دگرگونیهای پیکتور.(1)
پرندۀ بشاش بعد از گفتن این کلمات بال و پرش را تکان میدهد،
گردنش را به عقب میکشد، دُمش را بالا و پائین میبرد، پلکی میزند، یک بار دیگر میخندد
و سپس بدون حرکت باقی میماند، بیصدا در چمن نشسته بود که ناگهان: پرنده حالا به یک
گل رنگی مبدل شده بود، پرهایش برگها و چنگهایش ریشههای گل شده بودند. پرنده با رنگهای
درخشنده در حین رقص به گیاهی مبدل شده بود و پیکور حیرتزده این دگرگونی را دید.
و بعد پرندهگلی بیدرنگ برگها و پرهایِ خاک گرفتهاش را
تکان میدهد، از گل بودن دوباره سیر میشود، بدون ریشه میگردد، خود را کمی تکان میدهد
و آهسته رو به بالا به نوسان میید و به یک پروانه درخشنده مبدل میگردد که در هوا
بال میزد، بدون وزن و با چهرهای کاملاً درخشان. پیکتور چشمانش از تعجب گشاد شده بود.
پرندهگلیپروانهایِ شاداب و رنگین اما با چهرهای درخشان
دایرهوار به دور سر پیکتور که شگفتزده شده بود پرواز میکند و لطیف مانند دانه برفی
سمت زمین فرود میآید و کیپِ پاهای پیکتور بیحرکت مینشیند، نرم نفس میکشید، بالهای
درخشانش کمی در لرزش بودند و ناگهان به کریستالی مبدل میگردد که از کنارههایش نور
قرمز رنگی پخش میگردید و در میان چمن سبز به طور شگفتانگیزی میدرخشید. سنگ قیمتی
قرمز رنگ مانند صدای ناقوس ایام جشن و سرور شفاف بود. اما کریستال به نظرش آمد که خانه
_ درون زمین، او را صدا میزند؛ سریع کوچکتر میگردد و تهدید به فرو رفتن به درون
زمین میکند.
در این وقت پیکتور که اشتیاق قویای بر او مسلط شده بود سنگ
را که در حال فرو رفتن در خاک بود میقاپد و پیش خود نگاه میدارد. با لذت به نور جادوئی
آن مینگرد و در این هنگام تمام سعادتها با نور فراوانی در قلبش میدرخشند.
ناگهان مار خود را بر روی شاخه درخت مُردهای میپیچاند و
در کنار گوش او فیش میکند: "این سنگ تو را به هرچه که مایل باشی مبدل میسازد.
هرچه زودتر قبل از آنکه دیر شود خواهشت را با او در میان بگذار!"
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر