جشن تولد پدرم.


<جشن تولد پدرم> از مانفرد بیلِر را در آبان سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

جشن تولد پدرم معمولاً اینطور شروع می‌شود که ما مدت طولانی‌ای می‌خوابیم. بعد من از اتاقم سر و صدای ظرف شستن مادر را می‌شنوم و بیدار می‌شوم. من تیغ ریش‌تراشی، پیراهن و سیگاربرگ‌ها را از کیفِ اسنادم درمی‌آورم و با لباسِ خواب بر تن به اتاق خوابِ پدر و مادرم می‌روم. من به پدرم دست می‌دهم، هدایایم را روی میز عسلیِ کوچکِ کنار تختش قرار می‌دهم، و او می‌پرسد که آیا باران می‌بارد. اغلبِ وقت‌ها باران می‌بارد. مادرم با سینی داخل می‌شود و ما صبحانه می‌خوریم. من روی تختِ مادر دراز می‌کشم، و پدرم روزنامه می‌خواند. تا چند سال پیش حالا باید من به اتاق نشیمن رفته باشم و سوناتی از کِلمنتی می‌نواختم، اما پدر و مادرم پیانو را فروختند و با پولِ آن یک تلویزیون خریدند.
بعد از ظهرها مرغ یا قورمۀ گوشت گوساله‌ای را که مادرم با روغن خوبی می‌پزد می‌خوریم. ما آنقدر غذا می‌خوریم تا اینکه حالمان بد می‌شود. بعد ما دوباره برای خواب به تختخواب می‌رویم. بعد از ظهر، حدود ساعت چهار، مادرم یک لباس تیره می‌پوشد، و نیم ساعت دیرتر عمو هرمن، زن‌عمو مِتا و سگ‌شان آنِته می‌آیند. مادرم میز قهوه‌نوشی را چیده است، و پنج نوع شیرینی با خمیری یکسان وجود دارد، اما دو نوع از آنها همیشه چیز خوبی از کار درنمی‌آیند، آنها را پدرم و من می‌خوریم.
عمویم تا سال قبل معلم بود. اما او حالا بازنشسته شده است. ما همه می‌دانیم که وقتی عمو و زن‌عمویم بعد از ظهرها برای تولد پدرم می‌آیند ظهرها نهار نمی‌خورند. به این دلیل پدرم، مادرم و من وقتی عمو و زن‌عمو شیرینی‌ها را برای خوردن برمی‌دارند به آنها نگاه می‌کنیم و هر سه نفر فکر یکسانی در سر داریم.
گاهی عمویم به آنِته یک قطعه شیرینی می‌دهد، زیرا آنها احتمالاً به سگ هم در ظهر چیزی برای خوردن نداده‌اند. بعد اشگ در چشم‌های مادرم جمع می‌شود، چون سگ ما مُرده است، چون ما باید می‌گذاشتیم سگمان را بکشند و نمی‌توانستیم حالا او را همراه خود به جشن تولد عمویم ببریم، تا او هم بتواند در آنجا شیرینی بخورد.
زن‌عمو مِتا از کنار قابِ عینکش به شیرینی‌ها نگاه می‌کند. او از پشت شیشۀ عینک نگاه نمی‌کند، بلکه از کنار قابِ عینک، او سرش را کج می‌کند، چشمش را به سمت راست می‌چرخاند، طوریکه سفیدیِ چشم مانند حبابی در ترازوئی آبی به سمت بالا سُر می‌خورد، و می‌گوید: تروده، تو بادام به شیرینی‌ها زده‌ای. مادرم باید حرف او را تأیید کند، چون در هر پنج نوع شیرینی بادام وجود دارد، عمو هرمن و زن‌عمو مِتا هم حالا می‌دانند که هر پنج نوع شیرینی با خمیرِ یکسانی پخته شده‌اند.
عمو هرمن می‌گوید: اجاقِ ما را تعویض کردند.
پدرم گوشش سخت می‌شنود، و عمویم می‌خواهد جمله را تکرار کند، اما مادرم با اشارۀ دست او را از این کار بازمی‌دارد و با فریاد به پدرم می‌گوید: هرمن گذاشت اجاقشان را تعویض کنند!
پدرم سرش را تکان می‌دهد، و زن‌عمو مِتا به او نگاهِ تیزی می‌کند. اما پدرم هنوز هم نتوانسته به این نگاه ــ از بالا و از دورِ قاب عینک ــ عادت کند، به همین دلیل می‌گوید: ما هم گذاشتیم اجاقمان را تعویض کنند.
عمویم سرش را تکان می‌دهد، اما مادرم فریاد می‌کشد: ما این را مدت‌هاست که می‌دانیم!
پدرم، با وجود سیر بودن از غذای ظهر، شیرینی بزرگی داخل دهان فرو می‌کند، اما قبل از جویدنِ آن اول به مادرم و بعد پرسشگرانه به من نگاه می‌کند. او به صورتش چین می‌اندازد، زیرا فکر می‌کند که عمویم می‌خواهد به او توهین کند، زیرا عمویم در کلاوزنبورگ به سمینار معلمان رفته بوده است و پدرم قبل از آنکه به مدرسۀ مهندسی برود فلزکار بوده. این را عمویم می‌داند. به همین دلیل با مهربانی به پدرم می‌خندد و می‌گوید: بخور، برونو.
پدرم دهانش پُر است و جواب نمی‌دهد. اما عمویم می‌گوید: قدیم‌ها کاشی‌ها بهتر بودند.
من می‌دانم، اگر من حالا بپرسم: چرا؟، بعد مادرم مشروب می‌آورد، زیرا او صحبت‌های سیاسی را نمی‌تواند تحمل کند و چون می‌داند که عمویم اگر سیاسی شود تعریف می‌کند که دخترعمو ایرنه کاملاً بیگناه بخاطر طفره رفتن از پرداخت مالیات به یکسال و نیم زندان محکوم شده است. من اما می‌خواهم مشروب بنوشم و در نتیجه می‌پرسم: چرا در گذشته کاشی‌ها بهتر بودند؟
و عمویم سرش سرخ می‌شود، زن‌عمویم وسائل بافندگی‌اش را خارج می‌سازد، پدرم کتش را درمی‌آورد، و مادرم مشروب می‌آورد.
حالا عمو هرمن ادامه می‌دهد: اینجا اصلاً هیچ چیز بدرد نمی‌خورد. پدرم می‌گوید: گلِ نسوز همیشه گلِ نسوز باقی‌می‌ماند.
مادرم به زن‌عمویم می‌گوید: آیا باید همیشه اینطور باشد؟ زن عمویم سرش را تکان می‌دهد.
عمو هرمن حالا می‌گوید: زیگفرید به من یک پیراهن هدیه داد، یک پیراهن سبز.
من می‌گویم: اینکه اما به اجاق ربط ندارد.
مادرم می‌گوید: بس کن!
عمویم توضیح می‌دهد: پیراهن را بعد از شستن لازم نیست اطو کنی. یقه درجه یک.
زیگفرید، پسرعمویم، در آلمان غربی زندگی می‌کند و هر سال برای کریسمس یک پیراهن برای عمویم می‌فرستد. حالا زن‌عمویم کارت‌پستال‌هائی از جیب درمی‌آورد. او می‌خواهد آنها را به مادرم نشان دهد، اما مادرم آنها را می‌شناسد، پدرم هم همینطور، بنابراین من باید آنها را نگاه کنم. آنها تقریباً پانزده کارت‌پستال هستند که بر رویشان منطقۀ کوهستانی یکسانی دیده می‌شود، بله حتی کوه‌های یکسانی را نشان می‌دهند. بر روی کوه برف نشسته است و در دامنۀ آن یک هتل قرار دارد. تمام این کارت‌پستال‌ها را پسرعمویم از رشته کوه‌های آلپ، جائیکه او با خواهرش رفته بود فرستاده است، با خواهری که عروسی کرده و نه با ایرنه که در <روتر اوکسه> زندگی می‌کند. اسم زندان در شهر هالِه چنین است.
مادرم روزنامه را باز می‌کند و پدرم تلویزیون را روشن می‌کند. بر روی صفحه تلویزیون میدان ترافالگر ظاهر می‌شود. زن‌عمو می‌گوید من اینجا را می‌شناسم. او قبل از جنگ اول جهانی در انگلیس بوده است. حالا کمدین انگلیسی تعریف می‌کند که چگونه او می‌خواهد شمش‌های طلا را بدزدد، اما اتفاقِ کمی رخ می‌دهد، طوریکه مادرم به زن‌عمویم می‌گوید که چه لباس قشنگی او دوباره بر تن دارد، اما عمو هرمن فقط می‌خندد، زیرا آن یک لباسِ تغییر داده شده و به فرم جدیدی دوخته شده بود. کمدین انگلیسی عاقبت یک مجسمه‌ساز را می‌یابد که می‌خواهد از طلا برج‌های کوچک ایفل بسازد.
عمویم می‌پرسد که آیا اجاق حالا خوب داغ می‌شود. مادرم می‌خواهد جواب بدهد اما تصویر تلویزیون شروع به سو سو زدن می‌کند. پدرم بلند می‌شود و جلوی تلویزیون می‌نشیند. عمویم و من در حالیکه پدرم دگمه‌های تلویزیون را می‌چرخاند یک گیلاس دیگر مشروب می‌نوشیم. من از بالای شانۀ پدرم نگاه می‌کنم، اما تصویر هنوز خراب است. مادرم با رانش ضربه‌ای به پدرم می‌زند، در این وقت پدرم بلند می‌شود و دوباره در کنار من روی کاناپه می‌نشیند.
ما در میان دو خطِ راه راهِ مزاحم بر صفحه تلویزیون صورت کمدین انگلیسی را می‌بینیم، اما نمی‌شنویم که او چه می‌گوید. عاقبت مادرم تلویزیون را خاموش می‌کند و می‌گوید: ما می‌توانیم با همدیگر صحبت هم بکنیم.
او پردۀ اتاق را دوباره به کنار می‌کشد، و نور کمی از روز داخل می‌شود، و ما همگی فکر می‌کنیم که در بارۀ چه می‌توانیم با هم صحبت کنیم.
عمویم می‌گوید شاید آدم دیگر اجازۀ تولید گرما با ذغال‌سنگ را نداشته باشد. مادرم خوشحال می‌شود، زیرا او می‌داند که پدرم در اینجا می‌تواند موافقت کند. اما این برای عمویم کم است و به این خاطر اضافه می‌کند:
اینجا بریکِتِ مناسب و معقول وجود ندارد.
حالا پدرم هم یک گیلاس مشروب می‌نوشد و می‌گوید: منظورت همون ذغال‌سنگه.
عمویم می‌گوید: نه، بریکِت.
مادرم از عمویم می‌پرسد که آیا نباید سگ برای ادرار کردن بیرون برده شود، اما آنِته نباید فعلاً بیرون برده می‌شد، زیرا که او در زیر کاناپه ادار کرده بود، اما ما روز بعد متوجه آن گشتیم.
پدرم می‌گوید: بریکِت‌ها همیشه بریکِت باقی‌می‌مانند.
عمویم می‌پرسد: و ایرنه؟
پدرم می‌گوید که صحبت در بارۀ او اصلاً به اینجا مربوط نمی‌شود.
زن‌عمویم می‌پرسد: چی؟ به این محل مربوط نمی‌شود؟ در حالیکه ما پدر و مادرش هستیم؟ ما هنوز هم اجازه داریم در بارۀ دختر خودمان حرف بزنیم. مادرم می‌گوید: برای شام خیارشور دارم، و پدرم سکوت می‌کند. مادرم سه سینی کالباس و نان و کره می‌آورد. ما همگی آبجو می‌نوشیم و کالباس‌های کلفتی را روی نان می‌گذاریم. من باقیماندۀ قرمۀ گوشت گوساله را می‌خورم.
عمویم می‌گوید ما هر سال در برودراشتراسه دو خوک قربانی می‌کردیم ــ و امروز؟
دستِ چپِ پدرم به گیلاس مشروب می‌خورد و آن را می‌اندازد. مادرم بلند می‌شود و پارچۀ کهنه‌ای می‌آورد و می‌گوید: رومیزیِ تازه. زن‌عمو مِتا چرخی به چشم‌هایش می‌دهد  و می‌گوید: رومیزی زیبا.
مادرم می‌گوید: آره، هیلده از اشتوتگارت فرستاده، قابل شستشوست.
بعد از غذا مادرم دوباره تلویزیون را روشن می‌کند. عمو هرمن کنار اجاق می‌نشیند و یک سیگار <والدورف آستوریا> که از اشتوتگارت فرستاده شده است می‌کشد. گویندۀ زن در تلویزیون خبر یک نمایش کمدی دریانوردی را اعلام می‌کند. پدر و مادرم، زن‌عمویم مِتا و عمو هرمن با لبخند به من نگاه می‌کنند، زیرا من سال قبل در یک سفرِ دریائی به دور بندر هامبورگ شرکت داشتم.
بر روی صفحه تلویزیون مردی چاق ظاهر می‌شود که مرتب به کفلِ همۀ زن‌هائی که در نمایش شرکت داشتند می‌کوبید و به آنها چیزی می‌گفت.
عمویم پوزخند می‌زند، پدرم از مادر می‌پرسد که مرد چاق چه گفته است، و زن‌عمو مِتا با آن نوعِ ویژۀ خود از کنار قابِ عینکش به تلویزیون نگاه می‌کند و در وقت استراحت پس از پردۀ اول نمایش به مادرم می‌گوید قصد دارد بخاطر ایرنه نامه‌ای بنویسد و تقاضای بخشش کند.
عمویم در وقت استراحت قبل از آخرین پرده چون گرمش شده بود از کنار اجاق بلند می‌شود. متأسفانه این را پدرم نمی‌بیند. عمویم و زن‌عمو دو قطعه دیگر نان با کالباس می‌خورند.
زن‌عمو مِتا می‌گوید لباس را از پالتو زمستانی آبی رنگ ساخته‌ام. عمویم دوباره کنار میز می‌نشیند و می‌گوید: در سمینار معلمان در کلاوزنبورگ یک پرفسور موسیقی داشتیم که من همیشه به او آقای آپاراتِ موسیقی می‌گفتم و او فکر می‌کرد که من می‌گویم: آقای مدیرِ موسیقی.
زن‌عمو از زیر میز با پایش ضربه‌ای به پای عمویم می‌زند. عمو هرمن می‌گوید: در کلاوزنبورگ بازی اسکات را یاد گرفتم. پدرم می‌گوید: در کُلن یک مرد انگلیسی با یک شلاقِ اسب‌سواری مرا زد. و جای زخمِ کنار شقیقه‌اش را نشان می‌دهد.
مادرم می‌گوید: باید حتماً در آن وقت خیلی مست بوده باشی. پدرم نمی‌تواند بشنود مادرم چه گفته است.
عمویم می‌گوید: هنگام کودتای کاپ در سال 1920 ما در زیر نور شمع چهل و هشت ساعت تمام اسکات بازی کردیم.
پدرم می‌گوید: حالا دیگر برایم کافیست.
زن‌عمویم می‌گوید: این مانتوئی است که من می‌توانم با پوشیدن آن حتی سگ را هم روی زانویم قرار دهم.
عمویم می‌گوید: و هر وقت دستگاه موسیقی شروع به خواندن می‌کرد، من از پشت سر بر روی سر کچل پرفسور فوت می‌کردم، و او خیال میکرد که این یک مگس است.
پدرم می‌گوید: پس چی می‌گی که اجاق نمی‌تونه گرم کنه؟ و مادرم در خاتمه می‌گوید: بنابراین ما همدیگر را هفته بعد در جشن تولد هرمن خواهیم دید. زیرا عمو هرمن یک هفته بعد از تولد پدرم متولد شده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر