اندوه عشق.(2)
شب هنگام، وقتی مارسل به خیمهگاه بازگشت و کم کم اینجا و
آنجا مشعلها روشن گردیدند، دوک از برابانت او را صدا میزند و میگوید: "تو امروز
شانس خود را در نبرد آزمایش کردی. دوست عزیز، اگر دوباره میل برای نبرد کردن احساس
کردی، یکی از اسبهای من را بردار، و اگر پیروز گشتی آن را برای خود نگهدار! اما حالا
بیا تا خوش بگذرانیم و برایمان یک آواز زیبا بخوان!"
دلاور جوان حال و حوصلۀ آواز خواندن و شاد بودن نداشت.
اما به خاطر قولی که در باره اسب به او داده شده بود راضی گشت. او داخل خیمۀ دوک میگردد،
یک لیوان شراب قرمز مینوشد و ماهورش را در دست میگیرد. او یک ترانه میخواند و باز
یکی دیگر، همرزمان و سروران حاضر در خیمه او را تشویق میکنند و به سلامتیش شراب مینوشند.
دوک با خوشحالی فریاد میزند: "خدا تو را حفظ کند، خواننده!
بیا و نیزهشکانی را کنار بگذار و با من به دربارم بیا، که اگر چنین کنی روزهای خوبی
نزد من خواهی داشت."
مارسل آهسته میگوید: "لطف دارید، اما فراموش نکنید
که شما به من قول یک اسب دادهاید، و من قبل از فکر کردن به چیز دیگری میخواهم یک
بار دیگر در نبرد شرکت کنم. روزهای خوب و اشعار زیبا چه کمکی میتوانند به من کنند،
وقتی که بقیه دلاوران به خاطر عشق و آوازه نبرد میکنند!"
یکی از حاضرین میخندد: "مارسل، آیا میخواهید برنده
ملکه شوید؟"
مارسل با عصبانیت جواب میدهد: "دلاور، با اینکه جنگجوی
فقیری هستم، اما من آن چیزی را میخواهم که همۀ شما میخواهید. و اگر هم موفق نشوم
ملکه را به دست آورم، اما میتوانم به خاطر به دست آوردنش بجنگم، خون دهم و شکست و درد
متحمل گردم. برای من مُردن به خاطر او شیرینتر از بدون او مانند بزدلان در سلامت زنده
ماندن است. و شمشیر من برای آن شخصی که به این خاطر قصد مسخره کردنم را داشته باشد
تیز گشته است."
دوک آنها را دعوت به صلح میکند، و به زودی هرکس به سمت محل
خواب خود میرود، مارسل در حال رفتن بود که دوک با اشارهای مانع رفتنش میشود. او
به چشمان مارسل نگاه میکند و با مهربانی به او میگوید: "پسرم، تو خون جوانی
در رگهایت داری. آیا واقعاً میخواهی به خاطر یک رویا به سمت رنج و خون و درد بدوی؟
تو نمیتوانی پادشاه کشور فالویس شوی و نمیتوانی ملکه هرزهلوری را محبوب خود سازی،
این را خودت هم خوب میدانی. چه سودی به حال تو دارد که اگر یک رزمنده کوچک یا دو رزمنده
را از روی اسبهایشان سرنگون سازی؟ تو باید برای رسیدن به هدف خود پادشاهان و ریوالین
و مرا و تمام دلاوران را شکست دهی! به این دلیل من به تو میگویم: اگر مایل به جنگیدن
هستی، بنابراین از خود من شروع کن، و چنانچه موفق نشوی که بر من پیروز گردی، بدینسان
دست از رؤیایت بکش و همانطور که قبلاً به تو پیشنهاد کردم با من به دربارم بیا."
مارسل چهرهاش سرخ میشود، اما بدون فکر کردن میگوید:
"دوک گرامی، من از شما متشکرم، و فردا برای جنگیدن در مقابل شما خواهم ایستاد."
او از خیمه خارج میشود و به دیدار اسبش میرود. اسب او را دوستانه میبوید، از دستش
نان میخورد و سر خود را روی شانه او قرار میدهد.
مارسل در حال نوازش کردن سر اسب آهسته میگوید: "آره
ملیسا، تو منو دوست داری، اسب خوب من، ملیسا. اما اگر قبل از رسیدن به این اردوگاه
در میان جنگل هلاک میگشتیم برایمان خیلی بهتر بود. شب بخیر ملیسا، خوب بخوابی اسب
خوبم."
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر