حکایات (3).

باکره
ماریا موندمیلش تنها فرزند ماکسیمیلیان موندمیلش، دکتر تاریخ هنر، و همسر زیبایِ مارگا موندمیلش بود. خانم موندمیلش باید در گذشته در کافهای مشغول کار بوده باشد که در آن آقای موندمیلش در زمان دانشجوئی چای مینوشید و روزنامه میخواند و سیگار میکشید. خانم موندمیلش پس از به دنیا آمدن کودک پنهانی همسر را ترک کرده بود تا با یک نوشیار چند هفته به سر برد. سپس ــ اغلب متناوب ــ با مردان بسیار متفاوت و از طبقات بسیار متفاوت پرسه میزد. ابتدا زمانی برمیگردد که مطلع میشود دکتر به علت بیماریِ بی‌درمانی در یک آسایشگاه برای بیماران مغزی برده شده است. او از فرد بیمار تا لحظه مرگ با دقت پرستاری میکند. پس از آن با یک درشکهچیِ باشکوه که بت‌پرستانه دوستش داشت ازدواج میکند.
بیماریِ دکتر موندمیلش ابتدا وقتی مشخص شده بود که او قصد داشت در مورد دختر هشت ساله‌اش مرتکب جرمی شود که مجازات سنگینی داشت. خوشبختانه در آخرین لحظه از این جرم جلوگیری می‌کنند. کودکِ در قلب و ذهن وحشت کرده را برای مراقبت به برادر مرد دیوانه، جناب موریس فون موندمیلش که یک مقام درجه یک دولتی بود می‌سپرند. آخرین کلمه دکترِ تاریخ هنر این بود: "ماریا."
بین عمو و برادرزاده یک تمایل عجیب عاطفی شکل میگیرد. هیچ چیز اتفاق نیفتاد که با قوانین در تضاد باشد. شور و شوق میان کودک و پیرمرد حسادت خانم سالخورده مینا فون موندمیلش را تحریک میکند. آقای فون موندمیلش به دلیل شدت گرفتن اختلاف خانوادگی مجبور میشود پس از چند سال به جدائی از فرزندخوانده رضایت دهد. او همچنین باید رعایت حال دختر را که بزرگ شده بود میکرد. لحظه خداحافظی سخت بود. عالیجناب موریس فون موندمیلش به گریه میافتد.
ماریا موندمیلش به یک شهر بزرگ میآید. به مردم غریبی که برای او در نزدشان اتاق اجاره کرده بودند ماهانه پول زیادی میدادند، اما بجز این دیگر مراقبتی از ماریا موندمیلش نمیکردند. او با عموی نجیب خود پنهانی نامههای پر از اشتیاق عاشقانه و امیدهای ماجراجویانه رد و بدل میکرد. آگاهی از این که مدام باید چیزهای خطرناک را مخفی سازد به او چیزی باشکوه و یک برتری غیرقابل توضیح میداد. ماریا موندمیلش نامههای عمو را تحت مراسم مذهبی بخصوصی نگهداری میکرد. یک قسمت از نامهها گم میشوند و به عنوان مدارک اثبات برای روند طلاق معروفی که تمام کشور را به هیجان آورده بود مورد استفاده قرار می‌گیرند.
ماریا موندمیبش در شهر بزرگ محصل یک دبیرستان دخترانه بود. او به بهترین محصلین تعلق نداشت. گاهی اوقات با پشتکار کار میکرد. او را متهم می‌کنند به تحریک انواع کثافتکاریهائی که رخ می‌دادند. وقتی معلوم میشود که مدیر دبیرستان یک شب در خیابان بدنامی با او برخورد کرده است، همه انتظار اخراج شدنش را میکشیدند. یک استاد ادبیات دبیرستان که به شدت مظنون به ارتکاب چندین جنایت اخلاقی بود، باید در دادگاه تبرئه میگشت، چون ماریا مهمترین شاهد بود.
دختر جوان ترجیح میداد در شب به محلههای بدنام برود و میگذاشت هر بی سر و پائی او را مخاطب قرار دهد، اما از دست اکثر مردان دوباره فرار میکرد. هنوز پانزده ساله نشده بود که میگذارد فروشنده‌ای که با او در یک شب کثیف در یک کوچه بدنام بر روی یک پل در زیر یک فانوس نفتیِ بسیار قدیمیِ نیمه ویران آشنا شده بود از او در ژستهای بیشرمانه عکس بگیرد. در شانزده سالگی تعطیلات کریسمس را با یک مهندس برقِ بسیار زیبا اما کاملاً غریبه به نام هانس هامپلمن در یک هتل بدنام میگذراند. اینکه او بعد از به پایان رساندن دبیرستان تصمیم میگیرد در رشته پزشکی تحصیل کند، دلیلش را میتوان به آسانی از نیازهای شهوانی توضیح داد.
هنرپیشه گرسنه شِورت‌شوانس ــ یک انسان هوشمند و با ظاهری گستاخ، که بوی شکلات ارزان قیمت میداد ــ بی‌هدف و مشتاق به سمت خیابان درخشان و پر سر و صدائی میرفت که در آن ماریا موندمیلش پزشکی تحصیل میکرد. او به ماریا که از یک جلسه درس نظری در باره <دردهای مقاربتی در مردان> غمگین بازمیگشت برخورد میکند و تقریباً برای تفریح ماریا را مخاطب قرار میدهد. آنها با هم به یک کافه درجه پائین میروند.
هنرپیشه شِورتشوانس قبل از مخاطب قرار دادن دانشجو فکر کرده بود که چگونه میتواند ناامیدی طولانی مدتش را پیش از هر چیز توجیه کند: رویداد ناگواری که اغلب مردان معروف را به علت فقدان غذا و داروی مناسب و بی‌کفایتی زنها به کشتن می‌دهد ... بیماری بی‌درمان سلِ ستون فقرات که نشانههایش را او فکر میکرد در خود دیده است ... وقتی ماریا موندمیلش شغلش را مینامد او میدرخشد. آنها در باره سفلیس و نتایج‌اش صحبت میکنند. دوشیزه موندمیلش از موارد وحشتناکی تعریف میکند. آقای شِورتشوانس مشتاق و وحشتزده گوش میداد، در حالیکه ماریا اتفاقی تا بالای زانوی پای خوش‌تراشش را که در یک جوراب بسیار هیجان‌انگیز و نیمه ابریشمی محصور بود نمایان می‌ساخت و با لوندی تأکید میکرد که متأسفانه فقط میتواند روابط علمی با مردان بر قرار کند.
دختر دانشجو به طور قابل توجهای علاقه هنرپیشه را پاسخ میداد. شکل ظاهر ویران هنرپیشه در ماریا اعتماد برمیانگیخت. چشمان آبی فاسد وفادار آبی رنگش به روح ماریا تقریباً حمله میبردند. طبیعت مخلوط از سماجت و گستاخی او ماریا را بسیار هیجانزده میساخت. ماریا باید در میان سر و صداها، گارسونها، نیمکتهای آبجونوشی، بوی عرق بدنها و در نور زرد فانوس گازی با حرارت فریاد میزد: "آقای شِورتشوانس، من تا حالا انسانی مانند شما را ملاقات نکرده بودم." او با خوشحالی ماریا را لمس میکند. در حالیکه در بیرون یک دسته سرباز در حال رژه و عبور کردن آهنگ فولکلور مشهوری را با سوت میزدند: ماری کوچولو، تو گاوِ کوچلوی شیرین ... و غیره.
عشاق بعد از ترک کردن کافهُ شلوغ بدون آنکه با صدای بلند با هم قرار بگذارند بازو در بازو سمتِ اتاقک دانشجو را انتخاب میکنند. ماریا موندمیلش در اتاق با پاهای بر روی هم انداخته بر روی تختخواب کنار قفسه کتابها دراز میکشد. هنرپیشه در صندلی نرمی که در کنارش یک میز کوچک با یک بطری کنیاک قرار داشت فرو می‌رود. مکالمه آسان نبود. آنها میخواستند به همدیگر رنجهایشان را از دوران کودکی هق هق کنند. آنها با گذشت زمان چنان حریص شده بودند که میخواستند همدیگر را ببلعند. اما چیزی مانع میگشت. هنرپیشه کنیاک را مینوشد. دانشجو عصبی با دستها و پاهایش بازی میکرد.
هنرپیشه نمیتوانست عذاب را بیشتر تحمل کند. او آهسته طوری که انگار چیزی خرد میشود فریاد میزند: "من میخواهم باز باشم. من سفلیس دارم." چند قطره اشگ به پائین میچکد. دانشجو دستها را مانند او بازیگرانه مقابل صورت قرار میدهد. اما ناخودآگاه.
او اشتباه محاسبه نکرده بود. هیجان شهوانی ماریا از حد گذشته بود. ماریا بر روی تختخوابش میچرخد و یک دست خود را به سمت او نگاه میدارد و زمزمه میکند: "مرد بیچاره، بیائید." او دست را نمیگیرد. با چشمهای افسرده و چهره ناخشنود و خودداری که اثرش را او در نزد بسیاری از زنهای هیستریک آزموده بود میگوید: "شما بهتر میدانید که تماس با من ممکن است بتواند شما را مبتلا به سفلیس کند، هرچند در سالهای اخیر واکنش سفلیس همیشه منفی بوده است." در این وقت ماریا قهرمانانه میگوید: "صراحت در برابر صراحت. من باکره هستم."
ماریا به طور غریزی انتقام گرفته بود. شِورتشوانس بر حواس تحریک شدهاش دیگر تسلط نداشت. مانند یک گربه در وسط تختخواب بر روی دختر میپرد. حالا ماریا با چشمان وحشتزدۀ آمادۀ تسلیم مقاومت میکرد.
دانشجو هنگام کشتی گرفتن برای هنرپیشه شعر تبلیغیاش را میخواند: "ماریا موندمیلش منم، دختر؛ باکره. دروازههایت را برایم باز کن. من گوشت مردان پیر و جوان زیادی را از خارج آزمایش کردهام. من همه را جذب کردم. من در همه شوهرم را میجستم. هیچکس نفوذ بیشتری از پوستم در من نمیکرد ... من در روزها آهسته و نُکِ پا میرفتم و در شبها میدویدم. من با موسیقیدانان و اشراف بر روی یک تختخواب میخوابیدم. با بازرگانان و جاکشها و دانشجوبان هم همراه بودم. با قهرمانان دوچرخهسوارای و وکلا ول میگشتم. من اجازه عبور کردن به هیچ مردی بدون نگاه کردن به چشمانشان را نمیدادم. مهم نبود که آیا باران میبارید و یا زمستان بود. یا اینکه خورشید میتابید ... هیچکس اجازه نداشت مرا زن خود بنامد. هیچکس شوهر من نبود. یکی خود را به ضرب گلوله کشت. یکی خود را با پرتاب در باتلاق خفه ساخت کرد. من بیتقصیرم ... یکی از آنها دیوانه شد. یکی با لگد من را از خانهاش بیرون انداخت. بیشترشان رفتند، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بوده است. هیچ اتفاقی نیفتاده است ... تو، چشم آبیِ صورت رنجورِ در زیر من، آه، کاش تو شوهرم بودی تا که من در تو بشکفم. تو شوهر منی که در او من سعادتمندانه غرق میشوم."
و هنرپیشه هنگام کشتی گرفتن برای دانشجو میخواند: "من هنرپیشه شِورتشوانس هستم، مردی عیاش. در تمام بدنهائی که من نوشیدم تو را جستجو میکردم. من از اشتیاق دائمالخمر گشتم و خونم را در راه عشق به زهر آلوده ساختم. من بسیار به دنبال تو گشتم تا تو را پیدا کنم."
در این وقت ماریا موندمیلش در حال غرق شدن میگوید: "شِورتشوانس کوچولو، مرا دوست داری؟" و غرق میشود: "او مرا دوست ندارد."
مرد مردد و تنبل به عقب میافتد. دانشجو به یقهاش تف میکند. کلاهِ مردِ بی‌ مِیل را به دستش میدهد. یک سکه کف دست دیگرش میگذارد و او را از خانه بیرون میاندازد.
در حالیکه هنرپیشه شِورتشوانس در بین راه از شهوت در حال لرزیدن بود و یک فاحشه مناسب میجست، ماریا موندمیلش در حال خواندن یک کتابِ درس قطور آناتومی بود. طرح بدن یک مرد برهنه را نگاه میکرد. و مانند سگی در کنار دریا میگریست.
گفتگو در باره پاها
I
بعد از نشستن در کوپه آقای روبروئی میگوید:
"آدم پاهای شما را نمی‌تواند لگد کند."
من میگویم: "چرا؟"
آقا میگوید: "شما پا ندارید."
من میگویم: "آیا آدم متوجه آن میشود؟"
آقا میگوید: "البته."
من پاهایم را از کولهپشتی درمیآورم. من آنها را در کاغذ روغنی بستهبندی کرده و به عنوان یادگاری همراه خود آورده بودم.
آقا میگوید: "این چیه؟"
من میگویم: "پاهایم."
آقا میگوید: "شما پاها را به دست میگیرید {توجه: در اصطلاح عامیانه <پاها را به دست گرفتن> برابر است با سریع دویدن.} اما با وجود این پیش نمیروید."
من میگویم: "متأسفانه."
پس از مکث کوتاهی آقا میگوید: "حالا میخواهید بدون پا چه کاری انجام دهید؟"
من میگویم: "من هنوز در این مورد فکر نکردهام."
مرد میگوید: "شما بدون پا حتی نمیتوانید راحت خودکشی کنید."
من میگویم: "این اما یک شوخی مبتذل است."
آقا می‌گوید: "ابداً. اگر شما بخواهید خود را دار بزنید، باید اول یک نفر شما را بلند کند و روی طاقچهُ پنجره بگذارد. و وقتی بخواهید خود را مسموم کنید چه کسی شیر گاز را برایتان باز خواهد کرد؟ هفتتیر را فقط میتوانید توسط یک خدمتکار پنهانی تهیه کنید. اما چه میکنید اگر گلوله به هدف نخورد؟ برای اینکه خودتان را غرق کنید باید یک اتوموبیل بردارید و بگذارید خود را بر روی برانکار توسط دو پرستار به سمت رودخانه حمل کنند، و یکی از آنها در آن سمت رودخانه جسد شما را از آب بیرون بکشد."
من میگویم: "شما نگران نباشید، من راه حلی پیدا میکنم."
آقا میگوید: "شما اشتباه میکنید، از زمانیکه شما اینجا هستید من فکر میکنم که چطور آدم میتواند به بودن شما در این جهان پایان دهد. آیا شما فکر میکنید که یک انسان بدون پا یک منظره جذاب است؟ یا حق حیات دارد؟ برعکس، شما احساس زیبائی شناسی همنوعان خود را بطور چشمگیری آشفته میسازید."
من میگویم: "من پرفسور صاحب کرسی اخلاق و زیبائی‌شناسی دانشگاهم. اجازه دارم خود را معرفی کنم؟"
آقا میگوید: "چطور میخواهید آن را انجام دهید؟ البته شما نمیتوانید تصور کنید که چه ناخوشایند هستید."
من افسرده به بدن بی پایم نگاه میکنم.
II
به زودی خانم روبروئی میگوید:
"پا نداشتن باید یک احساس مضحکی باشد."
من میگویم: "بله."
خانم میگوید: "من مایل نیستم یک مرد بدون پا را لمس کنم."
من میگویم: "من خیلی تمیز هستم."
خانم میگوید: "من باید بخاطر صحبت کردن با شما بر یک انزجار بزرگ شهوانی غلبه کنم، چه برسد به اینکه بخواهم شما را تماشا کنم."
من میگویم: "اوه."
خانم میگوید: "من فکر نمیکنم که شما یک بزهکار باشید. شما ممکن است یک انسان باهوش و در اصل دوستداشتنی باشید. اما من نمیتوانم با شما بخاطر فقدان پاهایتان تماس جنسی داشته باشم."
من میگویم: "آدم به همه چیز عادت میکند."
خانم میگوید: "کسی که پا ندارد در نزد زنی با عاطفه طبیعیِ زنانه احساس غیر قابل توضیحی از عمیقترین وحشت بر جای میگذارد. طوریکه انگار شما مرتکب گناه چندش‌آوری شده باشید."
من می‌گویم: "من اما بی‎گناهم. من یک پا را وقتی برای اولین بار کرسی دانشگاهیام را دریافت می‌کردم در اثر هیجان از دست دادم، پای دیگرم را وقتی از دست دادم که غرقِ در اندیشۀ پیدا کردن آن قانون مهم زیباشناسی بودم که به تغییرات اساسی در دیسیپلین ما منجر گشت."
خانم میگوید: "این قانون چه نام دارد؟"
من میگویم: "قانون چنین نامیده میشود: این فقط به ساختار روح و ذهن بستگی دارد، وقتی روح و ذهن اصیل باشند، باید آدم یک بدن را حتی اگر دارای ظاهری قوزدار و بدشکل هم باشد زیبا بیابد."
خانم دامنش را با ظرافت بالا میکشد و با این کار پای زیبای در ابریشم پیچیده شدهاش را تا بالاترین نقطه رانش که مانند شاخههای گلدار شکوفائی از بدن آبدارش بیرون زده بودند نشان می‌دهد.
در این بین خانم سرانجام میگوید: "ممکن است حق با شما باشد، هرچند آدم میتواند خلاف آن را هم ادعا کند. در هر حال یک انسانِ با پا بطور قابل توجهی متفاوتتر از یک انسان بدون پا است."
با این حرف خانم با افتخار از آنجا میرود و مرا ترک میکند.

حکایات (2).

کافه کلوسشن
I
لیزه لیبلیشلاین از شهرستان به شهر آمده بود، زیرا که میخواست هنرپیشه شود. او در خانه همه چیز را بورژوائی، تنگ و ابله کننده احساس میکرد. آقایان احمق بودند. آسمان، بوسه، دوستان دختر و بعد از ظهر یکشنبهها غیر قابل تحمل شده بودند. او ترجیح میداد گریه کند. هنرپیشه بودن برایش این معنی را میداد: باهوش بودن، آزاد بودن، سعادتمند بودن. او نمیدانست که اینها چه هستند. امتحان نمیکرد ببیند که آیا استعداد دارد.
لیزه برای پسرعمو شولتس اشتیاق زیادی داشت، زیرا او در شهر زندگی میکرد و شعر مینوشت. وقتی پسرعمو یک بار نوشت که از حقوقدانی سیر شده است و میخواهد به عنوان نویسنده تمایلاتش را زندگی کند، لیزه به والدین وحشتزدهاش اطلاع میدهد که زندگی روستائی حالش را بهم میزند؛ و میخواهد آرمانهایش را به عنوان هنرپیشه دنبال کند. تلاش می‌شود تا به هر نحوی شده او را از این تصمیم بازدارند. موفق نمیشوند. او مصممتر و تهدیدکنندهتر می‌گردد. والدین با اکراه تسلیم میشوند، با او به شهر میرانند، برایش در یک پانسیون بزرگ یک اتاق کوچک اجاره میکنند، نامش را در یک مدرسه ارزانِ هنرپیشگی مینویسند و از پسرعمو شولتس می‌خواهند که از او مراقبت کند.
آقای شولتس اغلب همراه دختر عمو لیبلیشلاین بود. او را به کاباره میبرد؛ برایش شعر میخواند؛ اتاقک هنرمندانهاش را به او نشان میداد؛ با او در کافه ادبی کلوسشن قرار میگذاشت؛ دست در دست با او شبانه ساعتها در خیابانها راه میرفت؛ او را دستمالی میکرد و میبوسید. دوشیزه لیبلیشلاین از تمام چیزهای تازه به طور مطلوبی گیج بود؛ به زودی به یاد میآورد که بیشتر چیزها را زیباتر تصور میکرده است. در ابتدا برایش رنجآور بود که مدیر مدرسه هنرپیشگی، همکاران، نویسندگان کافه کلوسشن و همه مردانی که اغلب ملاقات میکرد یک لذت در لمس کردن او، در نوازش کردن دستهایش، در فشردن زانویشان به زانوی او، در وقیحانه نگاه کردن به او می‌یافتند. حتی لمس کردنهای شولتس هم برایش آزاردهنده میشوند.
لیزه برای اینکه او را نرنجاند و همچنین تأثیری شهرستانی بر جای نگذارد به ندرت او را متوجه این موضوع میساخت. اما یک بار سیلی محکمی به گوشش میزند. آنها در اتاق او بودند، او آخرین ابیات شعر <خستگی> خود را توضیح داده بود. این ابیات را:
شب در برابر پنجرهام، مرد خاکستری ایستاده است!
بهترین کار این است که ما به رختخواب برویم
پس از آن تلاش کرده بود پیراهن او را درآورد. شولتس بخاطر ضربه سیلی کاملاً وحشتزده بود، و تقریباً گریه کنان میگوید، لیزه باید متوجه شده باشد که دوستش دارم. بعلاوه او پسرعمویش است. لیزه میگوید، باز کردن بلوز مورد پسندش نیست. بعلاوه او یکی از دگمههایش را پاره کرده است. شولتس میگوید که او دیگر نمیتواند این را تحمل کند. وقتی آدم کسی را دوست دارد باید فداکاری کند. او در پیش روسپیان محترم فراموشی را جستجو خواهد کرد. لیزه پاسخی نمیدانست. او ناله کنان فکر میکند: آه، آه. و لیزه با تأسف کنار او مینشیند.
شولتس در روزهای بعد خود را نشان نمیدهد، هنگامیکه دوباره میآید رنگ‌پریده و خاکستری بود. چشمهای سرخ از خون خالی در حال ریختن اشگ در سایههای چرب قرار داشتند. صدا فقط یک آوای یکنواخت داشت که ساختگی و مالیخولیائی طنین میانداخت. شولتس شکوهآمیز از ناامیدی، روسپیگری و گسستگی صحبت میکرد. و اینکه او از شادی زندگی بیزار شده است. و اینکه او به زودی به استقبال مرگش خواهد رفت. او از مهربانی اجتناب می‎ورزید، اما اغلب آه دردناکی میکشید و با یک اشتیاق نمایشی برای مرگ دلبری میکرد. دوست دختر را به نمایشهای اندوهبار پر جسد همراه میبرد، به فیلمهای درام غمگین، به کنسرتهای جدی در سالنهای تاریک.
یک هفته شاید گذشته بود. یک خانم آواز خوانده بود. دستهای شنوندگان با صدای بلند و برای مدتی طولانی دست می‎زدند. گوتشالک شولتس با اشتیاق چند انگشت لیزه لیبلیشلاین را میگیرد، آن را مهربانانه بر روی یکی از رانهای پایش قرار میدهد و میگوید: "آیا این عجیب نیست که چطور آواز یک خانم روح را لمس میکند!" سپس ملتمسانه و گریان دوباره شروع میکند از عشق و فداکاری صحبت کردن. لیزه لیبلیشلاین میگوید، این برایش خسته کننده یا مشمئزکننده است. از روی همدردی ــ و چون میخواست بالا برود ــ در نهایت کنار درِ پانسیون توضیح میدهد که با عشق موافق است، اگر گوتشالک از فداکاری صرفنظر کند. شولتس او را با خوشحالی به خود میفشرد. او مدت درازی در رؤیا آنجا کنار در ایستاده بود و میخواند: "آه اشگها. آه مهربانی. آه خدا. آه زیبائی. آه عشق. آه عشق. آه عشق ..." او به خیابان میرود و در کافه کلوسشن ناپدید میگردد.
لیزه لیبلیشلاین اما در اتاق کوچکش بیهوده لبخندزنان در کنار نور قرمز یک شمع نشسته بود. او این انسانهای شهرنشین را که مانند حیوانات عجیب و خطرناک به نظرش میرسیدند درک نمیکرد. او خود را ترک گشته و تنهاتر از گذشته احساس میکرد. او مشتاقانه به خانه ساده خود می‎اندیشید: به آسمان گسترده، به آقایان جوانِ مضحک، به مسابقات تنیس، به بعد از ظهرهای اندوهگین روزهای یکشنبه ... او بدن کوچکش را بر روی یک صندلی مینشاند. او افسرده بود.
II
در یک شب شفافِ تابستانی آسمان شهر مانند ابریشم آبی تیره‌ای که بر رویش ماه سفید و ستارههای فراوان کوچک قرار داشتند کافه کلوسشن را میپوشاند. در یک پسزمینه، شاعر قوزی کونو کوهن ــ زمان درازی قبل از آنکه به طور ناگهانی فوت کند ــ تنها و در حال سیگار کشیدن در کنار یک میز خیلی کوچک که بر رویش چیزی قرار داشت نشسته بود. دور میزهای دیگر مردم چمباته نشسته بودند. در میان آنها مردها با جمجمه زرد و قرمز؛ زنان؛ نویسندگان و هنرپپیشگان حرکت می‌کردند. همه جا پیشخدمتهای پاورچین میرفتند.
کونو کوهن افکار زیادی در سر نداشت. او برای خود زمزمه میکرد: "یک مه جهان را بسیار نرم ویران ساخت." در این وقت شاعر گوتشالک شولتس به او سلام میدهد، یک حقوقدان که در تمام امتحانات با وجود زحمت فراوان رد شده بود. او با یک دوشیزه زیبا آمده بود. آن دو در کنار کوهن مینشینند. شولتس و کوهن کارمندان بولتن ماهانه <دِر داکِل> بودند که توسط لوتس لاوسِ پُر شورِ کوچک اندام برای بهبود فساد اخلاق منتشر میگشت. شولتز به کوهن تعریف میکند که لاوس به زودی یک دین بی خدا بر اساس یک قانون جدید اختراع خواهد کرد، و میخواهد در یک سینما در این نزدیکی به منظور سازماندهی یک مجلس مؤسسان تشکیل جلسه بدهد. کوهن در حال تکان دادن سر گوش میداد. دوشیزه زیبا کیک میخورد. کوهن غمگین میگوید: "لاوس یک فرد بزرگ و مؤثری است. اما دیگر هیچ مسیحی نمیتواند ما را دیندار سازد. ما با گذشت هر روز در مرگ کسل‌کننده ابدی عمیقتر میمیریم. ما نومیدانه مختل هستیم. زندگی ما یک نمایش بیهوده باقی خواهد ماند." دوشیزه در حال خوردن کیک با چهره شادِ شفاف و با چشمهای قرمزـ‎قهوهای غیر قابل فهم به آنها نگاه میکرد. شولتس در افکار مأیوسانهای غرق بود. دوشیزه میگوید که تمام زندگی او هم فقط یک نمایش است، اما نمیتواند این را خیلی بیهوده بیابد. در مدرسه تئاتری که او خود را در آن برای دوره فعالیت هنری به عنوان یک عاشق احساساتی آماده میسازد فعالیتهای قابل شایستهای انجام میگیرد. آقای کوهن میتوانند یک بار برای متقاعد گشتن به آنجا تشریف بیاورند. کونو کوهن مدتی دختر را دقیقاً نگاه میکند. او فکر میکرد: "چه دوشیزه کوچک احمقی ..." اما او به زودی آنجا را ترک میکند.
در بیرون ناگهان رولاند مولر شاعر هیجانزده یکی از دستهای او را نگاه میدارد و فریاد میزند: "آیا شما نقد برونو بیبلباوئر را در مجله ماهانه پزشکی خواندهاید، که در آن ادعا میشود پارانویای من در این است که من تصور میکنم پارالیز دارم! تمام انسانها به من به طور عجیبی نگاه میکنند، من مشهورم. ناشرم به من مساعده زیادی میپردازد. اما ــ آه، من اجازه ندارم آن را بگویم ــ من علاجناپذیرم." و به سرعت به یک رستوران شرابنوشی بهتری میرود.
یک اسب مانند یک انسان پیر در جلوی یک گاری میلنگید و آن را میکشید. کوهن قوزدار به یک کلیسای کاتولیک تنبلانه تکیه داده بود و به زندگی فکر میکرد. او به خود میگفت: "با این وجود زندگی چه مضحک است. و حالا آدم آنجا تکیه زده است؛ یکجائی؛ یکجوری؛ بدون رابطه؛ کاملاً بی‌اهمیت؛ آدم میتوانست همانطور خوب، همانطور بد به گام برداشتن به یک جائی ادامه دهد. این من را تیره‌بخت میسازد." در جلوی او سگ کوچک و ساکت یک روسپی توقف کرده بود و با چشمان درخشان متواضعانه گوش میداد.
یک کالسکه شیشهایِ عروسی جست و خیزکنان میگذرد. او در یک گوشه داخل آن چهره رنگ باخته یک داماد را میبیند. یک درشکه خالی میآید، کوهن به دنبال آنها میرود. او آهسته میگوید: "یک جوینده بدون هدف ... یک متزلزل ... ناشناس با همه ... آدم یک اشتیاق وحشتناک دارد. آه اگر آدم میدانست در باره چه."
هنگامیکه او درب خانهای را که در آن زندگی میکرد میگشاید خیابانها سفید میدرخشیدند. او در اتاقش به تصاویر بسیاری از انسانهای مرده که به یک دیوار آویزان بودند خاموش و غمگین نگاه میکند. سپس شروع میکند به در آوردن لباس از بدن قوزدارش. وقتی او فقط با زیرشلواری، پیراهن و جوراب پوشانده شده بود، آهی میکشد و غرغر کنان میگوید: "به تدریج آدم دیوانه میشود."
او در تختخواب از فکر کردن دست میکشد. او برای خوابیدن چشمهای سرخ‌ـ‌قهوهای رنگ دوشیزه از کافه کلوسشن را کم داشت ...
این چشمها در روزهای بعد هم اغلب در ذهنش میدرخشیدند. این او را متعجب میساخت و به وحشت می‌انداخت. رابطهاش با زنها عجیب و غریب بود. به طور کلی حتی یک بی‌رغبتی در برابر آنها داشت، این او را به سمت پسرها میکشاند. اما در بعضی ماه‌های تابستان، وقتی دروناً شکسته و ناراضی بود اغلب عاشق یک زن جوانِ کودکانه شکل میگشت. از آنجا که به خاطر قوزش اغلب دست رد به سینهاش میزدند و حتی مورد تمسخر قرار میدادند، بنابراین به یادآوردن خاطره این زنان و دختران برایش وحشتناک بود. او در این مواقع مراقب بود و وقتی احساس خطر میکرد به پیش روسپیان میرفت.
لیزه لیبلیشلاین بدون آنکه اطلاع داشته باشد او را غافلگیر ساخته بود. او بیهوده به عذابِ ناکامیها فکر میکرد. او بیهوده تصور میکرد که لیزه لیبلیشلاین هم یکی از دیگر زنانِ ریزه اندام ظریفی است که در جهلی شگفتانگیز و مشتاق یافتن سعادتاند، که میتوان همه جا بر روی زمین و بسیار شبیه به همدیگر یافت ... در یک شب نرم پر از فانوسهای زرد مایل به سبز و پر از چترها و کثافات خیابانها یک انسان کوچک اندام قوزدار در کنار تابلوی یک مدرسه هنرپیشگی در انتظار ایستاده بود.
III
گاهی اوقات یک باد مانند سگی داغ و سمی میآمد. خورشید مانند روغن غلیظ و گداخته بر روی خانهها و خیابانها و انسانها قرار داشت. انسانهای کوچکِ بیجنسیت با پاهای کج در اطراف حیاط جلوئیِ نردهکشی شده کافه کلوسشن احمقانه جست و خیز میکردند. در داخل کافه کونو کوهن و گوتشالک شولتس مشغول کتک زذن همدیگر بودند. بقیه تصادفی تماشا میکردند. لیزه لیبلیشلاین در یک گوشه جدی نشسته بود.
سبب جدال این بود: آقای کوهن دوشیزه لیبلیشلاین را چندین بار از مدرسه هنرپیشگی تا خانه همراهی کرده بود. وقتی شولتس از آن مطلع میشود بدون دلیل حسادت میورزد. او شروع میکند به بدگویی کردن از کوهن. لیزه لیبلیشلاین که پسرعمو را شناخته بود از مرد قوزدار دفاع میکرد. این شولتس را بیشتر عذاب میداد و متقاعد کننده توضیح میداد که خود را با شلیک گلوله خواهد کشت. او این کار را انجام نمیدهد، اما تهدید میکند که لیزه را هم خواهد کشت. اما لیزه مصاحبت با او را تحریم میکند. لیزه لیبلیشلاین باید انسانی داشته باشد که بتواند با او در باره دریافتهای مهم روزمرهاش صحبت کند. او بعد از نزاع با شولتس به خاطر غریزه ناشناختهای کوهن را انتخاب میکند. بنابراین چنین اتفاق میافتد که لیزه در ظهر روزِ نزاع با کوهن در کافه کلوسشن قرار میگذارد، تا شاید با او در باره انتخاب یک لباس یا در باره مفهوم یک نقش یا در باره یک رویداد کوچک مشورت کند. کوهن تازه از راه رسیده بود، میخواست در باره درخواست دوشیزه مطلع شود که گوتشالک شولتس داخل کافه شده بود، با صورت قرمز پف کرده در برابر او ایستاده بود، او را بی‌وجدان و گمراه کننده دختران نامیده بود. کوهن تلاش میکند از پائین به شولتس کشیده بزند. سپس هر دو خشمگین و ساکت همدیگر را کتک میزنند. تابلو دستشوئی توالت که قبلاً میشد بر رویش خواند <مؤسسه من حالا اینجاست، درب ورود آنجا> خرد شده بر روی زمین قرار داشت. ناگهان دست شولتس با قدرت بر قوز کوهن ضربه میزند. دست سوراخ و خونین می‌شود، همچنین قوز هم آسیب می‌بیند. شولتس مانند مردهای رنگ‌پریده فریاد میکشد: "قوز خطر مرگ دارد." و بعد بدون انداختن نگاهی به لیزه لیبلیشلاین میگذارد پیشخدمت او را به یک اورژانس همراهی کند.
کوهن به قوز شکنجه دیده توجه زیادی نمیکرد. او خود را دوباره در کنار میز لیزه لیبلیشلاین مینشاند و چای با لیمو ترش سفارش میدهد. لیزه میبیند که چگونه مرتب خون واضحتر از میان کت بلندِ گشادش میچکد. لیزه او را متوجه کت خونین میکند، او وحشت میکند. لیزه میگوید که آیا باید زخم را پانسمان کند. کوهن تلخ میگوید که لمس کردن یک قوز برای لیزه دلپذیر نخواهد بود. لیزه مهربان و با صورت سرخ گشته میگوید که یک قوز چیزی انسانیست، و میگوید او میتواند پیشش بیاید. زخم قوز باید تمیز و خنک گردد و سپس میخواهد آن را پانسمان کند. او میتواند بعد از ظهر را پیشش بگذراند ...
کوهن خوشحال و مرددانه پیشنهاد را میپذیرد. آنها تا شب در اتاق کوچک لیزه لیبلیشلاین مینشینند. در باره روح، قوز و عشق صحبت میکنند.
شولتسِ از این روز مفقودالاثر شده بود. آخرین بار یک آشنا او را در شب جلوی ویترین یک کفش‌فروشی دیده بود: او باید تک تک کفشها را غمگین تماشا کرده باشد. یک مجله به نام <قهرمانان داغ> بزودی یک نامه سفارشی دریافت میکند که در آن شولتس اطلاع داده بود در صدد است خود را به دلایل روحی بکشد. برخی این موضوع را دیگر تبلیغ جدیدی به حساب نمیآورند. اکثر آنها هیجانزده بودند. روزنامهها یادداشتهای مهیج چاپ میکردند. یک اکیپ <جستجوگران جسد شولتس> تشکیل میگردد. یک کارخانهدار مقبره مستحکمی اهداء میکند.
مردم مراتع و جنگلها را جستجو و با میلههای دراز در تمام رودها فرو میکنند. هیچ اثری از شولتس نمییابند. میخواستند به جستجو پایان دهند که او را کاملاً از شکل افتاده در هتل متوسط یک حومه دور افتاده پیدا میکنند. او در کنار یک برکهِ پُر باد دچار آنفولانزای شدیدی شده بود که تمام هفته او را به بستر بیماری میاندازد. مردم با او بر روی پلههای جیر جیر کن هتل برخورد میکنند، در حالیکه او پیچیده شده در شال و پتوهای زیاد میخواست بار دیگر قصد خودکشی خود را بصورت تجربی تحقق بخشد. مردم او را خیلی راحت از این کار بازمیدارند و فاتحانه به شهر برمیگردانند. مقبره او به جای دیگری منتقل می‎شود. از باقیمانده درآمد حاصله از مؤسسه <جستجو جسد شولتس> یک جشن بالماسکه برگزار میکنند.
خود گوتشالک لوتس به عنوان فاوست با تمام درد جهان در گوشهای بر تحت سلطنت جلوس میکند. دکتر برتولد بریلرِ با استعداد به عنوان یکی از نویسندگانی که چاق خواهند شد ظاهر میشود. لوتس لاوس لباس بلند گشاد پاپ را بر تن داشت. محصل دبیرستان، اشپینوسا اشپاس، دلقک کافه کلوسشن، شنل زیگفرید سردار جنگجو را بر شانهها انداخته و کلاه گیسی مانند موی گوته بر سر گذاشته بود. مولرِ شاعر به عنوان جسد یک مست دراز افتاده بود. کونو کوهن که دوباره با شولتس رسماً آشتی کرده بود، همانطور که بود میآید. با او همچنین لیزه لیبلیشلاین هم میآید، او یک لباس روستائی بر تن داشت. بقیه به عنوان چینی، شامپانزه، خدایان و نگهبان شب جیر جیر کنان و درهم راه میرفتند. تمام مشتریان کافه کلوسشن حضور داشتند.
لیزه لیبلیشلاین در این شبِ رنگین و پر سر و صدا فقط با شاعر قوزدار میرقصید. بعضی این زوج عجیب را نگاه میکردند، اما به خود اجازه خندیدن نمیدادند. قوز کوهن سخت و بی‌ملاحظه مانند لبه یک میز به بدن نرم دیگران ضربه میزد. به نظر میرسید که انگار فرو کردن قوز به یک رقصنده برایش دلپذیر است. او هرگز، وقتی یک زن دیوانه بلند فریاد میکشید یا یکی میغرید و فحش میداد، اهمال نمیکرد که با صدائی از گلو مؤدبانه و گستاخانه ببخشید بگوید. لیزه لیبلیشلاین با یک دست پائین قوز شاعر را مانند دستگیره نگاه میداشت، با دست دیگر سر مستطیل شکل او را به آرامی به پستانش میفشرد. به این ترتیب آنها ساعات جنون آمیزی را رقصیدند.
قوز کوهن برای کسانی که میرقصیدند مرتب دردناکتر میگشت. آنها جرأت اظهار خشم میکنند. مدیر برگزاری جشن به کوهن اطلاع میدهد که از او خواسته میشود به رقصیدن پایان دهد. آدم با چنین قوزی اجازه رقصیدن ندارد. کوهن اعتراض نمیکند. لیزه لیبلیشلاین میبیند که صورت کونو خاکستری رنگ میشود.
لیزه او را به یک گوشه پنهان کافه میبرد. در آنجا میگوید: "از حالا به بعد <تو> خطابت میکنم." کونو کوهن جواب نمیدهد، اما روح مهربان او را مانند یک هدیه در چشمان تروبادور آبی رنگش دریافت میکند. لیزه لرزان میگوید برایش قابل درک نیست که چرا او را ناگهان خیلی دوست دارد ... و نمیخواهد هرگز دست فقیر او را رها سازد ... و نمیدانسته که آدم میتواند چنین زیاد سعادتمند باشد ... کونو کوهن از او دعوت میکند شب بعد به دیدارش برود. لیزه با میل میپذیرد.
کونو کوهن و لیزه لیبلیشلاین احتمالاً اولین کسانی بودند که جشن مستانه را ترک کردند. آنها زمزمه کنان از میان خیابانهای روشن شده توسط نور مهتاب و آسمان میرفتند. شاعر عاشق سایههای ماجراجویانهای با قوز عظیمی بر روی سنگفرش خیابان میانداخت.
لیزه لیبلیشلاین هنگام خداحافظی سرش را به سمت سر کوهن به پائین خم میسازد و چندین بار دهان کونو را میبوسد. به این ترتیب کونو کوهن و لیزه لیبلیشلاین از هم جدا میشوند ... او میگوید از اینکه لیزه میخواهد شب بعد به دیدارش بیاید خوشحال است. لیزه آهسته میگوید: "من هم ... همینطور ..."  
خانهها کاملاً منظم مانند کتابها در قفسهها بر روی خیابانها ایستاده بودند. ماه غبار آبی روشن بر آنها پاشیده بود. تعداد اندکی از پنجرهها بیدار بودند، مسالمتآمیز مانند چشمهای انسانی تنها میدرخشیدند و همان نگاهِ رنگ طلائی همیشگی را داشتند. کونو کوهن متفکر به خانه میرود. بدن به طرز خطرناکی به سمت جلو خم شده بود. دستها محکم بر روی انتهای کمر قرار داشتند. سر رو به پائین تا نزدیک زمین افتاده بود. قوز مانند یک قطعه سنگِ تیز ماجراجو رو به بالا ایستاده بود. کونو کوهن در این ساعت دیگر انسان نبود، او شکل مختص به خود را داشت.
او فکر میکرد: "من میخواهم از سعادتمند شدن اجتناب کنم. به این معنی که قوز مقدس را که سرنوشت دوستانه وقف من ساخته است، و من از طریق آن زندگی را بسیار، بسیار عمیقتر، ناراضیتر و باشکوهتر از انسانهائی که آن را احساس میکنند احساس کردم، به یک ظاهر آزار دهنده تنزل دهم. من میخواهم از لیزه لیبلیشلاین وجود والاترش را پدیدار سازم. من میخواهم او را علاجناپذیر تیره بخت سازم ..."
در حالیکه شاعر کوهن این فکر را میکرد، شاعر شولتس عاقبت یک کارد سالاد خوری را در شکم خود فرو میکند. او کونو کوهن و لیزه لیبلیشلاین را در حال گفتگوی معتمدانه در گوشه پنهان کافه زیر نظر گرفته بود. دیده بود که چگونه آنها با هم رفتند. او تلاش کرده بود بیچارگی خود را با خوردن و نوشیدن مشروب از یاد ببرد، این کار اما کمکی نکرد. او پس از چند ساعت خوردن و نوشیدن دیوانه شده بود. او میگوید: "مرگ یک امر جدیست ... مرگ اجازه شوخی کردن با خود را نمیدهد ... مرگ یک نیاز فوریست ..." سپس با ترس و تردید اولین چاقو را برمیدارد و در سمت راست سینهاش فرو میکند. خون و بقایای خونین سالاد به اطراف میجهند. این بار تلاش برای خودکشی مؤفقیت آمیز بود.
IV
لیزه لیبلیشلاین در شب بعد زودتر از قرارشان آنجا بود. کونو کوهن در حالیکه گلی در دست نگاه داشته بود درب را باز میکند. او آشکارا خوشحال بود و میگوید به سختی امید داشت که لیزه بیاید. لیزه بازویش را به دور بدن استخوانی او قرار میدهد، با فشاری مکنده او را به بدن خود میچسباند و میگوید: "تو کوچولوی احمق قوزدار مهربون ... من دوستت دارم ."
مقداری غذای ساده شبانه خورده میشود. لیزه وقتی چیزی را خوشمزه مییافت او را نوازش میکرد و میگفت که میخواهد تا بعد از نیمه شب پیش او بماند. بعد میتواند با او شروع هجده سالگیاش را جشن بگیرد ...
از ساعتِ یک کلیسا روز جدید اعلام میشود. اولین نفسهای بلند مانند آهِ بلندِ نیایش کردن در اتاقِ با پرده پوشیده شده کوهن نفوذ میکنند. در این وقت بدن جوان لیزه لیبلیشلاین یک معبد شده بود، او با بدیهیتی رقت‎‌انگیز خود را به کشیش قوزدار ــ البته با درد ــ قربانی کرده و گفته بود: "حالا خوشحال هستی؟" لیزه حل گشته در رویا و تحت تأثیر تجربهای پر شور دراز کشیده و پوست نازک پلکها همه چیز را از چشم او پوشانده بود.
ناگهان یک وحشت بر روی بدن میدود. لیزه وحشت را مانند پنجه بر روی صورت داشت. چشمهای گشاد گشته فریاد کش بر روی مرد قوردار بود. لیزه لیبلیشلاین بدون صدا میگفت: "خوشبختی ... این ... بود ..." کونو کوهن میگریست.
لیزه میگوید: "کونو، کونو، کونو، کونو، کونو، کونو ... با باقیمانده زندگی چه باید بکنم؟" کونو کوهن آه میکشید. او جدی و مهربانانه به چشمان درمانده لیزه نگاه میکند و میگوید: "لیزه بیچاره! من این احساس درماندگیِ کاملی که بر تو حمله کرد را اغلب دارم. تنها تسلی غمگین بودن است. وقتی غم واندوه به ناامیدی مبدل میگردد باید آدم چیز مضحکی شود. آدم باید برای شوخی هم که شده به زندگی ادامه دهد. باید با این شناخت که زندگی از تعداد زیادی شوخیهای خشن و مبتذل تشکیل شده است برای ارتقاء یافتن تلاش کند." او عرق از قوز و صورت پاک میکند.
لیزه لیبلیشلاین میگوید: "من نمیدانم که چرا تو یک سخنرانی طولانی میکنی. آنچه تو گفتی را من نمیفهمم. اینکه تو سعادت را از من گرفتی، عاشقانه نبود، کوهن." کلمات مانند کاغذ میافتادند.
لیزه میگوید که میخواهد برود. اگر ممکن است او لباسش را بپوشد. قوز لخت او برایش ناگوار است ...
کونو کوهن و لیزه لیبلیشلاین دیگر هیچ کلمهای رد و بدل نکردند، تا اینکه در جلوی درب پانسیون خود را برای همیشه جدا میسازند. کونو به صورت لیزه نگاه میکند، دستش را میگیرد و میگوید: "بدرود." لیزه آهسته میگوید: "بدرود."
کوهن سر خود را از کنار قوز به علامت احترام خم میکند و دلشکسته از آنجا دور میشود. اشگها صورتش را می‌پوشاندند. او نگاههای غمگین لیزه را که بر قوزش نشسته بود احساس میکرد. در این وقت به گوشه خانهای میدود. آنجا میایستد، چشم را با یک دستمال خشک میکند و با عجله و گریان به رفتن ادامه میدهد.
مهِ لزج مانند بیماری در شهر کور گشته میلغزید. فانوسها گلهای تیره باتلاق بودند که بر ساقههای سیاه گداخته سوسو میزدند. چیزها و موجودات فقط سایههائی لرزان و حرکتهای محو داشتند. یک اتوبوس شبانه مانند یک دیو از کنار کوهن تلو تلو خوران میگذرد. شاعر فریاد میزند: "حالا آدم دوباره کاملاً تنهاست." در این هنگام یک زن بزرگ قوزدار با پاهای دراز عنکبوتی با دامنی شبحوارِ شفافی به او برخورد میکند. بالاتنه شبیه به یک گوی بود که بر روی میز بلندی قرار دارد. زن او را همدردانه و فریبنده نگاه میکرد، با لبخند عاشقانهای که از میان مه به یک دهن کجی مجنونانه شبیه میگشت. کوهن بلافاصله در رنگ خاکستری ناپدید شده بود. زن مینالد، و سپس به رفتن ادامه میدهد.
روزِ چلاق لنگان داخل میشود. با عصای آهنین باقی مانده شب را خرد میکند. کافه کلوسشن نیمه خاموش مانند یک خرده شیشهُ براق در صبحِ خاموش قرار داشت. در گوشه تاریکی آخرین مشتری نشسته بود. کونو کوهن سر را در قوزِ لرزان خم ساخته بود. انگشتان باریک یک دست صورت و پیشانی را پوشانده بودند. تمام بدن بدون صدا فریاد میکشید.