راهب.

در محلی که جادهِ به سمت حلب با پیچ تیزی به سمت جنوبِ غربی میرودْ روستای قطمه قرار دارد. آدم از روی قله‌های فراوان کوه و درههای پهن لغزان به روستای کاخینی میرسد که بر روی مراتع خشک آن راهب از بزها نگهداری میکرد. این نام به این خاطر به او داده شده بود زیرا که چوبدستی چوپانیاش را مانند عصای یک کشیش اهل حلب ساخته بود. نام واقعی او را هیچکس نمیدانست، حتی خود او هم آن را نمیدانست. مردم همچنین نام زن مردهای را که راهب را روزی در کنارش در جاده خلوت شمال یافته بودند نمیدانستند. احمد فرج، ثروتمندترین مرد در کاخینی نگهداری او را قبول میکند، و بلافاصله وقتی او راه رفتن میآموزد و میتواند چوبدستی و کیف حمل کند گله را به او میسپرد.
راهبْ نیرومند و با قامتی زیبا رشد میکند. وقتی او با تکیه دادن بر چوبدستیاش با سری بالا نگاه داشته بر قلهِ کم قوس کوه مسلط میگشت و مدتی طولانی و یکنواخت با حیواناتش صحبت میکردْ مانند یک قطعه طبیعت جاندار در این جنوب جهان دیده میگشت. شبها گاهی نسیم کوهستانی صدای عذابآور و یکنواخت آوازهایش را با خود تا کاخینی حمل میکرد، و زنها از پشت دیوارهای گِلی به آوازهایش گوش میکردند. راهب پیش گلهاش باقی میماند و به روستا نمیرفت، یک بادیهنشین تیر خورده و زخمی شده در هنگام سرقتِ شبانه که در نزد احمد فرج مانده بود گاهی اوقات آنچه را که او نیاز داشت برایش میآورد.
وقتی او روزی حیواناتش را به چمنزار جدیدی در نزدیکی شکافهای شیبدار کوه هدایت میکرد فریاد یک زن را میشنود، یک فریاد بلند از ترس، عصبانیت و کراهت. با عجله سنگ لبه تیزی از روی زمین برمیدارد و بر بالای گردنه میجهد و به پائین نگاه میکند.
یک دختر، با دامن بالا زده برای عبور از نهر، در آب ایستاده بود. در کنار ساحل، یک مرد جذامی ایستاده بود، ژنده، کثیف، بد شکل توسط زخمها و جوش‌ها، سر طاس و تهوعآور، و با دستی حریص و آماده به چنگ گرفتن مانع بیرون آمدن دختر میگشت. از گوشههای دهان بیدندان مرد جذامی بزاق جاری بود.
راهب فلاخن را با سرعت می‌چرخاند، جذامی میخواست قبل از سقوط کردن دست را به سمت شقیقه بلند کند، اما فرصت نمیکند و سرش به آب کوبیده میشود. دوباره دختر بلند فریاد میکشد، این بار از وحشتی که کمک میخواست و از وحشتی که لمس کردن جذامی مو را بر تنش سیخ ساخته بود. راهب این فریاد را تفسیر میکند و سرش را برنمیگرداند. سمها بر روی سربالائی سنگی صدای خفیفی میدادند. سپس گله خود را بر روی چمن زرد کمرنگ پخش میسازد.
راهب به چوبدستیاش تکیه میدهد و به مرز میان کوه و آسمان نگاه میکند. او دیروز از آنجا در شب آواز خوانده بود. نور از آنجا آمده بود. راهب حالا این کوه را دوست داشت. هیچکس نمیدانست که آسمان چه زیبا میتواند باشد. فقط او میدانست. هیچکس نمیدانست که چگونه زمین قادر به آواز خواندن و صحبت کردن است. فقط او میدانست. "من به آنچه شماها معتقدید ایمان ندارم، و شماها به آنچه من معتقدم ایمان ندارید. شماها اعتقاد خود را دارید و من ایمان خود را."
او خود را به کوه نزدیکتر میسازد. گله با میل به دنبالش میرود. او لبخند میزند: "اینجا بمونید، اینجا خوبه!" و برای آرام ساختن شاخور، سگ سیاه لاغر، که یک سر و صدای غریبه را شنیده بود و با خشم دندانهایش را نشان میداد، چوبدستی را بر روی سر او میگذارد و میگوید: "چه کسی جرأت می‌کنه به تو آسیب برسونه؟"
سپس یک گام سبک و محتاطانه پشت سر او برمیدارد. بزها سرها را بلند میکنند. یک بز نر سفید شاخهایش را جلو میآورد و قصد حمله داشت. پرتاب شدن یک سنگ او را میترساند. و بعد گام‌ها توقف میکنند. راهب سرش را برنمیگرداند. بزها دوباره در چمن رنگپریده حریصانه میچرند. فقط تمام اعضای بدن سگ هنوز میلرزید. سپس صدای گام برداشتن دوباره بلند میشود و خود را گم میسازد.
خورشید بر پشت شیبدار کوه میتابید. رنگ آبی آسمان در رنگهای در حال پرواز متمایل به سبز و زرد و قرمز میشود و سپس با آمیزش در رنگ خاکستری کمرنگ میشود و سریع خود را به تاریکی آغشته به شب تبدیل میسازد.
از دیواره کوه به سمت شمالْ قطعه سنگِ عظیمی به جلو آمده بود که توسط یک اتصال نازکِ باور نکردنی به دیواره آویزان بود و با وجود این سقوط نمیکرد. این در آن منطقه یک معجزه شمرده میگشت. اما راهب وحشتی از آن نداشت. او محل زندگیاش را در زیر آن انتخاب کرده بود، یک چادر تاریک، توسط تیرک نوک تیزی محکم در زمین نگاه داشته شده و پر از وصلههای سیاه رنگ. یک مرد محصور در تاریکی کنار چادر ایستاده بود. راهب در حال نزدیک شدن او را میشناسد و توقف میکند. گله در اطراف او فشار میآورد. بادیهنشین دست تکان میداد و فریاد میزد، اما چون راهب در فاصله دور توقف میکند و جلوتر نمی‌آید، بنابراین او لنگان و کجخلق به سمت دره میرود. سنگریزهها در زیر پاهایش آهنگ بلند و هیجانزدهای داشتند. آهنگی مانند کلمات خشن غیر محترمانه.
راهب از گلهاش پرستاری میکرد. آنها مخلوقاتش بودند و او با آنها صمیمی بود، از زندگی پیش پا افتاده روزمره تا شور و شوقی تکان دهنده. خورشید زیبا بود. خورشید یک فرفره آتشین بود که با اراده الله از زندگی خلق گشته و برای زندگی به جهان فرستاده شده بود. زمین زیبا بود، به اراده او شکل یافته و چین انداخته شده بود، و آن را مانند فرش مساجد با چمن پوشانده و درختان در آن مانند چراغ‎‌برق خیابانها رو به سمت آسمان دارند. راه رفتن زیبا بود. بدن، کشیده، قهوهای آفتابسوخته و متشکل از بهترین حرکتها. اما گاهی راه رفتن دردآور بود.
و یک روز تمام این چیزها، خورشید چرخنده و چمن پوشاننده و درختان درخشان توسط یک دست بزرگ نورانی برداشته میشوند، و در حالیکه تمام بریدگیهای اطراف جهان فرو میریزند، دور و دورتر میشوند و به سمت بالا به بهشت، جائیکه سعادت و لذت ابدیست هدایت میگردند. کسی که مرتکب گناهی نگشته باشد به بهشت میرود. کسی که با مردم زندگی نمیکند مرتکب گناه نمیگردد ...
شب باد سردی در مسیرهای چادر میوزاند. ستارهها خود را به تصاویر ناشنیدهای مبدل میساختند. سگ با خشم و ترس در مقابل زوزه شغالها مینالید. راهب مانند یک حیوان وحشیْ نیمه‌بیدار در آمادگی دائمی میخوابید. یک بار او کنار نهر در گردنه ایستاده بود و با دستهای بلند کرده مانع خارج گشتن یک دختر شده بود که با دامنی بالازده از میان نهر میگذشت. در کنار گردنه یک مرد ایستاده بود و فلاخن را به سمت او می‌چرخاند.
رفتارش در صبح نسبت به حیواناتش دوستانه نبود. او آنها را تنبل و مکار مینامد. او به حرصی که آنها با آن خود را بر روی هر نوکِ چمنی میانداختند و بعد از آنجا تکان نمیخوردند لعنت میکرد. او آنها را تهدید میکرد. از آنها خواهش میکرد که شرور و ناسپاس نباشند. صدای بلندش از میان خنکی روشن صبح میگذشت. تمام قلوهسنگهای تیزی را که پیدا میکرد درون کیسه چرمی قرار میداد. او سگ را برای داشتن یک محافظ نزدیک خود میخواند. او حالا به شکل چوبدستی لعنت میفرستد. چوبدستی بسیار نامناسب بود. آدم نه میتوانست با آن ضربه بزند و نه از خود دفاع کند. اگر او فقط یک تفنگ میداشت! در حلب، در بازار آهنگرها مردی بود که پنهانی تفنگ می‌فروخت. ده سال از خدمت کردنش میگذشت. اگر او حالا میرفت و عاقبت از احمد فرج تقاضای تمام دستمزد این مدت را میکرد احتمالاً میتوانست پولش برای خرید یک تفنگ کفایت کند. بعد وقتی او پشت صخره آویزانِ بالای سرش دراز میکشید، دیگر مهم نبود چند نفر بیایند، هر تعدادی هم که بیایند او همه آنها را از طریق لوله باریک تفنگ همانطور که باد برگهای اوکالیپتوس را جاروب میکند نابود خواهد ساخت.
به این نحو او در برابر تهدید چیزی غیر قابل درک از خود دفاع میکرد.
او به سگش میگفت: "شاخور، من را ترک نکن. مراقب باش. کسی با نیت دشمنی خواهد آمد، ما باید مبارزه کنیم."
سگ مینالید و دندانهایش را نشان میداد.
تمام روز را با هیحان و راست ایستاده انتظار میکشید. گهگاهی قلوه‌سنگی را به گردنه پرتاب میکرد. هیچ چیز پاسخ نمیداد. دوباره شب میشد. هیچ دشمنی نمی‌آمد. اما او برای خوابیدن دراز نمیکشید. او خود را در پشت صخره خم میساخت و به بازیِ رفتن شبِ بلند و شگفتانگیز بالای سرش نگاه میکرد. یک بار از فاصله دور، از سمت هموار غربْ صدای یک گلوله به گوش میرسد. یک نور سریع بر روی دیوارهای کوه قطمه به بالا بلند میشود. در ویرانههای کاروانسرای قدیمی در آنسوی گردنه شغالها زوزه میکشیدند.
راهب دندانهایش را به هم میفشرد. یک سرکشی بزرگ برای تسلیم نساختن خود در او بیدار میشود. اما ندیدن دشمن او را با وحشتی خرافاتی میترساند. افکارش مانند پرندگان تابستانی به سمت بالا بال میزدند. دشمن به خاطر اموالش نمیآمد. او دارائی نداشت. همچنین به خاطر کشتن هم نمیآمد. او بیگناه بود. هیچ قصاصی بر علیه او وجود نداشت. اما میخواهند او را بیرون برانند، به دره، به سمت حلب، حتی دورتر، تا دریای مرده، به سوی القدس که انسان‌های آزاد را آهسته مانند بازوان مکندهِ یک ماهی مرکب جذب میکند. و در جائی او احتمالاً برده خواهد بود.
راهب با ناخنهایش خاک را چنگ میزد. آنها به درد میآمدند. قطرات کوچک خون بر روی زمین میچکیدند. او به این خاطر خوشحال بود. این اتحاد او را تسلی میداد، مانند پیمان برادری بستن مردان توسط خون در افسانههای باستانی او هم پیمان برادری با زمین بسته بود.
یک زرد کمرنگ بر روی حاشیه زمین میآید. ستارهها سریع خاموش میگردند. سطح تاریک چیزها دوباره خود را نشان میدهند. هوا مانند روز روشن شده بود.
از صخره آویزان شبنم شبانگاهی میچکید. چمنزارها از سیری میدرخشیدند. راهب در صبح بیدار کننده، کاملاً آهسته و با دقت، کاملاً متفکرانه و مانند یک کودکِ خم گشته بر روی رنگ‌بازیِ تا ابد تازهِ طلوع خورشید نفس میکشید. او چنان آرام نشسته بود که مگسها تنبلانه در گوشههای چشمش میخزیدند.
یک فرفره‌بازی آغاز میگردد، شروع گشته با یک رودخانه روشن تازه در میان یک چمنزار وسیع پر از گل. بر روی رودخانه یک پل قرار داشت، پوشیده شده توسط بوتههای وحشی و گلهای در حال پوسیدن. در پشت چوب قهوهای نردههای پل یک دیوار از کاکتوس زرد روشن و بلند ایستاده بود. سپس چوب به سنگ خاکستری تبدیل  میشود. اسبسواران بر روی پل چهارنعل می‎تاختند، چفیههائی که در باد بال می‌زدند. اسبسواران مرتب میتاختند. یکی از آنها ناگهان می‌ایستد، لحظهای فکر میکند و بعد با قنداق تفنگ بر روی زمین میکوبد. قسمتی از پل مانند ساقۀ نی خُرد میشود. سوارکار میخندد و در حال پرش از روی محل خُرد گشته به اسب خود مهمیز میزند. اسب و اسبسوار در وزش گرد و غبار زرد رنگی خود را گم میسازند.
راهب در حالیکه سخت نفس می‌کشید در پشم سفید حیوانات چنگ میاندازد. آنها با حالت احمقانهای در برابر او ایستاده و خود را حرکت نمیدادند. راهب فقط چشمان پرسشگر آشنای آنها را میدید.
او آهسته میپرسد: "آیا شماها هم دیدید؟ پل زیبا را؟ دیدید چطور او کف پل را مانند یک کوزه گلی با یک ضربه شکست؟ و چگونه او پرید؟ اگر لازم نبود پیش شماها باشم، بنابراین مایل بودم یک اسب می‌داشتم. یک اسبی که آدم بتواند با آن از روی پل شکسته بپرد."
سپس آنها به سوی شروع انزوای روز دوباره به راه میافتند. به زودی هوای مشتعل مانند دیواری میان گردی خورشید و زمین ایستاده بود. تمام چیزها طرح خود را در لرزشی ظریف و غیر قابل مشاهده تجزیه میکردند. این لرزش طوری در تمام بدن جریان داشت که او در عمیقترین آرامش اما یک حرکت مدام احساس میکرد، انگار که او یک قسمت از بخار داغ زمین، قسمتی از هوای گداخته لرزان، یک حرکت از حرکت خورشید و یک سکوت از سکوت آسمانِ گسترده است.
راهب به چوبدستیاش تکیه میدهد و به مرز میان کوه و آسمان نگاه میکند. او جرأت نمیکرد خود را تکان دهد، زیرا در این ساعاتِ خاموش تمام اندامش را تیره و دور احساس میکرد، و در عین حال زلال در جریان خون تنظیم گشته مخلوق خدا. او باید در زیر خورشیدِ سنگین و همچنین تمام چیزیهای دیگر زمین آرام و صبور باشد.
"من یک مرتعام که بر رویش بزها میچرند. من یک دسته علف در میان قطعات سنگم. من آن قطعه صخرهام که بر روی چمنزار آویزان است. اگر الله انگشتش را بر روی آن بگذارد من سقوط میکنم، و بادیهنشین وقتی نان میآورد من را نمییابد. احمد فرج خواهد پرسید: راهب کجا مانده است؟ سپس او با عصبانیت به صخرهها لگد خواهد زد، فحش خواهد داد و از الله درخواست بخشش خواهد کرد. اما من خواهم خندید، آهسته، همانطور که سنگ‌ها می‌خندند. زیرا او من را افتاده بر زمین به حال خود رها خواهد ساخت و با خود نخواهد برد."
گله آهسته از قله کوهِ پوشیده از خورشید به داخل گردنه  فشار میآورد و در سایهُ مورب خود را جمع میسازد. شاخور کنار پاهای راهب نشسته بود، عبوس و با زبان آویزان. عاقبت دلخور با غرغری خشن به گردنه میرود و در آنجا میگردد تا شاید بتواند حیوانی که خود را بیش از حد از گله دور ساخته باشد پیدا کند و بتواند او را دندان بگیرد.
به این ترتیب راهب تنها ایستاده بود. او هیچ چیز نمیدید. او احتمالاً یک خلأ جسمانی در اطراف خود احساس میکرد، و میپنداشت که گله به این خاطر دورتر رفته بود. او فقدان بوی سگ را احساس میکرد. اما زنجیر زمین و خورشید چنان سنگین بر رویش قرار داشت که او قادر به فرار کردن از دست آنها نبود.
در این وقت اما ناگهان یک سر و صدای روشن اجتنابناپذیر روزمره از میان خلسه او میگذرد. یک صدای گام برداشتن در حال صعود از جاده کاخینی به سمت او به گوش می‌رسد که از کنار صخره آویزان و از بالای قله کوهْ نرم از روی چمن و آهسته در حال ضربه بر روی سنگهای پراکنده می‌گذشت. این یک گام برداشتن بر روی پاهای ظریف و برهنه بود، یک گام برداشتن با رانهای بلند در زیر بدن خم شدهِ در نوسان. بر بالای بدن، شانههاْ باریک و کمی به پائین خم نگاه داشته شده مانند شاخههای لطیف به پائین خم گشته درخت بید قرار داشتند. و وقتی انگشتان دستهای کوچک و باریک در حال عبور از نهر پر از سنگریزه جامه را برای خیس نشدن بالا میکشد ...
راهب کاملاً خوشحال و اندیشناک به خاطر این افکار در خود فرو میخزد. دروازههائی محکم بسته شده توسط سنگینی بار انزوا به ناگهان گشوده میگردند، و روح، پر گشته از سکوت و زمین زنده و حیوانات و درختان و کوهها و خورشید، باد عصر و ترس سردِ لرزان شبانه، این روح مانند انفجار قفلی فلزی صدا میداد و مسیری را برای یک انسان بجز او آزاد میساخت. و شادیاش به خاطر خوشآمدگوئی به انسان جدید در دروازه قلبش آنقدر بزرگ بود که او خود را ناگهانی و پیروز گشته برمیگرداند.
او اتفاقاً خود را در ثانیهای برمیگرداند که صدای سبک گام برداشتن در پشت سرش مکث کرده بود. چشمهای زیبای قهوهای رنگ عایشه، که نام دختر مورد علاقه پیغمبر بر او گذاشته شده بود، برای یک لحظه طوری درمانده بر بالای صورت راهب آویزان میمانند که انگار کسی از برابر چشمانش یک هدف برداشته است. زیرا انتظار نداشت که راهب به خاطر صدای گامهایش برگردد. وگرنه او این جسارت را نداشت که یک بار دیگر از این مسیر بگذرد.
راهب شرم آشفته را در چشمان درخشان احساس میکند. با لبخند کمرنگی که چیزی از انصراف بلوغ زودرس یک کودک را در خود داشت پشتش را آرام و پر معنی به او میچرخاند. گام برداشتن بلافاصله از نو شروع میشود، آهسته میشود، حمل میشود و در حال کشیده شدن بر روی زمین با محبت دور میشود، تا اینکه در مسیر به سمت کاخینی از صدا میافتد.
در این وقت راهب شروع به رفتن میکند، با شانههای کمی خمیده، مانند انسانهائی که سعادتشان را مانند بار قابل حملی احساس میکنند. او داخل گردنه میشود. حیوانها با بلند کردن سرهای خود به آمدنش نگاه میکنند. شاخور سرکش و گناهکارانه در میان شکاف سست سنگها چنگ میزد.
راهب کمی دور از گله میایستد. چشمانش پر رنگ برق میزدند. او شروع به صحبت میکند:
"یک حوری از بهشتِ پیغمبر ماْ از روی پل روحم راه میرفت. هنگامی که در میانه پل بود چشمش را بالا آورد و به من نگاه کرد. در این وقت یک شاه‎تیر پل میشکند و گودال ژرفی خود را میگشاید. آب در آن پائین است. آبی عمیق که مرتب جاریست. من از روی آن میپرم. من نمیدانم که این پرش به کجا پایان خواهد یافت ..............."
تابستان بود. رنگهای تازه توسط غبار خاکستری رنگ پوشیده شده بودند. فقط در ساعات زودِ صبح، زمانی که شبنم غنی شب هنوز توسط خورشید جذب نگشته بود، هر رنگ سبزی مانند از بهار جوان متولد گشتهای سبزتر میگشت. و هر صبح، وقتی که استراحت خوابِ شب هنوز در روح راهب نشسته بود، عشقش دوباره جوان و تازه میگشت، طوریکه انگار این عشق تازه در دلش جوانه زده است.
در این بین در آن پائین در کاخینی احمد فرج غرق اندیشه و محاسبه بود. هولیل که پدرش تجارت میکرد و گله بزرگی از مراتع قطمه به او تعلق داشت، اغلب به نزد احمد فرج میتاخت و همانطور که مناسب جوانترهاست در درگاه درب متواضع و مؤدبانه مینشست و قلیان می‌کشید. آنها از همه چیز صحبت میکردند بجز از عایشه. احمد فرج آهسته حساب می‌کرد و میاندیشید. او میدانست که هیچکس مانند هولیل نمیتواند بابت مهریه سود برساند. آن سوی کوه کاخینی تعداد زیادی کشاورز به پدر هولیل بدهکار بودند و برای زمین به او اجاره میپرداختند. او فکر میکرد که پدر هولیل مزارع خارج از گردنه را در مهریه خواهد انداخت. در برابر چشمان احمد گله بزرگ بیانتهائی از دامنه سبز کم شیبی بالا میرفتند، و چشمانش میدرخشیدند. هولیل این را میدید و با تواضع از آخرین مؤفقیتهای پدرش صحبت میکرد.
عاقبت آنها به اندازهای به هم نزدیک شده بودند که نقشههایشان صاف مانند کف دو دست در یکدیگر قرار داشتند. از آنجا که در خانه احمد همسری وجود نداشت، بنابراین او در حال گذر یک کلمه کوتاه به صبا، زنی که مسئولیت خانهداری را به عهده داشت می‌گفت. صبا صبورانه دیگ پلو را که بخار میداد روی زمین میگذاشت و میگفت: "نترس، مراسم عروسی آماده خواهد شد."
و مراسم عروسی را آماده ساختند. بازرگانان آمدند و پارچهها را گشودند. پارچههای راه راه پیراهنها روی هم انباشته شده بودند. پارچههای پالتوها در رنگهای آبی و قرمز به جلو فشار میآوردند. از کتهای کوتاه نخهای طلائی و جواهرات دوخته شده میدرخشیدند. پدر هولیل دستور داده بود از اسمیرنا پارچهها را بفرستند. حنا آماده شده آنجا قرار داشت. صندلهای زرد رنگ در میان پارچهها میدرخشیدند. دستبندهای نقرهای، گوشوارهها و النگوها در میان بازیِ دستها جلنگ جلنگ صدا میدادند.
احمد فرج هنوز هم حساب میکرد، و مرتب متفکرانهتر. زیرا پدر هولیل قرار بود بیابد. و او میآید، مؤدب، مغرور، محتاط و بدگمان. آنها در باره دارائیهایشان صحبت میکردند و از وضع خود شکایت داشتند. احمد فرج خود را مانند کشاورز بدهکار گرسنهای میدید. گله‌هایش اندک و لاغر بودند. مراتعش نازا، بدون چشمه و بدون غذا برای حیوانات. لطفِ الله شامل مزارعش نشده بود. او یک مرد فقیر بود.
پدر هولیل از ترحم اشگ در چشمش جمع شده بود. همچنین او هم فقیر بود. کاروانهایش بازنگشته بودند. خادمینش از او میدزدیدند. بازرگانان به او کالاهای بد میفروختند. خریداران سرش کلاه میگذاشتند. الله آنها را مجازات خواهد کرد.
برگهای خشک تنباکو در قلیان در زیر تب و تاب ذغال کاملاً آهسته جز جز میکردند. از دود چرخان تصاویر زیبائی مشتاقانه شکل میگرفتند و سپس آنها پر از اعتماد برای جبرانِ بهتری محو میگشتند.
هنگامیکه احمد فرج در شب از میان باغ خانهاش میرفت، عایشه لب حوض آب نشسته بود و با ترکهْ کیف شکار میبافت. احمد به او نگاه میکند و در حال نوازش میوههای درختهای کوچک پرتقال میگوید: "پدر هولیل پیش من بود."
عایشه با تکان دادن دوستانه سر به بافتن کیف ادامه میدهد. بعد انگار که برای خود صحبت میکند آهسته از رویداد مرد جذامی و از راهب که با فلاخنش او را به زمین کوباند تعریف میکند.
احمد آهسته از خانه خارج میشود و دستور میدهد اسبش را بیاورند. ریش سفیدش میلرزید. او در حال فرو رفتن خورشید مانند سوارکار آبرومند و مغروری به سمت قطمه میتازد. ــ ــ ــ
همانطور که راهب در حال خواب در زیر صخره به جلو آمده دراز کشیده بود، غرق در رؤیا صدای ضربات سم در حال رفتن بر روی چمنزار نرم را میشنید. او به پل و سوارکار با چفیهِ در پرواز نگاه میکرد.  او خیز برمیدارد و با سرعت به سمت شکاف میجهد، و این یک جهش بلند به درون پرتگاه آبی تیره رنگ میگردد، با یک سقوط ابدی توسط ابرهای روشن. ــ هنگامیکه او بیدار میشود شاخور را میبیند که به طرز مشکوکی غران در مقابل یک بسته نشسته است که کاملاً نزدیک صخرهِ آویزان قرار داشت و با ترکه درخت بید گره خورده بود. یک بسته کوچک حنا و یک صندل زرد رنگ. راهب پیام عایشه را در دو دست میگیرد و احساس میکند که از صندل نرم و روشن یک قطره گرم از میان بازوانش و در ادامه به شانههای قویاش می‌رود، تا اینکه با یک ضربه سریعتر به قلبش انگیزهای شاد میبخشد. او بسته حنا را بدون توجه آنجا میگذارد. صندل زرد رنگ را با یک ترکه بید به چوبدستیاش میبندد و صبح را آغاز میکند.
او با شاخور در میان چمن مرطوب جست و خیز می‌کرد و او را دست میانداخت: "میدونی عایشه کیه؟ میدونی چه چیز زرد رنگِ معطری در پشت حصارهای قهوهای شکوفه میده؟ نزدیک چوبدستی من نشو، بی‌دست و پا، چون تو به تاج چوبدستی من حسودی میکنی. شاخور، من میخوام برات تعریف کنم. وقتی من از روی پل بروم و آن پل در برابرم مثل یک صخره با یک سر و صدای جهنمی بشکنه، بعد من صندل زرد رنگ را داخل گودال ژرف پرت میکنم، و آن صندل مثل یک گل زرد مرتب عمیق و عمیقتر فرو میره، تا جائیکه دیگه پایانی وجود نداره، جائیکه مثل خورشید وقتی باد داغ بیابون ابری از غبار در برابرش پرتاب میکنه کاملاً دور به نظر میرسه. و وقتی من با اسبم میجهم، این جهش تا وسط خورشید بزرگ الله میرسه. و تو اجازه داری با من بیائی. و همه شماها."
وقتی خورشید بالا ایستاده بود، بادیهنشین میآید و در بقچه کوچکی نان‌روغنی تازه میآورد. او از دور بدگمان و چمباته بقچه را روی زمین قرار میدهد و شروع میکند به صدا زدن. راهب یک سنگ در فلاخن قرار میدهد و شروع میکند با نشانه گرفتن به چرخاندن آن. در این وقت بادیهنشین فحش میدهد و به سمت دره میخزد. سنگ با شتابی شدید و بی‌هدف در آسمان آبی به پرواز میآید.
چادرِ گرما دره را میپوشاند، قله کوه را غرق میسازد و در مقابل خورشید موج میزند، و بعد مانند دود سفیدی در جوّ داغ نازکی می‌سوزد. راهب راست ایستاده و به چوبدستیاش تکیه داده بود و با چشمانی که از خستگی بسته و باز میگشتند در برابر یورش اشکال بیشماری که مانند رؤیائی آشکار به او نزدیک میگشتند مقاومت میکرد. عایشه در کنار چادر در سراشیبی کوه خم شده بود و در یک دیگ آهنی غذا میپخت، دود آبی رنگ و بوی ادویه معطر غذا به طور عجیب شاکیانه مستقیم به آن سمت میآمد. عایشه در این حال مدام آواز میخواند و لبخند میزد. شاخور ناگهان پارس میکند، و پارس کردنش از خشمی بیمعنا به زوزه شغال گرسنهای مبدل میگردد. راهب از بیدار گشتن شتابزده چنان به وحشت میافتد که اعضای بدنش به درد میآیند. هولیل مانند یک عفریت که از آخرین اعماق زمین صعود کرده باشد، با یک تفنگ در دست، یک طپانچه در کمربند و چشمانی درخشنده و شفاف در برابرش ایستاده بود. اما او به راهب نگاه نمیکرد. او بیوقفه به چوبدستی و صندل زرد رنگ نگاه میکرد.
راهب بی‌اراده یک قدم به عقب برمیدارد و میگوید: "تو مهمان منی."
هولیل دندان به هم میفشرد، سر را تحقیرآمیز حرکت میدهد، اسلحهاش را پائین میآورد و میگوید: "من مهمان تو هستم."
راهب به آرامی به آن اضافه میکند: "در صلح."
هولیل پاسخی نمیدهد، به صندل نگاه میکند و سپس میگوید: "پدرم دیروز پیش احمد فرج بود. او لباسهای زنانه، النگو و گوشواره، حنا برای روزهای جشن و صندلهائی که کاملاً قابل انعطافند میآورد. بادیهنشین به من گفت که بر روی کوه کاخینی گلهای زرد رشد میکنند. گلهائی که بر روی مراتع تو شکوفا میشوند بسیار زیبا هستند. قلب من از آنها شاد میشود."
راهب با رعایت قانون مهماننوازی <چیزهائی به مهمان تعلق دارند که او با کلمه یا اشاره از آنها تعریف میکند> صندل را از چوبدستیاش باز میکند و به هولیل میدهد: "صندل مال تو."
هولیل با شتابی مخفی نگاه داشته شده آن را میگیرد و در پالتویش مخفی میسازد. راهب یک لبخند مخفیانه در اطراف دهان داشت. او دستهایش را با یک ژست لذت بردن روی هم قرار میدهد و میگوید: "هرگز تفنگی که لولهاش چنین باریک باشد ندیده بودم، باریک مانند نی زیر آب رود اردن. برای ساختن قنداق تفنگ باید همه استادهای دمشق روزهای زیادی کار کرده باشند. من در رؤیاهایم خواهم دید که تفنگ چه مغرورانه بر شانهات آویزان است."
هولیل تفنگ را طوری بلند میکند که مانند نیزهای در دستش قرار میگیرد. بعد آن را با ضربه شدیدی بر روی بازوان گشوده راهب قرار میدهد. کیسه محتوی سرب و گوگرد به زمین میافتد. هولیل با خصومت پیچی به دهانش میدهد و میپرسد: "میخواهی با تفنگ چکار کنی؟"
راهب هفت شاخه بید برمیدارد، به طرف صخرهها میرود و آنها را دور از هم داخل شکافهای سنگ فرو میکند، طوریکه آنها مانند ساقههای نازک رو به سپیدی آسمان ایستاده بودند. سپس او به فاصله دوری میرود و به اولین شاخه شلیک میکند. شاخه متلاشی میشود.
راهب میگوید: "دشمنی" و شلیک میکند. دومین شاخه متلاشی میشود. راهب میگوید: "این سرشت شریرانه بود" و شلیک میکند: "و این در انتظار فرصت از کمینگاه"، "این خشم بود"، این انتقام بود"، "این وحشت بود"، "و این قصاص بود."
با شلیک هر تیر یک شاخه متلاشی میگشت. پوست قهوای رنگ و چیندار هولیل کمرنگ شده بود. صورتش وارفته و خسته به چشم میآمد.
هولیل میگوید: "در صلح بمان" و تلوتلو خوران از دره پائین میرود.
راهب پس از آویختن تفنگ بر شانهاش گله را به داخل گردنه هدایت میکند. او از شادی بیوقفه میخندید و دندانهای سفیدش میدرخشیدند. او حالا میدانست که هولیل دیگر دشمن او نخواهد گشت، و دیگر هیچ چیز نبود که بتواند خود را تاریک در مقابل تصویر عایشه قرار دهد. عایشه در قلبش به شکوفههای باشکوه بیشماری رشد میکند، وقتی که فصل باران به پایان رسیده است و خورشید در طول روز با سرعت جادو کننده وحشتناکی برای فصل بهار یک فرش زنده پهن میکند. در فکر او عایشه زن هولیل بود. امروز، نزدیک شب، یا در شب، ظروف مسی جرنگ جرنگ صدا خواهند داد و صدای آوازها از حیاطهای کاخینی بلند خواهد گشت. مردم مدت سه روز به خاطر دختر زیبای احمد فرج جشن خواهند گرفت. و این جشن شبها مانند یک بوی خوش برای آرامش شبانه در زیر صخره آویزان به بالا صعود خواهد کرد. او بر روی زمین چمباته خواهد زد، با ریتم آوازهای دور خود را آهسته از کمر تاب خواهد داد. او با صدایش که همیشه به نظر میرسد از جائی از عمق قفسه سینه بیرون میآید آوازها را همراهی خواهد کرد. او خوشبخت خواهد بود، زیرا او عایشه، زن هولیل را دوست دارد. او آواز خواهد خواند، اما آهسته، برای اینکه حیوانها از خواب بیدار نشوند. زیرا فردا دوباره یک روز داغ خواهد بود، و آنها باید با زحمت بر روی زمین خشک دنبال غذا بگردند.
بنابراین راهب به خاطر آمدن شب خوشحال بود. اما او برای شنیدن آوازهای جشن بیهوده به جلو خم گشته و با دهان نیمه باز استراق سمع میکرد. اما فقط صداهای همیشگی شب به گوش میرسید، صدائی از نیستی، صداهای بیشمار صحبت کردنی که هیچکجا به گوش نمیرسند. در این هنگام تاریکی سرد به تدریج خود را با وحشتی رو به فزون بر روی او قرار میدهد. او آهسته چادر را ترک میکند و بر روی صخره سینهخیز میرود، تا روستا را زیر نظر داشته باشد. شاخور را به کنار خود میخواند و تفنگ را در دست میگیرد. این دوباره همان وحشت شبانهای بود که اولین برخورد با عایشه به دنبال داشت. افکار سادهاش وحشت هر دو شب را با اضطرابی خرافانی به هم مرتبط میساخت، و او از چشمهای زیبای عایشه سرنوشت را با بالهای تاریک ارواح شب میدید که بر بالای سرش پرواز میکنند. او در رؤیاهائی فرو میرود که در آنها خود را در حال شیون و ناله میدید، و بر علیه دستهائی از خود دفاع میکرد که میخواستند تنهائیش و حیواناتش و کوههایش را به زور از او بگیرند. احمد فرج پیش او آمده و قصد داشت او را بر روی فرش گرانبهائی از آنجا ببرد. او به سمتش بیوقفه شلیک میکرد، اما احمد فرج خونسردانه تمام گلولهها را با فرش دفع میکرد و مرتب نزدیکتر میگشت.
وقتی راهب خسته و ناامید و خرد گشته از کشتی گرفتن بیهوده رؤیاها از خواب بیدار میشودْ اربابش در مقابل او ایستاده بود. راهب از وحشتی غیر انسانی در هم مچاله میشود، طوریکه چشمهایش در حدقه خیره قرار داشتند. او وحشتزده خود را به زمین خم میکند و انتظار اتمام سرنوشت نامفهومی را میکشد که اولین شروعش را او در وحشت و پریشانی رؤیاها تجربه کرده بود. اما طوری بود که انگار باید همه چبز در این رؤیا خود را به بافتن ادامه دهد، فقط با این تفاوت که حالا همه چیز در زیر خورشید روشن بلندِ روزهای سخت تابستانی اتفاق میافتاد. به ناگهان بادیهنشین در برابر صخره بود. او یک پالتوی تازه و یک جفت کفش از چرم قرمز گرانبها بر روی دست حمل میکرد. یک صدا به او دستور میدهد که پالتو و کفش را روی زمین بگذارد. سپس یک پسر با لباس ژنده آنجا ایستاده بود که یک سگ با رنگ نامشخصی را توسط طناب نگاهداشته و با کلمات خشن شروع به هدایت کردن گله میکند. بادیهنشین، سعادتمند تحت حفاظت ارباب که آهسته مسیر دره را بازمیگشت سیلی از کلمات پر گُل از دهانش سرازیر میگشت: "هولیل، این بچه ننه، این پسر دزدِ یک تاجر دزد، که یک کلاهبردار بود، همانطور که پدرش یک کلاهبردار بود، هولیل، این ریش کرکی که وقتی بخواهد یک بار یک گلوله از تفنگ شلیک کند الله را صدا میزند، این هولیل که در خفا شراب مینوشد و مانند شتر یککوهانه در خیابان یورتمه میرود، احمق و مکار مانند یک شتر، لجوج و عاشق مانند یک قاطر، بنابراین این هولیل اسبِ دزدی پدرش را و پول کلاهبرداری شده او را برداشته و در سیاهی شب از آنجا تاخته و گریخته است. او، اگر اسب باهوشتر از سوارکار نباشد، در وسط صحرا خواهد تاخت. شاید این به نفعش باشد، زیرا احمد فرج اجازه نمیدهد که یکی از دخترانش انگار که حرامزاده یکی از این کشاورزان است خار شود. احمد فرج کشاورز نیست. او همچنین یک هیولا هم نیست. او میداند که راهب زندگی دخترش را نجات داده است. اما قبل از آنکه او این را بداند دخترش را به هولیل وعده داده بود. حالا اما قولش را از او پس گرفته. حالا او دخترش را به راهب میدهد. در این شب مردم جشن خواهند گرفت، تمام شب و روز بعد از آن شب را."
راهب به زندگی کردن با رؤیایش ادامه میدهد. هوا در مقابل چشمانش صافتر میشود، و با این حال در فاصله دور در کنار آسمان رگههای پراکنده از بخار مانند یک اضطرابِ دور بود. وقتی خورشید در بالاترین نقطه بایستدْ دراز کشیدن در سایه و دانستن اینکه خورشید در بیرون است زیباست. اما سپس از خانه بیرون آمدن و اوج گرفتن و در وسط خورشید چنگ انداختن مطمئن‌ترین مرگ است.
بادیهنشین او را وادار به عجله میکند. راهب اجازه می‌دهد همه چیز اتفاق بیفتد. او در خود احساس لزوم انجام کاری را نمیکرد. او خودش هرگز چیزی انجام نداده بود. همیشه چیزی در او اتفاق می‌افتاد.
به این ترتیب امروز هم یک افسانه رخ میدهد، که با دستانی لطیف از رؤیا به آن سمت به بیداریِ در روز بلند میشود. خانههای گِلی کاخینی ظاهر میگشتند. زنان و دختران در کنار چشمه ایستاده بودند و به او نگاه میکردند. بزرگترها بدخواهانه میخندیدند. در چشمان درخشان جوانترها یک اشتیاق بیدار سوسو میزد. پسرانی که ضیافت احمد فرج را بو کشیده بودند حضور داشتند، و با لذتی خیرخواهانه همراهان را افزایش میدادند. آنها میدانستند که این عروسی انتقام احمد فرج از پدر خود را باد کرده هولیل و عایشه بود که جرأت عاشق شدن کرده بود، در جائیکه این فقط کلام پدر بود که باید تصمیم میگرفت. فقط راهب هیچ چیز نمیدانست. لبه پالتوی تازهاش بر روی گرد و غبار خیابان کشیده میگشت. پسرها لبه پالتو را بلند میکردند و میخندیدند. او این کار را به عنوان مهربانی و دوستی احساس میکرد و مرتب عمیقتر و اندیشناک‎تر میگشت.
سپس آنها در برابر دروازه طاقدار خانه ثروتمند توقف میکنند. بادیهنشین در اطراف راهب لنگان راه میرفت و کلمات از دهانش سریز بود.
او فریاد میزد: "تو باید به عروس یک هدیه بدی، چطور باید به در بزنیم و یک گنج را بلند کنیم، وقتی ما یک بیل برای حفر کردن زمین نیاوریم؟"
صدای پسرها بلند میشود. آنها از راهب برای عروس هدیه میخواستند.
در این وقت راهب به خاطر درک مبهم دوری پالتویش را کنار میزند و تفنگ و کیسه گوگردِ هولیل را که مخفی نگاه داشته بود بیرون میکشد و آنها را با حرکت آهسته‌ای در دستان بادیهنشین قرار میدهد.
او از تعجب فریاد میکشد و پر از حرص دستش را بلند میکند: "تفنگ هولیل!"
پسرها غافلگیر گشته سکوت می‌کنند. آنها ارتباطهای بزرگ سیاهی را حدس میزدند. فقط میتوانست اینطور باشد که راهب در مبارزه به خاطر عایشه هولیل را به طریقی شکست داده باشد. شاید هولیل فرار نکرده و از آنجا نرفته بود. شاید او جائی در گردنههای کوهِ لخت افتاده باشد. قصاص مانند یک خال سرخ در آسمان بسیار دور ایستاده بود. آنها در برابر قانون خون با ادب و ساکت میشوند.
هنگامیکه بادیهنشین لرزان و با کلمات نامفهومْ هدیه عروس را در برابر احمد فرج قرار میدهد، احمد برای یک لحظه وقارش را فراموش میکند و درمانده با دستهایش بر سینه میکوبد. سپس بر خود مسلط شده و جدی تفنگ را برمیدارد و آن را به میخی می‌آویزد. عایشه به راهب تعلق داشت.
مانند صداهای نرم از ملودیهای غروبِ خورشیدْ جشن به پایان میرسد. احمد فرج قبلاً میخواست دستور دهد که فقط یک روز جشن گرفته شود. حالا اما او جشن را سه روز و سه شب ادامه داده بود، زیرا شرمش از افسانهای که در باره تفنگ هولیل همه جا گفته میشد از بین رفته بود. هیچکس دیگر جرأت دست انداختن و خندیدن نداشت. و در حالیکه شادی ادامه داشتْ همدردی بدخواهانه در همه به مشارکت و عشق تبدیل میگردد.
راهب از گذشت زمان چیزی نمی‌فهمید، مرتب لبخند زنان در یک رؤیای غمانگیز غرق می‌گشت، در حالیکه حالا او بر روی اسب از روی پل سریع و آماده جهش میتاخت، مدام جلوتر، مدام عمیق‎تر به درون پرتگاهی بی انتها به سمت گلهای زردی که میدرخشیدند سقوط میکرد.
عاقبت او از طریق نوازش سرد هوا متوجه میگردد که او راه میرفته و دیگر در کوچههای کاخینی نیست. مسیر سربالائی بود و به سمت قله کوهش میرفت. در این وقت او به تدریج بیدار میشود. زمین را دوباره آشنا و واقعی مییابد، میتوانست دوباره راه برود و حرکت اعضای بدنش را احساس کند. صدای شلیک گلوله از میان شب و آوازهای دسته جمعی از گلوهای بیش از حد تلاش کرده به گوش میرسید. آسمان مرتب بالاتر و آبیتر به سمت بینهایت میرفت. سپس صخره آویزان مانند یک مشت سنگین از تاریکی بیرون میجهد. چادر سیاه غیر قابل تشخیص در سایه قرار داشت. راهب به خانه رسیده بود.
مهمانها عقب باقی ماندند و به سمت دره به راه افتاند. گاهی صدای یک شلیک به گوش میرسید و دیوارهای کوه پژواک‎شان را روشن پخش میساختند. گهگاهی یک صدا، دورتر، محوتر، توسط شب مکیده میگشت و سپس دوباره همه جا آرام بود.
راهب در کنار چادرش ایستاده و دستهایش را بر روی سر گذاشته بود. عطر تازه شب سینهاش را فراختر میساخت. او درخشنده به فردا فکر میکرد. رؤیای زیبا به پایان رسیده و افسانه تا به پایان تعریف شده بود. حالا دوباره رؤیا و افسانهِ تمام روزها همراه با انزوای سعادتمند بر روی زمین و در زیر آسمان و با حیوانات و چشمهها و گلها شروع شده بودند. الله خوب بود، بسیار خوب. الله به او در اینجا یک بهشت داده بود، به او، زیرا او هرگز مرتکب گناه نشده و روحش کاملاً پاک بود.
او پرده چادر را بلند میکند و داخل میشود. در این وقت یک عطر بر او یورش میبرد، یک عطر غریبه، دوستداشتنی و گیج کننده، اما غریبه، بینهایت غریبه، طوریکه یکی از ضربان قلب به سمت گلویش میرود و مانند یک مشت کج در آنجا محکم مینشیند. و قبل از آنکه خون بتواند دوباره خود را جمعآوری کند، از سر و صدای آهسته آرام النگوهای نقرهای و سر و صدای طالبانه جامه نرم مورد حمله قرار میگیرد. حالا خون در برابر چشمانش مانند یک مشعل وحشیانه در حال چرخش از شبِ پریشانی و جنگ به خروش میآید. این چه بود؟ آیا این باید میبود؟ آیا این هنوز یک رؤیا بود؟ او در کنار زانوهایش دو دست احساس میکند، دو زنجیر آهنین که او را می‌بستند، طوریکه او سقوط میکند و به زمین میافتد، بر روی بستری بلند و نرم، به داخل آغوشی گشوده، در یک پرتگاه، عمیق، عمیق، بیپایان و بی‌توقفی که در آن گلهای زرد رنگ میدرخشیدند. و در اطراف او آب جاری بود ــ ــ ــ ــ ــ
راهب به چوبدستیاش تکیه میدهد و به مرز میان کوه و آسمان نگاه میکند. خورشید برای خروج از میان مه به سختی زحمت میکشید. چشمان راهب برای خروج از میان حجاب عمیق روحش به خود زحمت سختی میدادند. همه چیز مانند همیشه بود. چمن خشک در زیر پاهایش. گله که برای هر نوک سبز چمنی حرص میزد. شاخور که مدام ناراضی و خشمگین میغرید. ارتفاع قله کوه. سایه صخرههای آنسوی گردنه. همه چیز مانند همیشه بود. و با این حال همه چیز طور دیگر بود.
تعجب از چشمان راهب دیگر ناپدید نمیگشت. از داخل چادر صدای آواز خواندن و برخورد لوازم خانگی به هم میآمد. او با صدای عمیق بلندی سیر و خوشحال میخندید. اما یک تعجب بزرگ در خندهاش بود. شب و بازگشت به چادر فرا میرسد و با آن به یاد آوردن این موضوع بزرگ که او دیگر تنها نبود. شبها برایش یک غواصی در آب معطر بودند. شب‌ها قبلاً بیپایان و یک گفتگو با ارواح تاریکی بودند.
عایشه گاهی به روستا میرفت و با خود خوراک میآورد. سپس وقتی صدای سبک گامهایش از مسیر دره به سمت پشتِ صخره آویزان بالا میآمد، خاطره از پشت راهب مانند اولین روزهای عشقش مطبوع میگذشت.
اما راهب گاهی اوقات گمگشته در حال گوش دادن میایستاد و انتظار میکشید نکند بادیهنشین می‌خواهد با بار او بیاید. او بادیهنشین را وراج از دور در حال دست تکان دادن میدید. برای راندن او دستش را به طرف فلاخن میبرد. و وقتی او در رؤیاهای زنده سنگ فلاخن را در میان هوا میچرخاند عایشه از درون چادر طوری میخندید که او وحشت میکرد، بعد همه چیز را به یاد میآورد و خود را در ملودی خنده او حرکت میداد.
او با تمام روح و افکارش عایشه را مانند روزهای اول دوست داشت. اما از زمانیکه عایشه روزها در نزدیکش بود و شبها در کنارش حس میکرد که یک دست بر روی چشمهایش قرار داردْ دیگر به فاصله دور در آسمان نگاه نمیکرد. رؤیاهایش تنگتر و کوچکتر شده بودند. با حیواناتش خوب رفتار نمیکرد، چون که او مایل بود در برابر عایشه خوب باشد. دیگر با شاخور صحبت نمیکرد، چون که او با عایشه صحبت می‌کرد. و تمام افسانههائی که برای خود میبافت پایان خود را در زیر پارچههای سیاه چادر مییافتند.
چیزی در او روز و شب بیشکایت و بیصدا میگریست. او آن را درک نمیکرد. او اندوهگین به آن گوش میداد. او یک ظرف مهر و موم شده با نشانه مقدس بود، آدمی پرخور در آن حبس بود و دیگر هیچ راهی به بیرون وجود نداشت. و در این استراق سمع پنهانی وحشتی دور قرار داشت، یک آگاهی از مرتکب گناه گشتن. او گناه کرده بود. اما نمیدانست به چه نحوی. او میدید که الله به تدریج بهشت زمینش را از او پس میگیرد. رنگهای زیبا محو میگشتند. رؤیاها میمردند. افسانهها ناپدید میشدند و گلها میپژمردند. باید حتماً چیزی در او مرتکب گناه شده باشد.
هرچه این وحشتِ تاریک بیشتر به او فشار میآورد عشقش به عایشه گداختهتر میگشت. روزهائی بودند که او شاخور را پیش گله میگذاشت و با گامهای بلند با عجله به چادر میرفت. او عایشه را در حال گندم آرد کردن میدید، در حال تهیه کوسکوس، در حال رنگ کردن دستش با حنا، در حال دوختن یک قلاب بر جامه، راهب سرش را تکان میداد و میخندید، پس از آنکه عایشه جواب خندهاش را با خنده میداد او پیش حیواناتش بازمیگشت.
تابستان در عشقی یکسان و نیازی یکسان به پایان میرسد. باران خود را اعلام میکند. او یک شب در چادر دراز کشیده بود، تنگ فشرده به عایشه و با خستگیای مطبوع. در این وقت دوباره یک رؤیا به سراغش میآید. یک سوارکار میتاخت، با چفیه در پرواز. با نزدیک شدن سوارکار متوجه میشود که سوارکار خود اوست. در فاصله دور بر روی رودخانه یک پل سنگی قرار داشت. او به آن سمت میتازد. تفنگ هولیل در دستش بود. در وسط پل میگذارد اسب دستهایش را بلند کند و او با قنداق محکم به سنگ میکوبد. زمین بیصدا در هم میشکند. قلوه سنگها در پرتگاهی که با سر و صدا باز شده بود ناپدید میگردند. او به اسب مهمیز میزند و به داخل پرتگاه میتازد. او افسار را محکم نگاه داشته بود. آب میغرید. او به درون یک آسمان آبی بزرگ و خندان سقوط میکرد و سقوط میکرد.
او ناگهان بیدار میشود. عایشه با نفسهای عمیق در کنار او خوابیده بود. اولین باران با صدائی یکسان مانند چکش بر روی پارچههای چادر ضربه میزد. تابستان می‌خواست خداحافظی کند. در این وقت راهب خشمگین میشود. همچنین تابستان را هم به خاطر مرتکب گناه گشتن از او گرفته بودند. تابستان قبل از آنکه چشمان او دوباره پاک گشته باشند هنوز اجازه رفتن نداشت!
او با سرعت بلند میشود. اندام نرم قهوهای عایشه را لمس و نوازش میکند. عایشه کُند در خواب تکان میخورد، و در اطراف دهانش یک لبخندِ خوب بود. سپس راهب از چادر خارج میشود. باران شُرشُر بر او میبارید. او یک تیرک برمیدارد و بر روی صخره رو به جلو آمده میرود. با احتیاط نوک تیرک را در محل اتصال باریک صخره و دیواره کوه فرو میکند. و در حالیکه هزاران فکر زیبا و دور به عایشه از ذهنش می‌گذشت به آرامی و با احتیاط فشار میدهد و ضربه میزند. زمین توسط باران نرم و سست شده بود. او خستگیناپذیر در کار خود تلاش میکرد. او میدانست که تابستان دوباره خواهد آمد. تیرک عمیقتر و عمیقتر در شکاف فرو میرفت. او توانست عاقبت یک لرزش و تکان آرام احساس کند. قلبش از خوشحالی به تپش افتاده بود و از عشق به شدت میزد. باران انگار که میخواست به او کمک کند هنوز به شدت میبارید. و سپس او بالای تیرک را در چنگ میگیرد، خود را به آن آویزان میکند و میگذارد تمام وزنش با یک حرکت تند سقوط کند. تیرک در لحظه متلاشی گشتن محل اتصال باریک صخره و دیواره کوه را با یک صدای خشک و سخت جدا میسازد. سپس صخره با وزن سنگینش بر روی چادر سقوط و آن را در زیر خود دفن میکند. ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
سحر سریع طلوع میکند. باران بند آمده بود. آسمان شفاف میدرخشید. خورشید دوباره مانند همیشه و تمام روزها آمده بود. تابستان یک بار دیگر برای مدت کوتاهی بازگشته بود. آخرین چمنها با قدرت گسترش مییافتند. یک طراوت و یک عطر تند مانند اولین روزهای بهار در هوا موج میزد.
راهب از روی صخرهِ سقوط کرده به سمت قله کوه میرود. چهرهاش از سعادت و پاکی میدرخشید. چشمانش برق میزدند. او میتوانست تا فاصله خیلی دور، تا مرز میان زمین و کوه را ببیند. دیگر هیچ گناهی در او نبود. او دیگر به صخره نگاه نمیکرد.
راهب چند قدم دور از گله به چوبدستیاش تکیه میدهد. صدایش عمیق بود. او می‌گوید:
"یک حوری از بهشتِ پیغمبر ما از روی پل روحم میگذشت. هنگامیکه او در وسط پل بود چشمانش را بالا آورد و به من نگاه کرد. در این وقت یکی از پایههای اصلی پل می‌شکند. یک گودال ژرف نمایان میگردد. آب در آن پائین است. آب عمیقی که همیشه جاریست. من از روی آن میپرم. من نمیدانم که این پرش یه کجا ختم میشود."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر