داستان‏‌های عشقی.(20)


قربانی عشق.(2)
در باره زنی که من دوست میداشتم لازم نیست چیزی بدانید. شاید که او بی‌‏نهایت زیبا و شاید هم فقط قشنگ بوده است، شاید که یک نابغه و شاید هم هیچکدام از اینها نبوده باشد. آه خدای من، مگر چه اهمیتی دارد! او ورطه‌‏ای بود که من باید در آن فرو می‌‏رفتم، او دست خدا بود، دستی که یک روز زندگی بی‌‏اهمیت مرا از من ربود. و از آن لحظه به بعد این زندگی بی‌‏اهمیت بزرگ و شاهانه گشت، متوجه هستید؟ ناگهان زندگی دیگر زندگی آن مرد موفق نبود، بلکه زندگی یک خدا و یک کودک بود، یک زندگی سریع و بی‏‌پروا، زندگی‌‏ای که می‌‏سوزاند و زبانه می‏‌کشید.
از آن به بعد تمام چیزهائی که برایم مهم بودند ناچیز و کسل‏‌کننده گشتند. من از چیزهائی غفلت می‌‏ورزیدم که هرگز از آنها غافل نمی‏‌گشتم. من برای دیدن فقط یک لحظه از لبخند زدن آن زن دروغ می‌‏بافتم و برای دیدارش به سفر می‏‌رفتم. من به خاطر او هرآنچه که می‌‏توانست به او لذت بخشد بودم؛ به خاطر او من خوشحال بودم و جدی، پر حرف و ساکت، دقیق و دیوانه، ثروتمند و فقیر. وقتی او متوجه شد که من عاشقش شده‌‏ام به دفعات مرا آزمود. خدمت کردن به او برایم لذت‏بخش بود، امکان نداشت آرزوئی بکند و من نتوانسته باشم آن را به راحتی برآورده سازم. بعد مطمئن شد که من بیشتر از هر مرد دیگری او را دوست می‏‌دارم، و با گذشت زمان او مرا درک کرد و عشقم را پذیرفت. ما هزار بار همدیگر را دیدیم، ما با هم مسافرت کردیم و به خاطر با هم بودن و فریفتن جهان کارهائی ناشدنی انجام دادیم.
حالا می‌‏توانستم خوشبخت باشم. او مرا دوست داشت. و شاید مدتی هم خوشبخت بودم.
اما من قصد فتح کردن این زن را نداشتم. وقتی من مدتی از آن خوشبختی لذت بردم و دیگر احتیاج به قربانی دادن نداشتم، زمانی که بدون زحمت دادن به خود یک لبخند و یک بوسه و یک شب عاشقانه از او گرفتم، شروع به بی‏‌قراری کردم. من نمی‏‌دانستم چه کمبودی دارم، من بیش از آنچه که همیشه آرزویش را داشتم به دست آورده بودم. اما با این وجود باز هم بی‏‌قرار بودم. همان‏طور که قبلاً گفتم من قصد نداشتم این زن را تصرف کنم. اینکه این اتفاق برایم رخ داد فقط یک تصادف بود. نیت من این بود که به خاطر عشقم رنج ببرم، و وقتی فتح کردن معشوق شروع کرد که درمان این رنج و خنک کننده آن گردد، بی‌قراری به سراغم آمد. تا مدت معینی توانستم آن را تحمل کنم، اما بعد ناگهان مرا به اضطراب واداشت و من زن را ترک کردم. مرخصی گرفتم و به یک سفر طولانی رفتم. از ثروتم در آن زمان خیلی زیاد کاسته شده بود، اما برایم مهم نبود. من به سفر رفتم و بعد از یک سال بازگشتم. یک سفر عجیب و غریب! هنوز مدتی از رفتنم نگذشته بود که آتش قدیمی دوباره در من شعله‏‌ور شد. هرچه دورتر می‌‏رفتم و هرچه بیشتر از مدت سفر می‏‌گذشت به همان نسبت هم شور و شوق عذاب‏‌آورتر به سراغم بازمی‏‌گشت، و من این را می‏‌دیدم و خوشحال می‏‌گشتم و به سفر ادامه می‌‏دادم، یک سال تمام، تا اینکه شعله غیرقابل تحمل گردید و مرا دوباره به کنار معشوق بودن مجبور ساخت.
من دوباره به خانه بازگشتم و او را عصبانی و بسیار آزرده خاطر یافتم. او خود را تسلیم من کرده و خوشبختم ساخته بود، و من در عوض او را ترک کرده بودم! او دوباره یک معشوق داشت، اما من می‌‏دیدم که این مرد را دوست ندارد. او فقط برای انتقام گرفتن از من این مرد را پذیرفته بود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر