رسول خنگ.

زمانی، ــ قبل از پیدایش تاریخ مکتوب ــ یکی از پیامبران اولیه خدا که نامش متأسفانه در هیچ کتابی نیامده است، صبح زود بسیار خشمگین و نگران با قطعه سنگی در دست از تپه خاکی کنار کلبهاش ــ تپه به مخروطی که انگار رأسش را با اره بریده باشند شباهت داشت ــ با سرعت بالا میرود، بالای تپه در کنار سنگی شبیه به سنگ آسیاب زانو میزند و با سنگِ در دستش ــ طوری که انگار دارد زنگ درب خانه کسی را به صدا میآورد ــ دو بار محکم به سنگ بزرگ میکوبد.
پس از مدت کوتاهی صدائی خوابآلود در فضا میپیچید: "چه خبره! ..... کیه؟"
مرد با زبانی که برای ساکنین زمین هنوز هم ناشناس است پاسخ میدهد: "منم!"
صدا اول خمیازهای طولانی میکشد و بعد میگوید: "دیگه چه کار داری؟" 
مرد با عصبانیت میگوید: "صبح زود رفتم از درخت همسایه کناری برای صبحونه خرما کندم، وقتی برگشتم خونه دیدم نازنازیمو دزدیدن."
صدا شگفتزده میپرسد: "نازنازیتو دزدیدن؟!"
مرد غمگین میگوید:  "این صدمین نازنازیمه که از من میدزدن."
صدا ناباورانه تکرار میکند: "صدمین!"
مرد خشمگین ادامه میدهد: "آره، صدمین. من هر بار از درخت همسایه خرما کندم و به خونه برگشتم دیدم که نازنازیمو دزدیدن! دیگه دارم دیوونه میشم. نمیدونم چه کسی این نامردی رو میکنه! بجز من و همسایهام کس دیگه‎ای این طرفا زندگی نمیکنه! او هم از همه جا بیخبره! و فکر کنم از من هم خوشش نمیاد، چون تا حال من رو به خونه بسیار بزرگش که باید بیشتر از صد تا اتاق داشته باشه دعوت نکرده!
من واقعاً دیگه فکرم به جائی قد نمیداد! برای همین اومدم از تو بپرسم شاید بتونی کمکم کنی!"
پس از برقرار شدن یک مکث طولانی صدا میگوید: "برو به مردم بگو که خدا درختان خرما را برای همه شما آفریده است، و شما نباید به جای خرمائی که از باغ خانه‌تان دزدیده میشود نازنازی دیگران را به عنوان خسارت بردارید! برو بگو که خدا گفته است: گرچه من نازنازیها را هم برای همه آفریدهام، اما این کجا و آن کجا! آن برای خوردن است و این اما اثبات آیه خداست!"
***
خیلی خوب میدانم که تو هم از شنیدن آمدن کوروش به خوابم متعجب خواهی گشت! باور کردنش برای خود من هم سخت بود! اما نمی‌شود که وقتی کوروش به خوابت میآید تو فکر کنی اصغر یا اکبر به خوابت آمده است!
بله دوست عزیز، کوروش شخصاً به خوابم آمد. البته چون من تا آن وقت هرگز او را ندیده بودم، بنابراین از روی اجبار قبول کردم که فرد در خوابم خود کوروش است و نه یکی از وزرا و یا سربازانش ــ من در تصاویری که از آنها دیدهام همگی به هم شباهت کامل دارند ــ.
باری، من و کوروش لبه تختخواب کنار هم نشسته بودیم و به همدیگر طوری نگاه میکردیم که انگار هر یک از ما از سیاره دیگری آمدهایم! کوروش مرتب دست به ریشش میکشید و زیر لب <عجبا عجبا!> میگفت! من هم میخواستم دست به ریشم بکشم و بگویم عجیبه عجیبه! اما وقتی ریش خود را با ریش او مقایسه کردم و دیدم درازای ریشم یک پنجم ریش اوست، بنابراین از دست کشیدن به ریشم دست کشیدم و فقط شگفتزده زمزمه کردم: "عجیبه! واقعاً عجیبه!"
در این وقت ناگهان کوروش در حال نگاه کردن زیر چشمی به ریش خود با کنجکاوی از من میپرسد: "چی عجیبه؟"
من برای اینکه او فکر نکند فرم و یا درازی ریشش باعث تعجب من شده است میگویم: "یک وقت فکر نکنی که تعجب من از فرم و درازی ریشته! نه، ابداً، ریش که تعجب نداره! خود من هم ریش دارم! البته به پای ریش تو نمیرسه! ولی همونطور که شاعر شهیر اهل بابل <گوضنفر> میگوید: "ریش ریش است، گر نزنیش بلند خواهد گشت!" نخیر، تعجب من از ریشت نیست، بلکه تعجبم از عینک دودیایِ که به چشم زدی! اونم در این تاریکی!"
ناگهان بعد از به انتها رساندن واژه تاریکی مکث میکنم و متعجبانه به خودم میگویم: "تو اصلاً چطور تونستی در این تاریکی شکل و شمایل او را دیده و تشخیص بدهی که طرف ریش دارد! و ریشش بلند است و عینک دودی بر چشم گذاشته است! و اینکه اصلاً از کجا میدانی او واقعاً کورش است؟! خوبه بهش نگفتی چه موهای فرفری قشنگی داری!"
بلافاصله برای مطمئن ساختن خود از روی میز، از جای همیشگی، شمعی برمیدارم، و پس از روشن کردن آن کوروش را که در کنارم لبه تخت نشسته بود می‌بینم، او را فوراً میشناسم و بیاراده میگویم: "عجیبه!" و همزمان کوروش هم با دیدن من در روشنائی نور شمع میگوید: "عجبا! عجبا!"
من که فکر میکردم کوروش با دیدن ریشم و فرم و اندازه آن تعجب کرده با دلخوری میپرسم: "چیه، هی میگی عجبا عجبا؟"
کوروش خودش را کمی جمع و جور میکند و طوری که انگار میخواهد رفع کدورت کند دستپاچه میگوید: "چیز خاصی نیست! یه وقت فکر نکنی ریشت باعث تعجبم شده! خود من هم همونطور که میبینی ریش دارم! ریش ریشه، چه ریش تو باشه چه ریش من! من داشتم به خودم میگفتم: «ببین گرفتار خواب چه آدمی شدی!»، خب، تو جای من بودی تعجب نمیکردی؟"
و اینجا بود که هم من و هم کورش پی بردیم تعجب ما از داشتن ریش نبوده است.
سپس او از من میپرسد: "اسمت چیه؟"
من قبل از معرفی کردن خودم با دلخوری میپرسم: "منظورت از <چه آدمی> چی بود! مگه من چِمه؟!"
کوروش در آن نور کم نگاهی تحقیرآمیز به من میاندازد و می‌گوید: "من نمیدونم تو چته! ولی آخه اینم اتاقه که تو داری!؟ به جای اینکه حالا دور یک میز گردِ قشنگ و مدرن نشسته باشیم ببین کجا نشستیم! روی یک تخت زپرتی که باید آدم مدام مواظب باشه زیاد تکون نخوره که زهوارش در نره!"
من بدون آنکه بگذارم کوروش سرخی کمی را که از شرم بر چهرهام نشسته بود تشخیص دهد میگویم: "حق با توست"، بعد مکث کوتاهی می‌کنم و پس از معرفی کردن خودم از او میپرسم: "نگفتی چرا عینک دودی زدی؟"
در این هنگام او تازه متوجه میشود که هنوز عینک بر چشم دارد و با گفتن <عجبا> آن را برمیدارد، در جیب میگذارد و میگوید: "نترس! من برای کشتن تو و غارت اتاقت نیومدم، من در کمال صلح به خوابت اومدم، اومدم بهت بگم این اتاق از این به بعد مال منه، البته تو هم میتونی در یک گوشه اتاق بچری و هر کاری که دوست داری بکنی، البته تهیه خوراک و پختن غذا با توست، چون من که خودت میدونی از این کارها نکردم و بلد نیستم! تهیه توتون برای قلیون هم وظیفه توست، من تو این اتاق تا وقتی که دلم بخواد میمونم و تو هم تا وقتی من اینجا هستم نباید هیچکدوم از حقوق بشر رو زیر پا بذاری، وگرنه عصبانی میشم، و بعد مجبور می‌شم بهت بگم که نباید دیگه از این کارا بکنی! قبوله؟ اگه قول میدی بزن قدش!"
(ناتمام)
***
مسیح، قناری عشقم، امروز ساعت هشت صبح درگذشت و من و شش فرزند باقیمانده خود را تنها گذاشت. مرگش آرام بود، و من باید او را از امروز به بعد در <ماریا> بزرگترین دخترش که همزمان نقش همسری او را هم به عهده گرفته بود ببینم و با او راز و نیاز کنم. هرچند ماریا مانند مسیح با من خودمانی نیست، اما امیدوارم که نبود مسیح این شکاف میان من و او را پر سازد.
من مسیح را طبق رسمی که بین من و قوم او برقرار است دو روز در کنار فرزندانش قرار خواهم داد و بعد در پارک کنار خانهام زیر درخت سرو عظیمی که آرامگاه خانوادگی اوست به خاک خواهم سپرد. مسیح بیش از ده سال یار و همدم وفادارم بود، حضورش روح و روانم را پالایش می‌داد و نگاهش آرامم می‌ساخت.
تحمل فقدان مسیح سخت است، اما این هم آسان نیست که به عنوان آدمی بی پَر و ناتوان از پرواز نتوانی برای تسلی دادن به فرزندانش که میدانند آسمان یعنی چه و پرواز کردن در آن چه لطفی دارد تعریف کنی که پدرشان به آسمان پرواز کرده و حالا حالاها هم پیش خدا میماند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر