دیوانه افسرده
مثلاً داشت با من درد دل میکرد:
"گرچه من آدم تقریباً گوشهگیری هستم، اما با این
حال در این شصت سال عمری که از من میگذرد آدمهای کمی ندیدهام. من در بیست سال اول عمرم که در ایران گذشت انواع مختلف انسانها را دیدم. در قدیم میگفتند اگر مرگ میخواهی برو ویتنام! امروز
این کار اما آسان نیست؛ آدم نمیداند بین این همه جا
برای مردن کدامیک را باید انتخاب کند؛ آیا باید برود یمن وبا بگیرد یا برود سوریه
شیمائی شود و یا بهتر است برود عراق
گوشهای بنشیند و در حال گدائی کردن با انفجار بمب درکنارش به آن دنیا برود!"
من برای دلداری دادن به او میگویم: "اما شما که هنوز جوانید، کار خدا قابل پیشبینی نیست، شاید هم توانستید به
صورت طبیعی بمیرید!"
او انگار حرف بیربطی شنیده باشد میگوید: "ای بابا، شما چه دل خوشی دارید! مرگ طبیعی سیری چند؟! آدمهائی هم که با صد سال سن یا حتی در صد و بیست/سی سالگی فوت میکنند به طور طبیعی نمردهاند، بلکه در اثر بدی
آب و هوا و فکر و خیال و پرسشهای بیجواب جان دادهاند! وگرنه خدا ما را با ضمانت طول عمر چهارصد ساله خلق کرده است! چینیها، آمریکائیها، آلمانیها، فرانسویها و ژاپنیها حالا حالاها باید بِدوَند تا به پای خدا برسند و موفق به دادن ضمانتی بیش از
سه سال برای محصولاتشان شوند."
من مانند آدمهای قانع گشته میگویم: "انگار حق با شماست ... اما نگفتید مغز تازه سیری چند؟!"
***
خسیس
فقط یک بار در روز از پاکت غذائی که برای گنجشکها خریده به اندازه دو قاشق غذاخوری داخل ظرف کوچک پلاستیکیای که کنار پنجرهاش با سیم محکم بسته است میریزد، بعد پنجره را میبندد و به کار خودش
مشغول میشود.
من از او میپرسم: "چرا ظرف بزرگتری انتخاب نکردی که غذای بیشتری داخلش جا بگیره!"
بدون نگاه کردن به من میگوید: "من که راکفلر
نیستم، این ظرف مخصوص دو نفره، برای زن و شوهری که زیر پنجره من بین شکاف آجرها
زندگی میکنن کافیه!"
من کنجکاو از او میپرسم: "بچه ندارن!"
همانطور که مشغول انجام کارش بود میگوید: "چرا دارن، ولی اسبابکشی کردن و رفتن!"
من آهسته به خودم میگویم: "من هم اگر فقط
برای دو نفر غذا میداشتم بچههایم اسبابکشی میکردند و از پیشم میرفتند جای دیگر!"
***
بَنگی خشمگین
دیوانه بدون سلام کردن داخل خانه میشود و میگوید: "میخوام قیمه قیمهت کنم!"
من میپرسم: "قیمه قیمه یعنی چی؟"
در حال نشستن بر روی صندلی میگوید: "نترس، خیلی
زود حالیت میشه!"
این دوست من گاهی کارهائی میکند و حرفهائی میزند که مجبور میشوی به خودت بگوئی: "خدایا، این دیگه کی بود خلق کردی!"، هیچ دیوانهای به گرد پایش هم نمیرسد! فروید اگر میتوانست بداند که یک چنین فردی روزی به دنیا خواهد آمد، حتماً صبر میکرد تا ابتدا با او آشنا شود و بعد میمرد.
من در حال فکر کردن به معنای قیمه قیمه شدن بودم که ناگهان رفیق دیوانهام شروع به صحبت میکند:
"بذار رو راست بهت بگم، میخوام تمام مقدساتتو ببرم
زیر سؤال! میخوام کاری کنم که جزجز
کنی و بعد من با شنیدن صدای جزجز کردنت آبجو بنوشم و آروغ بزنم!
من بحرانهای مختلف روحی روانی این رفیق دیوانهام را بارها تجربه کردهام، اما امروز برق چشمانش، و سفیدی سرخ گشته آن مرا به فکر و کمی هم به هراس انداختند! من برای شکست دادن این وحشت مسخرهْ غیرمنتظره و با لبخندی ساختگی میپرسم:
"چرا چشمات قرمزه؟"
این پرسش ناگهانی مانند ریخته شدن آب یخ بر صورتش او را شوکزده میکند، و پس از لحظه کوتاهی فکر کردن از داخل جیبش تنباکو و دم و دستگاه ساختن
سیگار جادوئی را خارج میسازد، پوزخندی به معنی
اینکه دستم را خوانده است میزند و خونسردانه میگوید: "نترس با تو کاری ندارم، اما میخوام با سؤالهای ساده و منطقی تمام
باورهای خشک و متعلق به عهد بوقتو ریز ریز کنم!"
<ریز ریز>، <جزجز> و <قیمه قیمه> کردن را طوری ادا میکرد که انگار در مغازه جگرکی یا قصابی به دنیا آمده است. او بعد از به پایان رساندن جملهاش سکوت میکند و خود را به ساختن سیگاری محبوبش مشغول میسازد، و من خیالم کمی راحت میشود و در حال درست کردن چای به سر رو به پائین خم شده و حالت آرام و متفکر چهرهاش نگاه میکنم و امیدوارانه به خودم میگویم: "حتماً به خیر میگذرد."
در این وقت زمزمه آرام او با خودش به گوش من هم میرسد:
"یکی به دینش افتخار میکنه، یکی به نژادش مینازه، یکی به تاریخش، یکی به جغرافیش، یکی به شاعرش، یکی به نویسندهاش، یکی ...
خب، گیرم پدرت بود فاضل، از فضل پدر تو را چه حاصل؟ آخه الدنگِ بی آینده، تو که
ادعات میشه باهوشی، پس آخه تو دیگه چرا؟ چرا به تمدن عهد بوق چسبیدی و دیگه ول نمیکنی؟ چرا خصلتهای فرقهای رو کنار نمیذاری و با تمدن قرن بیست
و یکم کنار نمیائی! چرا ..."
خدا را شکر در این بین ساختن سیگاری به پایان رسیده بود، اما چنین به نظر میرسید که او به کلی آن را فراموش کرده است و حالا میخواهد آنچه را برای خودش زمزمه کرده بود با صدای بلند برای من تکرار کند و پاسخ آنها را از من بخواهد! من فوراً فندک را روشن میکنم و او با شنیدن صدای روشن شدن فندک سیگاری را به سمت من دراز میکند و طوریکه انگار از بریده شدن حرفش دلخور شده باشد میگوید: "روشن کن، تو بزرگتری!"
من در حال پک زدن به آن سیگار جادوئی برایش چای میریزم و با امید بیشتری به خودم میگویم: "نگران نباش، حتماً به خیر خواهد گذشت."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر