پیرمردها.


<پیرمردها> از راینر ماریا ریلکه را در دی ۱۳۹۲ ترجمه کرده بودم.

آقای پیتر نیکولاس در هفتاد و پنج سالگی بسیاری از چیزها را فراموش کرده بود: خاطرات غم‌انگیز و خاطرات خوب را، هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌ها را. فقط از روزها آگاهیِ اندکی داشت. و گرچه با چشمان ضعیفش که مرتب در حال ضعیفتر گشتن بودند هر غروبِ آفتاب را در بنفشی کم رنگ و هر صبح را باید در رنگِ سرخِ کم نوری می‌دید، اما تغییر روز و شب را احساس می‌کرد. پیرمرد از این وضع کلاً ناراحت بود و این تلاش را بیهوده و ابلهانه می‌دانست. ارزش بهار و تابستان هم برایش کاملاً از بین رفته بود. در نهایت بجز لحظات کوچکی همیشه احساس سرما می‌کرد و برایش کاملاً بیتفاوت بود که آیا او بخاطر حرارت باید از آتش شومینه سپاسگزار باشد یا خورشید. فقط او می‌دانست که گرمای خورشید بسیار ارزانتر است. به این خاطر هر روز وقتی خورشید را احساس می‌کرد لنگان لنگان به پارک شهر می‌رفت و بر روی نیمکتِ درازِ زیرِ درختِ سنجد میان پپیِ پیر و کریستفِ پیر از گداخانه می‌نشست.
همسایه‌های هرروزهاش از او پیرتر بودند. بمحض آنکه آقای پیتر نیکولاس خود را بر روی نیمکت می‌نشاند با صدای گرفته چیزی می‌گفت و سپس سرش را تکان می‌داد. و سمت چپ و راست او مسری و مکانیک سر تکان می‌دادند. سپس آقای پیتر نیکولاس عصایش را در شن فرو می‌کرد و دست‌هایش را بر روی قسمتِ خمیدۀ عصا می‌گذارد.
پس از لحظۀ کوتاهی چانۀ گِردش را روی دست‌هایش قرار می‌داد و در سمت چپِ خود رو به پپی چشمک می‌زد. او تا جائیکه توانائی داشت سرِ سرخ پپی را که مانند گلی پژمرده به گردنی چرب آویزان بود و به نظر می‌رسید که رنگ پس می‌دهد بررسی می‌کرد؛ زیرا سبیل پهن و سفید او از کثیفی کاملاً از ریشه زرد شده بود. پپی رو به جلو خم شده نشسته و آرنج‌هایش با فشار بر روی زانوهایش قرار داشتند و گهگاهی از میان دست‌های خود بر روی شن تف می‌کرد، و خیسی تف مرداب کوچکی بوجود می‌آورد. او تمام عمرش بسیار مشروب نوشیده بود و به نظر می‌رسید محکوم گشته است تا حداقل بهرۀ مشروبِ مصرفی را قسطی به زمین پرداخت کند.
وقتی آقای پیتر متوجه هیچ چیز جدیدی در پپی نمی‌گردد چانۀ قرار داده شده بر پشتِ دست‌هایش را با نیمه‌چرخشی به سمت راست می‌پیچاند. کریستف حالا آب بینی‌اش را پاک کرده بود و با انگشتانِ دقیقِ گوتیکی خود آخرین نشانه‌های این اشتغال را از کتِ نخ‌نمایش با تلنگر دور می‌کرد. او فوق‌العاده شکننده دیده می‌گشت و زمانیکه آقای پیتر هنوز عادت داشت گهگاهی تعجب کند، اغلب فکر کرده بود که کریستفِ لاغر اصلاً چگونه موفق گشته بدون آنکه جائی از او در تمام عمر بشکند تاب آورد. او کریستف را بیشتر بعنوان درختِ کوچکِ نازکی تصور می‌کرد که گردن و مچ‌های پایش به یک میلۀ اتکاء سالم و کارآمد متصل گشته‌اند. کریستف خود را حالا به اندازۀ کافی دلپذیر یافته بود، کمی آروغ می‌زند، کاریکه یا نشانه‌ای از رضایت یا از هضم بدِ غذا بود. در این حال او بیوقفه چیزی را در میان لثه‌های بی‌دندانش خُرد می‌کرد، و در این هنگام چنین به نظر می‌رسید که او لب‌های نازکش را با شدت به هم می‌مالد. انگار معدۀ تنبلش دیگر مایل نبود حتی آن چند دقیقه کارِ هضم را هم انجام دهد و حالا کریستف مجبور بود هر دانه را تا جائیکه امکان داشت خُرد کند.
آقای پیتر نیکولاس چانه‌اش را برمی‌گرداند و چشمان مرطوبش را مستقیم به بوته‌های سبزِ روبروی خود می‌دوزد. سپس بچه‌هائی که در لباس تابستانی مانند انعکاس نور مدام در برابر بوته‌های سبز به بالا و پائین می‌پریدند مزاحمش می‌گردند. او پلک‌هایش را کمی می‌بندد. او به خواب نمی‌رود. او صدای آرامِ آسیاب کردن کریستفِ لاغر را و خش خش کردن ریش زبرش را می‌شنید، و تف کردن پُر سر و صدای پپی را که گهگاهی وقتی سگ و یا کودکی نزدیکش می‌گشت با زبان بلغمیش به آنها دشنام می‌داد. او صدای آهسته چنگکِ مرتب کردن شن را از راهی دور می‌شنید و صدای گام‌های رهگذران و دوازده ضربۀ کاملِ زنگِ ساعت در آن نزدیکی را. او دیگر تعداد ضربات را نمی‌شمرد، اما او می‌دانست که وقتی تعداد زنگ‌ها زیاد شود و آدم نتواند آنها را بشمرد ظهر شده است. و همزمان با آخرین ضربۀ زنگ صدای آرامی در کنار گوشش می‌پیچید: "پدربزرگ، ظهر شده است."
و آقای پیتر نیکولاس با فشار به عصایش از جا بلند می‌گشت و سپس یک دستش را به نرمی بر روی سرِ بلوندِ دختر ده ساله می‌گذاشت. دخترِ کوچک هر بار دست را مانند برگ پژمرده‌ای از روی موهایش برمی‌داشت و آن را می‌بوسید. بعد پدربزرگ یک بار به سمت چپ و یک بار به سمت راست سر تکان می‌داد. و سمت راست و چپ او مکانیکی سر تکان می‌دادند. پپی و کریستف هر بار رفتن آنها را تا لحظه‌ای که آقای پیتر نیکولاس با دختر کوچکِ مو بور در پشت آخرین بوته‌ها ناپدید می‌گشتند تماشا می‌کردند.
گاهی اتفاق می‌افتاد در جائی که آقای پیتر نیکولاس می‌نشست چند گلِ فقیر و درمانده که دختر آنها را فراموش می‌کرد جاگذاشته می‌شدند. سپس کریستفِ لاغر اندام انگشتان نازک گوتیکی‌اش را مرددانه به سمت آنها دراز می‌کرد، و دیرتر گل‌ها را به هنگام رفتن به گداخانه مانند چیزی نادر و پُر ارزش در دستانش می‌گرفت. پپی سپس تحقیرآمیز تف می‌کرد و کریستف از او شرمنده می‌گشت.
پپی اما زودتر داخل گداخانه می‌شد و کاملاً اتفاقی یک شیشه آب بر روی لبۀ پنجرۀ اتاقشان قرار می‌داد، سپس در تاریکترین محل اتاق می‌نشست و انتظار می‌کشید تا کریستف آن چند گلِ فقیر را درون شیشۀ آبِ کنارِ پنجره بگذارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر