رد پای خیال.(19)

جای پای رویا.(3)
او بیمقصد در هوای اوایل فصل بهار آهسته قدم میزد، در باغچههای کوچک و غمگین جلوی خانههای اجارهای بوتههای خم گشته از فشار برف را دید، هوای ولرم و نمناک ماه مارس را که وسوسه پیچیدن و داخل شدن به پارکی را به سرش انداخت تنفس کرد. آنجا در زیر آفتاب میان درختان لخت بر روی نیمکتی نشست، چشمانش را بست و خود را در این ساعات آفتابی زودرس بهاری به دست بازی احساسهایش سپرد: هوا چه نرم خود را بر روی گونههایش مینشاند، چه کامل خورشید مانند اشتیاقی مخفی میپخت، چه بوی جدی و دلواپسی از زمین پخش میشد، چه بازیگوشانه گاهی کفشهای کوچک کودکان بر روی سنگریزههای جادهها تلق تلق میکردند، چه دوست داشتنی و بیش از حد شیرین در جائی از بیشهی لخت توکائی آواز میخواند. آری، اینها همه زیبا بودند، و از آنجائیکه بهار، خورشید، کودکان و توکا چیزهای خیلی قدیمیای بودند که بیش از هزاران هزار سال پیش هم انسان در کنار آنها احساس شادی میکرده است، به این ترتیب در حقیقت قابل درک نبود که چرا کسی نباید بتواند امروزه هم مانند پنجاه یا صد سال پیش به همان خوبی یک شعر بهاری زیبا بسراید. و در عین حال آن هیچ چیز نبود. کمرنگترین خاطره از ترانه بهاری اولند Uhland (البته با موسیقی شوبرت Schubert که پیشدرآمدش طعم افسانه‎‎ای و مهیج اوایل فصل بهار را میدهد) کافی بود تا به یک شاعر امروزی قویاً نشان دهد که آن چیزهای لذتبخش برای لحظهای تا به آخر سروده گشتهاند و اینکه تقلید کردن از آن آفرینشها که چنین پایانناپذیر و مبارک نفس میکشند بیمعناست.
در این لحظه درست هنگامی که افکار شاعر در حال تدارک پیچیدن دوباره به سمت آن مسیرهای نابارور قدیمی بود چشمانش را تنگ میکند و از پشت پلک بسته و از درز شکاف باریک بین آنها نه تنها با چشمانش حرکت و درخشش نوری را میبیند بلکه آن را حس هم میکند، جزایری از تابش آفتاب، انعکاسهای نور، حفرههای سایه، سفیدیای داخل گشته در رنگ آبی آسمان، یک رقص دایرهوار از نورهای متحرکی که همه هنگام نگاه کردن به خورشید آن را میبیند، فقط اما به گونهای متغیر، به نوعی ارزشمند و منحصر به فرد که توسط محتوائی سرّی از ادراک محض به تجربه مبدل شده است. شاید چیزی که آنجا درخشید، موج زد، تیره و تار گشت و بالهایش را به حرکت انداخت فقط طوفان نوری از خارج نبود، و صحنه نمایش تنها چشمهایش نبودند. شاید آن چیز همزمان زندگی و غریزهی به جوش آمده درونیاش و صحنه نمایش نیز روح و سرنوشت خود او باشد. شاعران و «غیبگویان» به این ترتیب مشاهده میکنند، این‏گونه دلربا و هیجانآور کسانی که توسط تیر اروس Eros عاشق شدهاند میبینند. فکر شوبرت و اولند و ترانههای بهاری محو شده بود، دیگر نه اولندی وجود داشت، نه شعر و نه گذشتهای. همه چیز یک لحظهی جاودانه بود، تجربه بود و درونیترین واقعیت.
ــ ناتمام ــ

رد پای خیال.(18)

جای پای رویا.(2)
تمام این افکار برای نویسنده آسان و تمام این حقایق برایش آشنا بودند. او میدانست که همان بازی، همان تلاش نجیبِ ناامیدانه و حریصانهای که او را بخاطر چیزی معتبر و همیشگی و ارزشمند به نوشتن و پر کردن صفحات کاغذ وامیداشتهاند کسان دیگری مانند ژنرال، وزیر، وکیل، زنی زیبا و ظریف و شاگردِ مغازه را نیز به تحرک میاندازد. میدانست که تمام انسانها به نوعی تلاش میکردهاند، خواه هشیارانه و خواه احمقانه، خواه فراتر از خویش و از امکانات خود، یا با تشویق آرمانهای پنهانی و کور گشته از سرمشقها و گرفتار دام ایدهآلها. هیچ ستوانی که افکار ناپلئون را در خود حمل نکرده و هیچ ناپلئونی که گهگاهی خود را مانند میمون، مؤفقیتهایش را مانند ژتونهای بازی و هدفهایش را مانند وهم احساس نکرده باشد یافت نمیگردد. هیچ کس پیدا نمیشود که به این ساز نرقصیده باشد. و کسی هم پیدا نمیشود که زمانی در سطوحی از دانش این فریب را حس نکرده باشد. البته، تکامل یافتهگان و انسانهائی خداگونه مانند بودا، مسیح و سقراط نیز وجود داشتهاند. اما آنها هم فقط در یک لحظه، و آن هم در لحظه مرگ خود از تکامل و آگاهی کامل کاملاً پُر گشتند. مرگ آنها چیزی نبود بجز پُر گشتن از دانش و بالاخره آخرین جانبازیشان که با مؤفقیت به انجام رسید. و احتمالاً هر مرگی این معنا را داشته است، احتمالاً هر میرندهای یک کامل کننده‎‎ خویش بوده است، کسی که خطا بودن تلاش را دور انداخته، کسی که خود را تسلیم کرده و نمیخواسته دیگر چیزی باشد.
این نوع از افکار، حتی با وجود درک آسانشان باعث زحمت زیادی برای مردم در تلاش، کار و ادامه دادن به بازی کردن بازیهایشان میگردد. و بنابراین کار شاعر تلاشگر هم در این ساعت از روز پیش نمیرفت. واژهای وجود نداشت که شایسته نوشتن باشد، فکری نبود که بیان کردن آن واقعاً ضروری باشد. نه، حیف کاغذ است، بهتر این بود که پاک و نانوشته باقی گذارده شوند.
نویسنده با این احساس قلمش را به کناری میگذارد و ورق کاغذها را داخل کشوی میز میکند، اگر آتش دم دستش بود حتماً آنها را در آن میانداخت. وضعیت برای او تازه نبود، یأسی بود که اغلب چشیده شده و در واقع اهلی و صبور گشته بود. او دست‏هایش را میشوید، پالتو و کلاه میپوشد و خارج میشود. برای او تغییر مکان یکی از ابزارهای کمک به حساب می‎‎‎‎آمد. او میدانست که ماندن طولانی مدت در یک مکان در کنار این کاغذهای نانوشته و نوشته شده در چنین حالتی خوب نیست. بهتر این بود که از خانه بیرون برود، هوا را احساس کند و چشمهایش را به بازی تصاویر خیابان عادت بدهد. شاید میتوانست زنهائی زیبا را ببیند، یا اینکه به دوستی برخورد کند، شاید هم دستهای کودک دبستانی یا یک اسباببازی خندهدار در ویترین مغازهای او را به فکر دیگری بیندازد. حتی میتوانست چنین رخ دهد که ماشین یکی از آقایان این جهان، یک ناشر روزنامه یا یک استاد نانوای ثروتمند او را در گوشه خیابانی زیر بگیرد: امکانات متعددی برای تغییر وضعیت، برای خلق احوالی تازه.
ــ ناتمام ــ

رد پای خیال.(17)

جای پای رویا.(1)
او همچنین در این ساعتِ کمی شاکیِ ظهر دوباره همان چیزهائی را احساس کرد و به همان چیزهائی اندیشید که او گاهی اوقات احساس و فکر کرده بوده است، یعنی به موقعیت تراژدی‌ـ‌مضحک و عجیب خویش، به حماقت پنهانی ادعای شاعریِ حقیقی را داشتن (چونکه شاعریِ حقیقی در حقیقت امروزیش وجود نداشت و نمیتوانست هم وجود داشته باشد) و به بازی کودکانه و به بیهودگی تلاشهای احمقانهاش با این نیت که با کمک عشق خود به شعر قدیمی، با کمک از آموزش بالای خود و با کمک گرفتن از گوش دقیق و ظریفش برای واژههای شاعرانِ حقیقی بتواند اثری خلق کند که با شعر حقیقی همانند باشد و یا در اثر شباهت فراوان با آن اشتباه گرفته شود (چون او به خوبی میدانست که با تقلید نمیتوان ابداً چیزی به وجود آورد).
همچنین نصف و نیمه برایش مشخص بود و میدانست که جاهطلبی ناامیدانه و توهماتِ کودکانه تمام تلاشهایش به هیچ وجه فقط امری مخصوص به او نیست، بلکه انسانهای ظاهراً عادی و همینطور انسانهای خوشبخت و موفق هم همین حماقت و خودفریبی ناامیدانه را در خود پرورش میدهند، و اینکه هر انسان به طور دائم و مقاوم بخاطر چیزی ناممکن تلاش میکند و بیاهمیتترین فرد هم آرمان آدونیس را در خود حمل میکند، احمقترین فرد کمال مطلوب خردمندی را و فقیرترین فرد ایدهآلش کرزوس است. آری، او حتی نصف و نیمه میدانست که آن آرمانِ بسیار قابل احترام "شاعریِ حقیقی" هم هیچ چیز نیست و حتی گوته هم کاملاً ناامیدانه انگار که به چیزی دستنیافتنی مینگرد به هومر یا شکسپیر نگاه میکرده است، همانطور که ممکن است یک نویسنده امروزی مایل باشد رو به بالا و به گوته نگاه کند، و اینکه واژه "شاعر" فقط یک انتزاع شیرین است و هومر و شکسپیر هم فقط نویسنده و متخصصین با استعدادی بودهاند که مؤفق گشتند به آثار خود آن نمود جاودانگی و ماورای زمینی را بدهند. همانگونه که انسانهای باهوش و کسانی که عادت به فکر کردن دارند توانا به دانستن این چیزهای طبیعی و وحشتناک هستند او نیز نصف و نیمه تمام این چیزها را میدانست. او میدانست یا حدس میزد که شاید یک قسمت از نوشتههایش بتواند بر روی خوانندگان زمانهای بعد احساس یک "شعر حقیقی" را بر جا گذارد و شاید نویسندگان آینده با اشتیاق طوری به او و زمانه او بنگرند که انگار به یک زمانۀ طلائی مینگرند، به زمانهای که در آن هنوز شاعران حقیقی، احساسات حقیقی، انسانهای حقیقی، یک طبیعت حقیقی و یک روح حقیقی وجود داشته است. او همچنین میدانست که شهروند متین شهر کوچک دوران بیدرمایر و شهروند فربه و چاق یک شهر کوچک قرون وسطی هم بدین نحو منتقدانه و احساساتی زمانه مکار و فاسد شده خود را در تضاد با دیروزی پاک، ساده و مبارک میدیدند و پدربزرگان و نوع زندگیشان را با همان مخلوطی از حسادت و همدردی مشاهده میکردهاند که انسان امروزی تمایل به تماشای زمان مبارک قبل از اختراع ماشین بخار را دارد.
ــ ناتمام ــ

خوشا به حال عاشقان.

کار کنید، طوریکه انگار به پول محتاج نیستید،
عشق بورزید، طوریکه انگار تا حال از سوی کسی زخم برنداشتهاید،
برقصید، طوریکه انگار کسی شما را نمیبیند،
آواز بخوانید، طوریکه انگار کسی آن را نمیشنود،
زندگی کنید، طوریکه انگار بهشت بر روی زمین است.
(ترجمه کار شاعری که نامش هنوز برایم ناآشناست.)

رد پای خیال.(16)

جای پای رویا.
روزگاری مردی وجود داشت که شغلِ کم اعتبارِ نوشتنِ مطالب سرگرم کننده را انجام میداد، اما با این وجود به آن تعداد کوچکتر اهل قلم تعلق داشت که شغلشان را تا حد امکان جدی تلقی میکنند و مشتاقانی برایشان احترام مشابهی قائلند، درست مانند زمان قدیم وقتی که هنوز شعر و شاعری وجود داشت و برای شاعران واقعی احترام قائل میگشتند. این اهل قلم چیزهای مختلف زیبائی مینوشت، او رمان، داستان و شعر مینوشت و در این راه زحمات غیرقابل تصوری به خود میداد تا کارش را خوب انجام دهد. اما به ندرت مؤفق میگردید بلندپروازیش را ارضاء کند، زیرا با وجود آنکه او خود را فروتن به حساب میآورد اما این اشتباه را میکرد که به جای مقایسه و سنجش خویش با همکاران و معاصران و دیگر نویسندگان مطالب سرگرم کننده، خود را با شاعران دوران گذشته _ آری با کسانی که بعد از گذشت چند نسل هنوز فراموش نگشتهاند مقایسه کند، و میبایست بارها با درد و رنج متوجه شود که حتی بهترین و مؤفقترین صفحهای که او در عمرش نوشته است هنوز هم در پشت جمله یا بیت ناشکل آن شاعر با فاصله زیادی قرار داشته است. به این ترتیب او مدام ناخشنودتر میگردید و تمام شادی بخاطر کارش را از دست داد، و اگر هم هر از گاهی چیز مختصری مینوشت، فقط به این خاطر بود تا با آن در فرم انتقادهای تلخ از خود و زمانهی خویش به این ناخشنودی و بیحاصلیِ درونی یک سوپاپ و محتوی بدهد، و البته از این طریق چیزی نزد او بهتر نشد. گاهی هم کوشش میکرد تا باغ سحرآمیز شاعری ناب را از نو بیابد و با دقت یک مجسمهساز و با زبانی شیوا که در آن طبیعت، زنان و دوستی را ستایش میکرد به زیبائی جان دهد، و این اشعار به راستی موزیک مخصوصی در خود داشتند و شبیه شعرهای شاعران واقعی بودند که گهگاه میتوانند مانند هیجان یا شفیتگیای فرار یک تاجر یا انسانی زمینی را یادآور روح گمشدهاش سازند.

یک روز در فاصله زمستان و فصل بهار این نویسنده که خیلی مایل بود شاعر باشد و حتی از جانب کسانی به عنوان شاعر هم شناخته میشد دوباره کنار میز تحریرش نشسته بود. او طبق معمول تا نیمهشب کتاب خوانده و دیر و نزدیک ظهر از خواب برخاسته بود. و حالا به آن قسمت از کاغذ که دیروز دست از نوشتن کشیده بود خیره نگاه میکرد. بر روی این ورق کاغذ چیزهائی هوشمندانه با زبانی صیقل خورده و ادیبانه نوشته شده بود، افکاری ناب و توصیفهائی استادانه. گلوله منور و موشکهای زیبائی از این سطور و صفحه برمیخواست و احساس لطیفی به صدا میآمد _ با این حال اما نویسنده از آنچه از روی کاغذش میخواند مأیوس بود و سرخورده در جلوی نوشته شب قبل که با خرسندی و شوق مخصوصی آن را نوشت نشسته بود، نوشتهای که دیروز به مدت یکساعت از شب مانند شعر به نظر میآمد و حالا فقط با گذشت چند ساعت دوباره خود را بر روی ورق کاغذ معذبی که برای چنین نوشتهای حیف بوده به ادبیات مبدل ساخته است.
ــ ناتمام ــ

امتحان آخر سال.

ده روز دیگر با به پایان رسیدن سال 2011 یک سال به عمر من و خیلی از چیزهای دیگر افزوده میشود. گاهی بالا رفتن سن در انسان مانند اضافه شدن بار بر شانه میماند، گاهی هم سبب ساده گشتن سؤالهای بیجواب میگردد.
قصد داشتم امروز چند ساعتی روی زمین دراز بکشم و به سقف اتاق خیره شوم و بگذارم روح فروید از من سؤال کند که در این یک سال آیا اتفاق خاصی برایم رخ داده؟ آیا روح و ذهنم کمی تکامل یافته؟
بدیِ نبودن آفتاب برای من به معنی خرج کردن انرژی از جیب و همیشه باعث ضرر بوده است. در این چند روزه فقط از انرژیِ زاپاس استفاده و تقریباً آن را تا به آخر مصرف کردهام و حالا مثل پیرمردی گشتهام که از زور بیرمقی حتی قادر به جواب دادن به سؤالات با «آری» یا «نه» هم نمی‌باشد.

چند ساعتی بیشتر از طرح سؤالها نگذشته بود که فروید بشکنی کنار گوشم میزند، من چشمانم را باز کرده و با عجله میگویم "آری" و بلافاصله دوباره در بحر تفکر فرو رفته و چشمانم بسته میشوند.
شاید امسال هم مانند بسیاری از سالیان گذشته مؤفق به پاسخ نشوم، اما مطمئنم که آخر سالِ دیگر باز فروید به سراغم خواهد آمد و پرسش خود را تکرار خواهد کرد.

زغال شب یلدا.

راستش نمیدانم زغال چه هیزم تری به مردم فروخته که «روسیاهی» را همیشه برای او میخواهند. شاید اگر مردم میدانستند که زغال هم دارای احساس است به جای گفتن "زمستان رفت و روسیاهی به زغال ماند." میگفتند "زمستان رفت، عجب زغال خوبی بود، از یخ زدن نجاتمان داد".
سیه رویم، زغالم من
درخت بودم، بری داشتم
به دست عدهای بیکار
تبر بر جان من چاک زد
شاخههایم را جدا کردند
به جانم آتش افکندند.
سیه رویم، زغالم من
نه بر دارم، نه سبزم من
دل سرخی چون نار دارم من.

با خیالت قدم می‌زنم.


اتفاق خاصی رخ نداده است؛
نه زمان قصد ایستادن کرده،
نه تو شوق آمدن به سرت افتاده،
و نه من هوس ترک خیالت دارم.

درد دل یک دیوانه.

مایک: دیگه نزدیکه از دست مارتین دیوونه بشم. تو این چند سالی که از آشنائی ما میگذره بیش از هزار بار به من گفته نمیتونه بدون اینکه من حرف بزنم بفهمه تو دلم چی میگذره.
دکتر مانند مایک با زبان اشاره صحبت میکند: خوب فکر نمیکنی خیلی بهتر بود اگه از همون روز اول یک طوری بهش حالی میکردی که لالی؟
مایک: من هم همین کار رو کردم، ولی مارتین هر بار فکر میکنه دارم باهاش سنگ_کاغذ_قیچی بازی میکنم.

صبحانه.(38)

کاش میتوانستم واژهها را چنان کنار هم بنشانم که عاشقانهترین جملۀ قرن پدید میآمد و تو با خواندن آن رام من میگشتی.
ــ ناتمام ــ