داستان‏‌های عشقی.(38)


اندوه عشق.(2)
شب هنگام، وقتی مارسل به خیمه‌‏گاه بازگشت و کم کم اینجا و آنجا مشعل‏‌ها روشن گردیدند، دوک از برابانت او را صدا می‌‏زند و می‌‏گوید: "تو امروز شانس خود را در نبرد آزمایش کردی. دوست عزیز، اگر دوباره میل برای نبرد کردن احساس کردی، یکی از اسب‌‏های من را بردار، و اگر پیروز گشتی آن را برای خود نگهدار! اما حالا بیا تا خوش بگذرانیم و برایمان یک آواز زیبا بخوان!"
دلاور جوان حال و حوصلۀ آواز خواندن و شاد بودن نداشت. اما به خاطر قولی که در باره اسب به او داده شده بود راضی گشت. او داخل خیمۀ دوک می‏‌گردد، یک لیوان شراب قرمز می‏‌نوشد و ماهورش را در دست می‏‌گیرد. او یک ترانه می‌‏خواند و باز یکی دیگر، همرزمان و سروران حاضر در خیمه او را تشویق می‏‌کنند و به سلامتیش شراب می‌‏نوشند.
دوک با خوشحالی فریاد می‏‌زند: "خدا تو را حفظ کند، خواننده! بیا و نیزه‌شکانی را کنار بگذار و با من به دربارم بیا، که اگر چنین کنی روزهای خوبی نزد من خواهی داشت."
مارسل آهسته می‏‌گوید: "لطف دارید، اما فراموش نکنید که شما به من قول یک اسب داده‌‏اید، و من قبل از فکر کردن به چیز دیگری می‌‏خواهم یک بار دیگر در نبرد شرکت کنم. روزهای خوب و اشعار زیبا چه کمکی می‌‏توانند به من کنند، وقتی که بقیه دلاوران به خاطر عشق و آوازه نبرد می‏‌کنند!"
یکی از حاضرین می‏‌خندد: "مارسل، آیا می‏‌خواهید برنده ملکه شوید؟"
مارسل با عصبانیت جواب می‏‌دهد: "دلاور، با اینکه جنگجوی فقیری هستم، اما من آن چیزی را می‌‏خواهم که همۀ شما می‌‏خواهید. و اگر هم موفق نشوم ملکه را به دست آورم، اما می‌‏توانم به خاطر به دست آوردنش بجنگم، خون دهم و شکست و درد متحمل گردم. برای من مُردن به خاطر او شیرین‏‌تر از بدون او مانند بزدلان در سلامت زنده ماندن است. و شمشیر من برای آن شخصی که به این خاطر قصد مسخره کردنم را داشته باشد‏ تیز گشته است."
دوک آنها را دعوت به صلح می‏‌کند، و به زودی هرکس به سمت محل خواب خود می‌‏رود، مارسل در حال رفتن بود که دوک با اشاره‏‌ای مانع رفتنش می‏‌شود. او به چشمان مارسل نگاه می‏‌کند و با مهربانی به او می‌‏گوید: "پسرم، تو خون جوانی در رگ‌‏هایت داری. آیا واقعاً می‏‌خواهی به خاطر یک رویا به سمت رنج و خون و درد بدوی؟ تو نمی‌‏توانی پادشاه کشور فالویس شوی و نمی‌‏توانی ملکه هرزهلوری را محبوب خود سازی، این را خودت هم خوب می‏‌دانی. چه سودی به حال تو دارد که اگر یک رزمنده کوچک یا دو رزمنده را از روی اسب‌‏هایشان سرنگون سازی؟ تو باید برای رسیدن به هدف خود پادشاهان و ریوالین و مرا و تمام دلاوران را شکست دهی! به این دلیل من به تو می‏‌گویم: اگر مایل به جنگیدن هستی، بنابراین از خود من شروع کن، و چنانچه موفق نشوی که بر من پیروز گردی، بدینسان دست از رؤیایت بکش و همانطور که قبلاً به تو پیشنهاد کردم با من به دربارم بیا."
مارسل چهره‌‏اش سرخ می‏‌شود، اما بدون فکر کردن می‏‌گوید: "دوک گرامی، من از شما متشکرم، و فردا برای جنگیدن در مقابل شما خواهم ایستاد." او از خیمه خارج می‏‌شود و به دیدار اسبش می‌‏رود. اسب او را دوستانه می‌‏بوید، از دستش نان می‌‏خورد و سر خود را روی شانه‏‏ او قرار می‏‌دهد.
مارسل در حال نوازش کردن سر اسب آهسته می‌‏گوید: "آره ملیسا، تو منو دوست داری، اسب خوب من، ملیسا. اما اگر قبل از رسیدن به این اردوگاه در میان جنگل هلاک می‏‌گشتیم برایمان خیلی بهتر بود. شب بخیر ملیسا، خوب بخوابی اسب خوبم."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر