اندوه عشق.(2)
فردای آن شب، صبح زود به سوی شهر کانوولای میتازد و اسبش
ملسیا را نزد یکی از ساکنین شهر با یک کلاه خود و یک چکمۀ نو معامله میکند. هنگام
ترک کردن آن محل حیوان سر و گردن درازش را به سمت او میبرد، اما او به رفتن ادامه
میدهد و دیگر به پشت سرش نگاه نمیکند. بعد از بازگشت به اردوگاه خادم دوک یک اسب
نر قرمز رنگ برایش میآورد، یک حیوان جوان و قوی، و ساعتی دیرتر خود دوک هم برای جنگ
تن به تن با او به سوی میدان نبرد میتازد. تماشاچیان زیادی به خاطر شرکت یک جنگجوی اصیل
در این نبرد آنجا گرد آمده بودند. و چون دوک از برابانت در اولین دور نبرد رعایت حال
مارسل را میکند بنابراین هیچکدام از این دو پیروز نمیگردند. اما در دور بعد دوک بر
جوانک نادان خشم میگیرد و چنان محکم با نیزهاش به او میکوبد که مارسل از پشت از
اسب سقوط کرده، پایش در رکاب گیر میافتد و اسب نر قرمز رنگ او را به دنبال خود بر
روی زمین میکشد.
در حالی که مارسل ماجراجو با بدنی پوشیده از زخم و ورم در
خیمه خدمتکاران دوک مورد معالجه قرار گرفته و استراحت میکرد، خبر ورود گاشموره، معروفترین قهرمان جهان در شهر و
در خیمهگاه میپیچد. او در کنار شهر خیمۀ باشکوه و مجللی برپا میسازد، نام او مانند
یک ستاره در پیشش میدرخشید، شوالیههای بزرگ به پیشانی چین میاندازند، مردم کوچک
و فقیر اما به پیشوازش شتافته و تشویقش میکردند، و هرزهلوری زیبا او را با چهرهای
از شرم سرخ گشته مشاهده میکرد. روز بعد گاشموره بدون عجله خود را با اسب به میدان
نبرد میرساند، مبارز میطلبد و به نبرد میپردازد و شوالیههای بزرگ را یکی بعد از
دیگری زخمی ساخته و از روی زین اسبهایشان به زمین میاندازد. حالا دیگر مردم فقط از
او صحبت میکردند، او برنده مسابقه بود، شایسته دست و سرزمین ملکه او بود. همینطور
مارسل بیمار هم این شایعه را که در اردوگاه پیچیده بود میشنود. او میشنود که هرزهلوری را از دست داده است، او از ستایش و افتخار کردن به گاشموره میشنود و در سکوت به دیوارۀ
چادر تکیه میدهد، دندانهایش را محکم بر هم میفشرد و مرگ خود را آرزو میکند. او
اما چیزهای دیگری هم میشنود. دوک به ملاقاتش میآید، برایش لباس هدیه میآورد و از
برنده مسابقه صحبت میکند. و مارسل مطلع میگردد که ملکه هرزهلوری از عشق گاشموره سرخ و رنگباخته گردیده است. در باره گاشموره اما میشنود که او نه تنها یکی از شوالیههای
ملکه آنفلیزه از فرانسه است، بلکه
در خلنگزار هم پرنسسی آفریقائی را ترک کرده است که شوهرش خود او باید باشد. بعد از
رفتن دوک مارسل با مشقت از جا برمیخیزد، لباس بر تن میکند و با وجود دردی بی حد
برای دیدن گاشموره به شهر میرود. و او وی را میبیند، یک جنگجوی قدرتمند با پوستی
قهوهای رنگ، یک غول سنگینوزن با اندامی قوی که مانند یک سلاخ به نظرش میآمد. او
موفق میشود خود را پنهان از چشم دیگران به قصر برساند و بدون جلب
توجه همراه بقیه مهمانها داخل قصر شود. در این وقت او ملکه را میبیند، زن ظریف و
دختروار را که از شادی و شرم افروخته بود و دهانش را به قهرمان غریبه عرضه میداشت.
اما در اواخر جشن حامیش دوک او را میبیند و پیش خود میخواند.
دوک به ملکه میگوید: "اجازه دهید که من این شوالیه
جوان را به شما معرفی کنم. او مارسل نام دارد و یک خواننده است که هنرش اغلب برایمان
لذت آفریده است. آیا مایلید که او برایمان یک آواز بخواند؟"
هرزهلوری با اشاره دوستانه سر به سمت دوک و همچنین مارسل
موافقتش را اعلام میکند، لبخندی میزند و دستور آوردن ساز ماهور را میدهد. شوالیه جوان
رنگش پریده بود، او تعظیمی میکند و با تردید ساز ماهوری را که برایش آورده بودند به دست
میگیرد. بعد اما سریع با انگشتها بر روی سیمها مینوازد، نگاهش را ثابت به چشمان
ملکه میدوزد و یک ترانه را که در گذشته در وطنش سروده بود میخواند. ولی بعد از هر
مصرع دو بند ساده به عنوان ترجیع به آن میافزود، دو بندی که طنین محزونی داشتند و
از قلب زخمیش برمیخواستند. و این دو قطعه که در آن شب در قصر برای اولین بار طنینانداز
گشت و به زودی به طور گستردهای معروف گردید و بارها خوانده شد از این قرارند:
شادی عشق دوامش فقط یک آن است،
اندوه عشق اما یک عمر.
مارسل بعد از به پایان رساندن ترانه قصر را ترک میکند، قصری
که از پنجرههایش روشنائی براق یک شمع به دنبالش جاری بود. او به خیمهگاه بازنگشت،
بلکه مستقیم از دروازه شهر به سمت مخالف رو به سوی سیاهی به راه افتاد تا به خاطر مقام
سلحشوری و به عنوان نوازنده عود یک زندگی بیسامان را بگذراند.
جشنها از صدا افتادهاند و خیمهها پوسیدهاند، دوک از برابانت،
پهلوان گاشموره و ملکه زیبا صدها سال است که مردهاند، دیگر کسی از کانوولای و آن مسابقه
برای به دست آوردن هرزهلوری چیزی نمیداند. بعد از گذشت قرنها بجز نام آنها که حالا
دیگر غریبه و قدیمی به گوش میآیند و آن اشعار شوالیه جوان دیگر چیزی باقی نمانده است.
اما هنوز هم اشعار مارسل را به آواز میخوانند.
(1907)
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر