طوری که انگار نمیدانست اصلاً شوخی چیست بادی در گلو انداخت و گفت:
از بهار گفتن و بیدار گشتن طبیعت از خواب دست بردار. مگر کوری، نمیبینی چهها بر سر خاک میآید؟ نمیبینی آب کدر گشته؟
هوا مسموم است، بشر را خواب برده. دست بردار از جفنگ گوئی و کمی هم جدی باش.
سرم رو به پائین خم بود، دلم هوای دوست میکرد، ذهنم دو دست گشته طنابِ دار از کلافی بی سر میبافت. خمپاره منفجر گشته خاک بر هوا
میکرد. آب گِل گشته، خر با خرس بر سر ماهی نزاع میکرد.
نمیدانست که شوخی چیست، چگونه میتوان شوخ و شنگ را با ملنگ همقافیه ساخت، جفنگ را با تفنگ جفت کرد.
دهان باز کردم بگویم بهار در راه است که گفت: شوخی بیشوخی و ناگهان فکرم مرا
ترک کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر