داستان‏‌های عشقی.(23)


دگرگونی‌های پیکتور.(1)
پرندۀ بشاش بعد از گفتن این کلمات بال و پرش را تکان می‏‌دهد، گردنش را به عقب می‏ک‌شد، دُمش را بالا و پائین می‏‌برد، پلکی می‏‌زند، یک بار دیگر می‏‌خندد و سپس بدون حرکت باقی می‏‌ماند، بی‌صدا در چمن نشسته بود که ناگهان: پرنده حالا به یک گل رنگی مبدل شده بود، پرهایش برگ‏‌ها و چنگ‏‌هایش ریشه‏‌های گل شده بودند. پرنده با رنگ‏‌های درخشنده در حین رقص به گیاهی مبدل شده بود و پیکور حیرت‏زده این دگرگونی را دید.
و بعد پرنده‌‏گلی بی‌‏درنگ برگ‌‏ها و پرهایِ خاک گرفته‌‏اش را تکان می‏‌دهد، از گل بودن دوباره سیر می‌‏شود، بدون ریشه می‏‌گردد، خود را کمی تکان می‏‌دهد و آهسته رو به بالا به نوسان می‏‌ید و به یک پروانه درخشنده‏ مبدل می‏گر‌دد که در هوا بال می‌‏زد، بدون وزن و با چهره‌‏ای کاملاً درخشان. پیکتور چشمانش از تعجب گشاد شده بود.
پرنده‌‏گلی‌‏پروانه‌‏ایِ شاداب و رنگین اما با چهره‌‏ای درخشان دایره‌‏وار به دور سر پیکتور که شگفت‏زده شده بود پرواز می‌کند و لطیف مانند دانه برفی سمت زمین فرود می‌‏آید و کیپِ پاهای پیکتور بی‌‏حرکت می‏‌نشیند، نرم نفس می‌‏کشید، بال‏‌های درخشانش کمی در لرزش بودند و ناگهان به کریستالی مبدل می‏‌گردد که از کناره‏‌هایش نور قرمز رنگی پخش می‏‌گردید و در میان چمن سبز به طور شگفت‌‏انگیزی می‌‏درخشید. سنگ قیمتی قرمز رنگ مانند صدای ناقوس ایام جشن و سرور شفاف بود. اما کریستال به نظرش آمد که خانه‏ _ درون زمین، او را صدا می‌‏زند؛ سریع کوچک‌‏تر می‏‌گردد و تهدید به فرو رفتن به درون زمین می‏‌کند.
در این وقت پیکتور که اشتیاق قوی‏‌ای بر او مسلط شده بود سنگ را که در حال فرو رفتن در خاک بود می‏‌قاپد و پیش خود نگاه می‌‏دارد. با لذت به نور جادوئی آن می‏‌نگرد و در این هنگام تمام سعادت‏‌ها با نور فراوانی در قلبش می‌‏درخشند.
ناگهان مار خود را بر روی شاخه درخت مُرده‌‏ای می‏‌پیچاند و در کنار گوش او فیش می‌‏کند: "این سنگ تو را به هرچه که مایل باشی مبدل می‏‌سازد. هرچه زودتر قبل از آنکه دیر شود خواهشت را با او در میان بگذار!"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر