داستان‌‏های عشقی.(31)

ماجرای دو بوسه.(4)

روزی در جنگل شوهر او را دیدم، و چون می‌‏دانستم که بانوی زیبا در خانه تنها است پس با خوشحالی‏‌ای دوچندان به سمت پستم شتافتم. این بار بیشتر از همیشه جلوتر رفتم و خود را کاملاً نزدیک ساختمان در یک بوته تاریک برگ‏ بو پنهان ساختم. با شنیدن صدائی از داخل خانه مطمئن گشتم که ایزابلا در خانه است. یک بار هم فکر کردم که صدای او را شنیده‌‏ام، اما صدا آنقدر آهسته بود که به آن مطمئن نبودم. برای دیدن او صبورانه در کمین‏گاه پر زحمتم انتظار می‏‌کشیدم و همزمان دائم در وحشت بودم نکند شوهرش به خانه بازگردد و مرا تصادفاً پیدا کند. پنجره‏ خانه کوچک ییلاقی متأسفانه با یک پرده آبی رنگ از جنس ابریشم پوشانده شده بود، طوری که من نمی‌‏توانستم داخل خانه را ببینم. در عوض دانستن اینکه در آن محل از ویلا کسی نمی‏‌توانست مرا ببیند کمی آرامم می‌‏ساخت.
بعد از بیشتر از یک ساعت انتظار کشیدن چنین به نظرم آمد که پرده آبی رنگ تکان می‏‌خورد، طوری که انگار کسی پشت پرده ایستاده است و سعی می‏‌کند از میان شکاف پنهانی به باغ نگاه کند. من خودم را خوب مخفی ساختم و با هیجانی زیاد منتظر ماندم ببینم چه رخ می‌‏دهد، زیرا من بیشتر از سه قدم تا پنجره فاصله نداشتم. عرق از روی پیشانیم جاری بود و قلبم با شدت می‌‏زد، طوری که می‏‌ترسیدم شاید کسی صدای ضربان قلبم را بشنود.
چیزی که بعد اتفاق افتاد بدتر از فرو رفتن تیری در قلب بی‌تجربه‏‌ام بود. پرده با یک حرکت صریع به کناری کشیده می‏‌شود و مردی سریع مانند برق، اما کاملاً آهسته از پنجره به بیرون می‌‏پرد. من بلافاصله بعد از رها ساختن خود از هراس ناشناخته دچار وحشت جدیدی می‏‌شوم، زیرا یک لحظه بعد از چهره مرد جسور دشمن خود یعنی پسرعمویم را می‏‌شناسم. مانند یک آذرخش ناگهان دوباره به خود می‌‏آیم. من از خشم و حسادت می‌‏لرزیدم و نزدیک بود که از جا بجهم و با چنگ و دندان به پسرعمویم حمله کنم.
آلویزه از روی زمین بلند می‌‏شود، لبخندی می‌‏زند و با احتیاط به اطراف خود نگاه می‏‌کند. ایزابلا هم فوری از در خانه خارج می‏‌شود و با احتیاط به طرف او می‌‏رود، لبخندی به او می‌‏زند و لطیف و آهسته زمزمه می‏‌کند: "برو حالا، آلویزه، برو! خداحافظ!"
همزمان خود را به طرف آلویزه خم می‌‏کند، آلویزه او را در آغوش می‌‏گیرد و دهانش را بر دهان او می‏‌فشرد. آنها فقط یک بار همدیگر را بوسیدند، اما آنقدر طولانی و مشتاقانه و آتشین که ضربان قلبم در این لحظه به هزار رسیده بود. من هرگز چنین شوری را که تا آن زمان فقط از اشعار و داستان‏‌ها می‏‌شناختم از چنین فاصله اندکی ندیده بودم، و دیدن فشار لب‏‌های سرخ، تشنه و حریص بانوی من بر لبان پسرعمویم تقریباً دیوانه‏‌ام ساخته بود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر