رد پای خیال.(16)

جای پای رویا.
روزگاری مردی وجود داشت که شغلِ کم اعتبارِ نوشتنِ مطالب سرگرم کننده را انجام میداد، اما با این وجود به آن تعداد کوچکتر اهل قلم تعلق داشت که شغلشان را تا حد امکان جدی تلقی میکنند و مشتاقانی برایشان احترام مشابهی قائلند، درست مانند زمان قدیم وقتی که هنوز شعر و شاعری وجود داشت و برای شاعران واقعی احترام قائل میگشتند. این اهل قلم چیزهای مختلف زیبائی مینوشت، او رمان، داستان و شعر مینوشت و در این راه زحمات غیرقابل تصوری به خود میداد تا کارش را خوب انجام دهد. اما به ندرت مؤفق میگردید بلندپروازیش را ارضاء کند، زیرا با وجود آنکه او خود را فروتن به حساب میآورد اما این اشتباه را میکرد که به جای مقایسه و سنجش خویش با همکاران و معاصران و دیگر نویسندگان مطالب سرگرم کننده، خود را با شاعران دوران گذشته _ آری با کسانی که بعد از گذشت چند نسل هنوز فراموش نگشتهاند مقایسه کند، و میبایست بارها با درد و رنج متوجه شود که حتی بهترین و مؤفقترین صفحهای که او در عمرش نوشته است هنوز هم در پشت جمله یا بیت ناشکل آن شاعر با فاصله زیادی قرار داشته است. به این ترتیب او مدام ناخشنودتر میگردید و تمام شادی بخاطر کارش را از دست داد، و اگر هم هر از گاهی چیز مختصری مینوشت، فقط به این خاطر بود تا با آن در فرم انتقادهای تلخ از خود و زمانهی خویش به این ناخشنودی و بیحاصلیِ درونی یک سوپاپ و محتوی بدهد، و البته از این طریق چیزی نزد او بهتر نشد. گاهی هم کوشش میکرد تا باغ سحرآمیز شاعری ناب را از نو بیابد و با دقت یک مجسمهساز و با زبانی شیوا که در آن طبیعت، زنان و دوستی را ستایش میکرد به زیبائی جان دهد، و این اشعار به راستی موزیک مخصوصی در خود داشتند و شبیه شعرهای شاعران واقعی بودند که گهگاه میتوانند مانند هیجان یا شفیتگیای فرار یک تاجر یا انسانی زمینی را یادآور روح گمشدهاش سازند.

یک روز در فاصله زمستان و فصل بهار این نویسنده که خیلی مایل بود شاعر باشد و حتی از جانب کسانی به عنوان شاعر هم شناخته میشد دوباره کنار میز تحریرش نشسته بود. او طبق معمول تا نیمهشب کتاب خوانده و دیر و نزدیک ظهر از خواب برخاسته بود. و حالا به آن قسمت از کاغذ که دیروز دست از نوشتن کشیده بود خیره نگاه میکرد. بر روی این ورق کاغذ چیزهائی هوشمندانه با زبانی صیقل خورده و ادیبانه نوشته شده بود، افکاری ناب و توصیفهائی استادانه. گلوله منور و موشکهای زیبائی از این سطور و صفحه برمیخواست و احساس لطیفی به صدا میآمد _ با این حال اما نویسنده از آنچه از روی کاغذش میخواند مأیوس بود و سرخورده در جلوی نوشته شب قبل که با خرسندی و شوق مخصوصی آن را نوشت نشسته بود، نوشتهای که دیروز به مدت یکساعت از شب مانند شعر به نظر میآمد و حالا فقط با گذشت چند ساعت دوباره خود را بر روی ورق کاغذ معذبی که برای چنین نوشتهای حیف بوده به ادبیات مبدل ساخته است.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر