ماجرای دو بوسه.(3)
در غروب و در شب آن روز برای اولین بار این فرصت را به دست
آوردم تا کمی از ماهیت عشق تجربه کنم. به همان اندازه که با تماشای آن بانو در تمام
روز سعادتمند بودم، بلافاصله پس از رفتن او درمانده و دلشکسته گشتم. پس از گذشت یک
ساعت به خانه بازگشتن پسرعمو، باز کردن در خانه و به اطاقخواب رفتنش را با درد و
حسادت میشنوم. بعد تمام شب را بدون آنکه قادر به خوابیدن باشم با آه کشیدن و بیقراری
در تختخواب گذراندم. من کوشش میکردم تا چهره آن بانو را دقیقاً به خاطر آورم، چشمانش
را، مو و لبانش را، دستها و انگشتانش و تمام آن واژههائی را که در طول روز به زبان
آورده بود. من نام او، ایزابلا را
بیشتر از صد بار لطیف و غمگین برای خود تکرار کردم، و این یک معجزه بود که فردای آن
روز کسی متوجه چهره پریشانم نگشت. تمام روزم را برای یافتن خدعه و راههائی گذراندم
تا بتوانم با به کار بردنشان مؤفق به دیدار دوباره آن بانوی زیبا شوم و احتمالاً مهربانیای
از سویش نصیبم گردد. البته من بیهوده به خود زحمت میدادم، من تجربهای در این مورد
نداشتم، و گاهی مردم، حتی خوشبختترین آدمها هم عاشقی را با یک شکست آغاز میکنند.
فردای آن روز به خود جرأت رفتن به سمت خانه ییلاقیشان را
دادم، کاری که خیلی آسان و مخفیانه میتوانستم انجام دهم، زیرا که خانه نزدیک جنگل
قرار داشت. من خود را محتاطانه در حاشیه جنگل مخفی ساختم و ساعتها خانه را زیر نظر
گرفتم، اما بجز دیدن یک طاووس تنبل و چاق، یک خدمتکار زن در حال آواز خواندن و پرواز
دستهای کبوتر سفید چیزی ندیدم. و حالا دیگر هر روز به محل اختفایم میرفتم، و دو یا
سه بار شانس دیدن بانو ایزابلا در حال پرسه زدن در باغ یا ایستاده در پشت پنجره نصیبم
گشت.
به تدریج جسورتر شدم و تا باغ خانه که درش تقریباً همیشه
باز بود و توسط بوتههای بلندی محافظت میگشت پیش رفتم. در زیر بوتهها طوری خودم را
مخفی ساختم که میتوانستم چندین مسیر را زیر نظر داشته باشم، و همچنین کاملاً نزدیک
باغ میوهای بودم که ایزابلا صبحها با طیب خاطر در آن به سر میبرد. نیمی از روز را
بدون احساس کردن گرسنگی یا خستگی آنجا میایستادم، و هر بار با دیدن بانوی زیبا از
ترس و سعادت میلرزیدم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر