داستان‏‌های عشقی.(21)


قربانی عشق.(3)
من نمی‌‏توانستم به او بگویم و یا برایش بنویسم که دلیل دوری من از او چه بوده و چه چیز دوباره مرا به سوی او کشانده است. آیا خودم دلیل آن را می‌‏دانستم؟ بنابراین دوباره برای به دست آوردن دلش شروع به جنگیدن کردم. من به خاطر شنیدن یک کلمه یا دیدن لبخندی از او دوباره راه‏‌های درازی را پیمودم، از کارهای مهم غافل ماندم و متحمل پرداخت رقم‏‌های درشتی گشتم. او معشوقش را بیرون کرد، اما چون دیگر به من اعتمادی نداشت بنابراین به زودی معشوق دیگری گرفت. با این وجود بعضی وقت‏‌ها از دیدنم خوشحال می‏‌شد. گاهی در مهمانی شام یا در تآتر ناگهان چشم از اطراف برمی‏‌گرفت و نگاه ملایم و پرسشگران‌ه‏اش را به سمت من می‌‏گرداند.
او هنوز فکر می‏‌کرد که من دارای ثروت زیادی هستم. من این تصور را فقط به این خاطر در او به وجود آورده و آن را زنده نگاه داشته بودم که اجازه داشته باشم کارهایش را انجام دهم، کارهائی که او هرگز اجازه انجام دادن‌شان را به مرد فقیری نمی‌‏داد. قبلاً به او هدیه می‏‌دادم، اما حالا دیگر این کار ثمری نداشت و من برای خوشحال کردن او باید راه‌‏های جدیدی می‏‌یافتم، باید قربانی‏‌های تازه‏‌ای می‌‏دادم. من کنسرت‏‌هائی برگزار کردم که نوازندگان محبوب او آهنگ‌‏های دلخواهش را می‌‏نواختند و می‏‌خواندند. من لژ مخصوصی برایش کرایه کردم تا بتوانم بلیت ورودی برای افتتاح هر نمایشی را به او هدیه کنم. او دوباره عادت کرد که به من اجازه دهد برایش هزاران کار انجام دهم.
من در یک گرداب همیشگی و تندِ انجام دادن کارهایش گرفتار بودم. دارائیم تمام شده بود، حالا بدهکاری‌‏ها و هنرهای به دست آوردن پول شروع گشتند. من نقاشی‏‌هایم، چینی‏‌های قدیمی و اسبم را فروختم و به جای آن یک ماشین خریداری کردم که در احتیار او قرار دهم.
بعد اوضاع چنان سخت شد که پایان ماجرا را روبرویم می‏‌دیدم و در حالی که امیدوار بودم او را دوباره از آن خود سازم آخرین چشمه در حال خشک شدن بود. اما من نمی‏‌خواستم تسلیم شوم. من هنوز دارای شغل بودم، نفوذ داشتم و از موقعیت اجتماعی معتبری برخوردار بودم. و اینها به چه دردی می‏‌خوردند اگر که در راه خدمت به او به کار نمی‌‏رفتند؟ پس از آن بود که من شروع به اختلاس و دروغ گفتن کردم و دیگر از مأمور اجرای دادگاه ترس نداشتم، زیرا که از چیزهای بدتری باید می‏‌ترسیدم. اما اینها رایگان نبود. او دومین معشوق خود را هم بیرون کرد و حالا من مطمئن بودم که او یا مرا برمی‌‏گزیند یا هیچکس را.
بله، او مرا انتخاب کرد. او به سوئیس رفت و به من اجازه داد که پیش او بروم. فردای آن روز درخواست مرخصی کردم. بجای مرخصی به خاطر جعل اسناد و اختلاس در اموال عمومی دستور دستگیریم صادر شد. چیزی نگوئید، این کار ابداً لازم نیست. من خودم می‏‌دانم. اما می‏‌دانید که خوار گردیدن و مجازات شدن و آخرین پیراهن تن خود را باختن هم شعله و شور و اجرت عشق بوده است؟ شما جوان عاشق، آیا این را می‏‌فهمید؟
مرد جوان، من برای شما یک قصه تعریف کردم. کسی که آن را تجربه کرد من نیستم. من حسابدار فقیری هستم که به شما اجازه داد به یک بطر شراب دعوتش کنید. اما حالا می‏‌خواهم به خانه بروم. نه، شما تشریف داشته باشید، من به تنهائی می‌‏روم، شما تشریف داشته باشید!"
(1906)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر