وقت‌نشناس.

من در حال ثبت هذیان ذهن
سکوت مرگباری در اتاق حاکم است، ناگهان مرغان عشقت بیجهت با وحشت از بالای سرت به اینسو و آنسوی اتاق پرواز میکنند و صدای بلند فریادشان هر دو گوشَت را به زنگ زدن میاندازد، تو ساکت و مضطرب به پرواز بیقرارشان نگاه میکنی و هرچه فکر میکنی عقلت به جائی نمیرسد و نمیفهمی چه چیز آنها را به وحشت انداخته است، تو از صدای زنگ گوش‎هایت هیپنوتیزم گشته و خود را در دنیای دیگری مییابی، حالا تو مرغ عشق شدهای و مرغان عشقت مانند انسانها کنار هم کف اتاق نشستهاند و مشغول بحث و جدلند، لحظه اول فکر میکنی که شاید خوابی و رویا میبینی، اما با گوش دادن به صحبت مرغان عشقت کنجکاو میگردی، گوشهایت را تیز میکنی، چنین وانمود میکنی که آنچه می‌گویند برایت بیاهمیت است، مرغان عشقت اما زرنگتر از آنند که بتوانی با این حقه گولشان بزنی، بنابراین صدایشان را پائین میآورند و شروع میکنند به آهسته صحبت کردن، تو خسته از بینتیجه ماندن این کارْ دلت میخواهد: کاش صدای زنگ داخل گوشهایت قطع میگشت و میتوانستی از این حالت نامطلوب خارج شوی، اما صدای بلند زنگ نظرش با نظرت یکی نیست و تو درمانده میان دو جهان همچنان در نوسانی.
حالا دیگر مرغان عشقت از پرواز مضطربانه خسته شدهاند، آرام کنار هم نشستهاند و در سکوتْ با علامت سؤالی در چشم به تو نگاه میکنند، و تو از این کارشان مرددتر میگردی، نمیدانی که آیا تمام این چیزها را در خواب میبینی یا هنوز هم در حالت هیپنوتیزم به سر میبری،
به تدریج اما زنگ داخل گوشهایت از صدا میافتد، اتاق دوباره در سکوت فرو رفته است، تو هنوز در خوابی و در حال رویا دیدنی، مرغان عشقت اما بیدارند، صبحانهشان دیر شده است و نمی‌دانند باید به چه نحو تو را متوجه این موضوع سازند.   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر