
<سرفه در کنسرت> از هاینریش بل را در اردیبهشت سال 1389 ترجمه کرده بودم.
پسرخالهام برترام به آن گروه
از بیماران عصبی تعلق دارد که در کنسرتها بدون کوچکترین سرماخوردگی ناگهان شروع
به سرفه کردن میکنند. ابتدا با صاف کردنِ ملایم و تقریباً دوستانۀ سینه آغاز میشود
که بیشباهت به کوک کردنِ یک آلتِ موسیقی نیست و بعد آهسته و آرام تقویت گشته و با
استدلالی جانفرسا مانند انفجارِ پارسِ سگی میگردد، طوریکه موی بانوی نشسته در ردیف
جلو مانند بادبانِ سبکی تکان میخورد.
برترام بر طبق حساسیتش وقتی
موزیک آهسته نواخته میشود بلند سرفه میکند و وقتی موزیک بلند نواخته میشود
سرفههایش آهستهتر میگردد. در واقع او با وسیلهای ناخوشایند یک کنترپوانِ ناموزون میسازد. و چون دارای حافظهای عالیست و بر پارتیتورها تسلط دقیقی دارد،
برای منِ بیسواد تقریباً مانند رهبری آهنگدار به کار میآید.
زمانیکه او شروع به عرق کردن میکند،
گوشهایش قرمز میشوند، نفس را در سینه حبس میکند و در جیب بدنبال آبنباتِ ضد
سرفه میگردد، وقتی رایحۀ نافذِ اوکالیپتوس در فضا میپیچد، بعد من میدانم که
موزیک وعدۀ نواخته شدن ویولون یا پیانو را میدهد و در واقع درست زمانی که آرشۀ
ویولونیست هنوز ویولون را لمس نکرده یا به نظر میآید که پیانیست هنوز در حال
جادوی پیانوی خود میباشد. و هنگامیکه طبق یک عادتِ آلمانی سکوت بطور ملموسی خود
را در سالن گسترانده است برترام با لپهائی باد کرده و با چشمانی عمیقاً
مالیخولیائی ناگهان منفجر میگردد.
از آنجائیکه در شهر ما فقط آدمهای
با ادب به کنسرت میروند، طبیعیست که کسی سرش را برنمیگرداند، هیچکس هم فورمولهای
آموزشی را برای خود زیر لب زمزمه نمیکند، اما مشخص است که چگونه تمام حاضرین وقتی
که دیگر هیچچیز نمیتواند مانع سرفه کردن برترام گردد با زحمت خشم خود را فرومیخورند
و به تشنج میافتند. سرفههای بیوقفهای که با پایان یافتن قسمت آرامِ موزیک آهستهتر
میگردند. بعد او سعی میکند سِیلی را که اوکالیپتوس در دهانش به راه انداخته و در حال
خفه کردن اوست با زحمت قورت دهد و برآمدگی حلقش مانند آسانسوری چابک بالا و
پائین میرود.
وحشتناک است، چنین به نظر میآید
که برترام با سرفه کردنش دیگران و مخصوصاً بیمارانِ عصبیِ مخفی را دعوت به سرفه
کردن میکند. مانند سگهائی که یکدیگر را با پارس کردن میشناسند از هر گوشۀ سالن
به او پاسخ میدهند. و عجیب آنکه هرچه بیشتر از ادامۀ کنسرت میگذرد من هم که
معمولاً دچار سرماخوردگی نمیشوم و به هیچوجه مبتلا به ضعف اعصاب هم نیستم یک
تحریکِ مقاومتناپذیر به سرفه کردن حس میکنم. حس میکنم که چگونه دستهایم خیس میشوند
و یک تشنجِ درونی مرا فرامیگیرد. و ناگهان میفهمم که تمام کوششهایم بیهودهاند:
که من سرفه خواهم کرد. بعد گلویم به خارش میافتد، دیگر تنفس کردن برایم ناممکن میگردد،
سراسر بدنم غرق عرق میشود، ذهنم از کار میافتد و روحم بخاطر بقا مملو از ترس میشود.
شروع به اشتباه تنفس کردن میکنم، با بیقراری دستمالی از جیب درمیآورم تا حتیالمکان
جلوی دهان قرار دهم، و دیگر به کنسرت گوش نمیدهم بلکه به پارسهای عصبیِ حاضرینِ حساس در کنسرت گوش میسپارم.
لحظۀ کوتاهی قبل از آنتراکت حس میکنم
که عفونتِ عصبی بوقوع پیوسته است؛ بعد دیگر نمیتوانم جلوی خودم را نگاه دارم و
شروع میکنم به دستیاری کردن با برترام، تا آنتراکت بیوقفه سرفه میکنم، همینکه کفزدنِ
حاضرین آغاز میگردد بسوی رختکن میدوم. متشنج و خیس از عرق میدوم، از کنار دربان
میگذرم و از ساختمان خارج میشوم.
من خیلی محترمانه اما قاطع شروع
به رد کردن دعوتهای برترام کردم و فکر کنم که دلیلش قابل درک باشد. گهگاهی فقط
بخاطر حفظ فرهنگ دوباره با او همراه میشوم: وقتیکه اطمینان دارم که در ارکستر
سازهای بادیِ برنجی دست بالا را دارند یا دسته کُر مردان آوازهائی مانند "غرش
رعدآسا" یا "سقوط بهمن" را ماهرانه اجرا میکنند؛ آثار هنریای که
در آنها کمیتِ خیلی بلند ضمانت شده است. اما تصادفاً این نوع از موسیقی برایم
جذابیت کمتری دارد.
کاملاً بیهوده است هنگامیکه
دکترها کوشش میکنند به من ثابت کنند که این فقط به اعصاب مربوط است، که من باید
بر خود مسلط شوم. من میدانم که این مریوط به اعصاب است اما عصبهایم درست وقتی از
کار میافتند که من در کنار برترام مینشینم. و صحبت از بر خود مسلط گشتن هم
کاریست غیرضروری. ساده بگویم این کار از من برنمیآید. احتمالاً در گهواره در گوشم
خوانده شده است که من فردی تسلطگر نخواهم گردید.
حالا غمگین به نمونههای
تبلیغاتیِ برگزارکنندگان کنسرت نگاه میکنم. نمیتوانم پیشنهاد دوستانۀ آنها را
قبول کنم، زیرا میدانم که برترام هم در آنجا خواهد بود و من به محض شنیدن اولین
صدای صاف کردن سینهاش خودداری از کف خواهم داد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر