آشتی با زمان.

از زندگی و دنیا دل خوشی نداشت، همیشه وقتی مشکل غیرقابل حل به نظر میرسیدْ کاسه صبرش پر میگشت و میگفت: "آخه چرا هیچکس از من سؤال نکرد که آیا دلم میخواد به دنیا بیام یا نه!" بعد وقتی کمی آرام میگرفت ادامه میداد: "ولی مهم نیست، من زمانِ رفتن و نوع آن را خودم انتخاب خواهم کرد!"
منظورش از جمله آخر این بود که زمان خودکشی و نوع آن را خودش از حفظ است!
اما من چون میدانستم که ما هر لحظه در حال مردن و زنده گشتنیم، و همچنین مطمئن بودم که او از مرحله پرت است و هنوز هم نمیداند به چه نحو باید پدر و مادر بیچاره قبل از به دنیا آمدنش از او سؤال میکردند، بنابراین همیشه او را به حال خود گذارده راه خود می‌رفتم.
***
من فکر میکردم امروز چهارشنبه‌ست، و در حالیکه داشتم چای را داغ داغ مینوشیدم تا دیر نشده زودتر حرکت کنمْ شنیدم که گوینده رادیو اعلام کرد امروز سه شنبه‌ست! من اول تعجب کردم اما بعد لباسم را درآوردم و دوباره لباس خانه تن کردم! اما حالا نمیدونستم که باید به خاطر این اشتباه غمگین بشم یا شادی کنم! شک و تردید دردآوره و من از درد و رنج بیزارم. از این رو پس از کمی فکر کردن به خودم گفتم این چه کاریه، چرا باید آدم به خاطر چنین موضوع بیاهمیتی اصلاً شاد یا غمگین بشه! بعد قیافهم رو در این وقت تجسم کردم و از خودم و هوش سرشارم خوشم آمد و به خودم گفتم: "آفرین، صد باریکلا، اگر تو رو نداشتم باید جه خاکی بر سرم میریختم!"
اما بعد خیلی جدی به خودم گفتم: "آخه مرد حسابی مگه برای روزها فرقی هم میکنه که تو آنها را با هم اشتباه بگیری؟ آیا مگه وقتی روز رو به بیست و چهار ساعت تقسیم کردن ککش هم گزید؟ مگه حالا از این اسمهای عجیب و غریبی که روش گذاشتن ناراحت یا خوشحاله! "یکشنبه ... دوشنبه ...." چه اسامی مضحکی، آدم رو به یاد یکی از فیلم‌ها میندازه.
در هر صورت روزها یا از پی هم میگذرند یا از پس هم میآیند، و نه تنها من و تو رو را اصلاً نمی‎شناسن، بلکه برای کس دیگری هم تره خرد نمی‌کنن!
ببین زمان بیچاره را با این نامگذاریهای عجیب به چه روزی انداختن! به زمان بیچاره نام قرن و سال و ماه دادن اعتراضی نکرد! بهش در یک شبانه روز بیست و چهار ساعت وقت دادن، باز هم اعتراضی نکرد، ساعت و دقیقه و ثانیه دادن، باز هم ککش هندی نخوند! همه اینها یعنی من و تو براش بیتفاوتیم، حالیته یا نه؟
خوب دیگه دیرم شده! ساعت چنده؟ ... چی؟ ... هشت؟ هشت صبح یا هشت شب؟ هشت شبِ چه روزی؟
***
زمان را شاید بتوان متوقف ساخت با زمانه اما چه میکنی؟
آیا به زمانه بدبینی؟
آیا دیگر از زمانه انتظاری نداری؟
آیا فکر میکنی که زمانه زر زیادی میزند و دست تو از همه جا کوتاه است؟
آیا فکر میکنی نباید در مقابل زمانه بی‌دست و پا بود؟
آیا غمگینی؟ به حالِ چه کسی غم میخوری؟ به حال خودت یا به حال دست کوتاه یا پای نداشته‌ات؟
نگران نباشید.
ما برای بلند ساختن دست شما به هر اندازهْ آماده خدمتیم.
مراجعین محترمی که دست‎شان کوتاه است و به زنگ نمیرسد کافیست که با لگد فقط چند ضربه آرام به درب ساختمان ما بزنند.
افراد بی‌دست و پا با وقت قبلی توسط پزشکان حاذق ما بر روی کول حمل و از پلههای ساختمان کلینیک بالا برده میشوند.
همانطور که شاعر میفرماید: تو کز محنت دیگران بی غمی، دلت میآید مردم بی‌دست و پا را از یاری محروم کنی؟!
و ما خوشحالیم از اینکه میتوانیم پاسخ جواب شاعر را با مسرت بدهیم:
نه و صد بار نه! ما از محنت دیگران بی غم نیستیم و آن را ثابت می‌کنیم: ما گارانتی میکنیم که تک تک مراجعین کوته دست و بعضاً بی‌دست و پای ما با دستانی دراز (بعضی از مراجعین ما پس از دراز شدن دستهایشان میتوانند حتی ایستاده زیر درخت از بلندترین ساقه گردو بکَنند.) کلنیک ما را ترک کنند و شلنگ انداز به خانه بازگردند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر