داستان‏‌های عشقی.(30)


ماجرای دو بوسه.(3)
در غروب و در شب آن روز برای اولین بار این فرصت را به دست آوردم تا کمی از ماهیت عشق تجربه کنم. به همان اندازه که با تماشای آن بانو در تمام روز سعادتمند بودم، بلافاصله پس از رفتن او درمانده و دلشکسته گشتم. پس از گذشت یک ساعت به خانه بازگشتن پسرعمو، باز کردن در خانه و به اطاق‌خواب رفتنش را با درد و حسادت می‌‏شنوم. بعد تمام شب را بدون آنکه قادر به خوابیدن باشم با آه کشیدن و بیقراری در تختخواب گذراندم. من کوشش می‏‌کردم تا چهره آن بانو را دقیقاً به خاطر آورم، چشمانش را، مو و لبانش را، دست‏‌ها و انگشتانش و تمام آن واژه‏‌هائی را که در طول روز به زبان آورده بود. من نام او، ایزابلا را بیشتر از صد بار لطیف و غمگین برای خود تکرار کردم، و این یک معجزه بود که فردای آن روز کسی متوجه چهره پریشانم نگشت. تمام روزم را برای یافتن خدعه و راه‌‏هائی گذراندم تا بتوانم با به کار بردنشان مؤفق به دیدار دوباره آن بانوی زیبا شوم و احتمالاً مهربانی‏‌ای از سویش نصیبم گردد. البته من بیهوده به خود زحمت می‏‌دادم، من تجربه‏‌ای در این مورد نداشتم، و گاهی مردم، حتی خوشبخت‌ترین آدم‌‏ها هم عاشقی را با یک شکست آغاز می‏‌کنند.
فردای آن روز به خود جرأت رفتن به سمت خانه ییلاقی‌شان را دادم، کاری که خیلی آسان و مخفیانه می‏‌توانستم انجام دهم، زیرا که خانه نزدیک جنگل قرار داشت. من خود را محتاطانه در حاشیه جنگل مخفی ساختم و ساعت‏‌ها خانه را زیر نظر گرفتم، اما بجز دیدن یک طاووس تنبل و چاق، یک خدمتکار زن در حال آواز خواندن و پرواز دست‌ه‏ای کبوتر سفید چیزی ندیدم. و حالا دیگر هر روز به محل اختفایم می‏‌رفتم، و دو یا سه بار شانس دیدن بانو ایزابلا در حال پرسه زدن در باغ یا ایستاده در پشت پنجره نصیبم گشت.
به تدریج جسورتر شدم و تا باغ خانه که درش تقریباً همیشه باز بود و توسط بوته‏‌های بلندی محافظت می‏‌گشت پیش رفتم. در زیر بوته‌‏ها طوری خودم را مخفی ساختم که می‏‌توانستم چندین مسیر را زیر نظر داشته باشم، و همچنین کاملاً نزدیک باغ میوه‌‏ای بودم که ایزابلا صبح‌‏ها با طیب خاطر در آن به سر می‏‌برد. نیمی از روز را بدون احساس کردن گرسنگی یا خستگی آنجا می‌‏ا‏یستادم، و هر بار با دیدن بانوی زیبا از ترس و سعادت می‏‌لرزیدم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر