سال 2021


من در حال نوشتنِ <سال 2021>

سال 2020 تا چند ساعت دیگر به پایان می‌رسد. سال 2020، سالِ مشارکت خدا و شاید هم من و تو با کوویدو 19 در کشتار دسته‌جمعی بود، سالِ جانفشانیِ زنان و مردانِ پرستار و پزشک و مردمِ خوب، سالِ داشتنِ وقتِ کافی برای اندیشیدن به چیزهای مهم، سالِ مرگِ ارزان، سالِ یکی گشتن شاه و گدا فقط با زدن یک ماسک، سالِ تقلیدِ مردمِ جهان از سارقینِ ماسکدارِ بانک، سالِ آموختنِ شستنِ دست با صابون، سالِ پی بردن به اهمیت یک آمپول، سالِ پیروزی علم بر اوهام.
سال 2020 در مجموع سال خوبی نبود، خیلی بیشتر سالِ بیحوصلگی بود، سالِ رقابت در ساخت واکسنِ ضد بلا، سالِ پوشاندنِ دهان و نیمی از ریشِ بلند، سالِ پیروزیِ چشم بر دهان و بینی، سالِ دقتِ خاصی در نگاه، سالِ انداختن مدال بر گردنِ دنیای مجاز، سالِ پرخواری و رقابتِ شکم با بشکه، سالِ ...
من برخلاف سال‌های پیش در روزهای آخر سال 2020 موفق به کنکاشِ جانانه از حال و روزم نشدم. عملِ غلط‌گیری از نوشته‌ها و ترجمه‌هایم این فرصت را از من ربود، در عوض پنجره‌ای را به رویم گشود و چیزهای تازه نشانم داد. ساعات از پی هم می‌آمدند، لحظۀ کوتاهی نگاهم می‌کردند و می‌رفتند، من هم از آمدن و رفتنشان تقریباً بی‌خبر می‌ماندم. و از اینکه مشغول ویرایشِ آثارِ نویسندگانی هستم که مرا بعنوان همسفر نزد خود پذیرفته و با خود به اینجا و آنجا می‌برندْ از خوشی در پوستم نمی‌گنجیدم.
من در این بین آموختم که یک ویرایشگرِ خوب شخص صبوری باید باشد، یا بقولی دیگر؛ ویرایش تو را صبور می‌سازد. و من پس از درک این مطلبْ مزۀ شیرینِ حلوا را مدام زیر زبانم داشتم، و غوره دیگر غوره نبود، بلکه انگورِ شفافی شده بود که به بی‌هسته بودنِ خود فخر می‌کرد و کشمشِ سبز و چایِ سیلان را به یاد می‌انداخت.
جا دارد در اینجا بار دیگر از کووید 19 تشکر کنم که تا حال فکرِ سوءقصد به جانم به سرش نیفتاده و اجازه داده که من در چنین روزهای سخت با هنر لذتبخشِ ویرایش آشنا شوم و توسطش حال را دریابم، بر گذشته افسوس نخورم و به آینده‌ای بهتر امیدوار باشم.
برای تک تکِ عزیزانم سالی پُر از سلامتی و سعادت خواهانم. هرچند که سال 2021 رودستِ سال 2020 آورده و در بازیِ <بیست و یک> برنده گشته، اما به این سال هم نباید فوری اعتماد کرد و حالا که تقریباً به زدن ماسک عادت کرده‌ایم خالی از ضرر است که بعد از زدنِ واکسن تا مدتی به ابن کار همچنان ادامه دهیم. شاد و خندان باشید.

نقطه و عدد.


<نقطه و عدد> از پتر هیله را در اسفند ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

زمانی کشوری وجود داشت که از صفرهای بسیاری تشکیل شده بود. تعداد زیادی صفرهای سالم، چاق و گرد. آنها هیچ کم و کسری نداشتند و با این وجود دارای یک کمبود بودند.
این را احساسِ تیرهای به آنها میگفت. اما مایل نبودند گزارش دقیقی در بارۀ وضعشان به خود بدهند. وعدۀ جوایزی زیاد و کوهی از طلا به کسی دادند که بتواند به آنها مشاوره دهد و راه حل این مشکل را برایشان کشف کند.
بیفایده!
در این وقت یک مجمع‌عمومی برگزار میکنند.
ممکن است که این مجمع‌عمومی آن چیزی را بیابد که تک تک در آن موفق نشده بودند.
مدت زیادی میز سخنرانی خالی میماند. عاقبت یک صفر مانند حبابِ صابون از پله‌ها به سمت منبر سخنرانی بالا میرود.
هوپ، هوپ، هوپ، بعد او در پشت میز خطابه بود!
فقط پادرازها میتوانند چنین چالاک باشند.
و او با صدائی که میشد آن را تا دوردست شنید شروع به صحبت میکند. زیرا آدم آنچه را که یک صفر میگوید میشنود.
و تمام بازار به سمت او به حرکت می‌افتد، طوریکه بسیاری از برجسته‌ترین صفرها در آن شلوغی گرفتار آمده و بدبختانه میترکند و میمیرند.
صفر اما بدون مردد گشتن تکرار میکند:
"همصفران!
من یک مبتدیام، یک مبتدیِ کاملاً معمولی و احمق."
لندلندِ موافقانه.
"اما اتفاقاً تازه‌کاران گاهی بهترین افکار را دارند. من میدانم که ما چه کم داریم."
در این لحظه سخنران مکثِ بلندِ هنرمندانهای میکند تا وزوزِ انتظار را لذتبخش‌تر درون خود بکشد.
حالا او دوباره ادامه میدهد:
"ما تقریباً شصت میلیون نفریم. اما اگر تا بینهایت هم مدام زاد و ولد کنیم باز به این ترتیب تا ابد عددی نخواهیم گشت.
ما یک عدد کم داریم.
یک پادشاه."
در حالی که او هنوز صحبت میکرد یک عدد به آنجا سفر میکند، یک عددِ یکِ واقعاً لاغر و رو به زوال. او یک خریدار بود، با تکیه بر عصایش به میان برلینیها میرود و مشغول تماشای این خلقِ کوچک میگردد.
صفرها به محض دیدن او به سمتش هجوم میبرند و از او خواهش میکنند: "خواهش می‌کنیم لطف کنید و پادشاه ما شوید!"
خریدار از جیب راستِ شلوارش شیشۀ محتویِ مایعِ زردِ تیره رنگی خارج می‌سازد، یک جرعۀ جانانه از آن مینوشد، چوب‌پنبه را با کفِ دست دوباره درونِ شیشه محکم میکند و آن را داخل جیب میگذارد.
بعد دهانش را پاک کرده و میگوید: "خب باشه، من نمیخواهم حرف شما را زمین بزنم!"
آنگاه کلاهِ نمدیِ واقعاً کهنهاش را از سر برمیدارد و در میان جمعیت براه میافتد:
"یک پسر فقیرِ کارگر که سه روزی میشد یک قاشق غذای گرم هم نخورده بود درخواست کمک کوچکی میکند."
این اولین مالیات در کشور بود.
کشورهای همسایه از این رخداد میشنوند و آنها هم برای خود یک رقم تجویز می‌کنند.
حالا کشورهائی هم وجود داشتند که در آنها صفرها و اعداد تا حال در کنار یکدیگر در صلح زندگی میکردند. این اعداد شهادت دادند که ابداً مایل نیستند نه خود را بالا بکشند و نه خود را زیردست بشمرند.
"ما برای رهبری احتیاج به عددی نداریم، ما خودمان برای خود کافی هستیم."
اما آنجا گفته میشود:
"اگر این باب میلتان نیست گرد و خاک را از پاهایتان بتکانید و بروید، زیرا ما میخواهیم در جهان اهمیت پیدا کنیم و فقط وقتی میتوانیم موفق شویم که یک عدد در رأس خود داشته باشیم ــ اگر هم که عددی لاغر باشد."
صفرها به این واقعیت که ارقامِ جمهوریخواهی به نام پرزیدنت هم وجود دارند فکر نکردند و خود را در بیهودگیِ خویش بیشتر باد میکردند.

توپچی لاتینی.


<توپچی لاتینی> از کارل امیل فرانسوز را در آبان ۱۳۹۲ترجمه کرده بودم.

سال‌های زیادی از این ماجرا میگذرد اما چنان واضح در برابر چشمانم قرار دارد که اگر نقاش بودم میتوانستم هنوز همۀ اجزایش را نقاشی کنم. حتی شلوارِ کوتاهِ خاکستری رنگی را به یاد میآورم که همسایۀ سمت دستِ چپم موزِس زالسمَن میپوشید، و شلوار تئودور بوهوسیویچ که لبۀ آن را داخل چکمه‌اش میکرد. اما من متأسفانه فقط نقاشِ واژهها گشتهام و از این رو باید آن را با این روش امتحان کنم. یک روزِ غمگین و بارانی ماه فوریه را تجسم کنید و در نورِ آن یک شهرِ کوچکِ غمگین و خیس گشته از باران را و در یک خیابانِ پُر از کثافتِ یک خانۀ خاکستری و وهمانگیز و در این خانه یک اتاقِ خاکستری و هولناک را. البته در لحظهای که من این را مینویسم نورِ طلائیِ روشنِ آفتابِ خاطرات جوانیْ در برابرم میلرزد. زیرا که من خودم را در بین تعداد زیادی از جوانان پانزده/شانزده سالهای که بر روی نیمکتِ کوتاهِ کلاس درس با هم نشستهایم میبینم. ما با اضطراب و تپشِ قلب آنجا نشسته بودیم و فقط گاهی بزدلانه به سمت تریبون نگاه میکردیم، طوریکه انگار آنجا یک ببر یا یک شبح یا حتی آقای مدیر ایستاده است.
اما هیچ‌چیزِ مشابهای آنجا نایستاده استْ بلکه یک مردِ جوانِ خوش‌تیپ که حالا با لبخندی بر لبْ گرهِ نخی را باز میکند که به دور دستهای دفترچه بسته شده است. او آقای ویلهلم لانگ پرفسور لاتین است و اینها دفترچه‌های تکلیفِ ما میباشند. او لبخند میزند، وای بر ما، ما این لبخند را میشناسیم. کسیکه تکلیفش را با شتاب انجام داده رنگش میپرد و آنکه از روی دست دیگران نوشته مانند چاقوی جیبی تا میشود. اما حتی در ردیفِ شاگردانِ ممتاز هم لرزشِ آهستهای میافتد. زیرا کدام یک از ما میتواند به خود ببالد و بگوید: "من در درسِ پرفسور لانگ قبول شدهام" و چه کسی اجازه دارد در بارۀ خود بگوید: "من فردِ صالحی در چشمان او هستم؟!"
او لبخند میزند، اوه؛ لبخندش مرتب قویتر میگردد. و حالا او یکی از دفترها را در هوا نگهمیدارد و میپرسد: "حدس بزنید چه کسی بهتر از همه تکلیفش را انجام داده است؟!" سکوتی عمیق حاکم میشود. فقط صدای چند آه به گوش میرسد. "هیچکس، بسیار خوب، بهترین کار را آریستیدِسِ حکیمِ ما نوشته است، آریستیدِس لوچوک."
این یک شوخیست. و به این دلیل در نیمکتهای ردیف اول، جائیکه شاگردانِ ممتاز نشستهاندْ برای ادای وظیفه به خنده میافتند، و در نیمکتهای میانی، جائیکه دانش‌آموزانِ کمتر ممتاز می‌نشینند طبقِ وظیفه آهستهتر میخندند. در نیمکتهای ردیفِ آخر اما، جائیکه متمردین و تنبلها، نابغینِ دستِ کم گرفته شده و ویژه‌ای که همیشه <بیعدالتی بر آنها روا داشته میشود> چمباته زدهاند، آنجا وقتی یک پرفسور شوخی میکند کسی نمیخندد، آنجا مانند گور ساکت میماند ...
اما چرا اول شدنِ آریستیدِس یک شوخیست؟ و آریستیدِس لوچوک چه کسیست؟
دانشآموزِ کلاس پنجم دبیرستان چرنوویتس. اما چیزیهای دیگری هم بجز دانشآموز بودن. فقط یک بار این انسانِ بزرگ، دست و پا چلفتی و بیست و شش ساله را آنجا، نزدیک به دیوار، بر روی آخرین نیمکت خوب تماشا کنید. او دارای نام مستعار "جانور تنبل" است و اگر کسی او را در حال لم دادن روی نیمکتی که به تنهائی بر آن حاکم است دیده باشد که چطور صورتِ زردِ پُف کرده با آن چشمان کوچکِ سیاه و خیره‌اش را بر روی هر دو بازو قرار میدهدْ این نامگذاری را کاملاً نامناسب نخواهد یافت. او در این لحظه توسط یک تلنگر که از طرف همشاگردیِ جلوئی به بینیاش زده میشود از خواب میپرد و حالا نه چندان شوخ به اطراف نگاه میکند. شوخ بودن ابداً کار او نیست. جوانِ بیچاره! تا سنِ چهارده سالگی با خشنودی در مامورنیتزا در یک روستای کوچک و کثیفِ رومانیائی در کنار مرز زندگی میکرد، جائیکه پدرش قاضیِ محلیست و هیچ فشاری برای ترقی او را عذاب نمی‌داد. اما پدرش متأسفانه این فشار را به او میآورد: آریستیدِس باید تحصیل میکرد و کشیش میشد. به این ترتیب پسرِ ابلهِ بیچاره برای تحصیل به شهر آمد، آه، فقط خدا قطراتِ اشگ و کتکها را شمرد! البته بعد آریستیدِس به پدرش توضیح میدهد: "چنین به نظر میرسد که او مغزش برای زبانِ لاتین نمیکشد." اما آقای قاضیِ محلی عقیدۀ دیگری داشت و بنابراین آریستیدِس خود را بدست سرنوشتش سپرد تا یک مشعلِ مسیحیِ شعبۀ ارتُدکسِ یونانی شود. البته چنین به نظر میرسد که همزمان این اعتقاد در او رشد کرده باشد که این مسیحیت عجله زیادی ندارد. زیرا او عجلهای به خرج نداد و برای سه سالِ اولِ دبیرستان دقیقاً هشت سال صرف کرد. و حالا او در کلاس یازدهم در آخرین نیمکت نشسته است، این جوانِ بیچارۀ دست و پا چلفتی که زیاد دستش میاندازند ...
پروفسور میگوید: "لوچوک!" و آریستیدِس با اکراه بلند میشود و پشت گوشش را میخاراند. "اینکه کس دیگری تکلیف را نوشته مشخص است. زیرا نه تنها بدون غلط است بلکه به لاتینِ زیبائی هم نوشته شده است. و به این دلیل من به این بسنده نمیکنم که برای شما یک <شخصِ ثالث> ثبت کنم و نمرۀ <متقلب> بدهم." آریستیدِس خودش را قویتر می‌خاراند، "بلکه من از شما همچنین میپرسم: نویسنده چه کسی است؟ دبیرستانی نمیتواند باشد!" آریستیدِس سکوت میکند. "ما منتظریم، نمیخواهید فوری جواب بدهید؟"
عاقبت آریستیدِس گریان و با زبان کُندِ آلمانی میگوید: "من نمیتونم بگم کیه."
"چرا؟"
"چون او وگرنه فوری بیست و پنج میگیره."
طوفانی از خنده در ما بلند میشود، حتی پروفسور هم لبخند میزند.
آریستیدِس مانند مرگْ جدی باقی‌می‌ماند و اضافه میکند: "کاپیتان حتماً دستور می‌ده این کار رو بکنن."
پروفسور لانگ با بی‌صبری میگوید: "لوچوک، بیائید جلو."
آریستیدِس خود را به آرامی به جلو میکشد، تا اینکه عاقبت در جلوی تریبون میایستد. "آیا عقل اندک شما سرکش شده است؟ چه کسی تکلیف را انجام داده است؟"
"توپچی لاتینی این کار رو کرد. من نمیدونم اسمش چیه. بقیه سربازها همیشه بهش <لاتینی> میگن. آقای ناخدا هم <لاتینی> صداش میکنه. برای همین من هم بهش میگم <لاتینی>"
"و کجا شما این آشنائی عجیب را انجام دادید؟"
"پیش ما، در حیاط پهلوی خانم ترلسکا. آقای کاپیتان با اسبهاش هم اونجا زندگی میکنه. <لاتینی> خدمتکارِ مخصوص آقای کاپیتانه، اسبها رو تیمار میکنه."
دانشآموزان از خنده شکم‌درد میگیرند. پروفسور میپرسد: "و این خدمتکارِ اسب تکلیف تو را انجام داد؟ مگر این انسان چه کسی است؟"
آریستیدِس تضمین میکند: "یک انسانِ خوب! یک روحِ رشید. اما همیشه غمگینه، همیشه غمگین و مریضه، سینه‌درد داره. چند وقت قبل پیش من اومد و گفت: <آیا شما دانشآموزید؟> من میگم: <آره>. او میگه: <خواهش میکنم به من کتاب قرض بدید>. من میگم: <من فقط کتابهای درسی دارم>. او میگه: <به من کتابهای درسی قرض بدید>. من کتاب ریاضی میدم. او میپرسه: <شاید کلاسیک؟> من میپرسم: <شما لاتینی، یونانی بلدین؟> او میگه: <بله!> من بهش اووید میدم، او اووید رو میخونه. من بهش گزنفون میدم، او گزنفون رو میخونه. بهش هومر میدم، او هومر رو میخونه. بدون فرهنگِ لغت، خیلی خوب میتونه. من میپرسم: <شما از کی و چرا سرباز هستین؟> او میگه: <از پانزده سال پیش> و برام تعریف میکنه: بخاطر پاکت، بخاطر جاسوس، بخاطر انسانهای بد ..."
پرفسور حرف او را با تعجب قطع میکند: "چی؟"
آریستیدِس تزلزل‌ناپذیر تکرار می‌کند: "بخاطر پاکت" و به حرفش ادامه میدهد: "بخاطر جاسوس، بخاطر انسانهای بد. شما میدانید، انقلاب پراگ." گوش دادن به حرفش قلبمو به درد آورد. من میگم: <غمانگیزه!> و ازش میپرسم: <اما میتونین شاید این تکلیف رو انجام بدین؟> او میگه: <آره!> من میگم: <پس انجام بدین!؟ او انجام میده. من هم از روش مینوسیم."
پروفسور جدی شده بود. بعد میپرسد: "آیا کسی از شما در نزدیکی لوچوک زندگی می‌کند؟" من دستم را بالا میبرم. پروفسور میگوید: "خواهش میکنم لطفاً همراه لوچوک بروید. با این مرد صحبت کنید و سپس برایم تعریف کنید. شاید بشود کاری برای این مرد انجام داد."
سه ساعت درسِ صبحِ مدرسه به پایان میرسد. من با لوچوک از میان کوچههای گلآلودی که مهِ ضخیمی رویش نشسته بود به سمت خانهاش از میان کوچۀ روسها میروم. همشاگردیِ من بیشتر از آنچه وضعیتِ طبیعی کوچه اجازه میداد هیجانزده بود. او میگوید: "لعنت، اگه جریان لو بره! کاپیتان خبردار می‌شه، عصبانی میشه، دستور می‌ده بهش بیست و پنج بدن. بیچاره آدم بیماریه، زود میمیره، بعد مقصر کیه؟ من!؟" بعد اما: "چی من؟ من نه! او خودش مقصره! من بهش گفتم من شاگردِ اول نیستم، من شاگردِ ممتازی نیستم، من محصل بدی هستم. پس توش غلط به کار ببرین؛ چهار غلط: <قبولی با نمرۀ خوب>، یا پنج غلط: <قبولی با نمرۀ کافی>، یا شیش غلط: <قبولی با نمرۀ خیلی کم.> می‌بینی، او قول داد، اما بدون غلط مینویسه، خب معلومه همه میفهمن که تقلب کردم!" من به خودم اجازه میدهم از او بپرسم که چرا خودش زحمت نکشیده تا با نیروی خود تنها شش غلط در تکلیفش به کار برد. او با حالتی تسلیمِ سرنوشت گشته میگوید: "بی‌فایدهست. من تازه سالِ اوله که در کلاس یازدهم هستم، امسال قبول نمیشم و باید تکرارش کنم. مغز ندارم، خیلی ابلهم. اما هیچ ضرری نمیرسونه! مگه میخوام دکتر بشم؟ نه! یا وکیل؟ نه! یا پروفسور؟ نه! خب، پس فقط کشیش، روستا، دهقانها، سر خوب باشه کافیه!" او کنار درِ خانهاش این را به من اعتراف کرد. ما از طریق حیاط گلآلود میگذریم. آریستیدِس میگوید: "اصطبل آنجا" و به یک ساختمانِ نیمه‌ویرانه اشاره میکند و ادامه میدهد: "تو اونو اونجا پیدا میکنی. من میرم بخوابم، خدا حافظ تا ظهر!"
من از درِ اصطبل داخل میشوم. دو اسب براق و تیمارگشته به سمتم شیهه می‌کشند، به دیوارها اسلحه و لباسهای متحدالشکل آویزان بودند. قصد برگشتن داشتم که از پس‌زمینه، جائیکه مانند انباری به چشم میآمدْ ابتدا صدای سرفههائی سخت به گوشم میرسد و بعد این پرسش: "چیزی میخواستید؟"
من به آن سمت نگاه میکنم، اما در نورِ تاریک آن روز قادر به دیدن چیزی نبودم. بنابراین کلاهم را به نشانۀ سلام دادن لمس میکنم و به درونِ فضای تاریک‌روشنِ اصطبل میگویم: "من مایلم با آقای توپچی لاتینی صحبت کنم." مرد از جا برمیخیزد و به سمت من میآید. او تقریباً بلند قامت بود، اما حالت ایستادنِ بی‌جانی داشت. او باید بسیار بیمار باشد. آدم میتوانست این را در چهرهاش ببیند؛ سر طاسی داشت و غمگین بود، بطور وحشتناک غمگین. و چیز دیگری هم از این چهره خواندم: که شلوار اسبسواری و کُت اصطبلْ لباسِ مناسبی برای این انسان نبود. من بی‌اراده به احترامِ او کلاه از سر برمیدارم.
"من توپچیای هستم که شما جستجو میکنید." در این هنگام لبخندِ بی‌رنگی بر گوشههای دهانش مینشیند و من توسط این لبخند تازه متوجه می‌شوم که مردِ غریبه را با نامِ مستعارش مخاطب قرار دادهام. این مرا چنان خجالتزده می‌سازد که فقط توانستم بسیار آشفته داستانِ تقلب کردن آریستیدِس در تکلیفِ خانهاش و پیشنهادِ پروفسور لانگ را از دهان خارج سازم.
او با چشمان غمگینِ آبی رنگش سپاسگزارانه به من نگاه میکند و میگوید: "من از آقای پروفسور بخاطر محبتشان و از شما بخاطر زحمتی که کشیدهاید صمیمانه سپاسگزارم. من واقعاً متأسفم که لوچوک دچار دردسر شده است، اما <شش غلط> را من واقعاً فراموش کردم. من اصلاً دوست نداشتم این کار را بنویسم اما بخاطر کتابهائی که او به من قرض داده بود بدهکارش بودم. و انشاء درست بود؟"
"خیلی درست بود! پروفسور فوری گفت: <این را دانشجوی دبیرستانی ننوشته است!>"
او میگوید: "بله. اگر آدم زندگیش را یک بار به سمت چیزی چرخانده باشد بنابراین نمیتواند دیگر آن را دوباره آسان فراموش کند." او سرفه سختی می‌کند و من با وحشت میبینم که چگونه برای یک لحظه کفی خونین بر لبانش مینشیند. سپس حمله فروکش میکند و او ادامه میدهد: "از پانزده سالِ پیش هیچ کتابی به زبان لاتین در دست نگرفته بودم. فقط هومر را داشتم." او به سمت انبارش میرود و برایم کتاب کوچک و ضخیم و کهنه شدهای را میآورد. "این را در آن شبِ دهمِ ماه می سال 1849 وقتی آنها مرا در پراگ از روی تختخواب بیرون کشیدند در جیبم قرار دادم و از آن زمان مانند یک معجزه آن را همه‌جا قاچاق کردهام. من باید در اصل از این کتاب عصبانی باشم." و با لبخندِ وحشتناکی ادامه میدهد: "این کتاب مرا زنده نگاه داشته است."
من با صدای بلند میگویم: "اوه، من میدانم. شما در انقلابِ پراگ شرکت داشتید!"
او سرش را تکان میدهد. "نه! من یک دانشجوی ساعی بودم که فقط به تحصیلش میپرداخت. جرم من شناختن کسی بود که کار سیاسی میکرد."
من شوکه می‌شوم و میگویم: "چی؟! و فقط به این خاطر ..."
"بله، به این خاطر!" بعد اما برای منحرف ساختن موضوع میگوید: "بنابراین به پروفسور بگوئید که من از او صمیمانه تشکر میکنم. اما من واقعاً نمیدانم که آیا بشود هنوز برایم کاری انجام داد."
"اما شما بسیار بیمارید! شما نمیتوانید بیشتر از این در این اصطبلِ مرطوب بمانید!"
او با چنان لبخندی پاسخم را میدهد که قلبم را پاره میسازد: "بزودی بهار فرا میرسد! در زمانهای زیبا حالم همیشه بهتر میشود. دوستِ جوان منْ و اگر تمام نشانهها فریبم ندهند حتی در این بهار کاملاً سالم خواهم گشت!"
اشگ به چشمانم مینشیند. من از او خواهش میکنم: "اینطور صحبت نکنید! همه چیز بهتر خواهد گشت." من به یاد می‌آورم که چطور سه سال قبل در پایان ماهِ فوریه سال 1861 تمام شهر و مخصوصاً دبیرستانِ ما به افتخار قانونِ اساسیِ فوریه چراغانی شده بود و چگونه آن زمان ما محصلین بنا به دستورِ معلم کلاس یک پارچهنوشته تهیه کردیم: "بنیاد اتریش برای عدالت و آزادی" و به این خاطر من ادامه دادم: "ما اما حالا دارای قانونِ اساسی هستیم. حالا دیگر ممکن نیست بر کسی ستم روا داشت. حالا اتریش در واقع بر پایه آزادی و عدالت ساخته شده است ..." او لبخند میزند، چنان لبخندِ عجیب و غریبی میزند که زبانم بند میآید. من اغلب باید این لبخند را به یاد میآوردم ــ در 30 ماه جولای 1865 ــ در 6 ماه فوریه 1871 ... و از آن زمان تا کنون در اغلبِ موارد، مواردِ بسیار ...
من حرفم را با این جمله به پایان رساندم: "شاید بتوانیم موقتاً سرنوشتتان را قابل تحملتر سازیم. آیا کتاب میخواهید؟"
او باخوشحالی و صدای بلند میگوید: "اوه، اگر شما این مهربانی را بکنید واقعاً عالی میشود! شما ابداً نمیدانید که چه لطفی به من میکنید!" او مانند برقگرفتهها شده بود و چشمانش میدرخشیدند. "اگر آقای پروفسور بتواند یک کتاب تفسیرِ هوشمندانه از هومر قرض دهد! بعد شاید یک هوراس. میبینید که چگونه سیریناپذیرم! و بعد ــ اشعار شیلر را هم مایلم یک بار دیگر بخوانم، قبل از آنکه من ــ قبل از آنکه بهار شود!"
من به او قول میدهم: "من همه این کتابها را تهیه خواهم کرد. کلاسیک‌ها را بعد از ظهر از جانب آقای پرفسور برایتان خواهم آورد. اما شیلر را خودم دارم و آن را همین حالا برایتان میآورم."
من به سمت خانه می‌دوم و برایش کتاب را میآورم. هرگز روشی که او کتاب را با دستانِ لرزان نگاه داشت و با صدای نیمه‌بلندی شروع به خواندن آن کرد را من هرگز فراموش نخواهم کرد.
من سپس به پیش پروفسور لانگ میروم و همه‌چیز را برایش تعریف میکنم. او عمیقاً متأثر میگردد و زندهترین مشارکت را از خود نشان میدهد. او دلش میخواست فوری تمام کتابخانهاش را برای بردن به من بدهد؛ مانند قاطرِ باربری چهارنعل کتابها را از میان کوچۀ روسها میبرم. همزمان دعوتِ ملاقاتِ هرچه زودترِ پروفسور را به او میدهم. توپچیِ بیچاره چشمانش از اشگ پُر میشود. تمام کتابها را میگشاید، تیترها را میخواند و پشت سر هم میگوید: "اوه، باورم نمیشود که من یک بار دیگر این را تجربه میکنم!" سپس همۀ کتابها را به اتاقِ لوچوک میبریم؛ کتابها در اصطبلِ دولتیْ از مصادره در امان نبودند. گرچه آریستیدِسِ شجاع نتوانست بدرستی دلیل خوشحالی لاتینیِ بیچاره را درک کند اما او هم خوشحال گشته و شگفتزده به من گفت: "بخاطر کتاب‌ها خوشحاله! من هرگز بخاطر کتاب خوشحال نمیشم. اما وقتی مردِ بیچاره و فقیر خوشحال میشه منم خوشحال میشم!" توپچی همچنین دعوتِ پرفسور را با کمال میل پذیرفت و گفت: "یکشنبه آینده، وقتی کاپیتانم برای شکار به زوکّا میرود."
من او را در آن یکشنبه به خانۀ پروفسور بردم و اجازه داشتم پیش آنها بمانم. دیدن اینکه چگونه این مردِ رو به مرگ بخاطر معاشرت با مردِ تحصیلکرده‌ای که جانانه با او همدردی میکرد جان تازهای گرفته است و گذشته از آن همان رشتهای را تحصیل کرده که زمانی توپچی تحصیل کرده بوده استْ برایم تکان دهنده بود. و در آن روز او برای ما داستانِ زندگی‌اش را تعریف کرد، یک داستانِ ساده و با این وجود پُر از تراژدی خُردکننده.
"نام من فرانس باوئر است و در جنوبِ بویمِن در بودوایس متولد شده‌ام. پدر و مادرم مردم فقیری بودند و من می‌بایست با نیروی خودم خرج زندگیام را تهیه کنم. از همان دورانِ دانشآموزی از طریق درسِ خصوصی دادن خودم را روی آب نگاه داشتم و سپس در دانشگاه هم به همین طریق به کمک کردن به خود ادامه دادم. من در سال 1847 دانشجوی رشتۀ زبان و ادبیات دانشگاهِ پراگ شدم. در جنبش سال 1848 پراگ و در روزهای ماه ژوئنِ پراگ شرکت نداشتم. نه به این خاطر که من با ایدهآلی که در آن زمان برایش میجنگیدند مخالفتی داشته باشم، آنها ایدهآلهای ملی و آزادیخواهانه بودند و پدر و مادرم هم آنها را به روش خود برایم موعظه کرده بودند. اما طبیعتِ من برای کارهای شلوغ و پُر سر و صدا مناسب نبود، من انسان ساکت و خجالتیای بودم و در واقع فقط سر در کتابهایم داشتم. همچنین در آن زمان شروع به آماده‌سازی رسالهام کردم: <در بارۀ منشاء حماسههای هومری> زمستان بدون استراحت در کار کردن میگذرد و بهارِ سال 1849 فرا میرسد. در این وقت فاجعهْ بارِ سنگین خود را به رویم خالی میکند.
من در آن زمان گهگاهی با یک هموطن و رفیقِ دانشگاهیم که عضو اتحادیۀ دانشجویانِ شاخۀ مارکومانیا بود رفت و آمد داشتم. او یک انسانِ ساعی و صادق و مشتاق و تسلیمِ ایدههای انقلابی بود. حالا او یک روز در ماهِ مارس پیش من میآید و برایم تعریف میکند که یک اتحادیۀ بزرگِ مخفی بر ضد <استبدادِ سیاه و زرد> تشکیل شده است که او هم به آن تعلق دارد، اتحادیه متشکل از مردم جوانِ همۀ طبقات است. آلمانیها و چکها با مردم روستا در تماسند و همچنین توسط برخی از افسرانِ هنگِ غیرمتعارف با ارتش. هدفِ اتحادیه فتحِ قلعۀ پراگ و در اختیار گرفتنِ تمامیِ قلعههای دیگر است؛ با این سیگنال کل کشور قیام خواهد کرد. او از من دعوت کرد عضو اتحادیه شوم ولی من بلافاصله دعوتش را با صراحت رد کردم؛ همچنین به او هشدار دادم که خود را درگیر این ماجراهای خطرناک نکند. اما او گفت که اولاً آزادسازیِ وطن یک وظیفه است و دوماً جریان اصلاً نمیتواند شکست بخوردْ زیرا که اتحادیۀ پراگ تنها نیست، او توسط باکونین تهیج‌کنندۀ روسی با یک لیگِ بزرگِ انقلابی در درسدن در تماس است و با گئورگِی که پیوسته بر علیه نیروهای شاهنشاهی میجنگد و بزودی به وین خواهد آمد رابطه برقرار کرده است. بعلاوه اتحادیۀ تحتِ رهبریِ وطنپرستانْ آموزش‌دیده و با تجربه است. البته با این وجود من بر سر مخالفت خود باقی‌میمانم و او بد خُلق از پیشم میرود. ما در بارۀ این موضوع دیگر صحبت نکردیم و من آن را فراموش کردم. این موضوع علاقهام را بطور ویژهای به خود جلب نکرده بود و برایم فقط مانند شور وشوقی پسرانه و احمقانه جلوه می‌کرد. من اما بعد مجبور گشتم بطرزِ وحشتناکی آن را بخاطر آورم ... دوستم در طول ماهِ آوریل هم چندین بار به دیدارم آمد. او معمولاً دیرقتِ بعد از ظهر بدنبالم می‌آمد و ما تا پاسی از شب به قدمزدن می‌پرداختیم. به این ترتیب او در غروبِ نهم ماهِ می هم پیشم آمد، با یک پاکتِ بزرگ مُهر و موم شده در زیر بغل پییشم میآید و گفت: <من آمدم. اما تو باید حالا تا خانه مرا مشایعت کنی، من میخواهم این پاکت را در جای مطمئنی بگذارم. بعد در خدمت تو هستم.> اما چون محلِ زندگیش برعکسِ مسیری بود که ما برای قدمزدن در نظر داشتیمْ بنابراین من با خنده گفتم: <خب، این گنجت را تا فردا اینجا بگذار! مگر چه چیزی داخلش است؟> او جواب داد: <کاغذهای مختلف> و من پاکت را از او گرفتم و بر روی میزم قرار دادم. ما برای قدمزدن می‌رویم و چند ساعتِ واقعاً لذتبخشی را با هم می‌گذرانیم. حدود ساعت ده به خانه بازمیگردم، چند بیت اشعارِ یونانی میخوانم و بعد میخوابم. در حدود ساعتِ سهِ صبح با کوبیده شدن به درِ خانه از خواب بیدار می‌شوم. من از بیرون صدای فغانِ صاحبخانۀ پیرم و صدایِ ناهنجارِ پرسشِ <او کجا میخوابد؟> را میشنوم و صدای جرنگ جرنگ اسلحهها را. من با وحشت به خود میگویم: <پاسدارها!> و از جا میجهم. اولین فکرم آن پاکتِ شوم بود؛ باید آن را جائی مخفی میساختم. اما دیگر دیر شده بود، در این لحظه پاسدارها در اتاق بودند. من دستگیر میشوم، به کتابها و کاغذهایم نگاه زودگذری میکنند و آنها را با پاکتی که هنوز در دست نگاه داشته بودم مصادره کرده و مرا از راهِ پلهها به سمت درشکۀ کوچکی میبرند و از میان کوچههای تاریک به سمت هرادشین میرانند. در گوشۀ خیابانِ شهر که هنوز در خواب بود یک اعلامیه به دیوار زده شده بود که در آن از حکومتِ نظامی خبر میداد. همچنین من دیدم که چطور پاسدارها از یک خانه بیرون آمدند و یک انسانِ جوان، یک دانشجو که رنگش مانند مُردهها شده اما سرش را بالا نگاه داشته بود و چشمانش میدرخشیدند در بینشان حرکت میکرد. او به سمت من فریاد کشید: <زنده باد نبردِ مقدس!> من جوابی نمیدهم، من بی‌حس شده بودم. توپها به سمت شهر نشانه رفته بودند، طوریکه هرادشین را به صورتِ یک اردوگاهِ نظامی درآورده بودند ... من به زندان انداخته میشوم. آنجا تازه بتدریج از وضعیتِ خودم آگاه گشتم. بدون شک نقشۀ فتح قلعههای پراگ کشف شده بود و من هم بعنوان همدست آنها دستگیر میشوم. آنها کاغذها را پیش من پیدا کرده بودند، من نمیدانستم که آنها چطور جریان را کشف کردند، اما من نابود شده بودم! بعد اما به خودم آمدم، من بیگناه بودم، و اگر قرار باشد خدائی در آسمان باشد بنابراین تحمل نخواهد کرد که من بخاطر جرمی که انجام نداده‌ام مجازات شوم."
راوی سکوت میکند و بعد با ناامیدیِ زیادی بلند میگوید: "و من اما تاوانش را پس دادم. با تمام زندگی‌ام تاوانش را پرداختم." بعد او دوباره آرام می‌گیرد و اضافه میکند: "جزئیاتِ اوضاع احتمالاً برایتان جالب نخواهد بود. من توسط دوستم دچار این مصیبت شدم، اما نه به ارادۀ او. او کمی بعد از نیمه‌شب دستگیر شده بود. او هنوز بیدار بود، در را قفل کرده و با شتابِ تمام برایم یادداشتی نوشته بود: <کاغذها را نابود کن!> او را هم سر و صدای صاحبخانه که مزاحم خوابش شده بودند از آمدنِ پاسدارها با خبر ساخته بود. و این مردِ عاقل دیگر هیچ کار بهتری نداشت بجز اینکه آدرس مرا به فرماندۀ پاسدارها بدهد. بعد همه‌چیز سریع انجام میگردد.
محاکمه اما مانند دستگیر شدنم سریع انجام نشد و من در حقیقت ابتدا در طولِ بازجوئیهایِ بی‌شمار مطلع گشتم که چه آدم خطرناکی بودم. بیگناهیِ من ثابت نشد؛ آقایانِ دادگاهِ نظامی مرا گناهکار اعلام کردند. من به مرگ محکوم شدم و سپس این مجازات به بیست سال خدمت در رستۀ سواره‌نظام تخفیف داده شد. انسانها چه چیزهائی را تخفیف و احسان مینامند! پنج سال بعد کاپیتانم با من آشنا شد. او رئیسِ دادگاه نظامیای بود که مرا در آن بخاطر تحریکِ رفقایم ــ من به آنها داستانم را تعریف کرده بودم ــ محکوم ساخته بودند. سرنوشتم او را متأثر ساخته بود و به این خاطر مرا بعنوان خدمتکارِ شخصی پیش خود میبرد و تا اندازهای انسانی با من رفتار میکند، البته وقتیکه مست نباشد ..." و آهسته، بسیار آهسته به آن اضافه میکند: "آه، کاش فقط حالا بهار بود!"
من نمیخواهم توضیح دهم که ما دو شنونده با شنیدنِ داستان او چه احساسی داشتیم. پروفسور سعی میکرد سرنوشتِ مرد را هرطور که می‌توانست ملایم سازد و من هم بجز بردنِ کتابها پیش او متأسفانه کار دیگری از دستم برنمیآمد.
حدس او و امیدش که در بهار بهبود خواهد یافت او را نفریفته بود.
در یک یکشنبۀ زیبایِ ماهِ می با تعداد زیادی از همشاگردانم از کوچۀ روس‌ها میگذشتم. ما می‌خواستیم به جنگل کوچکِ هورِکسا برویم. در این وقت آریستیدِس از روبروی ما میآید؛ او به سمت شهر میرفت. ما به او میگوئیم: "لوچوک با ما بیا" ما او را بعنوان سپر بلایمان همیشه با کمال میل همراه خود داشتیم. اما آریستیدِس سرش را خیلی جدی تکان می‌دهد و میگوید: "من به خاکسپاری میرم." بعد مرا مخاطب قرار می‌دهد: "با من بیا، توپچی مُرده، مردِ بیچاره و بیمار دیگه درد نمیکشه. پنجشنبه خونریزی میکنه، کاپیتان دستور میده که اونو به بیمارستان ببرن، جمعه صبح زود میمیره. امروز ساعت چهار بعد از ظهر خاکش میکنن، من به سربازی که پرستارش بود مشروب دادم، بعد برام تعریف کرد." ما به بیمارستانِ نظامی میرویم. درست ساعت چهار صفِ غمناکی براه میافتد. فقط من و آریستیدِس احساس غم و اندوه میکردیم. مراسم خاکسپاری در گورستان بسیار کوتاه بود. کشیش نماز کوتاهی میخواند، سپس تابوت را در گور قرار میدهند و دو سربازِ پرستارِ اهل چک با خنده روی تابوت خاک میریزند.
من نمیتوانم احساسم را از آن لحظه بیان کنم. آریستیدِس هم کاملاً متأثر شده بود. او غر غر میکرد: "بخاطر پاکت. چرا خدا اجازه داد؟ چرا؟!" من جوابی برای سؤال او نداشتم. اما احتمالاً خدایِ مهربان و همچنین حکومتِ دولت اتریش هم جوابی برای این سؤال ندارند.

تیِل، نگهبان راه‌آهن.


<تیِل، نگهبان راه‌آهن> از گرهارت هاپتمَن را در فروردین ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

یک
تیِل هر یکشنبهْ به استثنای روزهائی که باید کار می‌کرد یا در بستر بیماری افتاده بودْ به کلیسای ناحیۀ نویسیتآو میرفت. او طی ده سالِ گذشته فقط دو بار بیمار شده بود؛ یک بار در اثر برخوردِ یک قطعه زغال‌سنگ که از لوکوموتیوِ بخاریِ یک قطارِ در حال حرکت بیرون افتاد و به پایش اصابت کرد و او را با پایِ شکسته به کنار ریل پرتاب کرده بود؛ و بار دوم بخاطر یک بطری شراب که از قطار سریع‌السیر در حال حرکتی به بیرون پرتاب و درست به وسط سینۀ او خورده بود. بجز این دو حادثۀ ناگوار هیچ چیز دیگری نتوانسته بود او را به محض پایان کار از کلیسا دور نگهدارد.
او در پنج سالِ اولْ مسیر شوینشورناشتاین به طرف نویسیتآو را به تنهائی طی میکرد. اما در روزی زیبا در مشایعت زنی ضعیف و ناخوش دیده میشود، زنی که مردم معتقد بودند با هیکل هرکول مانندش مناسبت خیلی کمی دارد. و از طرف دیگر در یک بعد از ظهرِ زیبای یکشنبه او و همان زن در محرابِ کلیسا برای یک زندگی مشترک رسماً به ازدواج هم درمی‌آیند. حالا دو سالِ تمام زنِ جوان و ظریف در کنار او روی نیمکت کلیسا نشست؛ دو سالِ تمام چهرۀ ظریف و لاغر زن در کنار صورتِ از هوا برنزه شدۀ او به کتابِ قدیمیِ سرود نگاه کرد؛ و ناگهان دوباره نگهبانِ راهآهن مانند قبل تنها روی نیمکت کلیسا مینشست.
در یکی از روزهای هفته ناقوس مرگ طنین می‌اندازد؛ و این کل جریان بود.
مردم با اطمینان میگفتند که متوجه هیچگونه تغییری در نگهبان نشدهاند. لباس تمیز مخصوص یکشنبۀۀ او از قبل تمیزتر بود و دگمههایش برق میزدند، هم موهای قرمز رنگش روغنخورده و هم مانند همیشه فرقی نظامی از میان باز کرده بود، فقط گردنِ کلفت و پُر مویش را کمی خمیده نگاه میداشت و با اشتیاقی بیشتر از گذشته به خطبهها گوش میسپرد و یا سرود میخواند. اکثر مردم معتقد بودند که مرگ همسرش برای او زیاد مهم نبوده است؛ و وقتی تیِل پس از گذشت یک سال برای دومین بار با زنی چاق و قوی از منطقۀ آلته‌گروند ازدواج میکند مُهر تاییدی میشود بر این نظر.
هنگامی که تیِل برای ثبت نام برای ازدواج به کلیسا میرودْ کشیش به خود این اجازه را میدهد که نگرانیش را با او در میان بگذارد:
"آیا میخواهید دوباره ازدواج کنید؟"
"آقای واعظ، با مُردهها نمیشود زندگی را اداره کرد!"
"بله، درسته. اما منظورم این بود که ... شما کمی عجله میکنید."
"آقای واعظ، اگر ازدواج نکنم پسرم از دست میره."
همسر تیِل هنگام وضع حمل در بستر فوت میکند، بچه اما زنده میماند و توبیاس نامگذاری میشود.
کشیش میگوید: "آه، بچه" و به دستش حرکتی میدهد که به خوبی نشان میداد که او تازه به یاد پسربچه افتاده است. "این چیز دیگریست ... وقتی شما سر کارید بچه را کجا میگذارید؟"
تیِل تعریف میکند که او توبیاس را پیش زنِ سالخوردهای میگذارد و یک بار نزدیک بود که تقریباً او را بسوزاند، و بار دیگر هم بچه از روی زانویش قل میخورد و به زمین میافتد و شانس آورده و فقط سرش ورم میکند. و اینکه ادامۀ چنین وضعی دیگر ممکن نیست، و چون پسر ضعیف شدهْ بنابراین به پرستاریِ مخصوصی محتاج است. به این دلیل و نیز چون به همسرش در وقت مُردن قول داده که برای رفاه حال کودک همیشه به اندازۀ کافی کوشش کندْ تصمیم به برداشتن این قدم گرفته است.
ظاهراً مردم در مقابلِ زن و شوهر که حالا با هم به کلیسا میآمدند حرفی برای اعتراض نداشتند. چنین بنظر میآمد که زنِ جدید که قبلاً گاوداری میکرد برای مردِ نگهبان خلق شده است. بزحمت نیم سر کوتاهتر از مرد بود و پُریِ اندامش بر اندام او برتری داشت. چهرهاش هم مانند چهرۀ مرد زمخت و فقط برعکس صورتِ روحدار او بی‌روح بود.
اگر تیِل این آرزو را داشت که در همسر دومش یک کارگرِ فناناپذیر، یک زنِ خانهدارِ نمونه ببیند، به این ترتیب این آرزو با کمال تعجب بوقوع پیوسته بود. با این وجود بدون آنکه او بداند سه چیز را با ازدواج با همسرش قبول کرده بود: طبعی سخت قدرت‌طلب، فتنهجو و حرارتی وحشی. پس از گذشت شش ماه برای مردمِ محل مشخص بود که چه‌کس در خانۀ کوچکِ مردِ نگهبان فرمانرواست. آنها برای مردِ نگهبان متأسف بودند.
مردان متأهل با عصبانیت ابراز میکردند که باید برای آدم یک خوش‌شانسی باشد که این زنْ چنین گوسفندی مانندِ تیِل را بعنوان شوهر بدست آورده است؛ شوهرانی پیدا میشوند که بدنِ چنین زنانی را کبود میسازند. آنها معتقد بودند که یک چنین حیوانی باید اهلی شود، و اگر راه دیگری برای این کار باقی‌نماند بعد با کتک باید این کار انجام گیرد. باید طوری کتک بخورد که اثر کند.
اما تیِل با داشتن این ارتش نیرومندْ مردی نبود که زنش را کتک بزند. چنین بنظر میآمد که تعصبِ مردم به این خاطر برایش مهم نیست. موعظههای پایانناپذیرِ زنش را بدون جواب دادن تحمل میکرد، و وقتی هم یک بار در مقابلِ جیغ و اوقات تلخی کردن همسرش میایستاد؛ بطور عجیبی آرام، آهسته و سرد صحبت میکرد. چنین بنظر میآمد که جهانِ خارج برایش زیاد جالب نیست: انگار او چیزی در درون خود حمل میکرد که توسط آن تمام بدیهائی که زن به او روا می‌داشت را با خوبی‌های بیش از حدش جبران می‌ساخت.
اما با وجود نرمش ویرانناپذیرش او هم لحظاتی داشت که در آن اجازۀ شوخی به کسی نمیداد. و این بخاطر چیزهائی بود که مربوط به توبیاس میگشتند. بعد وجودِ خوبِ کودکانه و انعطافپذیرش رنگی از محکمی میگرفت، طوریکه روحِ سرکش لِنه هم جرئتِ مخالفت با او را نمیکرد.
با گذشت زمان اما لحظاتی از این دست که او این قسمتِ از وجودش را نمایان میساخت کمتر و کمتر میگشت تا اینکه عاقبت آن را از دست داد. مقاومتِ اندک و پُر رنجی هم که او در طول اولین سال در مقابل قدرت‌طلبیِ لِنه به خرج میداد در سال دومِ ازدواجشان از بین رفت. او دیگر بدون جلب رضایت زن وقتی بینشان نزاعی رخ میداد با بیتفاوتی قبلی سر کار نمی‌رفت. او در پایان اغلب متواضعانه از زنش خواهش میکرد که دوباره خوب باشد. محل خدمت متروک و پَرتش در میان جنگلِ کاج دیگر مانند همیشه محل اقامتِ مورد علاقهاش نبود. افکار آرام و بی‌ریا به زنِ مُردهاش با فکر کردن به زنِ زنده مغشوش میگشت. دیگر مانند روزهای اول که با میل مسیرِ خانه را در پیش میگرفت و اغلب تا تعویض پُست با عجلهای پُر شور ساعتها و دقایق را میشمردْ نبود.
او، کسی که با همسر اولش بیشتر توسط عشقی معنوی پیوند داشتْ حالا توسط غرایزِ حیوانی گرفتار دومین همسرش شده و عاقبت تقریباً در همه‌چیز وابسته به او می‌گردد. بعضی وقتها بخاطر این تغییرِ اساسی ناراحتی وجدان احساس می‌کرد، و او محتاج تعدادی وسایل کمکی استثنائی بود تا با آنها بتواند خود را آرام سازد. بدینسان به کلبۀ نگهبانیاش، به ریلهای قطاری که مراقبت کردن آنها را بر عهده داشت و پنهانی به سرزمین مقدسی که در حقیقت باید منحصراً مخصوص ارواح مُردگان باشد توضیح میداد. در واقع تا حال با کمک انواع بهانهها موفق شده بود همسرش را از آمدن به آنجا منصرف سازد.
او امیدوار بود در آتیه هم موفق به این کار گردد. زن نمیدانست چه روشی را باید به کار برد تا آلونک او را که حتی شمارۀ آن را هم نمی‌دانست پیدا کند.
تیِل، به این خاطر که میتواند وقت خود را منصفانه هم برای مُردهها و هم برای زندهها قسمت کندْ وجدان خود را آرام میساخت.
البته اغلب و مخصوصاً در لحظات مراقبه در خلوتِ خود، وقتی پیوندِ تنگاتنگی با مُردهها برقرار میساختْ وضع فعلیِ خود را در نورِ حقیقت میدید و احساس انزجار به او دست میداد.
هنگام خدمتِ شیفت روزانه فکرش فقط با بسیاری از خاطرات شیرینِ زمانِ زندگی کردن با همسرِ فوت شدهاش محدود میگشت. اما در شیفتِ شب وقتی طوفان برف در میان درختانِ صنوبر و بر بالای جاده به خروش می‌آمدْ کلبۀ نگهبانی او در نیمه‌شب و در زیر نورِ فانوس به کلیسای کوچکی مبدل میگشت.
تیِل بر روی میز، روبروی خود یک عکس رنگ‌پریده از همسر مرحومش، یک کتابِ سرود و یک انجیلِ باز شده داشت. او تمام شب را بطور متناوب انجیل و سرود میخواند و این کار فقط در فواصلِ معین توسط سر و صدای عبور قطار قطع میگشت. در این شبها او به خلسه فرو میرفت، چهرۀ انسانها بر او ظاهر میگشتند و او در میان این چهرههاْ زنِ فوت شدهاش را با جسمی جاندار در برابر خود می‌دید.
محل نگهبانی که او از ده سال پیش بدون وقفه مشغول به خدمت در آن بودْ حالا مکان پرتی شده بود برای پیش بردن تمایلات عرفانیاش.
کلبۀ نگهبانی از هر چهار سمت حداقل توسط یک مسیر با فاصلۀ چهل و پنج دقیقه از هر خانۀ انسانی دور بود و درست وسط جنگل و چسبیده به تقاطعِ دو خط راهآهن قرار داشت و وظیفۀ تیل حفاظت از این حوزه بود.
در تابستان روزها میگذشتند، در زمستان هفتهها، بدون آنکه پای بیگانهای بجز نگهبانان و همکارانِ تیِل به این مسیر برسد. هوا و تغییر فصولِ سال تقریباً تنها تنوع در آن محلِ دورافتاده بود. رویدادهای زمانِ منظمِ خدمتش بجز آن دو اتفاق ناگوار که باعث نرفتن او به سر کار گشتْ به آسانی قابل مشاهده بودند. چهار سال قبل قطارِ مخصوص سلطنتیْ پادشاه را برای شکار به طرف برسلا آورد. در یک شب زمستانی یک گوزنِ نر توسط قطار سریعالسیری زیر گرفته شد. او در یکی از روزهای گرم تابستان هنگام بازرسیِ مسیرِ مأموریتش یک بطر شراب در بسته پیدا کرد که از حرارتِ آفتاب مانند آتش داغ شده بود و به این خاطر او آن را شرابی خوب تخمین زد، زیرا پس از درآوردن چوب‌پنبۀ سرِ بطریْ شراب فوراً به خارج فوران کرد. بنابراین شرابی تخمیر شده بود. این بطری که توسط تیِل برای خنک شدن در لبۀ کم عمقِ جنگل قرار داده شده بود به طریقی مفقود میگردد، و او پس از سالها هنوز بخاطر از دست دادن آن تأسف میخورد.
یک چشمه که از پشتِ کلبۀ مردِ نگهبان عبور میکرد مقداری سرگرمی برایش به ارمغان میآورد. گهگاهی کارگران راه‌آهن یا تلگرافخانۀ نزدیکِ کلبۀ او از آن چشمه جرعهای آب مینوشیدند، و البته این کار با یک مکالمۀ کوتاه همراه میگشت. همچنین جنگلبان هم گاهی آنجا میآمد و تشنگیاش را سیراب میساخت.
توبیاس اما به آهستگی رشد میکرد؛ ابتدا پس از پایان دو سالگی توانست راه رفتن و حرف زدن را بطور ناقص یاد بگیرد. او محبت ویژهای نسبت به پدر از خود نشان میداد. با بزرگتر و معقولتر گشتنِ او عشقِ قدیمی پدر به توبیاس نیز بیدار گشت. هرچه این عشق بیشتر میگشت به همان نسبت هم عشقِ نامادری به توبیاس کمتر میگردید، و حتی بعد از آنکه لِنه در پایانِ سال دومِ ازدواجشان کودکی بدنیا آوردْ این عشق به نفرتی آشکار مبدل گشت.
از آن به بعد برای توبیاس روزهای بدی آغاز گشت. او مدام و مخصوصاً هنگام غیبت پدر مورد اذیت و آزار واقع میگشت و میبایست بدون کوچکترین پاداشتی نیروی ضعیفش را در خدمت به نوزاد که دائماً در حال جیغ کشیدن بود قرار دهد. کاری که او را ضعیف و ضعیفتر میساخت. سرش حجم غیرمعمولیای پیدا کرد؛ موهای مانند آتش سرخ او و صورت رنگپریدۀ زیر آن در ارتباط با بقیۀ اندامِ رقت‌انگیزش اثری ناخوشایند و حس ترحم برجای میگذاشت. وقتی توبیاسِ عقبافتاده با چنین قامتی برادر کوچک را که از سلامتی سرشار بود بر روی دست با خود به سمت رود حمل میکرد، بعد در پشتِ پنجرۀ کلبهها صدای لعن و نفرین بلند میگشت، اما آنها هرگز جرأتِ نشان دادن خود را نداشتند. اما تیِل که باید این موضوع برایش مهمتر از بقیه باشد آن را نمی‌دید و اشاراتِ خیرخواهانۀ همسایگان را هم نمیخواست بفهمد.

دو
تیِل یک روز در ماه ژوئن نزدیکِ ساعت هفت از سر کار به خانه میآید. هنوز لحظهای از جواب سلام دادن زنش نگذشته بود که با روش همیشگی شروع به شکوه و شکایت میکند. موعدِ اجارۀ کشتزار که تا حال مصرفِ سیبزمینی خانواده را تأمین میکردْ از هفتهها پیش سرآمده بود، بدون آنکه لِنه موفق به پیدا کردنِ جایگزینی برای آن شده باشد. هرچند که کارهای مزرعه جزء وظایف لِنه بحساب میآمدْ اما با این حال می‌بایست تیِل گذشته از چیزهای دیگر این را هم بشنود که بجز خودِ او کس دیگری در این امر مقصر نیست، وقتی که در این سالها ده کیسه سیبزمینی با پول کلانی باید خریداری شود. تیِل فقط غرولندی میکند و بلافاصله بدون توجهِ چندانی به صحبتهای لِنه به سمت تختخوابِ پسر بزرگش که شبهای خود را وقتی به سر کار نمیرفت با او میگذراندْ میرود. در آنجا او خود را خم میکند و با مهربانی و نگرانی کودکِ بخواب رفته را تماشا میکند، و در حال دور ساختن مگسهای سمجی عاقبت او را از خواب بیدار میسازد. در چشمان فرو رفته و آبی رنگِ از خواب بیدار گشتۀ کودک خوشحالی تکاندهنده‌ای نقش میبندد. او با شتاب دست پدر را میگیرد و در این حال گوشههای دهانش به لبخندی شکوه‌آمیز کشیده میشوند. مردِ نگهبان بلافاصله برای پوشاندن لباسهای اندکش به او کمک می‌کند که ناگهان وقتی متوجه می‌شود که بر روی گونۀ کمی باد کردۀ سمت راستِ کودک ردِ چند انگشت دیده میشودْ چیزی مانند سایه از میان چهره‌اش میدود.
وقتی لِنه هنگام صرف صبحانه با هیجانِ بیشتری دنبالۀ صحبتِ شب قبل را میگیردْ تیِل صحبتِ او را با این خبر که مدیر راهآهن یک قطعه زمین در امتدادِ ریلها در نزدیکی اتاق نگهبانی مجاناً به او واگذار کرده استْ قطع می‌کند. دلیل اصلی مدیر برای این کار واقع بودن زمین در محلی پرت و دورافتاده بود.
لِنه ابتدا نمیخواست این خبر را باور کند. اما کم کم تردیدش برطرف گشت، و بعد روحیۀ خوب و قابل توجه‌ای بدست آورد. سؤالات او در بارۀ بزرگی و خوبی کشتزار و سؤال‌های بیشتر دیگری در هم قاطی میشدند و وقتی فهمید که دو درختِ کوچکِ میوه هم در این زمین قرار دارد از خوشی کاملاً هوش از سرش پرید. وقتی دیگر سؤالی برای پرسیدن باقی‌نماند از جا جهید تا خبر را در محله با به صدا در آوردن زنگِ دکاندار منفجر سازد. وانگهی این را هم باید اضافه کرد که زنگِ درِ دکاندار می‌توانست به راحتی در تمام خانههای روستائیِ محل شنیده شود.
لِنه در تاریکیِ شب با اجناس خریداری شده از پیش دکاندار بازگشت، مردِ نگهبان در این بین در خانه فقط با توبیاس خود را مشغول ساخته بود. پسر روی زانوی او نشسته بود و با چند میوۀ درختِ کاج که تیِل با خود از جنگل آورده بود بازی میکرد.
پدر از او پرسیده بود: "میخوای چکاره بشی؟" و این سؤال همانقدر کلیشهای بود که جواب پسر: "مدیر راهآهن." این پرسش خالی از شوخی بود، زیرا که رویای مردِ نگهبان به حقیقت پیوند دادنِ این آرزو بود و او خیلی جدی این آرزو را که باید توبیاس با یاریِ خداوند در بزرگی چیز فوقالعادهای شود در خود پرورش میداد. چهرۀ تیِل به محض خارج شدنِ "مدیر راهآهن" از لبانِ بیخونِ پسر که البته معنی آن را نمیدانست شروع به روشن گشتن و بعد بخاطر سعادتِ درونی بوجود آمده در او شروع به درخشیدن میکند.
بعد بلافاصله میگوید: " توبیاس، برو، برو بازی کن!" و پیپش را بوسیلۀ آتش اجاق روشن میکند. پسرِ کوچک خود را به سختی و با شوق از در خارج میسازد. تیِل لباسهایش را در میآورد، بر روی تخت دراز میکشد و پس از آنکه مدتی طولانی با سری پُر از فکر به سقفِ کوتاه و ترک خورده خیره میشود به خواب می‌رود. نزدیک ساعت دوازده ظهر از خواب بلند میشود، لباس می‌پوشد و در حالیکه همسرش با سر و صدا مشغول تهیه غذا برای نهار بود به خیابان می‌رود و بلافاصله توبیاسِ کوچولو را می‌بیند که با انگشت از سوراخی بر روی دیوار آهک را میخراشید و در دهان می‌گذاشت. مردِ نگهبان دست او را میگیرد و تقریباً از هشت خانه میگذرد تا به رودخانه که سیاه و شیشهای میان درختان صنوبرهای کم برگ قرار داشت میرسد. نزدیک لبۀ آب سنگِ خارائی قرار داشت که تیِل همیشه بر روی آن می‌نشست.
تمام اهالی به این عادت کرده بودند که او را به محض قابل تحمل شدن هوا در این محل ببینند. بخصوص کودکان دلبسته او بودند، و او را "پدر تیِل" صدا میزدند و بازیهائی را که او از دوران کودکیش به یاد داشت میآموختند. با این وجود اما بهترین مطالبِ خاطراتش را برای توبیاس تعریف میکرد. کمانی برایش میتراشید که تیرش از تیرِ بقیه پسران بالاتر میپرید. برایش فلوت میساخت و حتی گاهی در حالی که با دستۀ یک چاقوی جیبی بر روی پوستۀ درخت آهسته میکوبید با صدای کلفتی آهنگِ نیایش را میخواند.
مردم بخاطر این کارهای مضحکْ تیِل را سرزنش نمیکردند؛ اما برایشان عحیب بود که چگونه میتواند خود را چنین طولانی با بچههائی که نمیتوانستند آب دماغشان را بالا بکشند مشغول سازد. اما در حقیقت آنها از این کار راضی بودند، زیرا که از کودکانشان توسط او به خوبی مراقبت به عمل میآمد. تیِل همچنین کارهای جدیتری هم برای کودکان انجام می‌داد، از بچههای بزرگتر تکالیف مدرسه‌شان را میپرسید و به آنها برای آموختن انجیل و سرودهای مذهبی کمک میکرد و به کوچکترها هم حروف الفبا را یاد می‌داد.
مردِ نگهبان بعد از خوردن نهار یک بار دیگر برای مدت کوتاهی استراحت می‌کند. بعد از پایانِ استراحت، قهوۀ بعد از ظهرش را مینوشد و فوراً خود را برای رفتن به سر کار آماده میسازد. او برای این کار مانند تمام فعالیتهایش زمانِ زیادی لازم داشت؛ تک به تکِ حرکات از سالها پیش تنظیم گشته بود؛ همیشه در یک نظمِ همیشگی وسائل بر روی کمدِ کوچکِ از چوب گردو قرار داده میگشت: چاقو، دفتر یادداشت، شانه، یک دندانِ اسب، یک ساعتِ جیبیِ قدیمی. یک کتابِ کوچکِ پیچیده شده در کاغذِ قرمزی که با مراقبتِ خاصی با آن رفتار میگشت. مردِ نگهبان این وسائل را شبها زیر بالش خود میگذاشت و روزها آنها را در جیبِ بغلِ لباسِ کارش با خود حمل میکرد. بر روی پاکتی با دستخطِ تیِل ناشیانه اما آراسته نوشته شده بود: دفتر حساب پسانداز توبیاس تیِل.
هنگامیکه تیِل به سر کار رفت، ساعت دیواری با آن پاندولِ دراز و صفحۀ یرقانی رنگشْ ساعتِ پانزده دقیقه مانده به شش بعد از ظهر را نشان میداد. او با قایقِ کوچکش به آن سمت رودخانه میراند. در آنسوی ساحلِ رودخانه چندین بار توقف می‌کند و به سمت دیگرِ آب گوش میسپارد. عاقبت به مسیر جنگلی وسیعِ پُر وسعت میپیچد و بعد از چند دقیقه خود را در وسط درختانِ کاجِ مجللی میبیند که انبوه سوزنهایشان به امواج سبز و سیاهِ دریاها شباهت داشت. بر روی خزههای خیس و لایه سوزنِ درختانِ کاجِ روی زمینِ جنگلْ بیصدا مانند آنکه روی نمد راه میرودْ راه میرفت. او بدون نگاه کردن به بالا راهش را میافت، اینجا از میان ستونهای حنائی رنگِ درختانِ جنگل قدیمی، آنجا از میان شاخههای جوان و در هم پیچیده و در ادامه از میان محلی گسترده و حصار کشیده شده با درختانِ جوانی که توسط تک و توک درختِ باریک و بلندِ کاجی تحتالشعاع قرار گرفته بودند. یک مهِ آبی رنگِ شفاف و آبستنِ انواع عطرهاْ از روی زمین بلند میگشت و شکل درختان را بی‌رنگ به نظر میرساند. یک آسمان شیری رنگ و سنگین رو به پائین بر روی نوک درختان آویزان بود. دستهای کلاغ مانند اینکه در خاکستری هوا شنا میکنند بیوقفه فریاد می‌زدند: غارغار. گودالهای آبِ سیاهرنگی سطوح ناهموار مسیر را پُر می‌کردند و هوای کدر را تیرهتر منعکس میساختند.
تیِل وقتی از تفکری عمیق بیدار گشت و به بالا نگریست به خود گفت: "چه هوای وحشتناکی."
اما ناگهان افکارش مسیر دیگری در پیش گرفتند. او احساس مبهمی داشت و فکر میکرد که باید چیزی در خانه جا گذاشته باشد، و هنگام جستجوی جیبهایش پی به فراموش کردن بستۀ نانش میبرد، نانی که بخاطر ساعتِ کارِ طولانی مدت به همراه داشتنش ضروری بود. بلاتکلیف لحظهای از حرکت میایستد، بعد اما ناگهان مسیرش را عوض میکند و به سمت دهکده به راه می‌افتد.
زمان کوتاهی تا رسیدن به رودخانه لازم داشتْ و با چند پارو زدنِ نسبتاً قوی به آن سمتِ آب میرسد، پیاده میشود و با بدنی خیس از عرق مسیر کمی سربالائیِ دهکده را میپیماید. پودلِ پیر و پشمالوی دکاندار در وسط جاده دراز کشیده بود. بر روی الوارهای لاک و الکل خورده شدۀ پرچینهای حیاطِ یک کلبه کلاغی نشسته بود و پرهایش را می‌گستراند. کلاغ خود را جنباند، سر تکان داد، غارغار گوشخراشی کرد و با بال‌زدنی پُر سر و صدا خود را از جا کند و به پرواز آمد تا باد از سمت جنگل او را با خود ببرد.
از اهالی آن محلۀ کوچک که شامل بیست ماهیگیر و کارگرانِ جنگل با خانواده‌شان میگشت کسی دیده نمیشد.
ناگهان سکوتِ حاکم در خیابان با صدای بلند و جیغ مانندی طوری میشکند که مردِ نگهبان بیاراده از رفتن متوقف میگردد. به نظر میرسید که رگبار شدیدی از صداهای ناهنجار از پنجرۀ بازِ کلبهای آشنا به سمت گوشش هجوم میآورد.
تا جائیکه می‌توانست از سر و صدای قدمهایش کاست، آهسته و نوک پا نزدیکتر رفت و صدای همسرش را کاملاً واضح تشخیص داد. فقط چند حرکت دیگر و حالا می‌توانست اکثر کلمات را بشنود.
"چی، تو سنگدل، رذلِ بی‌عاطفه! باید این کرم بیچاره بخاطر گرسنگی گلوشو از گریه کردن پاره کنه؟ ... آره؟ صبر کن فقط، صبر کن، همین حالا طوری حالیت می‌کنم که دیگه یادت نره!" چند لحظه سکوت برقرار میگردد؛ بعد صدائی که انگار به یک قطعه لباس میکوبند شنیده میشود؛ بعد بلافاصله رگبارِ جدیدی از دشنام دوباره سرازیر میگردد.
"چی، بدبختِ فلکزده، تو فکر میکنی من میذارم بچۀ من بخاطر آدم رقتانگیزی مثل تو گرسنگی بکشه؟" و وقتی صدای ضعیفِ نالهای بلند میشودْ فریاد میکشد: "خفه شو! وگرنه طوری کتک میخوری که نتونی هشت روز از جات بلند شی."
صدای ناله متوقف نمیگشت.
مردِ نگهبان تپشِ ضربان نامنظم و شدیدِ قلبش را احساس میکرد. بدنش آهسته به لرزش میافتد. نگاهِ مبهوتش محکم به زمین دوخته میشود، و دستِ محکم و سختش چندین بار دسته موی خیسی را که مرتب بر روی پیشانیِ ککمکی‌اش میریخت به کنار میزند.
یک آن تهدید به شکست میشود. یک تشنج که عضلاتش را متورم میساخت و انگشتانش را به یک مشتِ گره کرده تبدیل میکردْ بر او چیره شده بود. تشنج فروکش میکند، و سستیِ تیرهای باقی‌میماند.
مردِ نگهبان با گامهای متزلزل وارد راهروی تنگ و آجرفرش‌گشتۀ خانه میشود. از پلههای چوبی که با گذاشتن هر قدم بر رویشان به جیغ میآمدند آهسته و خسته  بالا میرود.
دوباره صدا بلند میشود؛ و می‌شد شنید که چگونه کسی سه بار پشت سر هم با تمام نشانههای خشم و تحقیر میگوید: "اَه، اَه، اَه! بدبخت، رذل، خبیث توطئهگر، بدخواه، بزدل، بدجنسِ بی‌دست و پا." کلمات با بلند شدنِ مرتبِ صدا همدیگر را دنبال میکردند. "میخوای دختر منو بزنی، آره؟ بچۀ لوس و بد اخلاق، چطور جرأت میکنی به دهن این بچۀ بیچاره و درمونده بزنی؟ ... چطور؟ ... هان چطور؟ ... حیف که نمیخوام دستمو کثیف کنم، وگرنه ..."
در این لحظه تیِل درِ اتاق نشیمن را باز میکند و لِنه وحشتزده بقیۀ حرف در گلویش باقی میماند. زن رنگش از زورِ عصبانیت مانند گچ سفید شده بود، لبهایش بطور وحشیانهای میلرزیدند، دست راستش را که بلند کرده بود پائین میآورد، آن را به سمت دیگِ شیر میبرد و سعی میکند با آن شیشۀ شیر را پُر کند. اما چون قسمتِ بیشتری از شیر از دهانۀ شیشه به روی میز میریزد از این کار دست میکشد و کاملاً حیران بخاطر هیجانِ زیاد گاهی این و گاهی آن وسیله را بدون آنکه بتواند بیش از چند لحظه نگهشان دارد بدست میگیرد. عاقبت جرأت یافته و دق‌دلش را سرِ تیِل خالی میکند: "این چه معنی میدهد که تو در این ساعتِ غیرمعمولی به خانه بازگشتی، نکند که می‌خوای استراق‌سمع کنی" و اضافه می‌کند: "این دیگه آخرشه" و بعد فوری میگوید: "من وجدان آسودهای دارم و احتیاج ندارم در مقابل کسی چشمم رو از خجالت پائین بگیرم."
تیِل به سختی آنچه را که همسرش میگفت میشنید. چشمانش بطور فرّار به توبیاس که در حالِ زاری بود نگاه میکردند. یک لحظه چنین به نظر رسید که انگار باید به زور چیز وحشتناکی را مهار کند، چیزی که در او اوج میگرفت؛ بعد ناگهان بر روی چهره پُر تنشاش سستیِ قدیمی می‌نشیند، در چشمهایش شعلهور گشتنِ خواهشی پنهانی بطور عجیبی جان میگیرد. نگاهش چند ثانیه بر روی اندام قویِ زن که مشغول کار بود به گردش میآید. پستانهای پُر و نیمه لختِ لِنه از هیجان تحریک گشته و سینه‌بند را تهدید به پاره شدن میکردند، و دامن تنگش باسن پهن او را پهنتر به چشم میآورد. به نظر میآمد نیروئی شکستناپذیر از زن ساطع میگردد که تیِل خود را در برابرش ضعیف احساس میکرد.
چیزی جذاب، پیروز و سست خود را آسان مانند تارهای لطیفِ عنکبوت اما در عین حال سخت مانند توری از آهن به دور تیِل میکشد. او قادر نبود در این حالت اصلاً کلمهای به زنش بگوید، بخصوص کلمۀ خشنی. و به این ترتیب توبیاس که غرق در اشگهای چشمانش وحشتزده در گوشه‌ای چمباته زده بود باید مشاهده میکرد که چگونه پدر نانِ فراموش گشتۀ خود را از روی اجاق برمیدارد، آن را بسوی مادر بعنوان تنها توضیح نگاه میدارد و با یک تکانِ کوتاهِ سر بدون آنکه حتی بطرف او نگاهی بکند بار دیگر ناپدید میگردد.

سه
گرچه تیل مسیر دورافتادۀ جنگلی را تا حد امکان با عجله پیمودْ اما با این وجود پانزده دقیقه بعد از ساعتِ شروع کار به محل خدمتش رسید.
کمکنگهبان، مردی که بخاطر محل کارش در اثر تغییراتِ چارهناپذیر و سریعِ درجۀ حرارت هوا مبتلا به بیماری سل بود و متناوباً با تیِل در آن محل خدمت میکردْ آماده برای رفتن روی سکوی شنیِ اتاقکی ایستاده بود که شمارۀ سیاه رنگ و بزرگی بر سطح سفیدِ آن از دور از میان شاخهها میدرخشید.
دو مرد به یکدیگر دست میدهند، چند خبر مختصر رد و بدل کرده و از هم جدا میشوند. یکی از آنها در اتاقک ناپدید میشود و دیگری ادامۀ مسیری را که تیِل آمده بود در پیش میگیرد. ابتدا سرفههای پُر تشنج کمکنگهبان از نزدیک شنیده میشد، بعد از راهی دور و عاقبت در میان درختان محو گشت، و با رفتن او تنها صدایِ انسانی در آن جایِ متروک نیز خاموش گشت. تیِل مانند همیشه شروع میکند تا اتاق نگهبانیِ تنگ و چهارگوشِ سنگی را به سلیقۀ خود برای شب آماده سازد. او این کار را در حالیکه ذهنش مشغول به رخدادِ ساعت قبل بود خودکار انجام میداد. او غذای شبِ خود را بر روی میزِ باریک و قهوهای رنگ شدۀ کنارِ یکی از دو شکافِ واقع در دو ضلع اتاق که میشد از میانشان به راحتی مسیرِ ریلها را دید قرار میدهد. سپس اجاق کوچکِ زنگزده را روشن میکند و یک قابلمه آب سرد رویش قرار میدهد. در نهایت پس از کمی نظم دادن به تجهیزات از قبیل بیل، کلنگ، آچار و غیرهْ شروع به تمیز کردنِ فانوسش میکند و در آن نفت میریزد.
پس از به پایان رساندن این کارها، صدای تیز یک زنگ سه بار بلند به گوش میآید و از به حرکت افتادن قطاری از ایستگاهِ قبل در مسیرِ برسلا خبر میدهد. تیِل بدون نشان دادن کوچکترین عجله‌ای لحظهای طولانی در اتاقک میماند و عاقبت با بدست گرفتن پرچم و کیسۀ مهماتْ آهسته از اتاقک خارج میشود، سست و در حال کشاندنِ پا به زمینْ خود را بر روی مسیر باریکِ شنی که تا محل تقاطعِ دو خطِ راهآهن تقریباً بیست قدم فاصله داشت حرکت میدهد. گرچه آن مسیر به ندرت از طرف کسی مورد استفاده قرار میگرفتْ اما تیِل نردۀ ایست را وجداناً پیش و پس از عبور هر قطار برای افرادِ پیاده باز و بسته میکرد.
او کارش را به پایان رساند و حالا منتظرانه به میلۀ سیاهـ‌سفید رنگِ ایستِ نگهبانی ایستگاه تکیه میزند.
مسیر ریل راه‌آهن از سمت راست و چپ مستقیماً به جنگلِ سبزِ بیکرانی منتهی میشد که پایانش دیده نمیگشت؛ جنگل از هر دو سمت از انبوه سوزنهای درختانِ کاجْ سدی تشکیل داده و از بینشان مسیری می‌گذشت که کف آن با شنهای قهوهایِ مایل به قرمز پوشیده شده بود. ریلهای موازیِ سیاه رنگ بر روی این مسیرْ شبیه به دو دسته مویِ باریکی بودند که تنگ هم از شمال و جنوبِ لبههای خاکریز به موازات هم میرفتند و در نقطهای در افق به هم میرسیدند.
باد برخاسته بود و بی‌سر و صدا امواجِ کنارۀ جنگل را با خود به دوردستها میبرد. طنین زمزمۀ سیمهای تلگراف که مسیر راه‌آهن را همراهی میکردند مدام در فضا میپیچید. بر روی سیمها که مانند بافتِ عنکبوتِ غولپیکری از تیرِ تلگرافی به تیرِ تلگرافِ دیگر در هم پیچیده بودندْ گله‌ای پرنده در یک ردیف چسبیده به هم نشسته و آواز میخواندند. یک دارکوب خندهکنان و بدون دادن افتخارِ یک نگاه به تیِل از بالای سرش پرواز میکند.
خورشید که در این لحظه در زیر ابرهای قدرتمند و به لبۀ آنها آویزان بود تا در دریای سیاهـسبز رنگِ نوک درختان فرو رودْ رنگ بنفش بر روی جنگل جاری میساخت. تنۀ درختانِ کاجِ آنسوی سد از درون ملتهب و مانند آهنِ گداختهای داغ بودند.
ریلها نیز شروع به ملتهب گشتن میکنند، شبیه به مارهای آتشین. و حالا حرارت آهسته از روی زمین رو به بالا بلند میشود، ابتدا ساقۀ صنوبرها، بعد در ادامه تا بزرگترین قسمتِ تاجشان را با نوری سرد و  تجزیه‌گشته میپیماید، و عاقبت فقط بر اطراف رأس درختان ردی از رنگِ قرمزِ خفیفی برجای میگذارد. این بازیِ زیبا بیصدا و باشکوه خود را به نمایش میگذاشت. مردِ نگهبان هنوز در کنار نردۀ ایستِ عابر پیاده بیحرکت ایستاده بود. عاقبت یک گام به جلو برمیدارد. یک نقطۀ تاریک در افق، جائیکه ریلها به همدیگر رسیده بودند بزرگتر می‌گشت، ثانیه به ثانیه بیشتر رشد میکرد، و چنین به نظر میآمد که در محلی متوقف شده است، اما ناگهان به حرکت میافتد و خود را نزدیکتر می‌سازد. از ریلهای به ارتعاش افتاده زمزمه برمیخیزد، یک تلقتلقِ ریتم‌دار، یک غرشِ خفه که بلندتر و بلندتر میگشت، و عاقبت شبیه به صدای نزدیک شدنِ ضرباتِ سُم دستهای اسب می‌گردد.
از راه دور نفس نفس زدن و جوش و خروشی متناوباً رو به هوا متورم میگشت. و ناگهان سکوت میشکند. فضا از یک غرش و شلوغی پُر میگردد، ریلها خود را خم میسازند، زمین به لرزش میافتد و یک فشارِ قویِ هواْ ابری از گرد و خاک، بخار و دود تولید می‌کند و اعجوبۀ سیاه خرناسهکشان میگذرد. حالا سر و صداها همانطور که رشد کرده و بزرگ شده بودند یکی بعد از دیگری میمیرند. تیرگی محو می‌شود. قطار تبدیل به نقطۀ کوچکی گشته و در دوردست محو می‌گردد، و سکوتِ مقدسِ قبلی به آن گوشۀ جنگل بازمیگردد.
مردِ نگهبان انگار که از رویائی خارج شده باشد با خود زمزمه میکند: "مینا" و به سمت اتاقکش میرود. پس از دم کردن قهوۀ کمرنگی مینشیند و در حالیکه گهگاهی جرعهای از قهوه مینوشید به تکه روزنامۀۀ کثیفی که زمانی از کنار ریلها برداشته بود خیره میشود.
کم کم بیقراریِ عجیبی بر او غلبه میکند. او دلیلش را حرارتِ اجاق که تمام اتاقک را فراگرفته بود تشخیص می‌دهد و برای راحت کردن خود دگمههای کت و جلیقهاش را باز می‌کند. و چون این کار تأثیری نمیکندْ بنابراین از جا بلند میشود، بیلی از گوشۀ اتاقک برمیدارد و به سوی کشتزاری که به او هدیه داده شده بود می‌رود.
زمین باریک و شنی و بیش از حد از علفهای هرزه پُر بود. شکوفههای جوان و باشکوهی مانند کفِ برفِ سفید رنگی بر شاخههای هر دو درختِ کوتاهِ میوه نشسته بودند.
تیل آرام میگردد و لذتِ ساکتی به او روی می‌آورد.
حالا باید مشغول کار شد.
بیل با دندان‌قروچه کردن در خاک فرو میرود؛ تودههای نمدار خاک با صدای خفهای فرو میریختند و از هم میپاشیدند.
او مدتی بیوقفه زمین را شخم می‌زند. بعد ناگهان دست از کار می‌کشد و بلند و قابل شنیدن و در حالیکه سرش را متفکرانه تکان میداد زمزمه می‌کند: نه، نه، نمیشه این کار رو کرد" و دوباره تکرار میکند: "نه، نه، اصلاً نمیشه این کار رو کرد."
ناگهان به ذهنش خطور میکند که حالا لِنه بخاطر کار بر روی زمین بیشتر بیرون خواهد آمد و با این کارش نوعِ زندگی او باید در اینجا دچار نوسانات جدی گردد. و ناگهان شادیاش بخاطر داشتن این زمین تبدیل به انزجار میگردد. باشتاب، انگار که او در حال ارتکاب جرمی باشد بیل را از زمین بیرون میکشد و آن را به اتاقک برمیگرداند. او دلیل این کار را به سختی درک میکرد، هرچه میکوشید با این منظره که لِنه را تمام روز در زمان ساعات کارش نزد خود داشته باشد آشتی کند موفق نمیشد و این منظره برایش غیرقابل تحملتر می‌گشت. به نظرش چنین میآمد که باید از چیزی ارزشمند دفاع کند، انگار که کسی قصد تعرض به مقدسترین‌هایش را دارد، و بعد عضلات چهرهاش بیاراده تشنجی نرم به خود میگیرد و در این لحظه لبخندی کوتاه و مبارزه‌طلبانه از گوشۀ لبش میگریزد. از طنین این خنده به وحشت می‌افتد، به بالا نگاه می‌کند و در این وقت سرنخِ مشاهده‌هایش را از دست می‌دهد. و وقتی آن را دوباره پیدا میکندْ مشغول بررسیِ رخدادهای قدیمی می‌گردد.
ناگهان چیزی مانند پردهای کلفت و سیاه به دو قسمت پاره میگردد و چشمان تیره گشتهاش دوباره قدرتِ دیدِ واضح و روشن را بدست میآورند. حال و حوصلهاش یکباره بهتر میشود، طوریکه انگار از خوابِ دوسالهای که شباهت به مرگ داشته بیدار شده است و حالا دارد سرش را بخاطر تمام کارهای وحشتناکی که در این وضع باید انجام داده باشد ناباورانه تکان میدهد. داستانِ پُر دردِ پسر بزرگش و ماجرای پیش آمدۀ ساعاتی قبل که میتوانست مُهر تائیدی بر آن باشد روبروی روحش به وضوح ظاهر میگردد. شفقت و ندامت به او روی می‌آورند، و همچنین بخاطر رضایتِ بیشرمانهای که او در تمام این مدت از خود نشان داده بود، به این خاطر که از آن موجودِ دوستداشتنی و درمانده مواظبت نکرده بود، آری، به این خاطر که قدرتِ اعتراف به اینکه چقدر این پسر درد و رنج کشیده است را نداشته استْ دچار شرمی عظیم می‌شود.
از تجسم عذابآورِ تمام این اهمال کردنها خستگی بزرگی بر او غلبه میکند، و او همانطور با پشتی خمیده و با تکیۀ پیشانی بر روی دستی که روی میز قرار داشت به خواب میرود.
مدتی همانطور قرار داشت که با صدای خفهای چند بار نامِ مینا را فریاد میکشد.
خروش و سر و صدا مانند توده‌های عظیم آب گوش تیِل را پُر می‌سازد؛ اطرافش تاریک میگردد، او چشمانش را میگشاید و از خواب بیدار میشود. تمام اعضای بدنش در پرواز بودند، عرقِ ترس از تمام منفذهای بدنش به بیرون هجوم میآوردند، نبضش نامنظم میزد و چهرهاش از اشگ خیس شده بود.
هوا کاملاً تاریک بود. او میخواست نگاهی به سمت در بیندازدْ اما در اثر تاریکی نمیتوانست جائی را ببیند. تلو تلوخوران از جا برمی‌خیزد، هنوز ترس در دلش در برابر رفتن مقاومت میکرد. جنگل در بیرون مانند امواجِ بلندِ دریا میغرید و باد تگرگ و باران به پنجرۀ اتاقک پرتاب میکرد. تیِل درمانده اطرافش را با دست لمس میکرد. برای لحظهای خود را مانند غریقی احساس میکند ــ ناگهان هوا با رنگ آبی خیره کنندهای مشتعل میگردد، طوریکه انگار قطراتِ نورِ ماوراء طبیعیای در جوِّ تاریکِ زمین فرومیروند تا بلافاصله آنجا خفه گردند.
همین یک لحظه کافی بود تا مردِ نگهبان را به خود آرد. او دستش را بطرف فانوس میبرد و خوشبختانه آن را می‌یاید، و در این لحظه از دورترین حاشیۀ آسمانِ شبانگاهی آذرخشی میدرخشد. ابتدا تیره و بعد کینهورزانه خود را خیلی سریع به شکل موجهای شتابان نزدیکتر می‌غلتاند، تا اینکه به امواجی غولپیکر تبدیل میگردد، و عاقبت خود را غران، لرزان و جوشان در جوّ خالی میسازد.
شیشهها به صدا میآیند، زمین به لرزش میافتد.
اولین نگاهِ تیِل پس از روشن کردن چراغ و بعد از بجا آمدنِ دوبارۀ حواسش متوجه ساعت میگردد. از زمان عبور قطار سریعالسیر تا حال به سختی پنج دقیقه میگذشت. از آنجا که فکر کرد زنگِ اخطارِ نزدیک شدن قطار را نشنیده استْ سریع تا جائیکه تاریکی و طوفان به او اجازه می‌دادند به سمت نردۀ ایستِ عابرین میرود. هنگامیکه هنوز مشغول پائین آوردنِ نرده و بستن راه عبورِ عابرین بودْ زنگ اخطار به صدا می‌آید. باد صدای آژیر را پاره و آن را در تمام جهتها پخش میکند. درختانِ کاج خود را خم ساخته و با سر و صدا و جیغِ وحشتناکی بهمدیگر میسائیدند. برای یک لحظه ماه از میان ابرها مانند کاسۀ طلائیِ رنگپریده‌ای قابل رویت میگردد. غوغای غوطهور گشتنِ باد بر رأس تاج‌های سیاه رنگِ درختان کاج در نورِ ماه دیده میشد. برگهای آویزانِ درختانِ توس روی خاکریزْ مانند شبح دُم اسبی در احتراز بودند و بال بال میزدند. در میانشان مسیر ریلها قرار داشت که از رطوبت میدرخشیدند و نور رنگپریدۀ ماه را از طریق تک تکِ لکههای خود میمکیدند.
تیِل کلاه از سر برمیدارد. باران حالش را بهتر میسازد و مخلوط با قطرات اشگ بر چهره‌اش جاری میگردد. مغزش به تخمیر شدن میافتد؛ خاطراتِ مبهمی که در خواب دیده بود همدیگر را تعقیب میکردند. به نظرش میآمد که انگار توبیاس توسط کسی مورد آزار و اذیت قرار گرفته، و در واقع چنان هولناک که حالا هنوز هم او با فکر کردن به آن قلبش از کار میافتاد. یک رویای دیگر را واضحتر به یاد میآورد. او همسر فوت شدهاش را دیده بود که از یک جائی و با پای پیاده بر روی یکی از ریلهای راهآهن آمده بود. او بسیار بیمار به چشم میآمد و بجای لباسْ پارچه ژندهای بر تن داشت. او از کنار اتاقکِ تیِل بدون آنکه به اطراف خود نگاه کند گذشته بود و عاقبت ــ اینجا خاطره گنگ میگردد ــ به دلایلی فقط با مشقتِ فراوان توانسته بود خود را رو به جلو بکشاند و حتی چندین بار درهم شکسته بود.
تیِل کمی بیشتر فکر میکند، و او حالا میدانست که همسرش در حال گریختن است. شکی در این نبود، وگرنه پس چرا باید همسرش این نگاهِ پُر از ترس و وحشت را به عقب اندازد و با وجود آنکه پاهایش توان کشیدن او را نداشتند خود را همچنان به جلو بکشاند. آه، این نگاه‌های وحشتناک!
اما هسرش چیزی با خود به همراه داشت که تا حدی شُل در پارچهای پیچیده شده بود، چیزی خونی، رنگپریده، و آن نوعی که زن با سرِ خم گشته به آن نگاه می‌کرد او را به یاد صحنههائی از گذشته میانداخت.
او به زنی در حال مرگ می‌اندیشد که باید کودکِ تازه متولد گشته‌اش را برجای میگذاشت و تمام وقتِ باقیمانده را با نگاهی ثابت و عمیقاً پُر درد به کودک مینگریست، نگاهی پُر درد و  عذابی تصورناپذیر که تیِل نمیتوانست فراموشش کند، همانطور که نمی‌توانست فراموش کند که دارای پدر و مادربست.
زن از کجا آمده بود؟ او این را نمیدانست. اما کاملاً برایش واضح بود که زن خود را از او بُریده، به او توجه‌ای نکرده و خود را کشان کشان بیشتر و بیشتر در میان شبِ تاریک و طوفانی به جلو کشیده بود. تیِل او را صدا زده بود: "مینا، مینا" و به همین خاطر نیز از خواب بیدار شده بود.
دو نورِ گرد و قرمز مانند دو چشمِ خیرۀ یک هیولای غولآسا در تاریکی رخنه میکنند. تابشی خونین از این دو نور برمی‌خواست که قطرات باران را در محدوۀ خود به قطرات خون مبدل میساخت. طوریکه انگار از آسمان باران خون میبارد.
تیِل احساس وحشت میکرد، و هرچه قطار نزدیکتر می‌گشتْ ترسی بزرگترْ رویا و واقعیت را برایش در هم ذوب و با هم یکی میساخت. او هنوز هم زنِ سرگردان بر روی ریلِ قطار را میدید، دستش به سمت دگمۀ تغییر ریلها منحرف میگردد، طوریکه انگار قصد متوقف ساختن قطار را دارد. خوشبختانه دیر شده بود، زیرا که جلوی چشمان تیِل نورهائی میدرخشند و قطار میگذرد.
تیِل بقیۀ شب را در سرِ کارش با ناآرامی گذراند. برای رفتن به خانه عجله داشت. او آرزوی دیدن دوبارۀ توبیاس را میکرد. احساس میکرد چندین سال از او جدا مانده بوده است. چندین بار قصد داشت در اثر اضطرابِ شدیدی که بخاطر نگران بودن سلامتی پسر به او  دست داده بود محل خدمتش را ترک کند.
تیِل تصمیم میگیرد برای گذراندن وقت به محض روشن شدن هوا از ریل‌های مسیر حوزۀ خدمتش بازرسی به عمل آورد. بزودی با یک چوب در دستِ چپ و یک آچار آهنیِ دراز در دستِ راست و تکیه داده بر شانه در گرگ و میشِ خاکستری و کثیفِ هوا از اتاقک خارج میشود و از انتهای مسیرِ یکی از ریل‌ها شروع به بازرسی میکند. و هر از گاهی پیچی را با آچار محکم میکرد و یا بر روی میلههای آهنی گِردی که ریلها را به هم متصل میساختند ضربه‌ای می‌زد.
باد و باران فروکش کرده بود، و اینجا و آنجا از میان ابرهای به هم پیوسته قطعهای از آسمانِ آبیِ رنگباخته دیده میگشت.
صدای یکنواختِ کفِ کفش بر روی فلزِ سخت و محکم در صدای چکیدن قطرات از درختانِ خوابآلود میآمیخت و کم کم تیِل را آرام میساخت.
تیِل پس از خاتمۀ کار در ساعت شش صبح محل خدمت را به همکارش میسپرد و سریع مسیر خانه را در پیش میگیرد.
صبح زیبای یک روز یکشنبه بود.
ابرها خود را پراکنده ساخته و فعلاً خود را در پشت افق غرق ساخته بودند. خورشید با بالا آمدنِ خود تودهای نور مانند گوهری درخشنده و خونین رنگ بر جنگل می‌پاشاند.
دستههای نور مانند خطوط تیزی در میان اغتشاش تنۀ درختان هجوم میبردند، اینجا یک جزیرۀ لطیف از سرخس که بادبزنشان شبیه به پارچههای سوزندوزی شده بود با برافروختگی نفس میکشیدند، آنجا حصیر خاکستریـنقرهای قعرِ جنگل را به مرجانهای سُرخی مبدل ساخته بودند. از تنه و تاجِ درختان و همچنین از چمنها بخاری آتشین برمی‌خاست. چنین به نظر میآمد که سیلی از نور بر روی زمین جاریست. طراوتی در هوا موج میزد که تا قلب نفوذ میکرد، و به این ترتیب در پشت پیشانیِ تیِل نیز تصاویرِ شب کم کم رو به کمرنگ شدن می‌گذاشتند.
اما فقط در لحظهای که او وارد خانه شد و توبیاس را با گونهای سرختر از همیشه خوابیده بر روی تختی که خورشید بر آن میتابید دیدْ نگرانیش کاملاً برطرف گشت.
درست است! لِنه چندین بار در طول روز با خود فکر کرد که چیزی حیرتانگیز در تیِل حس میکند؛ و همینطور روی نیمکتِ کلیسا هم، وقتی که تیِل بجای نگاه کردن به کتاب او را از کنار چشم تماشا میکرد، و بعد در وقت نهار، وقتی او بدون آنکه کلمهای بگوید دخترِ کوچک را که طبق معمول توبیاس باید در بغل حمل میکرد از دست او گرفت و روی زانوی خود قرار داد. اما بجز اینها او ابداً کار درخور توجه دیگری انجام نداد.

تیِل که نتوانسته بود آن روز دراز بکشد و استراحت کند، و از آنجائیکه هفتۀ دیگر باید روزها به سر کار میرفتْ بنابراین ساعت نُه شب به قصد خوابیدن بر روی تختخواب دراز می‌کشد. تازه داشت خوابش میبرد که زنش به او میگوید فردا قصد دارد با او به جنگل برود تا زمین را شخم زده و سیبزمینی در آن بکارد.
ناگهان بدنِ تیِل تکان شدیدی می‌خورد، او کاملاً بیدار شده بود، اما چشمهایش را محکم بسته نگاه میدارد.
لِنه ادامه میدهد؛ اگرکه قرار است از سیبزمینیها چیزی بدست بیایدْ بنابراین وقتش فرا رسیده، و اضافه میکند که بچهها را هم باید به همراه بُرد، چون احتمالاً باید تمام روز را در آنجا کار کند. مردِ نگهبان ناخوانا چند کلمهای غرو لندکنان می‌گوید که لِنه به آن توجهای نمیکند و پشتش را به او کرده و در نورِ شمع مشغول درآوردن سینه‌بند و دامنش میشود.
لِنه بدون آنکه خودش هم بداند چرا ناگهان سرش را میچرخاند و به چهرۀ تحریک و به رنگ خاک درآمدۀ شوهرش که نیمخیز شده و دست‌هایش بر لبۀ تخت قرار داشتند و با چشمانی سوزان به او زل زده بود نگاه میکند.
زن نیمه عصبانی و نیمه وحشتزده فریاد می‌کشد: "تیِل" و او مانند آدمی که در خواب راه میرود با شنیدن نامش از بیهوشی درمیآید، چند کلمه را با لکنت میگوید، خود را روی بالش میاندازد و لحاف را تا روی سر میکشد.
صبح فردای آن شب لِنه اولین نفر بود که از خواب برخاست. بدون ایجاد هیچگونه سر و صدائی هرآنچه برای این سفرِ کوچک لازم بود آماده ساخت. فرزند کوچکتر را در کالسکه قرار داد و بعد توبیاس را از خواب بیدار کرد و لباسش را پوشاند. توبیاس وقتی فهمید که به کجا میروند لبخندی میزند. تیِل بعد از آنکه همه چیز آماده گشت و قهوه روی میز قرار داده شد بیدار میگردد. ناخشنودی اولین احساسی بود که بعد از دیدنِ آن تدارکات به او دست میدهد. او خیلی مایل بود کلمهای برای مخالفت بزندْ اما نمیدانست که با چه باید شروع کند. چه دلیل معتبری باید برای مخالفتش به لِنه ابراز میکرد؟
بتدریج چهرههای شاد لِنه و توبیاس بیشتر و بیشتر بر تیِل تأثیر میگذارند، طوریکه او در نهایت نمی‌تواند بخاطر شادیای که به توبیاس بخاطر رفتن به گردش دست داده بود با آمدنشان به همراه او اعتراضی بکند. با این حال تیِل هنگام گذشتن از میان جنگل اسیرِ اضطراب بود. او کالسکۀ کوچکی را که بر رویش انواع گلهائی قرار داشت که توبیاس چیده بودْ با زحمت از میان شن و ماسه به جلو هل میداد.
توبیاس فوقالعاده شوخ و سر حال بود. او با کلاهِ پُرزدارش در میان سرخسها جست و خیز میکرد و با نوعی بی‌دست و پائی سعی می‌کرد سنجاقک‌های بال شیشهای را که از روی سرخسها بالا میرفتند شکار کند. لِنه بلافاصله بعد از رسیدن به مقصد برای دیدن مزرعه میرود. او کیسۀ سیبزمینی‌ها را که برای کاشت با خود آورده بود در کنار یک درختِ توس قرار میدهد، زانو میزند و شن کمی تیرهرنگِ زمین را از میان انگشتانِ محکمش سرازیر میسازد.
تیِل کنجکاوانه به او نگاه میکرد: "خوب، چطوره؟"
"خیلی عالیه، درست مانند خاکِ گوشۀ رودخونه!" و با این حرف بار سنگینی از روح مرد نگهبان برداشته میشود. او این امید را داشت که زمین مورد علاقۀ زن قرار نگیرد، و با خیال راحت ریش نتراشیدهاش را میخاراند.
زن پس از خوردنِ سریع یک تکه نانْ شال و کتش را درمی‌آورد و با سرعت و استقامتِ یک ماشین شروع به کندنِ زمین میکند. در فواصل معینی خود را راست میکرد و با نفسهای عمیق هوا به ریه میکشید. اما این کار یک لحظه بیشتر طول نمیکشید، بعد باید به بچۀ کوچک شیر داده میشد، و این کار نفس نفس‌زنان و با پستانهائی که قطرات عرق از آن میچکید با عجله انجام میگرفت.
مردِ نگهبان پس از مدتی از سکوی راهآهنِ جلوی اتاقک فریاد میکشد: "من باید از ریلها بازدید کنم، من توبیاس را با خودم میبرم."
زن با فریاد جواب میدهد: "چی میگی، حرف مفت نزن! چه کسی پس پهلوی این کوچلو میمونه؟" و دوباره در حالی که مردِ نگهبان انگار نمیتواند او را بشنود و با توبیاس براه افتاده بود بلندتر فریاد میکشد: "بیا اینجا ببینم!"
زن ابتدا اندیشید که آیا باید بدنبالشان برود یا نه، بعد اما بخاطر از دست دادن زمان از این کار منصرف میشود. تیِل با توبیاس در مسیر ریلها براه میافتد. توبیاس خیلی هیجانزده بود، همه‌چیز برایش تازه و غریب بود. او از ریلهای سیاه و باریکی که توسط نور خورشید گداخته بودند چیزی نمیدانست. مدام اقسام سؤالاتِ عجیب و غریب میپرسید. بخصوص صدای سیمهای تلگراف برایش تعجبانگیز بود. تیِل تمام صداهای حوزۀ کارش را میشناختْ طوریکه با چشمان بسته میدانست در کدام قسمت از  محلِ حوزۀ خدمتش میباشد.
او اغلب با نگاه داشتن دستِ توبیاس در دستش توقف می‌کرد تا صداهای شگفتانگیزی را بشنود که مانند صدای سرودهای کلیسا از چوب برمیخاست. چوب‌های انتهائیِ جنوبِ منطقه آکوردی زیبا و مخصوص داشتند. ازدحامی از صداها که بیوقفه، یکنفس و همزمان از درونشان برمی‌خاست. و توبیاس در اطراف چوبهای کهنه میگشت تا بتواند از میان سوراخی مسبب این صداهای خوش را کشف کند. مردِ نگهبان با شنیدن این صداها انگار که در کلیساستْ حالتِ موقرانهای به خود میگرفت. بعلاوه با گذشت زمان صدائی را تشخیص میداد که شبیه به صدای همسر فوت شدهاش بود. او تصور میکرد که این صدای آوازِ دستهجمعیِ ارواح آمرزیده‌ای میباشد که صدای همسرش نیز در آن مخلوط است، و این تصور در او یک شور و اشتیاقی تا مرز گریستن بیدار میساخت.
توبیاس گلی را که در کنار ریل روئیده بود مطالبه میکند و تیِل مانند همیشه تسلیم میگردد.
تکهای از آسمانِ آبی خود را بر روی زمینِ بیشه خم کرده بود و گلهای کوچکِ آبی رنگ کاملاً چسبیده به هم بر رویش قرار داشتند. پروانهها مانند پرچمهای رنگینِ سه گوش در میان سفید‌ـروشنِ تنۀ درختان بیصدا پر پر میزدند و شعبده‌بازی میکردند. و باران با لطافت نم نم از میان انبوهِ برگهای سبز و نرمِ درختان میبارید.
توبیاس گلها را میکند و پدر اندیشناک او را تماشا می‌کرد. بعضی اوقات گاهی هم نگاهش از شکافِ میان برگها پیِ آسمان میگشت که مانند قدحِ عظیمِ بلورینِ آبی رنگ و بی‌عیب و نقصیْ نور طلائی خورشید را در خود جذب کرده بود.
ناگهان توبیاس در حالیکه به یک سنجابِ قهوهای رنگ که در کنار تنۀ درختِ کاجی با سر و صدا خودش را میخاراند اشاره میکند و می‌پرسد: "پدر، آیا اون خدای مهربونه؟"
"جوان نادان" تنها حرفی بود که توانست تیِل در پاسخ به او بگوید، در حالیکه قطعات پوستهای کَنده شدۀ تنۀ درختانْ جلوی پاهایش میریختند.
وقتی توبیاس و تیِل بازگشتندْ مادر هنوز مشغول حفاری بود. نیمی از زمین شخمزده شده بود.
قطارها در فواصل مشخصی بدنبال هم میآمدند و توبیاس با شگفتی و با دهانی باز عبورشان را نگاه میکرد.
مادر هم حتی از حرکات خندهدار توبیاس لذت میبرد.
آنها نهار را که از سیبزمینی و کتلتِ سرد تشکیل شده بود در اتاقک میخورند. لِنه سرزنده بود، تیِل هم به نظر میآمد که تسلیم خواستِ اجتناب‌ناپذیرِ رفتاری خوب شده است. او در حین خوردن غذا برای همسرش از اتفاقات مختلفی که در حین خدمت رخ میدهند تعریف کرد. و از او میپرسد آیا خبر دارد که تنها در یک قطعه از ریل چهل و شش مُهره به کار رفته است و از این دست سؤالها.
لِنه تا قبل از ظهر کارِ شخمزدن زمین را به پایان رسانده بود و سیبزمینیها باید بعد از ظهر کاشته میگشتند. او اصرار کرد که حالا باید توبیاس از فرزند کوچک مواظبت کند و او را با خود میبرد.
تیِل که ناگهان نگرانی به سراغش آمده بود بدنبالشان فریاد میزند: "مواظب باش ... مواظب باش که توبیاس نزدیک ریلها نره."
شانه بالا انداختن لِنه تنها پاسخش به توبیاس بود.
زنگ خطر از آمدن قطار اکسپرس از شلزین خبر میدهد و تیِل باید به سر پُستش میرفت. چیزی از انجام وظیفه‌اش نگذشته بود که صدای پُر سر و صدای نزدیک شدن قطار را میشنود.
قطار قابل دیدن میگردد ــ قطار نزدیکتر می‌گشت ــ بخار نَمداری مرتباً با عجله و فشار از دودکش لوکوموتیو رو به هوا میغرید. در این وقت: یک ــ دو ــ سه پرتو سفید‌ـ‌شیری رنگِ بخار مستقیم رو به آسمان جاری میگردد و بلافاصله صدای سوت بلند میشود. سه بار پشت سر هم، کوتاه، نافذ، وحشتانگیز. چرا تیِل فکر کرد که صدای سوت مکثدار شده است؟ و باز سوتِ خطر به فریاد میآید، این بار اما در ردیفی دراز و بیوقفه.
تیِل قدم به جلو میگذارد تا بتواند مسیر را بهتر ببیند. بطور خودکار پرچم قرمز را از جلدش خارج میکند و آن را در جلوی خود و در بالای ریل مستقیم نگاه میدارد. یا عیسی مسیح! مگه کوره؟ مگه قطار رو نمی‌بینه؟ و با تمام قدرت فریاد میزند: "یا عیسی مسیح ... اوه عیسی، عیسی، عیسی مسیح! این چی بود؟ اونجا! ... وسط ریلها ... نگهدار!" اما دیر شده بود. تودۀ سیاه رنگی زیر قطار رفته بود و در بین چرخهای قطار مانند یک توپ پلاستیکی به جلو و عقب پرتاب میگشت. چند لحظه بعد صدای جیغ و فریاد ترمزها به گوش میرسد و قطار متوقف میگردد.
مسیرِ خلوتِ راهآهن جانی تازه میگیرد. رانندۀ قطار و شاگردش بر روی شنها به سمت انتهای قطار میدوند. چهرههای کنجکاو از پنجرههای قطار به بیرون نگاه میکردند و حالا جمعیت در هم می‌پیچد و به جلو میآید.
تیِل نفس نفس می‌زد؛ او باید خود را محکم نگاه میداشت تا مانند گاوِ نرِ گردنزده شدهای بر زمین نیفتد. حقیقتاً، مردم به طرف او دست تکان میدادند ــ "نه!"
یک فریاد از محلِ تصادف هوا را میشکافد و یک فغان و زاری مانند آنکه از گلوی حیوانی درمی‌آید بدنبالش برمیخیزد. او چه کسی می‌توانست باشد؟! لِنه؟! این صدای او نبود و انگار ...
یک مرد با عجله از بلندی بالا میآید.
"نگهبان!!"
"چه خبر شده؟"
"یک تصادف!" ... پیامآور با وحشت خود را عقب میکشد، زیرا که چشمهای مردِ نگهبان حالت عجیبی بخود گرفته بودند، کلاهش کج شده و موهای سرخش از زیر آن پریشان و سیخ به بیرون زده بود.
"او هنوز زندهست، شاید بشه بهش کمک کرد."
تنها پاسخ تیِل صدای نفس نفس زدنش بود.
"سریع، عجله کنید!"
تیل با زحمتِ زیاد بر خود مسلط میشود. عضلاتِ به خواب رفتهاش منقبض میگردند؛ قامتش را راست میکند، چهره‌اش احمقانه و مُرده بود. او به همراه مردِ پیام‌آور میدود، او صورت رنگپریده و وحشتزدۀ مسافرین در کنار پنجرههای قطار را نمیدید. یک زنِ جوان از پنجره نگاه میکرد، یک فروشندۀ مسافر با کلاهی بوقی شکل بر سر، یک زوجِ جوان که ظاهراً به ماه عسل میرفتند. به او چه ربطی داشت؟ او هرگز به محتوای اتاقهای پُر سر و صدایِ قطار اهمیتی نمی‌داد؛ ــ گوشهایش صدای گریۀ لِنه را احساس میکنند. همه‌چیز در پیش چشمانش درهم شناور میشوند، نقطههای زردِ شبیه کرم شب‌تاب و بی‌شمار. متوحش میگردد ــ توقف می‌کند. او از میان رقصِ کرمهای شبتاب پدیدار میگردد، رنگپریده، شُل، خونین. یک پیشانی با جاهای قهوهای و آبی در اثر ضربه، لبهای آبی رنگ که خون سیاهی از آن میچکید. خودش بود.
تیِل حرف نمیزد. چهرهاش رنگپریدگیِ کثیفی به خود گرفته بود و مانند آدمِ غایبی لبخند میزد؛ عاقبت خود را خم میکند؛ او اندام شُل و سست را در آغوشش سنگین احساس میکند؛ پرچم سرخ را به دور او میپیچد.
او میرود.
کجا؟
صداها در هم میپیچیدند: "پیش پزشکِ راهآهن، پیش پزشک راهآهن."
نامه‌رسان میگوید: "ما فوری اونو با خودمون میبریم" و در کوپۀ مخصوص کار از لباسهای خدمت و کتابها یک بستر آماده میسازد. "خوب، پس چی شد؟"
تیِل اجازه نمیدهد مصدوم را از او جدا سازند. مردم او را تحت فشار قرار میدهند. اما بیفایده. مردِ نامهرسان یک برانکار میآورد و به مردی میسپارد که به پدر کمک کند.
زمان ارزشمند است. سوتِ رانندۀ قطار به صدا میآید. از پنجرهها پولخُرد به بیرون میبارد.
لِنه مانند دیوانهها رفتار میکرد. در کوپههای قطار صدای "بیچاره، زن بیچاره" و "بیچاره، مادر بیچاره" پیچیده بود.
رانندۀ قطار یک بار دیگر در سوتش میدمد. لوکوموتیو بخارهای سفید و صدای فش فشی به هوا میفرستد و رگهای آهنیِ قطار خود را بسط میدهند؛ پس از چند ثانیه قطارِ اکسپرس با پرچمی از دود در اهتزاز و با دو برابر سرعت از میان جنگل میراند.
مردِ نگهبان غرقِ اندوه و اندیشه پسرِ نیمه مُرده را روی برانکار قرار میدهد. حالا او آنجا در اندامی تباه گشته دراز کشیده بود، و گهگاهی نفسی طولانی و پُر سر و صدا سینۀ استخوانیاش را که از زیر پیراهنِ پاره دیده میگشت بالا میآورد. دستها و پاهای کوچک که بجز از قسمت مفصلها از جاهای دیگر نیز شکسته بودند شکل وحشتناکی داشتند. پاشنۀ پاهای کوچکش به جلو چرخیده و بازوها در اطرافِ برانکارد در نوسان بودند.
لِنه مدام مینالید وشکایت میکرد؛ همه اثراتِ سرکشیِ سابق از وجودش شسته شده بود. او بیوقفه داستانی را تعریف می‌کرد که باید وی را از هرگونه قصوری مبرا میساخت.
بنظر میآمد که تیِل توجهای به او نمیکند؛ چشمان مضطربش با حالت مخوفی به کودک خیره شده بودند.
بر آن اطراف سکوت حاکم شده بود، سکوتی مرگبار؛ ریل‌ها سیاه و داغ بر روی سنگریزههای درخشان در حال استراحت بودند. نیمروز باد را خفه ساخته بود و جنگل مانند سنگ بیحرکت ایستاده بود.
مردها آرام با هم مشورت میکردند. سریعترین راه برای رسیدن به فریدریشسهاگن رفتن به ایستگاهیست که در مسیرِ برسلا قرار دارد، چون قطار بعدی که یک قطارِ سریع‌السیر است در ایستگاههای نزدیک به فریدریشسهاگن توقف ندارد.
بنظر میآمد که تیِل در حال فکردن است که با آنها برود یا نه. در حال حاضر کسی آنجا نبود که بتوانند کار او را انجام دهد. خاموش و با حرکت دست به زنش اشاره میکند که برانکار را از روی زمین بلند کند؛ زن گرچه بخاطر تنها گذاشتن نوزادش نگران بودْ اما جسارتِ مخالفت نداشت. او و مردِ غریبه برانکار را حمل میکنند. تیِل قطار را تا مرزِ محلِ نگهبانیاش همراهی میکند، بعد توقف می‌کند و دور شدن قطار را مدت درازی نگاه میکند. ناگهان با کفِ دست چنان محکم به پیشانی‌اش میزند که پژواک آن تا فاصله دوری میرود.
او تصور میکرد با این کار میتواند خود را از خواب بیدار سازد و به خود بگوید: "این شاید یک خواب بوده باشد، درست مثل خواب دیروز" ــ اما فایده‌ای نکرد ــ و او بجای رفتن بیشتر تلو تلوخوران خود را به اتاق کوچکش رساند. درون اتاق با صورت به زمین سقوط میکند. کلاه خدمتش به گوشهای میغلتد، ساعت جیبیای که او به شکل اغراقآمیزی همیشه تمیز نگاه میداشت از جیبش به بیرون پرت میگردد، درش از جا کنده میشود و شیشهاش میشکند. انگار یک مشتِ آهنین گردنش را گرفته، چنان محکم که نمیتوانست خود را حرکت دهد، هرچند او با آه و نالۀ بلند سعی در رها کردن خود میکرد. پیشانیاش سرد شده بود، چشمانش خشک و گلویش میسوخت.
آژیرِ خطر او را از خواب بیدار ساخت. حملۀ روآورده به او در اثر آژیر که با سه بار پشت سر هم زنگ زدن اعلام خطر می‌کرد کاهش یافت. تیِل توانست از جا برخیزد و مأموریتش را انجام دهد. گرچه پاهایش مانند سُرب سنگین بودند، گرچه مسیرِ ریلها مانند پرههای چرخ غولآسائی که محورش سرِ خود او بود بدورش میچرخیدند؛ اما او با مقدار کمی نیرو که بدست آورده بود توانست مدت کوتاهی خود را روی پاهایش نگاه دارد.
قطارِ مسافربری نزدیک میگردد. توبیاس باید در این قطار باشد. هرچه قطار نزدیکتر می‌شد تصاویر نیز پیش چشمان تیِل مبهم‌تر میگشتند. در پایان او فقط پسر از پا افتادهاش را با دهانی خونین میدید. بعد همه‌جا تاریک میشود.
پس از مدت کوتاهی به هوش میآید. او خود را نزدیک محلِ خدمتش بر روی شنهای داغ افتاده مییابد. بلند میشود، شن و ماسه را از لباسش پاک و از دهانش به بیرون استفراق می‌کند. بعد کمی به خودش میآید و قادر میشود آرامتر فکر کند.
در اتاقکِ محل کارش ساعت را از زمین برمیدارد و روی میز قرار میدهد. ساعت با وجود افتادن و ضربه خوردن از کار نیفتاده بود و عقربۀ بزرگ بر عدد دو نشسته بود و او لحظات گذشته را در حالِ مجسم کردنِ اینکه در این بین چه اتفاقی میتواند برای توبیاس افتاده باشد از روی صفحه ساعتِ جیبیاش میخواند: حالا لِنه با توبیاس آنجا رسیده است؛ حالا لِنه جلوی دکتر ایستاده است. دکتر پسر را تماشا و معاینه میکند و سرش را تکان میدهد.
"بد، خیلی بد ... اما شاید ... کسی چه میداند؟" او دقیقتر معاینه می‌کند و بعد میگوید: "نه، نه، تموم کرد."
مردِ نگهبان با ناله میگوید: "تموم کرد، تموم کرد." بعد اما بلند می‌شود، قامتش را راست میکند و با چشمانی که در حدقه می‌چرخیدند و به سمت سقف نگاه میکردند و با دستهای به بالا گرفته شده که ناآگاهانه به مشتی گره خورده تبدیل شده و به تکان افتاده بودند، طوریکه انگار آن فضای تنگ باید توسط مشتش پاره شود فریاد میکشد: "او باید، باید زنده بماند، من به تو میگم، او باید، باید زنده بماند." و درِ اتاقک را از نو با فشار بازمی‌کند، آتش سرخِ شبانگاهی به درون میآید و او خارج می‌شود و دوباره بسوی محل تقاطعِ ریلها بازمیگردد. او آنجا مدتی مانند آدم شوکزده‎‎ای بیحرکت باقی‌میماند و بعد ناگهان با دستانی رو به جلو به حرکت میافتد و تا وسط خاکریز میرود، انگار که میخواست چیزی را متوقف سازد، چیزی را که از مسیرِ قطار مسافربری میآمد. در این وضع چشمانِ کاملا گشاد شدهاش حالتی مانند چشمان نابینایان به خود گرفته بودند.
در حالیکه به طرف عقب گام برمی‌داشت به نرمی از میان دندانها کلماتِ نیمه مفهومی را خارج میساخت: "تو ... میشنوی ... صبر کن ... تو ... گوش کن ... صبر کن ... اونو دوباره بده ... او پوستش قهوهای و آبی شده ... آره آره ... خوب ... من میخوام پوست زن رو دوباره قهوهای و آبی کنم ... میشنوی؟ صبر کن ... اونو دوباره به من برگردون."
چنین بنظر میرسید که انگار کسی از کنارش گذشت، زیرا او چرخید و خود را طوری حرکت داد که انگار بدنبال کسی به سمت دیگر میرود.
"تو، مینا" صدایش مانند بچۀ کوچکی گریان میگردد.
"تو، مینا، میشنوی؟ ... اونو دوباره پس بده ... من میخوام …" او انگار که میخواهد کسی را بگیرد رو به هوا چنگ میانداخت. "زن ... آره ... و بعد میخوام زن رو … و بعد می‌خوام زن رو هم بزنم ... قهوهای و آبی ... آره بزنم ... و میخوام با ساطور ... میبینی؟ ... ساطور آشپزخونه ... با ساطور آشپزخونه میخوام زن رو بزنم، و بعد به درک واصل میشه ... و بعد … آره با ساطور ... آره ساطور آشپزخونه ... خون سیاه!" کف بر دهانِ تیِل نشسته بود و مردمک چشمانِ شیشهایش مدام در حرکت بودند.
یک نسیم ملایم شبانگاهی آرام و استوار بر بالای جنگل میوزید، و در سمت غرب آسمان زنگولههایِ ابریِ صورتی رنگ آویزان بودند.
بدین ترتیب او تقریباً صد قدم بدنبال شخص نامرئی میرود، تا اینکه ظاهراً دلسرد شده و از رفتن بازمیایستد و با ترسی وحشتناک در چهرهْ دستهایش را دراز میکند، ملتمسانه و قسم‌دهنده. او چشمانش را ریز میکند و دستش را سایهبان آنها قرار میدهد، تا یک بار دیگر در فاصلۀ دور شخصِ خیالی را کشف کند. عاقبت دستش خم میگردد، حالت چهرۀ متشنجش بیروحیِ کُندی به خود میگیرد؛ میچرخد و با زحمتِ زیاد راهی را که آمده بود بازمیگردد.
خورشید آخرین شعلهاش را بر جنگل میپاشاند و بعد خاموش میگردد. تنۀ درختانِ کاج مانند اسکلتِ پوسیده و رنگپریده‌ای که لایههای سیاه‌ـ‌خاکستریِ کپک بر آنها سنگینی می‌کرد خود را تا نوک درختان کشانده بودند. صدای چکش زدن یک دارکوب در سکوت نفوذ میکرد. در فضای آسمانِ آبی یکدست و سرد فقط یک تکه ابرِ سرخ با تأخیر در حال گذر بود. سردیِ نفس باد مانند سردیِ سرداب میگردد، طوریکه مردِ نگهبان سردش میشود و میلرزد. همه چیز برایش تازه و غریب بود. او نمیدانست به کجا رفته، و در احاطه چه چیز قرار دارد. ناگهان یک سنجاقک بر روی جاده میجهد و تیِل دوباره همه‌چیز را به یاد میآورد. او بدون آنکه دلیلش را بداند به خدای مهربان فکر میکند. "خدای مهربون روی جاده میجهد، خدای مهربان روی جاده میجهد." و او این جمله را مانند آنکه بخواهد چیزی را بخاطر آورد بارها تکرار میکند. او ساکت میشود، نوری در ذهنش می‌درخشد: "اما خدای من، این یک فاجعهست." او همه چیز را فراموش و خود را متمرکزِ حمله به این دشمنِ جدید میسازد. سعی میکند به افکارش نظم و ترتیب بدهد، اما بیفایده بود! کارِ دشوار و پُر پیچ و خمی بود. در این وقت خود را در تصاویرِ ابلهانه غافلگیر میسازد و با آگاه گشتن از ناتوانیاش به خود میلرزد.
جیغ کودکی از نزدیک جنگلِ کوچکِ درختان توس به گوشش میرسد. این زنگ خطری برای اعلام دیوانگی بود. تقریباً بدون اراده میبایست با شتاب به سمت صدا برود و نوزاد را گریان و لگدزنان بدون رختخواب در کالسکه مییابد. او میخواست چه کند؟ چه چیزی او را به اینجا کشانده بود؟ گردبادی از افکار و احساسات این پرسشها را می‌بلعند.
حال او می‌دانست که جملۀ "خدای مهربان بر روی جاده میجهد" چه چیزی را میخواست به او بگوید. "توبیاس". زن اونو کشت ... لِنه ... من توبیاسو به دست او سپرده بودم ... "نامادری، مادر بد" او دندان‌قرچه میکند، "و بچِۀ حرومزادهاش زندهست." مهِ قرمز غلیظی حواسش را میپوشاند، دو چشمِ کودکانه در او نفوذ میکنند؛ او چیزی نرم، گوشتالو را میان انگشتانش حس میکند. صداهائی مانند سوت زدن و غرغره کردنِ مخلوط با فریادِ گرفتهای که او نمیدانست از کیست به گوشش میرسند.
در این لحظه چیزی مانند قطرۀ داغِ مومِ مُهر در مغزش میچکد و ذهنش به کار میافتد. نوسانِ طنین صدای زنگ خطر در هوا را در حال آگاه شدن از حال خود میشنود. ناگهان متوجه میگردد که باید کاری انجام دهد. دستش را از گلوی نوزاد که در زیر پنجهاش به خود میپیچید برمیدارد. نوزاد تقلائی برای نفس کشیدن میکند، و بعد شروع به سرفه کردن و جیغ کشیدن میکند.
"او زندهست! خدا را شکر، او زندهست!" او نوزاد را رها میکند و به سمت محلِ تقاطعِ عبورِ قطار و عابرینِ پیاده میرود. در فاصلهای دور دود تیرهای بر بالای ریلها میغلطید و باد آن را به زمین میکوبید. پشت سرش صدای نفس نفس زدن قطاری را میشنود که به تنفس کردن یک غولِ بیمار شباهت داشت.
شفقِ سردی بر بالای منطقه قرار گرفته بود.
تیِل توانست قطارِ شن و ماسهبری را پس از جدا شدن ابرهای دود از هم بشناسد که بدون بار بازمیگشت و کارگرانی را با خود حمل میکرد که تمام روز را در مسیرِ ریلها کار کرده بودند.
برای حرکتِ این قطار بر روی ریلها زمان به اندازه کافی در نظر گرفته شده بود و اجازه داشت برای بردن کارگرانی که در اینجا و آنجا در مسیرِ ریلها کار میکردند همه‌جا توقف کند و آنها را با خود ببرد و یا اینکه یعضی از کارگران را در محلِ خدمتشان پیاده کند. قطار با فاصلۀ کمی به اتاقکِ کار تیِل شروع به ترمز گرفتن میکند. صدای یک جیغ بلند، یک تق تق، و تلق تلق و جرنگ و جرنگ بطور گستردهای در سکوتِ شب نفوذ میکند، تا اینکه قطار با صدای تیز و کشیده‌ای متوقف میگردد.
تقریبا پنجاه کارگرِ زن و مرد در فرغونهای بزرگِ حمل شن که لوکوموتیو بدنبال خود میکشید پخش بودند. تقریباً همۀ مردانِ کارگر ایستاده بودند و برخی از آنها کلاه بر سر نداشتند. در وجودِ همگی یک حالتِ رسمیِ مرموزی وجود داشت. هنگامی که آنها مردِ نگهبان را می‌بینند پچ‌پچی در میانشان بلند میشود. افرادِ مسنتر پیپِ خود را از میان دندان‌های زردشان خارج می‌سازند و محترمانه در دست نگاه میدارند. اینجا و آنجا زنی صورتش را میچرخاند و آب چشم و بینیاش را پاک میکند. رانندۀ قطار پیاده میشود و به سمت تیِل میرود. کارگران میبینند که او به تیِل دستِ رسمی‌ای میدهد و بعد تیِل با گامهای آهسته و تقریباً نظامی به سمت آخرین واگن میرود.
با وجودیکه تمام کارگران او را میشناختند اما هیچ کدامشان جرئت مخاطب قرار دادن او را نداشتند.
در این لحظه کسی از آخرین فرغون توبیاس کوچولو را خارج میسازد.
او مُرده بود.
لِنه بدنبال جسد میآمد؛ چهرهاش رنگی سفیدِ مایل به آبی داشت، دایرههای قهوهای رنگی دور چشمانش نشسته بودند.
تیِل اصلاً به او نگاه نمیکند، اما لِنه از دیدن شوهرش به وحشت میافتد. گونههای مرد فرو رفته و مژه و ریشش چسبناک بودند، و چنین به نظر لِنه میآمد که انگار موهای سرش هم از قبل سفیدتر شده است. اثر اشگهای خشک شده سراسر چهرۀ مرد را پوشانده بود و چشمانش نوری سست و بی‌قرار داشت که با دیدنشان زن وحشتزده گشت.
آنها برانکار را هم با خود آورده بودند تا بتوانند با آن جسد را حمل کنند.
برای مدتی یک سکوتِ مخوف برقرار میگردد. اندوهی عمیق و وحشتناک بر تیِل مستولی میگردد. هوا تاریکتر میشود. گلهای گوزن در فاصلهای دور از خاکریزِ ایستگاهِ قطار برای استراحت کردن مینشینند. گوزنِ نرِ گله در وسط ریلها توقف میکند. با کنجکاوی گردن چابکش را به اطراف میچرخاند، در این لحظه سوت قطار به صدا میآید و او همراه با گلهاش مانند برق ناپدید میگردند.
همزمان با به حرکت افتادن قطار تیِل در هم میشکند.
قطار بار دیگر توقف میکند، و حالا کارگران در این باره که چه باید انجام گیرد مشورت میکنند. تصمیم بر این میگیرند که از جسد کودک موقتاً در اتاقکِ نگهبانی نگهداری کنند و بجای او تیِل را که به هیچوجه نمیتوانستند دوباره بهوش بیاورندش بر روی برانکار قرار داده و به خانه برسانند.
و چنین هم میکنند. دو مرد برانکارِ حاملِ مرد بیهوش را حمل میکردند، لِنه بدنبال آنها میرفت و مدام زار زار میگریست و با چهرهای که اشگ از آن جاری بود کالسکه را بر روی شنها به جلو هُل میداد.
ماه مانند گویِ غولپیکرِ ارغوانی رنگِ درخشانی بر روی زمین نشسته بود. چنین به نظر میرسید که هرچه ماه بالاتر میرود کوچکتر و کمرنگتر میشود. عاقبت ماه شبیه به لامپی بر بالای جنگل آویزان میگردد و از میان تمام درزها و شکافهای تاجِ درختان بصورتِ بخاری از نورِ کدر که چهرۀ مرُدهشان را رنگِ لاشه مانندی میزدْ رو به پائین هجوم میبرد.
آنها نیرومندانه اما با احتیاط قدم به جلو برمیداشتند، حالا از میان درختان جوانِ در هم تنیده و سپس دوباره از راهِ طولانیِ کنارِ جنگلِ قدیمی حصار گشتهای میگذرند که درونش مانند حوضچهای تاریکْ نورِ کمرنگی انباشته شده بود.
مردِ بیهوش گهگاهی نفس نفسی میزد یا شروع به خیالپردازی میکرد. چندین بار مشتش را گره کرده و با چشمانی بسته سعی در بلند کردن خود میکند.
برای عبور دادن او از روی رودخانه زحمت زیادی لازم بود؛ و آن دو برای آوردن زن و نوزاد یک بار دیگر باید به آن سمت آب میراندند.
پس از طی کردن سربالائیِ دهکده چند نفر از اهالی آنها را میبینند و این خبرِ ناگوار را فوری همه‌جا پخش میکنند.
تمام اهالی میآیند.
لِنه با دیدن آشنایانش دوباره شروع به شگوه و زاری میکند.
آنها با سختی مردِ بیمار را از راه باریکِ پله‌ها بالا می‌برند و او را در خانه فوری روی تخت قرار میدهند. کارگران بلافاصله برمیگردند تا جسد کوچک توبیاس را بیاورند.
افراد مسن و با تجربه کمپرسِ سرد را توصیه میکنند، و لِنه با هیجان و محتاطانه دستوراتشان را به اجرا درمیآورد. او حولهها را در آب یخِ آب چاه قرار میداد و به محض اینکه پیشانی سوزان مردِ بیهوش حوله را گرم میساخت با حولۀ سرد دیگری عوض میکرد. او با نگرانی تنفس کردن مرد را تماشا میکرد و به نظرش میآمد که دقیقه به دقیقه منظمتر نفس میکشد.
هیجانِ روز به شدت خستهاش ساخته بود و تصمیم میگیرد کمی بخوابد، اما با وجود خستگی خوابش نمیبرد. مهم نبود که چشمانش را باز یا بسته نگاه دارد، مدام حوادثِ گذشته از برابر چشمانش میگذشتند. نوزاد خواب بود. برخلاف عادتِ معمول خیلی کم به نوزاد رسیده بود. او کاملاً به فرد دیگری تبدیل شده بود. هیچ رگهای از سرکشیِ پیشین در او دیده نمیگشت. آری، این مردِ بیمار با آن چهرۀ رنگپریده و قطرات درخشان عرقْ در خواب بر او حکم می‌راند.
ماه توسط یک تکه ابر پوشانده میشود، اتاق تاریک میگردد و لِنه فقط صدای تنفسِ سنگین اما منظم شوهرش را میشنود. او فکر کرد که بهتر است شمعی روشن کند. تاریکی وحشت به جانش انداخت. وقتی میخواست از جا بلند شود بر تک تکِ اعضای بدنش سُرب مینشیند، پلکهایش بسته میشوند و او بخواب ابدی فرومیرود.
پس از گذشت چند ساعت، هنگامی که مردان با جسد کودک بازمیگردندْ درِ خانه را کاملاً باز میبینند. شگفتزده از این جریان پله‌ها را بالا میروند، آنجا هم درِ خانه کاملاً باز بود.
چند بار زن را به نام صدا میزنند، اما پاسخی نمیشنوند. عاقبت کبریتی را با کشیدن بر دیوار روشن میکنند و شعلۀ لرزانش ویرانیِ وحشتناکی را آشکار میسازد.
"قتل، قتل!"
لِنه در خونِ خود غرق و چهرهاش غیرقابل تشخیص بود، با جمجمهای خُرد گشته.
"او زنش را کشته است، او زنش را کشته است!"
آنها پریشان به اینسو و آنسو میرفتند. همسایهها میآیند. یکی از آنها به کالسکه برخورد میکند. "آسمانِ مقدس!" و خود را با رنگی پریده و نگاهی پُر از وحشت کنار میکشد. نوزاد با گردنی بریده درون کالسکه قرار داشت.
مردِ نگهبان ناپدید شده بود؛ جستجوئی که در آن شب انجام گرفت بی‌نتیجه ماند. صبح روز بعد یکی از نگهبانها تیِل را نشسته بر روی ریل‌ها، جائیکه توبیاسِ کوچک توسط قطار زیر گرفته شده بود میبیند.
او یک کلاه پشمی قهوهای رنگ در بغل نگاه داشته بود و آن را انگار که موجود زندهای‌ست مرتب نوازش می‌کرد.
مردِ نگهبان چند سؤال از او میپرسدْ اما جوابی دریافت نمیکند و متوجه میگردد که با دیوانهای روبروست.
دفتر مرکزی را از جریان مطلع میسازد و تلگرافی تقاضای کمک میکند.
حالا چندین مرد سعی میکنند او را قانع سازند که از ریلها کنار برود، اما بیفایده.
قطارِ اکسپرس که در این لحظه از آنجا می‌گذشت باید توقف می‌کرد، و ابتدا با برتریِ کارمندانِ قطار موفق گشتند مردِ بیمار را که حالا شروع به خشمگین شدن و فریاد کشیدن کرده بود با زور از محلِ عبور قطار دور سازند.
آنها باید دست و پایش را میبستند، و ژاندارمی که در این بین آنجا فرستاده شده بود در حمل و نقل او به بازداشتگاهِ برلین نظارت میکرد. فردای آن روز اما او را از همانجا مستقیم به بخش بیماران روانیِ بیمارستان دولتی منتقل میکنند. او هنگام تحویل هم هنوز کلاهِ پشمی قهوهای رنگ را در دستانش داشت و با دقتی حسدبرانگیزانه و لطیف از آن محافظت میکرد.