم و
به سفر ادامه میدادم، یک سال تمام، تا اینکه شعله غیرقابل تحمل گردید و مرا دوباره
به کنار معشوق بودن مجبور ساخت.
من دوباره به خانه بازگشتم و او را عصبانی و بسیار آزرده
خاطر یافتم. او خود را تسلیم من کرده و خوشبختم ساخته بود، و من در عوض او را ترک کرده
بودم! او دوباره یک معشوق داشت، اما من میدیدم که این مرد را دوست ندارد. او فقط برای
انتقام گرفتن از من این مرد را پذیرفته بود.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر