
<دالِر انتقام میگیرد> از ماکس
داوتندای را در مرداد ۱۳۹۲ ارجمه کرده بودم.
همسر دالِر در کنار پمپِ آبِ یکی
از خیابانهای بومیِ بمبئی ایستاده بود. زن شیر آب را باز میکند و سر پسر شش سالهاش
را زیر آب میگیرد و موی او را میشوید.
ساعت هفت صبح است و خیابان پُر
از هندیهائیست که مانند دستهای آهوی لخت با عجله از کنار هم میگذرند. گلهای
بز و بوقلمون در کنار گاریِ دو چرخِ بلندی بر سنگفرش خیابان ول میگردند. مردان
هندی در پیادهرو نشستهاند و میگذارند ریششان را اصلاح کنند، گوشهایشان را پاک
سازند و اندامشان را ماساژ دهند. آرایشگرانِ خیابانی وسائل اصلاح را در کمربند
مخصوصی حمل میکنند، عمامه بر سر دارند و با بدنی لخت چمباتهزده در کنار مشتریان
مشغول به کارند.
زنِ دالِر موی سیاهِ پسرش را
چنان تمیز شسته بود که سرِ پسر مانند کفش ورنیِ یک اروپائی میدرخشید. حالا او موی
خودش را باز میکند و سرش را زیر آب میگیرد، آب با فشار بر سرش ضربه میزد و بعد
تا فاصلۀ دوری دایرهوار پخش میگشت.
یک گوساله، یک سگ وحشی و چند
بوقلمون که در کنار پمپِ آب پرسه میزدند به جلو میآیند و قطرات آب را با صدای
بلند مینوشند.
دو کارگر هندیِ مغازۀ رو باز
خیاطیِ دالِر که با چرخهای خیاطیِ انگلیسی مشغول دوختن نوارهای عمامه و چادر بودند
به پاششِ فوران آب میخندیدند. اولیمَن، یکی از کارگرها رو به سمت زن دالِر پندِ برهمن را فریاد میزند: "اِلیدا، مواظب باش که سرت در زیر چشمه به آب تبدیل
نشود."
اِلیدا، زن دالِر به او جواب
نمیدهد.
زن اما پس از چلاندن موی سیاهش
و مرتب ساختن خود با اشارۀ چشم پسرش را پیش مردی که صحبت کرده بود میفرستد.
اولیمَن دستش را برای یک ثانیه بر روی موی سیاه و تازه شسته شدۀ پسر قرار میدهد،
برایش دعائی را زمزمه میکند و میگذارد که دوباره برود. سپس او خود را خاضعانه و
خجالتی بر بالای چرخ خیاطیاش خم میکند، قطرهای روغن به درون چرخ خیاطی میچکاند
و به دوختن ادامه میدهد.
هر بار که زن مویش را در کنار
پمپِ آب مقابلِ مغازه شوهرش میشستْ فرزندش را پیش اولیمَن میفرستاد و اولیمَن برای
پسر دعا میکرد. اِلیدا از زمانیکه کودک راه رفتن آموخته بود او را هر روز صبح پیش
اولیمَن میفرستاد.
هیچکس در خیابان به این فکر نمیکرد
که چرا اولیمَن هر صبح برای آن پسرِ کوچک دعا میکند. اما دالِر، صاحب چرخهای
خیاطی حالا روزها در نزد نقرهکارْ گوشۀ آن سمتِ خیابان مینشست و به فکر فرو میرفت.
در این حال قلیانش اغلب خاموش میگشت و او آن را دوباره روشن میساخت و به فکر
کردن ادامه میداد. دالِر میتوانست اُریب از بالای ازدحامِ گاریهائی که گاوها را میکشاندند،
از بالای رفت و آمد مردمِ بازار و پنهانی از بالای شانههای دوستِ نقرهکارش مغازه و
چرخهای خیاطی و زن خود را در کنار پمپ آب، پسر و اولیمَن را زیر نظر داشته باشد.
هنگامیکه در این صبحْ زن و پسر
کوچک به خانه میروند، دالِر با کف دست عرق پیشانیاش را پاک میکند، برمیخیزد،
پاهایش را درون دمپائیاش میکند و با افکاری تاریک در ازدحام خیابان ناپدید میگردد.
در مغازۀ نقرهکار به علت شلوغی کسی متوجه رفتن دالِر نمیشود. دالِر در کوچهای
مقابل یک چادر بزرگ میرسد. در برابر پردۀ ورودیِ چادرْ الهۀ انتقام کالی با دستهای
متعدد و ساخته شده از چوب نشسته بود. درون چادر خدایان انتقامجوی مرگِ هندیها که
در راهپیمائیهای روزهای جشن از میان خیابانها حمل میگردند قرار داده شده بودند.
در کنار الهۀ مرگ کالی یک صندوق اعانه بزرگ فلزی قرار دارد. دالِر یک سکه نقره در
آن میاندازد و آرزوی افکار انتقامجویانه میکند. او در این حالت به اندام سیاه و
چوبیِ الهه کالی که اطراف دهانش بجای خونِ انسان با رنگ روغن قرمز نقاشی شده و بر
روی یک ببرِ زرد لیموئی رنگ نشسته است خیره میگردد. خنجرها، شمشیرها و نیزههای
زهرآگین در دستهای متعدد و سیاهِ الهۀ انتقام در نوسانند؛ او یک زرادخانۀ کامل از
سلاحهای درخشنده در هوا نگاه داشته است. همۀ مردمِ خیابان با سلام کردن از کنار
الهۀ انتقام میگذرند و چشمهای همۀ هندیها هنگام سلام کردن برای یک ثانیه مانند
راکتی در شب میدرخشد. دالِر سه بار تعظیم میکند و برای جلب توجهِ الهۀ سیاه کفِ
دو دستش را به هم میکوبد. ــ او حالا میدانست که زنش اِلیدا توسط اولیمَن به او
خیانت کرده است، زیرا به وضوح میدید که کودک هر روز بیشتر شبیه به اولیمَن میگردد.
و امروز عاقبت به این فکر میافتد که از اِلیدا انتقام بگیرد.
دالِر برای یافتن یک مرگ برای
زنش داخل معبدِ خاک گرفته میگردد.
ردیفی از عروسکهای چوبیِ قرمز،
زرد و سبز رنگ شده در درون چادر خاکستری رنگ بر روی میزهای طویلی قرار داشتند: انسانهای
بسته شده به ستونهای شکنجه که با تیرهای آتشین سوراخ سوراخ گشتهاند؛ سربازان
انگلیسی که توسط الهۀ <فیل خشمگین> لگدمال شدهاند؛ الهه کالی
نشسته بر روی اشکال بیشماری از ببرها، بر روی ببرهای قرمز و سیاه رنگِ نماد آتش و
طاعون؛ خدای میمونِ آبی رنگی که با شکلک درآوردنهایش باعث دیوانه گشتن چشم انسانها
میگردد. انسانهائی که توسط الهۀ انتقام تا حد مرگ شلاق میخورند، یک ببرْ انسانهای
مأیوس را در چنگالش نگاه داشته و رودههایشان را از درونِ شکم بیرون میکشد. ببر
<خدای زرد> دارای چشمهای سبز رنگِ شیشهای و چنگالهای یک ببر حقیقیست. در
چادر تصویر هرگونه شکنجه و هر نوع مرگِ وحشتناک وجود داشت. برای توصیف خونهای
ریخته گشته از به کار بردن رنگهای قرمز مایل به زرد، ارغوانی و سرخ دریغ نگشته
بود.
دالِر به فکر فرو رفته بود. چشمهایش
با دیدن اقسام شکنجههای با رنگ سرخ نقاشی شده طوری نوازش میگشتند که انگار او در
برابر گلهای باغچۀ باغهای بهشت ایستاده است. اما هنگامیکه او دو بار ردیفهای
طویل را مشاهده و تمام دردهای مرگ را در جسم خود احساس کردْ نتواست در میان تمام
انواع مرگها مرگی را برای زنش به اندازۀ کافی بیرحمانه یابد. نه مرگِ قرمز یعنی
آتش را که میتوانست انسان را ذره ذره بجود؛ نه مرگِ سیاه یعنی طاعون را با طاولهای
سیاهش؛ نه مرگِ آبی یعنی جنون با شکلکهایش. مرگی را که دالِر برای اِلیدا جستجو میکرد
در میان سیصد و شصت نوع مرگِ موجود نیافت.
دالِر طوریکه انگار از خدایان
آزرده گشته باشد قصد ترک معبد خاکستری را داشت که در این لحظه عمامهاش زیر درِ خروجیِ چادر به یک میخ زنگزده گیر میکند، پارچۀ عمامه جر میخورد و تمام پولهای
دالِر که او همیشه مانند تمامِ مردم فقیر مشرق زمین پیچیده شده در عمامه با خود حمل
میکرد و در حدود صد سکۀ نقره بود از روی شانههایش، پشتش و سینهاش به پائین بر
روی زمین و به جلوی پاهای الهه کالی دارندۀ دستهای متعدد میغلطند.
دالِر به این صحنه نگاه میکرد
و شگفتزده به صدای سکهها گوش میداد، انگار میشنید که هر سکه صحبت میکند.
دالِر توسط فکری ناگهانی الهام
میگیرد، سه بار با احترام در برابر مجسمه تعظیم بلندبالائی میکند، سپس از چادر
خارج میشود و میگذارد تمام پولهایش نزد الهۀ انتقام بماند.
"الهه کالی صحبت
کرد!"
"اِلیدا، الهه کالی برایت
مرگِ خاکستری یعنی فقر را آرزو میکند!" و دالِر به علامت تأیید سرش را
تکان میدهد، سپس در شلوغی خیابان ناپدید میگردد. ــ
دالِر در اعماق شب، هنگامیکه
تصاویر ستارگانِ نافذ استوائی مانند حصار پرچینهای خاردار بر بالای خانهها
ایستاده بودند خود را دزدکی به در خانهاش میرساند و به نشانه اینکه کسی در این
خانه مُرده است با کمی رنگِ نیلی دایرهای بر روی آن میکشد. سپس مرد در تاریکیِ شب
از آنجا میرود. او چنین میاندیشید که زنش صبح فردا تصور خواهد کرد که او در
آستانِ درِ خانه افتاده و توسط پلیسِ گشت بعنوان مشکوک به طاعون بُرده شده و بعد
پلیس طبق معمول دایرهای بر در خانه کشیده است.
دالِر در تاریکیِ شب به محل
دیگری مهاجرت میکند. فردا اول ماه میگشت و باید برای دو چرخِ خیاطی به
تولیدکنندگانِ سنگدل انگلیسی و کرایه خانه پول پرداخت میشد. شاگردانِ بزدل و مسکین
مغازه نمیتوانستند به اِلیدا فایدهای برسانند. فردا باید اولیمَن یک کار دیگر
برای خود جستجو کند، فردا باید اِلیدا با پسرش به گدائی بروند.
دالِر در زیر وزن سنگین ستارهها
در میان تاریکی شب گام برمیداشت و طوری خود را سعادتمند احساس میکرد که انگار
اندامش تمام دستهای الهۀ کالی را داراست. او با هر یک از دستهای الهه عمیقاً
انتقام میگرفت.
دالِر در این شب بعنوان زائر
مانند تاریکی به سمت کوهِ ابو راه میپیمود تا یک جین گردد. جینها آنجا در کوه لخت
زندگی میکنند و در روحشان منکر هر زنی میباشند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر