قربانی عشق.(3)
من نمیتوانستم به او بگویم و یا برایش بنویسم که دلیل دوری
من از او چه بوده و چه چیز دوباره مرا به سوی او کشانده است. آیا خودم دلیل آن را میدانستم؟
بنابراین دوباره برای به دست آوردن دلش شروع به جنگیدن کردم. من به خاطر شنیدن یک کلمه
یا دیدن لبخندی از او دوباره راههای درازی را پیمودم، از کارهای مهم غافل ماندم و
متحمل پرداخت رقمهای درشتی گشتم. او معشوقش را بیرون کرد، اما چون دیگر به من اعتمادی
نداشت بنابراین به زودی معشوق دیگری گرفت. با این وجود بعضی وقتها از دیدنم خوشحال میشد.
گاهی در مهمانی شام یا در تآتر ناگهان چشم از اطراف برمیگرفت و نگاه ملایم و پرسشگرانهاش
را به سمت من میگرداند.
او هنوز فکر میکرد که من دارای ثروت زیادی هستم. من این
تصور را فقط به این خاطر در او به وجود آورده و آن را زنده نگاه داشته بودم که اجازه داشته
باشم کارهایش را انجام دهم، کارهائی که او هرگز اجازه انجام دادنشان را به مرد فقیری
نمیداد. قبلاً به او هدیه میدادم، اما حالا دیگر این کار ثمری نداشت و من برای خوشحال
کردن او باید راههای جدیدی مییافتم، باید قربانیهای تازهای میدادم. من کنسرتهائی
برگزار کردم که نوازندگان محبوب او آهنگهای دلخواهش را مینواختند و میخواندند. من
لژ مخصوصی برایش کرایه کردم تا بتوانم بلیت ورودی برای افتتاح هر نمایشی را به او هدیه
کنم. او دوباره عادت کرد که به من اجازه دهد برایش هزاران کار انجام دهم.
من در یک گرداب همیشگی و تندِ انجام دادن کارهایش گرفتار
بودم. دارائیم تمام شده بود، حالا بدهکاریها و هنرهای به دست آوردن پول شروع گشتند.
من نقاشیهایم، چینیهای قدیمی و اسبم را فروختم و به جای آن یک ماشین خریداری کردم که
در احتیار او قرار دهم.
بعد اوضاع چنان سخت شد که پایان ماجرا را روبرویم میدیدم
و در حالی که امیدوار بودم او را دوباره از آن خود سازم آخرین چشمه در حال خشک شدن
بود. اما من نمیخواستم تسلیم شوم. من هنوز دارای شغل بودم، نفوذ داشتم و از موقعیت
اجتماعی معتبری برخوردار بودم. و اینها به چه دردی میخوردند اگر که در راه خدمت به
او به کار نمیرفتند؟ پس از آن بود که من شروع به اختلاس و دروغ گفتن کردم و دیگر از
مأمور اجرای دادگاه ترس نداشتم، زیرا که از چیزهای بدتری باید میترسیدم. اما اینها
رایگان نبود. او دومین معشوق خود را هم بیرون کرد و حالا من مطمئن بودم که او یا مرا
برمیگزیند یا هیچکس را.
بله، او مرا انتخاب کرد. او به سوئیس رفت و به من اجازه داد
که پیش او بروم. فردای آن روز درخواست مرخصی کردم. بجای مرخصی به خاطر جعل اسناد و اختلاس
در اموال عمومی دستور دستگیریم صادر شد. چیزی نگوئید، این کار ابداً لازم نیست. من
خودم میدانم. اما میدانید که خوار گردیدن و مجازات شدن و آخرین پیراهن تن خود را
باختن هم شعله و شور و اجرت عشق بوده است؟ شما جوان عاشق، آیا این را میفهمید؟
مرد جوان، من برای شما یک قصه تعریف کردم. کسی که آن را تجربه
کرد من نیستم. من حسابدار فقیری هستم که به شما اجازه داد به یک بطر شراب دعوتش کنید.
اما حالا میخواهم به خانه بروم. نه، شما تشریف داشته باشید، من به تنهائی میروم،
شما تشریف داشته باشید!"
(1906)
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر