درد دل یک دیوانه.

مایک: دیگه نزدیکه از دست مارتین دیوونه بشم. تو این چند سالی که از آشنائی ما میگذره بیش از هزار بار به من گفته نمیتونه بدون اینکه من حرف بزنم بفهمه تو دلم چی میگذره.
دکتر مانند مایک با زبان اشاره صحبت میکند: خوب فکر نمیکنی خیلی بهتر بود اگه از همون روز اول یک طوری بهش حالی میکردی که لالی؟
مایک: من هم همین کار رو کردم، ولی مارتین هر بار فکر میکنه دارم باهاش سنگ_کاغذ_قیچی بازی میکنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر