داستان‏‌های عشقی.(18)


قربانی عشق.
سه سال به عنوان دستیار در یک کتابفروشی مشغول به کار بودم. در آغاز ماهی هشتاد مارک حقوق دریافت می‌‏کردم، بعد نود مارک و سپس حقوقم به نود و پنج مارک رسید، و من از اینکه خرج زندگیم را خودم در می‌‏آوردم و احتیاج به قرض گرفتن پول از دیگران نداشتم خشنود و مغرور بودم. آرزویم پیشرفت در یک کتابفروشی‏ که در آن کتاب‏‌های عتیقه خرید و فروش می‌‏گردد بود. در چنین جائی می‏‌توانستم مانند یک کتاب‏دار در کتاب‏‌های قدیمی زندگی کنم و حروف سربی و حکاکی روی چوب‏‌ها را تاریخ گذاری کنم. در کتابفروشی‏‌های خوب شغل‏‌هائی با حقوق ماهانه دویست و پنجاه مارک و بیشتر وجود داشتند. البته، تا آن زمان راه طولانی‏‌ای در پیش داشتم، و شرط رسیدن به آن نیز کار کردن بود و کار کردن _ _
جغدهای عجیب و غریبی میان همکارانم وجود داشتند. اغلب چنین به نظرم می‏‌آمد که انگار کتابفروشی پناه‏گاهی برای هر نوع از خط خارج شده‌‏ای می‌‏باشد. کشیشانِ لامذهب گشته، دانشجویان پیر و تباه گردیده، دکترهای فلسفه بی‏‌کار، سردبیرانی بی‏‌مصرف و افسرانی بازنشسته همکارانم بودند. بعضی‏ از آنها دارای همسر و چند فرزند بودند و لباس‏‌های کهنه و غم‌‏انگیزی بر تن داشتند، و بعضی دیگر تقریباً با خیالی آسوده زندگی می‌‏کردند، اما اکثرشان در سومین هفته از ماه آه در بساط نداشتند تا روزهای باقی مانده تا آخر ماه را با آبجو و پنیر و سخنان خودستایانه بگذرانند. همه آنها اما باقی‏مانده‏‌ای از رفتار محترمانه و طرز بیان فاضلانه از زمان‏‌های گذشته دارا بودند و یقین داشتند که فقط به خاطر بدشانسی ظالمانه‌‏ای به چنین روزی گرفتار شده‌‏اند.
همانطور که گفتم همکارانم آدم‌‏های عجیب و غریبی بودند. اما مردی مانند کولومبان هوس را هرگز ندیده بودم. او یک روز برای تقاضای کار به دفتر کتابفروشی آمد و بر حسب اتفاق یک شغل کم اهمیت وجود داشت که او سپاسگزارانه آن را قبول کرد و بیش از یک سال به آن کار مشغول بود. او در حقیقت نه کار قابل توجه‌‏ای انجام می‏‌داد و نه حرف قابل توجه‌‏ای می‏‌زد و نه نوع دیگری از بقیه همکاران زندگی می‏‌کرد، اما آدم می‏‌توانست به راحتی متوجه گردد که او همیشه چنین زندگی‌‏ای نداشته است. سنش می‏‌توانست کمی بیش از پنجاه سال باشد و مانند یک سرباز بلند قد بود. حرکات بدنش نجیب و سخاوتمندانه بودند و نگاهش طوری بود که من در آن زمان فکر می‏‌کردم شاعران باید چنین نگاهی داشته باشند.
گاهی اتفاق می‏‌افتاد که هووس با من به کافه می‌‏رفت، زیرا او احساس کرده بود که من او را مخفیانه تحسین میکنم و دوست می‏‌دارم. بعد او در باره زندگی سخنان حکیمانه بر زبان می‌‏راند و به من اجازه می‏‌داد پول مشروبش را حساب کنم. در ماه ژوئیه شبی به خاطر روز تولد من به اتفاق برای خوردن شام مختصری به رستوران رفتیم، ما شراب نوشیدیم و در اثر هوای گرم شب در پائینِ رود و در میان خیابانی مشجر به قدم زدن پرداختیم. در کنار آخرین درخت زیزفون یک نیمکت سنگی قرار داشت که او روی آن دراز کشید و من هم روی چمن نشستم و او برایم شروع به صحبت کرد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر