داستان‏‌های عشقی.(39)


اندوه عشق.(2)
فردای آن شب، صبح زود به سوی شهر کانوولای می‏‌تازد و اسبش ملسیا را نزد یکی از ساکنین شهر با یک کلاه خود و یک چکمۀ نو معامله می‏‌کند. هنگام ترک کردن آن محل حیوان سر و گردن درازش را به سمت او می‌‏برد، اما او به رفتن ادامه می‌‏دهد و دیگر به پشت سرش نگاه نمی‌‏کند. بعد از بازگشت به اردوگاه خادم دوک یک اسب نر قرمز رنگ برایش می‏‌آورد، یک حیوان جوان و قوی، و ساعتی دیرتر خود دوک هم برای جنگ تن به تن با او به سوی میدان نبرد می‌‏تازد. تماشاچیان زیادی به خاطر شرکت یک جنگجوی اصیل در این نبرد آنجا گرد آمده بودند. و چون دوک از برابانت در اولین دور نبرد رعایت حال مارسل را می‏‌کند بنابراین هیچکدام از این دو پیروز نمی‏‌گردند. اما در دور بعد دوک بر جوانک نادان خشم می‌‏گیرد و چنان محکم با نیزه‌‏اش به او می‌‏کوبد که مارسل از پشت از اسب سقوط کرده، پایش در رکاب گیر می‏‌افتد و اسب نر قرمز رنگ او را به دنبال خود بر روی زمین می‏‌کشد.
در حالی که مارسل ماجراجو با بدنی پوشیده از زخم و ورم در خیمه خدمتکاران دوک مورد معالجه قرار گرفته و استراحت می‏‌کرد، خبر ورود گاشموره، معروف‌‏ترین قهرمان جهان در شهر و در خیمه‌‏گاه می‌‏پیچد. او در کنار شهر خیمۀ باشکوه و مجللی برپا می‌‏سازد، نام او مانند یک ستاره در پیشش می‏‌درخشید، شوالیه‌‏های بزرگ به پیشانی چین می‌‏اندازند، مردم کوچک و فقیر اما به پیشوازش شتافته و تشویقش می‏‌کردند، و هرزهلوری زیبا او را با چهره‏‌ای از شرم سرخ گشته مشاهده می‌‏کرد. روز بعد گاشموره بدون عجله خود را با اسب به میدان نبرد می‌‏رساند، مبارز می‌‏طلبد و به نبرد می‌‏پردازد و شوالیه‏‌های بزرگ را یکی بعد از دیگری زخمی ساخته و از روی زین اسب‏هایشان به زمین می‏‌اندازد. حالا دیگر مردم فقط از او صحبت می‏‌کردند، او برنده مسابقه بود، شایسته دست و سرزمین ملکه او بود. همینطور مارسل بیمار هم این شایعه را که در اردوگاه پیچیده بود می‌‏شنود. او می‌‏شنود که هرزهلوری را از دست داده است، او از ستایش و افتخار کردن به گاشموره می‌‏شنود و در سکوت به دیوارۀ چادر تکیه می‏‌دهد، دندان‏‌هایش را محکم بر هم می‌‏فشرد و مرگ خود را آرزو می‌‏کند. او اما چیزهای دیگری هم می‏‌شنود. دوک به ملاقاتش می‏‌آید، برایش لباس هدیه می‏‌آورد و از برنده مسابقه صحبت می‏‌کند. و مارسل مطلع می‏‌گردد که ملکه هرزهلوری از عشق گاشموره سرخ و رنگ‌باخته گردیده است. در باره گاشموره اما می‏‌شنود که او نه تنها یکی از شوالیه‌‏های ملکه آنفلیزه از فرانسه است، بلکه در خلنگزار هم پرنسسی آفریقائی را ترک کرده است که شوهرش خود او باید باشد. بعد از رفتن دوک مارسل با مشقت از جا برمی‌‏خیزد، لباس بر تن می‏‌کند و با وجود دردی بی‏ حد برای دیدن گاشموره به شهر می‌‏رود. و او وی را می‏‌بیند، یک جنگجوی قدرتمند با پوستی قهوه‏‌ای رنگ، یک غول سنگین‏‌وزن با اندامی قوی که مانند یک سلاخ به نظرش می‏‌آمد. او موفق میشود خود را پنهان از چشم دیگران به قصر برساند و بدون جلب توجه همراه بقیه مهمان‏‌ها داخل قصر شود. در این وقت او ملکه را می‏‌بیند، زن ظریف و دختروار را که از شادی و شرم افروخته بود و دهانش را به قهرمان غریبه عرضه می‏‌داشت. اما در اواخر جشن حامیش دوک او را می‌‏بیند و پیش خود می‏‌خواند.
دوک به ملکه می‏‌گوید: "اجازه دهید که من این شوالیه جوان را به شما معرفی کنم. او مارسل نام دارد و یک خواننده است که هنرش اغلب برایمان لذت آفریده است. آیا مایلید که او برایمان یک آواز بخواند؟"
هرزهلوری با اشاره دوستانه سر به سمت دوک و همچنین مارسل موافقتش را اعلام می‏‌کند، لبخندی می‏‌زند و دستور آوردن ساز ماهور را می‌‏دهد. شوالیه جوان رنگش پریده بود، او تعظیمی می‏‌کند و با تردید ساز ماهوری را که برایش آورده بودند به دست می‌‏گیرد. بعد اما سریع با انگشت‌‏ها بر روی سیم‌‏ها می‌‏نوازد، نگاهش را ثابت به چشمان ملکه می‌‏دوزد و یک ترانه را که در گذشته در وطنش سروده بود می‏‌خواند. ولی بعد از هر مصرع دو بند ساده به عنوان ترجیع به آن می‌‏افزود، دو بندی که طنین محزونی داشتند و از قلب زخمیش برمی‌‏خواستند. و این دو قطعه که در آن شب در قصر برای اولین بار طنین‏‌انداز گشت و به زودی به طور گسترده‌‏ای معروف گردید و بارها خوانده شد از این قرارند:
شادی عشق دوامش فقط یک آن است،
اندوه عشق اما یک عمر.
مارسل بعد از به پایان رساندن ترانه قصر را ترک می‏‌کند، قصری که از پنجره‌‏هایش روشنائی براق یک شمع به دنبالش جاری بود. او به خیمه‏گاه بازنگشت، بلکه مستقیم از دروازه شهر به سمت مخالف رو به سوی سیاهی به راه افتاد تا به خاطر مقام سلحشوری و به عنوان نوازنده عود یک زندگی بی‌سامان را بگذراند.
جشن‏‌ها از صدا افتاده‏‌اند و خیمه‏‌ها پوسیده‌‏اند، دوک از برابانت، پهلوان گاشموره و ملکه زیبا صدها سال است که مرده‌‏اند، دیگر کسی از کانوولای و آن مسابقه‏ برای به دست آوردن هرزهلوری چیزی نمی‌داند. بعد از گذشت قرن‏‌ها بجز نام آنها که حالا دیگر غریبه و قدیمی به گوش می‏‌آیند و آن اشعار شوالیه جوان دیگر چیزی باقی نمانده است. اما هنوز هم اشعار مارسل را به آواز می‌‏خوانند.
(1907)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر