فیگورا.


<فیگورا> از نیکلای سمیونوویچ لیسکوف را در آذر سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

زمانی که من هنوز در کییف تحصیل می‌کردم و ابداً به فکر نویسنده شدن نبودمْ در نزد خانوادهای فقیر اما بسیار محترم رفت و آمد میکردم که در خانۀ کوچک خود در دورترین نقطۀ انتهای شهر در نزدیکیِ صومعۀ کریو زندگی میکردند. خانواده متشکل بود از دو خواهرِ مجرد و سالخورده و عمۀ پیرشان که او هم مجرد بود. آنها با حقوقِ کمِ بازنشستگی و از سود محصول لبنیات و باغِ سبزیِ خودْ قانع زندگی میکردند. فقط سه نفر به دیدار آنها میرفتند: یک روسیِ برجستۀ طرفدار الغای بردهداری به نام دیمیتریش پتروویچ شراوسکیش، من و مردی بسیار اصیل به نام وویگورا که همه اما او را فیگورا مینامیدند و کاملاً شبیهِ یک دهقان دیده میگشت.
این نوشتۀ من یادبودیست از او.
زمانی که من فیگورا یا آنطور که اوکرائینیها این کلمه را مینامندْ (چیگورا) را میشناختم حدود شصت سال سن داشت، اما هنوز خیلی قوی و فعال بود و هرگز بخاطر سلامتیاش شکایت نمیکرد. او قدی بسیار بلند و بدنی ورزشکارانه داشت؛ موی پُر پشت و قهوهای رنگش هنوز خاکستری نشده بود، اما سبیلِ کاملاً خاکستری رنگی داشت. او میگفت: "سبیلش مانند یک سگ خاکستری شده است." یعنی سفید شدن موهایش نه مانند یک انسان از سر، بلکه مانند سگهای پیر از سبیل شروع شده است. ریشش هم خاکستری شده بود اما او آن را اصلاح میکرد. چشمان درشتش خاکستری رنگ بودند، لبانش سرخ و صورتش برنزه. نگاهی جسورانه و هوشمندانه داشت که طنزِ مخفیِ اوکرائینی در آن در پرواز بود.
فیگورا مانند یک دهقانِ واقعیِ حومه‌نشین در مزرعۀ کوچک خود در اطراف شهر کوراینوکا زندگی می‌کرد و با کمک یک زنِ اوکرائینیِ جوان و زیبائی به نام کریستشا اقتصاد خود را می‌چرخاند. فیگورا همۀ کارها را با دست خود انجام میداد و همه‌چیز را در نظمی ساده اما بی‌نقص نگاه میداشت. او خودش باغچه را شخم میزد، سبزیها را میکاشت و خودش هم آنها را برای فروش به بازارِ ترهبار در پودو میبرد، جائیکه او در کنار بقیه دهقانان خیارها، کدوها، هندوانهها، کلمها و شلغمهایش را برای فروش عرضه می‌کرد.
فیگورا بهتر از بقیه میفروخت، زیرا محصولاتش از بالاترین کیفیت برخوردار بودند. بخصوص کدوهای لطیف و شیرین و اندازۀ بزرگ و غیر معمولیشان مشهور بود که گاهی تا شانزده کیلو سنگینی داشتند.
همچنین خیارها، شلغمها و کلمهایش بزرگتر و بهتر بودند.
تاجران تره‌بار در پودو میدانستند که نمیتوانند هیچ‌جا جنس بهتری از جنس او بدست آورند؛ اما او محصولاتش را با کمال میل به آنها نمیفروخت، "به این خاطر که آنها مردم را فریب ندهند." و ترجیح میداد محصولاتش را مستقیم به مصرف‌کننده بفروشد.
فیگورا از تاجرانِ زن و مرد بد صحبت میکرد؛ او دوست داشت که به حقههایشان پی ببرد و آنها را دست بیندازد. ممکن بود یک کاسبِ مرد یا زن ماهرانه تغییر لباس دهد یا کس دیگری را نزد فیگورا بفرستد تا از او خرید کند، او اما فوری متوجه فریب آنها میگشت و در برابر سؤال: "کنگر فرنگی چنده؟" جواب میداد:
"قیمتش پوله، اما نه برای پول جنابعالی."
و اگر فرد مذکور سعی میکرد به او اطمینان دهد که فردی معمولیست و برای خودش خرید می‌کند، فیگورا بدون آنکه پیپش را از دهان خارج کند جواب می‌داد:
"خب، که اینطور! دست بردار، تو در هر صورت چیزی از من بدست نمیاری!" و دیگر کلمهای نمیگفت.
همه در بازار او را میشناختند و میدانستند که او آدم عادیای نمیباشد و فقط مانند آدمهای عادی عمل میکند، اما هیچکس نام و مقام حقیقی او را نمیدانست و از اینکه چرا او چنین زندگیِ سادهای را انتخاب کرده آگاه نبود، و کسی هم سعی نمیکرد آن را کشف کند.
من هم مدتها از این موضوع بی‌خبر بودم، و هنوز هم مقام واقعی او را نمیدانم.
خانۀ کوچک فیگورا یک کلبۀ گِلیِ کوچکِ اوکرائینی بود که به یک اتاقِ نشیمن و یک آشپزخانه تقسیم شده بود. او فقط سبزیجات و فرآوردههای لبنیای را میخورد که کریستشایِ زیبا به سادهترین روشِ دهقانی برایش آماده میساخت. کریستشا مجرد بود، اما یک فرزند به نام کاترجا داشت که دختر بسیار زیبائی بود. مردمِ محله او را دخترِ چیگورا میدانستند، اما فیگورا فقط چهرهاش را در هم میکشید و میگفت:
"البته که او فرزند من است! اگر خدا به من لطف کرده تا بتوانم او را سیر سازمْ بنابراین او فرزند من است؛ اما من فرد نیکوکاری که او را در این دنیای خاکیِ پُر رنج نشانده است نمیشناسم. مردم میتوانند هرطور که مایلند فکر کنند: بسیار خب، او می‌تواند فرزند من باشد، برای من اهمیتی ندارد."
مردم در ارتباط با کاترجا هنوز مشکوک بودند؛ اما آنچه به خود کریستشا مربوط می‌گشتْ بدون هیچ تردیدی او را دوستِ دختر فیگورا میدانستند.
فیگورا این موضوع را هم بی‌اهمیت میدانست، و اگر کسی در این باره لطیفهای میگفتْ او فقط جواب میداد:
"شما احتمالاً حسادت نمیکنید؟"
در عوض فیگورا و کریستشا و حتی کاترجایِ کاملاً بیگناهْ داوطلبانه کفاره پس می‌دادند: هیچیک از این سه گوشت یا ماهی یا ابداً جانداری را نمیخوردند.
زنهای شهرِ کوراینوکا فکر میکردند که میدانند به چه خاطر این کفاره بر آنها تحمیل شده است.
فیگورا اما فقط میخندید و میگفت:
"غازهای ابله!"
رابطۀ میان فیگورا و کریستشا بسیار خوب بودْ اما چیزی را فاش نمی‌ساخت.
کریستشا نه مانند یک خدمتکار نزد یک خانم خانهدار، بلکه مانند خویشاوندی در نزد خویشاوندی دیگر در آن خانه زندگی میکرد. او از چشمه آب میآورد، زمینها را تمیز و اتاق را گچکاری می‌کرد، رختهای  خود، کاترجا و فیگورا را می‌شست و میدوخت، اما گاوها را او نمیدوشید، زیرا آنها برای او بزرگ و قوی بودند؛ این کار را فیگورا با دستهای مناسب و قدرتمندِ خود انجام میداد. آن سه در کنار یک میز غذا میخوردند، کریستشا غذا را میکشید و بشقابها را هم خودش جمع میکرد. آنها اصلاً چای نمینوشیدند، زیرا آن را عادتی بیفایده می‌دانستند، اما در روزهای تعطیل جوشاندۀ گیلاس یا تمشکِ خشک مینوشیدند، و در حقیقت هر سه در کنار یک میز. فقط دو دوشیزۀ سالخورده که از آنها در ابتدا نام برده شد، شراوسکیش و من به دیدارشان میرفتیم. کریستشا بخاطر ما خیلی کار میکرد، و فقط با زحمت میشد او را برای لحظهای به نشستن واداشت؛ اما وقتی مهمانها برای رفتن از جا برمیخاستند سریع از جایش میجهید و عجله میکرد تا در پوشیدن پالتو و گالشها به آنها کمک کند. مهمان‌ها مقاومت‌ می‌کردند، اما او در این کار اصرار می‌ورزید، و فیگورا هم به طرفداری از او به کمکش میآمد و به مهمانها میگفت:
"بگذارید قانونِ خودش را انجام دهد."
کریستشا فقط وقتی آرام میگرفت که مهمانها به او اجازه میدادند همانطور که قانونش دستور میدهد در پوشیدنِ پالتو و گالش به آنها کمک کند. این قانونِ او بود، و زیبارویِ مهربان وفادارانه و منصفانه به آن عمل میکرد.
فیگورا و کریستشا هنگام صحبت با عناوین مختلف همدیگر را صدا میکردند: فیگورا به او میگفت <تو> و او را کریستینا یا کریستشا مینامید، اما کریستشا به او <شما> میگفت و او را با نام و نام خانوادگی مینامید. و هر دو آنها به کاترجا <دختر> میگفتند، کاترجا اما به فیگورا <پاپا> و به کریستشا <ماما> میگفت ... کاترجا نُه ساله بود و شباهت زیادی به مادر زیبایش داشت.
نه فیگورا خویشاوندی داشت و نه کریستشا. کریستشا یک یتیمِ بی‌کس بود؛ فیگورا در حقیقت خویشاوند داشت و یکی از آنها حتی پرفسور دانشگاه بود، اما او با آنها رفت و آمد نمیکرد، زیرا آنها با اشراف در رفت و آمد بودند، چیزی که به عقیدۀ فیگورا در حقیقت مستوجب سرزنش نبود، اما برای او نامناسب بود و می‌گفت"خدا نگهدارشان باد؛ شاید آنها دستیارِ قاضی یا حتی در شوراها باشند، ما اما همانطور که میبینید به خوکهای ساده تعلق داریم."
در شخصیت و تمامِ رفتارِ فیگورا هویت اصیلی نمایان بود که ضرب‌المثلِ "یک انسان کتک خورده با ارزشتر از یک فرد کتک نخورده است" ظاهر پوچ خود را از دست میداد.
این شرحِ یکی از کارهای او است که بزرگترین مفهومِ سراسر زندگی‌اش بحساب میآمد و در حقیقت زندگی او را معین میساخت. این داستان برای کسی آشنا نبوده و نیست، من اما آن را از زبان فیگارو شنیدم و میخواهم تا جائیکه به یاد میآورم آن را بازگویم.
من در کییف در یک قسمتِ خیلی شلوغ شهر در میان کلیسای جامع میشائیل و سوفیا که در میانشان دو کلیسایِ چوبی دیگر هم وجود داشت زندگی میکردم. آدم در روزهای تعطیل به زحمت میتوانست ناقوس کلیساها را در اینجا تحمل کند، در تمام خیابانهائی که به کرشتشاتیک منتهی می‌گردند تعداد زیادی میخانه و سالن آبجونوشی قرار داشت، و در میدانْ انواع غرفهها و تابها. به این خاطر در چنین روزهائی رفتن به نزد فیگورا نجاتم میداد. در پیش او ساکت و آرام بود: کودکِ زیبا در چمن بازی میکرد، چشمهای زیبای زنْ مهربانانه میدرخشیدند، و فیگورایِ همیشه عاقل و همیشه هشیارْ آهسته و سنجیده صحبت میکرد.
یک بار بخاطر سر و صدائی که از صبح زود در محلهام شروع میگردد نزد او شکایت کردم و او به من جواب داد:
"از آن برایم تعریف نکنید. من از کودکی نمیتوانستم جشن گرفتن به سبکِ روسی را تحمل کنم و هنوز هم از آن میترسم. زمانیکه من دانشجوی دانشکدۀ افسری بودمْ گاهی ما را در روزهای تعطیلِ عمومی به این جشنها میبردند و به ما میگفتند: <ببینید، اینها سرگرمیهای ملی ما هستند!> من اما آن زمان با خودم فکر میکردم: <چه چیز این سرگرمیها خوبند، اگر هم که ملی باشند!> در نزد عاموس پیامبر می‌خوانیم: <من از تعطیلات شما در اندوهم.> و من بدون دلیل این احساس را نداشتم که یک بار در چنین جشنهائی چیز بدی را تجربه خواهم کرد. و چنین هم شد، اما خوبیاش این است که همۀ چیزهای بد خودشان را برای من به چیزهای خوب تبدیل کردند."
"آیا اجازه دارم بدانم، که موضوع چه بوده است؟"
"من فکر میکنم، بله. ببینید ... هنگامیکه شما هنوز در آغوش مادربزرگِ خود می‌نشستیدْ ما دارای دو ارتش بودیم: یکی از آنها <اول> نامیده میشد، و دیگری <دوم> نام داشت. من تحت فرماندهی اوستن ساکین خدمت میکردم. این همان دیمیتریش جرفویجیش است که امروز هم آواز مذهبی میخواند. او یک عبادت‌کنندۀ بزرگِ خدا بود، همیشه زانوزده نماز میخواند یا خودش را روی زمین میانداخت و مدت‌ها همانطور باقی‌می‌ماند؛ با هر گام و هر حرکتی صلیبی بر سینه میکشید. در آن زمان بسیاری از افسرانِ ارتش به خود زحمت میدادند از او تقلید کنند، تا چاپلوسی او را کنند ... بعضیها که این را میتوانستند خوب هم موفق گشتند ... این کار همچنین به من هم کمک کرد که بتوانم هنوز تا امروز یک حقوقِ بازنشستگی دریافت کنم.
جریان از این قرار بود:
هنگ ما در جنوب قرار داشت، در شهری که ستاد جرفویجیش هم آنجا بود. چنین اتفاق افتاد که من یک شب مانده به عید پاکِ یکشنبه برای محافظت از انبارِ مهمات به فرماندهی انتخاب شدم. من پاسداری خود را ساعت دوازده ظهرِ روز شنبه آغاز کردم و باید تا ظهرِ یکشنبه پاسداری میدادم.
من تحت فرماندهی خود چهل و دو سرباز بعلاوه شش قزاقِ سواره به همراه داشتم.
هنگامیکه شب فرا رسید یک اندوه در من رخنه میکند. من جوان و وابسته به خانوادهام بودم. پدر و مادرم هنوز زنده بودند، همینطور خواهرم ... اما برای من مهمتر و با ارزشتر مادرم بود ... مادرِ خیرخواهم! ... من مادرِ باشکوهی داشتم، روحی خوب و قلبی پاک داشت، در نیکی متولد گشته و در خوبی پیچیده شده بود ... او به اندازهای خوش‌قلب بود که نمیتوانست موئی نه از انسانی و نه از حیوانی خم کند ــ او حتی برای همدردی با حیوانات نه گوشت میخورد و نه ماهی. پدرم گاهی ملامتش میکرد: "اجازه بده، بگو چه مدت هنوز باید این حیوانات به زاد و ولد ادامه دهند؟ بزودی دیگر جائی برای ما باقی نخواهد ماند." و او جواب میداد: "خب، هنوز مدتی طول خواهد کشید، من اما خودم آنها را بزرگ کردم و آنها برایم مانند خویشاوند هستند. من که نمیتونم خویشاوندانم را بخورم." همینطور پیش همسایه‌ها هم حیوانات را نمیخورد و میگفت: "من اما آنها را زنده دیده بودم، آنها آشنایان من هستند و من نمیتونم آشنایانم را بخورم." بعد نمیخواست حیواناتِ غریبه را هم بخورد و میگفت: "مهم نیست، آنها هم به قتل رسیدهاند." کشیش کوشش میکرد او را متقاعد سازد، میگفت که مصرف گوشت دستور خداست، و به او از کتابِ تلخیصْ دعایِ تبرکِ گوشت را نشان میداد، اما مادرم در عقیدۀ خود باقی‌میماند و میگفت: "بسیار خب، حالا که آن را خواندید، بنابراین میتوانید گوشت بخورید." کشیش به پدرم می‌گفت: "همسرت از طرف بعضی زنها که به خانهها نفوذ میکنند گمراه گشته. این زنها همۀ کسانی را می‌فریبند که تا ابد میآموزند اما هرگز نمیتوانند عاقل شوند." مادرم به به پدرم میگفت: "این مزخرف است. من چنین زنهائی را نمیشناسم، اما باعث تهوع من میگردد وقتی مخلوقی مخلوقِ دیگر را میخورد."
من از مادرم اصلاً نمی‌توانم با آرامش صحبت کنم، من باید همیشه هیجانزده شوم. آن زمان هم این چنین بود. من اشتیاق زیادی برای دیدارِ مادرم داشتم! من بالا و پائین میروم، از بی‌حوصلگی پَر کاهی را به دندان میگیرم و فکر میکنم: حالا همه برای دعای صبح به کلیسای دهکده میروند، او اما همۀ یتیمان را که لباسهای ژنده و نشسته بر تن دارند را پیش خود جمع میکند، در کنار اجاق آنها را میشوید، موهایشان را شانه میزند و پیراهنهای تمیز بر تنشان میکند. بودن با او اینچنین زیباست! اگر نجیبزاده نبودمْ بنابراین در پیش او میماندم و بجای حفاظت از انبارِ مهمات کار میکردم. ما آنجا از چه چیزی محافظت می‌کنیم؟ مواد منفجره که برای کشتن به کار میرود ... اما من اصلاً اجازۀ شکایت کردن ندارم ... من باید شرم میکردم! من حقوقم را دریافت میکنم، ترفیع مقام میگیرم، اما سرباز یک انسان کاملاً سیه‌روز است، او را حتی با بیرحمی کتک می‌زنند، او وضعش بی‌شک سختتر است ... و با این وجود او به زندگی ادامه میدهد و همه‌چیز را تحمل میکند و گله‌مند نیست ... شجاع باش، همه این افکار از بین خواهند رفت. من فکر میکنم: چکاری میتواند بهترین کاری باشد که یک انسان وقتی قلبش غصهدار است انجام میدهد؟ من به این چیز میاندیشم، به آن چیز فکر میکنم و به چیز سوم و عاقبت باید دوباره به مادرم فکر کنم؛ او میگفت: "وقتی حالت خوش نیستْ بنابراین پیش کسانی برو که حالشان بدتر از توست ..." حالا، حالِ سربازها از من بدتر است ...
من به خود میگویم: "من میخواهم باعث خوشحالی سربازانِ بیچاره شوم! من میخواهم از آنها با چای پذیرائی کنم، میخواهم به خرج خودم با آنها عید پاک را جشن بگیرم!"
این ایده را دوست داشتم.
من گماشته را صدا میزنم، از کیفم به او پول میدهم و او را برای خریدِ 150 گرم چای، یک کیلو و نیم قند، شصت عدد تخممرغِ رنگ شدۀ عید پاک و نانِ زعفرانی میفرستم. دلم میخواست که او خریدِ بیشتری میکردْ اما دیگر پولی به همراه خود نداشتم.
گماشته همۀ اقلامِ سفارشی را میآورد، من کنار میز می‌نشینم، قند را در قطعات کوچک میشکنم و خودم را با محاسبه مشغول میسازم: چند قطعه قند به هر نفر میرسد.
کار بزرگی نبود، اما ملالت را از من دور میساخت. من خوشحال آنجا نشستهام، قطعات قند را میشمرم و فکر میکنم: اینها مردمِ سادهای هستند، هیچکس با آنها خوب نیست، این هدیۀ ناقابل برایشان لذتبخش خواهد بود. من وقتی ناقوس کلیسا را بشنوم و مردم از کلیسا بروند به افرادم تبریک خواهم گفت: "بچهها! مسیح برخاسته است!" و هدایایم را به آنها تقدیم میکنم.
ما در جلوی شهر مستقر بودیم، زیرا که انبارِ مهمات بسیار دور از خانۀ مردم قرار دارد. اتاقِ جلوئی یک انبارِ خالی که در آن زمان خالی از مهمات بودْ بعنوان اتاق کشیک در اختیار ما قرار داشت. من و سربازها از همان اتاق پاسدارها را که در بیرون ایستاده بودند میدیدم ... سه قزاق در پیش آنها بودند و سه نفر دیگرشان با اسب رفته بودند.
حالا ما از شهر صدای ناقوسها را میشنویم و نورِ چراغها را هم میبینیم. ساعت نشان میداد که باید حالا مراسمِ عبادت به پایان برسد ــ بنابراین من هم باید از افرادم پذیرائی کنم. من بلند میشوم تا به پاسدارها نگاهی بیندازم، و ناگهان سر و صدائی میشنوم ... یک نزاع ... من به آنجا میروم، و از آنجا چیزی پیش پایم پرواز میکند و همزمان من یک سیلی دریافت میکنم ... چرا اینطور به من نگاه میکنید؟ بله، یک کشیده واقعی، و در همان لحظه یک سردوشی از شانهام به پرواز میآید!
"این چه کاریه؟ چه کسی منو زد؟"
در این وقت هوا مانند قیر سیاه بود.
من فریاد میزنم: "بچهها! برادرها! آنجا چه خبره؟"
سربازها صدایم را شناختند و جواب دادند:
"قربان، قزاقها مست کردهاند و همه را میزنند."
"چه کسی به من حمله کرد؟"
"قربان، یکی از قزاقها به شما هم سیلی زد. او بیهوش اینجا افتاده، دو قزاقِ دیگر در زیرزمیناند و سربازها مشغول بستن دستهای آنها هستند. شما باید آنها را با شمشیرتان بکشید."
در سرم ناگهان همه چیز در هم میچرخید. سختترین اهانت! من جوان بودم و همه‌چیز را با چشمان خود نمیدیدمْ بلکه آنطور که در سرم فرو کرده بودند؛ بنابراین من در آن زمان فکر میکردم: "اگر تو را بزنند بی‌حرمتیست، اما اگر تو زده باشی هیچ مانعی نداردْ بلکه حتی افتخار است ..." من باید بلادرنگ قزاق را می‌کشتم! ... اما من او را نکشتم. دیگر چه ارزشی دارم؟ من یک افسر کشیده خوردهام. حالا برایم همه چیز تمام شده است ....
من قسم می‌خورم که او را با چاقو خواهم کشت! من باید او را با چاقو بکشم! او مرا بی‌حیثیت و تمام ترقیِ شغلیام را خراب ساخته است. من باید او را بکشم، باید بلافاصله او را به قتل برسانم! میخواهد دادگاه مرا تبرئه کند یا نکند، حیثیتم اما نجات خواهد یافت.
در قلبم اما صدائی با من صحبت میکند: "تو نباید بکشی!" و من متوجه میگردم که صدا به کِه تعلق دارد! این خدا بود که به من این را میگفت، روح من از آن اطمینان داشت. میدانید، چنان اعتقادِ راسخ و تزلزل‌ناپذیری بود که من نیازی به نشانه نداشتم. او خدا است! او خود بر بالایِ سرِ افتادگان ایستاده است! بر افتادگان حکم میراند و یک بار با امتیازِ بالائی مرخص میسازد. خدا اما بر جهان تا ابد فرمان خواهد راند! اگر او به من اجازه نمیدهد کسی را که مرا زده است بکُشمْ پس چه باید با او بکنم؟ چه باید بکنم؟ با چه کسی باید مشورت کنم؟ ... بهترین کار این است با کسی که خودش این را تجربه کرده است مشورت کنم. عیسی مسیح! ... آیا مگر تو را هم نزدهاند؟ ... تو را زدند، و تو بخشیدی ... اما من در برابر تو چه هستم ... یک کِرم ... یک صفر! من میخواهم از آنِ تو باشم: من بخشیدم! من از آنِ تو هستم... با این وجود اما باید گریه کنم ... و من گریه میکنم، گریه میکنم!
سربازها فکر میکنند که من بخاطر توهین گریه میکنم، من اما اصلاً بخاطر توهین گریه نمیکردم، شما متوجه منظورم هستید ...
سربازها میگویند:
"ما او را خواهیم کشت!"
"این چه حرفیه! ... خدا با شما باشد! ... کسی اجازه کشتن یک انسان را ندارد!" و از سربازِ ارشد میپرسم:
"با او چه کردید؟"
"ما دستهای او را بستیم و او را همانطور در زیرزمین انداختیم."
"فوری دستهایش را باز کنید و او را اینجا بیاورید."
آنها میروند تا دستهایش را باز کنند که ناگهان درِ زیرزمین کاملاً گشوده میگردد و قزاق مانند پرندهای به سمت من میپرد، مانند کیسهای جلوی پاهایم میافتد و فریاد میکشد:
"قربان! ... من آدم بدبختی هستم ..."
"البته که آدم بدبختی هستی."
"با من چکار کردید! ..."
او در این حال میگرید، خواهش میکند و حتی زار میزند.
من به او میگویم: "بلند شو!"
"من نمیتونم بلند بشم ... من هنوز به حواسم مسلط نیستم ..."
"چرا به حواست مسلط نیستی؟"
"من هرگز مشروب نمینوشم، اما آنها منو مست کردند ... من یک زنِ جوان و فرزندانِ کوچک در خانه دارم ... و پدر و مادری پیر ... من چه کار کردهام! ..."
"چه کسی تو را مست ساخت؟"
"رفقا قربان، آنها مجبورم کردند که برای زندگان و مردگان بنوشم ... وگرنه من هرگز نمینوشم ..."
و او برایم تعریف کرد که رفقایش او را به میخانهای برده و مجبور ساختهاند بخاطر جشنِ رستاخیز با اولین ناقوس بنوشد، تا از این طریق تمام زندگان و مردگان به آرامش برسند؛ یکی از رفقایش او را به یک گیلاسِ کوچکِ مشروب دعوت میکند، یکی دیگر او را به دومین گیلاس، گیلاس سوم و بقیه گیلاسها را اما خودش میپردازد؛ او دیگر بخاطر نمیآورد که چرا به من حمله کرده، مرا زده و سردوشیام را کنده است.
چه عیدیای! حالا در برابر پاهایم غلت میخورد، مانند کودکی گریه میکند، تمام مستیاش پریده است ... او زار میزند:
"فرزندک من، کبوترکم! ... پدر و مادر بیچارهام! ... زنِ بدبختم! ..."
جوانِ بیچاره زار میزند، همه سربازها به او نگاه میکنند، و من در چهرۀ آنها میبینم که دیدنِ این صحنه برایشان سخت است؛ اما برای من سختتر از بقیه بود. اما بعد از اینکه کمی به جریان فکر کردم قلبم آرام گرفت؛ من به خود میگویم: "اگر مرا در خلوت میزد، بنابراین من یک لحظه هم تردید نمیکردم و به او میگفتم برو صلح به همراهت و این کار را دیگر نکن." اما این کار در برابر چشمان افرادِ زیردستم که باید برایشان سرمشق باشم انجام گرفت ...
این کلمه مرا نجات میدهد ... با چه "سرمشقی" باید پیشاپیش آنها بروم؟ اما من نمیتوانم این را فراموش کنم ... من نمیتوانم به عیسی مسیح فکر کنم و همزمان با انسانها کاملاً به ترتیبی دیگر رفتار کنم ...
من به خود میگویم: "نه، این ممکن نیست ... من دستپاچه بودم ــ من ترجیح میدهم موقتاً آن را کنار بگذارم ... حداقل برای مدت کوتاهی، و فقط آنچه را که مناسب است بگویم ..."
من یک تخم‌مرغ در دست میگیرم و میخواهم بگویم: <عیسی برخاسته است!> اما احساس میکنم که دروغ میگویم. حالا دیگر من از آنِ او نیستم، من برایش غریبهام ... اما من این را نمیخواهم ... من نمیخواهم خودم را از او دور سازم. پس چرا مانند کسانی رفتار میکنم که با او مشکل داشتند ... مانند کسی که در آنجا میگفت: "آقا، از من دور شو، زیرا که من یک انسانِ گنهکارم!" البته بدون او راحتتر است ... بدون او آدم میتواند با تمام انسانها کنار بیاید ... خودش را با همه انطباق دهد ...
اما من این را نمیخواهم! من نمیخواهم بدون او برایم آسانتر باشد! من این را نمیخواهم!
در این لحظه چیز دیگری به خاطرم میآید ... من نمیخواهم از او خواهش کنم مرا ترک کند، بلکه میخواهم او را پیش خود بخوانم ... نزدیکتر بیا! و من شروع میکنم: "عیسی مسیح، تو ای نورِ واقعی، تو هر انسانی را که با صلح همراه است روشن میگردانی ..."
سربازها گوشهایشان را تیز میکنند ... کسی با من تکرار میکند:
"هر انسانی را!"
من میگویم: "بله. هر انسانی را که با صلح همراه است." و کلمهها را چنین تفسیر میکنم: "او کسی را روشن میسازد که از دشمنی به صلح روی آورد" و بلندتر میگویم: "نورِ چهرهاش ما گنهکاران را روشن می‌سازد!"
"ما را روشن میسازد! ... ما را روشن میسازد!" همۀ سربازها همنوا دم برمیآورند ... همه میلرزند ... همه زار زار میگریند ... همه بلندترین نور را میبینند و به سمتش هجوم میبرند ...
من میگویم : "برادران، آیا میخواهیم خاموش بمانیم!"
همه آن را فوری متوجه میشوند.
آنها جواب میدهند: "زبانمان بخشکد اگر ما چیزی بگوئیم. ما چیزی نخواهیم گفت."
من میگویم: "مسیح برخاسته است!" و اول قزاقی را که مرا زده بود میبوسم، و بعد شروع به بوسیدن دیگران میکنم. "مسیح برخاسته است!" ــ "او حقیقتاً برخاسته است!"
و ما همدیگر را با خوشحالیای واقعی در آغوش گرفتیم. قزاق اما هنوز گریه میکرد و میگفت: "من میخواهم به زیارت بیتالمقدس بروم و آنجا خدا را نیایش کنم ... من میخواهم از کشیش خواهش کنم که برایم توبه تعیین کند."
من به او میگویم: "خدا به همراهت باشد، به بیتالمقدس نرو، بجای آن بهتر است که دیگر مشروب ننوشی."
او گریان میگوید: "نه، قربان، من دیگر مشروب نخواهم نوشید، و پیش کشیش هم خواهم رفت ..."
"باشه، هرطور که مایلی."
مأمورین تعویضِ پست میآیند، ما بازمیگردیم، و من گزارش میدهم که همه چیز طبقِ مقررات انجام گرفت؛ سربازها هم همه سکوت میکنند و از ماجرا چیزی نمیگویند. اما تقدیر چنین میخواست که رازِ ما آشکار گردد.
در روز سوم فرمانده مرا پیش خود احضار میکند، درِ اتاق را میبندد و میگوید:
"چطور توانستید پس از بازگشت از آخرین پستِ خود گزارش دهید که همه‌چیز روبراه میباشد، در حالیکه اتفاقِ وحشتناکی رخ داده بوده است؟"
من جواب دادم:
"هرچه امر بفرمائید جناب سرهنگ، آنچه رخ داد واقعاً وحشتناک بود، اما خدا ما را روشن ساخت و همه‌چیز خوب به پایان رسید."
"آدمِ فرومایهای یک افسر را کتک زده و توهین کرده و بدون مجازات مانده ... شما به این میگوئید خوب به پایان رسید؟ مگر شما از اطاعت از مافوق و غیرت چیزی نمیدانید؟"
من به او گفتم: "جناب سرهنگ، قزاق بجز آن روز هرگز مشروب ننوشیده و دیوانه گشته بود، زیرا او را به اجبار مست ساخته بودند."
"میخوارگی نمیتواند دلیلی برای بخشش باشد!"
"من هم آن را دلیل نمی‌دانم، میخوارگی باعث نابودیست، میبخشید جناب سرهنگ، اما من جرئت نداشتم برای اینکه بخاطر من یک آدمِ بی‌عقل مجازات شود واقعه را گزارش دهم. من او را بخشیدم."
"شما اجازۀ بخشیدن او را نداشتید!"
"جناب سرهنگ، من این را خوب میدانم، اما نمیتوانستم بر خود مسلط شوم."
"شما بعد از این اتفاق دیگر نمیتوانید در خدمت باقی‌بمانید."
"من آمادۀ کنارهگیری کردن هستم."
"بله، یک درخواستِ کناره‌گیری تحویل دهید."
"بله قربان!"
"من برای شما متأسفم، اما نوع برخورد شما کاملاً غیرمجاز است. شما و کسی که چنین اعتقادی را به شما تلقین کرده برای این کار مسؤلید."
این کلمات مرا خیلی آزرده ساختند، من معذرت خواستم و گفتم که من هیچکس را مسؤل این کار نمیدانم، به ویژه آن کسی را که به من چنین اعتقادی داده است، زیرا من آن را از آموزه‌های مسیح دارم.
جناب سرهنگ از این اصلاً خوشش نیامد.
او میگوید: "یعنی چه که از مسیحیت برایم میگوئید! من نه تاجرِ ثروتمندی هستم و نه یک خانم. من نه میتوانم به کلیسا یک ناقوس اهداء کنم و نه بلدم برای کلیسا فرشی ببافم؛ اما از شما انتظار دارم که وظیفۀ خود را انجام دهید. سرباز باید قوانینِ مسیحیت را از سوگندِ خدمتش کسب کند؛ اما اگر او نتواند یکی را با دیگری آشتی دهدْ بنابراین باید کشیش همه‌چیز را برایش توضیح دهد. شما باید شرم کنید از اینکه قزاقی که شما را کتک زده است بهتر از شما میداند چه باید کرد: او پیش کشیش میرود و همه‌چیز را برایش اعتراف میکند! فقط این کار او را نجات داد و نه بخشش شما. دیمیتریش جرفویجیش او را نه بخاطر شماْ بلکه بخاطر کشیش بخشیده است، اما تمام سربازهائی که با شما کشیک میدادند تنزل رتبه خواهند گرفت. حالا بروید نزد فرماده ساکین، او خودش با شما صحبت خواهد کرد، به او میتوانید از مسیحیتِ خود تعریف کنید: او کتابهای کلیسائی را مانند اساسنامۀ ارتش خوب میشناسد. از من ناراحت نشوید: با اجازه باید بگویم همه معتقدند که شما قزاق را پس از سیلی خوردن از او فقط به این خاطر قابل بخشیدن دانستهاید که سدی سر راهِ حیثیتِ توهین‌شدۀ خود نبینید و در خدمت باقی بمانید ... این ممکن نیست! همکاران شما دیگر نمیخواهند با شما خدمت کنند."
این برای من در آن زمان که هنوز جوان بودم ظالمانه و توهین‌آمیز به نظر میآمد. من به او میگویم: "بله قربان من نزد کُنت ساکین میروم، به او جریان را گزارش و دلیل آنچه باعث رفتارم گشت را توضیح میدهم. من میخواهم همه‌چیز را صادقانه برایش تعریف کنم. شاید که او با دیدِ دیگری به ماجرا نگاه کند."
فرمانده فقط دست خود را تکان میدهد.
"هر چیز که مایلید به او بگوئید، اما این به شما هیچ کمکی نخواهد کرد. این درست است که ساکین قوانین کلیسا را میداندْ اما فعلاً او فقط از اساسنامۀ نظامی پیروی میکند. او هنوز اسقف نشده است."
آن زمان در محافلِ نظامی انواع مزخرفات در بارۀ ساکین گفته میشد: یکی میگفت که او رویائیست و از طریق فرشتهای میداند چه زمان باید یک جنگ را آغاز کند؛ دیگران چیزهای عجیبتری تعریف می‌کردند؛ اما مأمور پرداختِ هنگ که آشنایان زیادی در میان تاجران داشت اطمینان میداد که فیلاریت رهبرِ اسقفانِ مسکو به کنُت پراتاسوف گفته است: "وقتی من مُردمْ شما بخاطر خدا نه مورایف را برای ریاستِ شورای کلیسائی انتخاب کنید و نه ایناکینتیش را پیشوای اسقفها سازید. آنها فقط ظاهری خوب دارند، اما کارهایشان را خوب انجام نخواهند داد؛ بجای آنها ساکین را جانشین منِ راهبِ فروتن کنید. وگرنه من بعد از مرگ در نوری تاریک بر شما ظاهر خواهم گشت."
من آن زمان نمیخواستم تحمل کنم که ساکین فکر کند من سیلیِ دریافت کرده را فقط بخاطر در خدمت ماندن مخفی نگاه داشتهام. بطور وحشتناک احمقانه! آیا مگر اهمیتی دارد؟ حالا به نظرم مضحک می‌آید، اما من در وضعیتِ خشمگینِ آن زمان شرفم را در چنین حماقتهائی واقعاً مانند عقیدۀ غریبهای میدیدم ... من چندین شب نخوابیدم: یک شب را هنگام کشیک دادن و سه شب دیگر را بخاطر هیجان نخوابیدم ... از اینکه همکارانم و ساکین در بارۀ من بد فکر میکنند مرا میآزرد! ببینید، من میخواستم که همه در بارۀ من خوب فکر کنند! ...
به این خاطر دوباره تمام شب را نخوابیدم، صبح روز بعد اما زود بلند میشوم و پیش ساکین میروم. در سالن پذیرائی ابتدا فقط یک منشی بود، سپس افراد بیشتری آنجا جمع شدند. آنها آرام برای همدیگر زمزمه میکردند، اما من آنجا آشنائی نداشتم، بنابراین ساکت می‌مانم و احساس می‌کنم که خواب کاملاً بی‌موقع بر من مستولی میگردد. پلک چشمانم بسته میگشتند. همراه با دیگران مدتی طولانی انتظارِ آمدن ساکین را میکشم، انگار او در این روز از روی قصد خیال آمدن نداشت: او هنوز در اتاقِ خوابش در برابر تصویرِ مقدس دعا میکرد. او بسیار مؤمن بود: هر روز دعای روزانه و شبانۀ خود را بجا میآورد؛ گاهی نماز و دعایش بی‌نهایت طول میکشید. گاهی پیش میآمد که او از زانو زدن خسته میشد و بر روی فرش میافتاد، بعد همانطور به نمازش ادامه میداد. خدا باید به کسی که در آن حال مزاحم او میگشت رحم کند! حتی هنگام حملۀ دشمن هم کسی جرأت این کار را نداشت، زیرا مزاحم او گشتن هنگام نماز مانند این بود که یک کودک را که کافی نخوابیده باشد بیدار سازی. سپس او بد خو و ستیزهجو میگشت و دیگر کسی نمیتوانست او را تسکین دهد. آجودانهای او این را میدانستند. بعضی از آنها هم مانند او مؤمن بودند و بعضی فقط تظاهر میکردند. او تفاوتی میان آنها قائل نمیگشت و همه را یکسان دوست داشت و امتیاز میداد.
به این ترتیب وقتی او وارد سالن میگشتْ افسرانِ کارمندش فوری میفهمیدند که او یک دلِ سیر عبادت کرده و دارای روحیه خوبیست، بعد اسناد را برای امضاء کردن به او می‌دادند.
در این هنگام شانس با من بود، به محض آنکه ساکین در سالن پذیرائی ظاهر گشت مرد مجربی به من گفت:
"شما وقت مناسبی آمدهاید، امروز میتوان هر خواهشی از او کرد، او یک دلِ سیر عبادت کرده."
من پرسیدم:
"از کجا به آن پی بردید؟"
مردِ باتجربه جواب میدهد:
"مگر نمیبینید: زانوهایش سفید شدهاند، و بر بالای ابروهایش لکه‌های روشن دارد ... این مانند یک درخشش است ... بنابراین او مهربان خواهد بود."
درخششِ بالای ابروهایش را من ندیدمْ اما زانوهای شلوارش واقعاً سفید بودند.
او با همه صحبت کرد و مرخصشان ساخت، اما مرا بعنوان نفر آخر نگاه داشت و دستور داد بدنبالش به اتاقِ مطالعه بروم.
من به خود میگویم حالا پایان کار فرا میرسد. و خواب از سرم پریده بود.
ساکین در اتاقِ مطالعهاش یک تصویرِ مقدسِ بزرگ با قاب فلزیِ گرانبها داشت و جلوی آن یک شمعدانِ سه شعله روشن بود.
او ابتد به جلوی تصویر مقدس میرود، بر سینۀ خود صلیبی میکشد، تعظیمی تا زمین میکند، و بعد از آن به سمت من برمیگردد و میگوید:
"فرماندۀ هنگِ شما طرفدار شماست، او حتی شما را تحسین میکرد، او میگوید که شما افسر خوبی بوده‌اید، اما من نمیتوانم شما را در خدمت نگهدارم."
من به او جواب میدهم که من اصلاً به این خاطر از او خواهش نمیکنم.
"شما بخاطر آن خواهش نمیکنید؟ چرا خواهش نمیکنید؟"
"من میدانم که کار ناممکنی است، و من برای کار ناممکن خواهش نمیکنم."
"شما مغرورید!"
"خیر قربان."
"پس چرا از <محالات> صحبت میکنید؟ این روحِ فرانسویست! تکبر! غرور!"
"در من غرور وجود ندارد."
"مهمل نگوئید ... من آن را میبینم. این بیماریِ فرانسویست! ... استبداد! ... شما میخواهید ارادۀ خود را تحمیل کنید. اما من واقعاً نمیتوانم شما را نگاه دارم. من هم رؤسایِ بالادستِ خود را دارم ... نزاعِ دست و دلبازانۀ شما ممکن است به گوش پادشاه هم برسد ... حادثه چگونه رخ داد!"
من به او میگویم: "قزاق اجازه داد که او را گمراه و تا حد بیهوشی مست سازند، و هنگامیکه مرا زد بر حواس خود مسلط نبود."
"و شما این کار او را بخشیدید؟"
"بله، من کار دیگری نمیتوانستم بکنم! ..."
"به چه دلیل؟"
"به علت یک الهامِ قلبانه."
"که اینطور! ... قلبانه! ... در زمان خدمت ابتدا وظیفه مهم است و نه قلب ... حداقل شما از این کار پشیمان هستید؟"
"من کار دیگری نمیتوانستم انجام دهم."
"بنابراین پشیمان نیستید!"
"نه."
"و شما متأسف هم نیستید؟"
"من برای او متأسفم، اما نه برای خودم."
"و شما احتمالاً او را برای بار دوم هم خواهید بخشید؟"
"فکر کنم برای بار دوم برایم این کار آسانتر باشد."
"خب، خب! ... پس شما اینطور فکر میکنید! ... سرباز به یک سمت از صورتش سیلی زده و او میخواهد طرف دیگر صورتش را ارائه کند."
من با خود فکر میکنم: ایست! جسارت به خرج نده، در بارۀ چنین چیزهائی شوخی نکن! و من با همین حالت او را ساکت نگاه میکردم.
به نظر میآمد که او کمی دستپاچه شده باشد، اما بلافاصله دوباره حالت همیشگی را به خود میگیرد و میپرسد: "پس غرورتان چه میشود؟"
"من همین الساعه افتخار داشتم به شما گزارش دهم که من غرور ندارم."
"آیا شما نجیبزادهاید؟"
"بله، من از تبارِ اشراف هستم."
"و شما دارای این ... غرور اصیل ... غرور اشرافی نیستید؟ یک نجیبزادۀ بدون غرور؟"
من ساکت ماندم و با خودم فکر کردم: خب، بله، یک نجیبزادۀ کاملاً بدون غرور. حالا میخواهی با من چه کار کنی؟
اما او دست بردار نبود و گفت: "پس چرا سکوت کردید؟ من از شما در بارۀ این غرورِ اصیل میپرسم؟"
من دوباره سکوت میکنم، او اما ادامه میدهد:
"من دوباره از شما در بارۀ این غرورِ با ارزشی میپرسم که انسانها را ترفیع میدهد، کتابِ حکمتِ یشوع بن سیراخ دستور داده: کوشش کن که تو نامِ خوبت را حفظ کنی ..."
چون من خود را برکنار شده بحساب میآوردم و به این دلیل فردی آزاد میدانستم به او جواب دادم که من در انجیل در بارۀ غرورِ اصیل هیچ‌چیز نخواندهام، اما از تکبرِ شیطانیای که برای آقایمان یک عملِ شنیع بحساب میآید خواندهام.
ساکین ناگهان از من دور میشود و میگوید:
"صلیب بکشید! ... گوش کنید: من به شما دستور میدهم بر سینۀ خود صلیب بکشید!"
من صلیبی بر سینه میکشم.
"یک بار دیگر!"
من دوباره صلیب دیگری میکشم.
"یک بار دیگر!"
من برای سومین بار صلیب میکشم.
حالا او به سمت من میآید و بر سینهام صلیبی میکشد و زمزمه میکند:
"از شیطان صحبت نکنید! شما ارتدوکس هستید؟"
"بله، ارتدوکس."
"کشیشها هنگام غسلِ تعمید شیطان را از خود میرانند، همچنین از تکبر و تمام اعمال آن؛ و برویشان تُف می‌کنند. او از ابتدا یک قاتل و پدر دروغ است. تُف کنید."
من تُف میکنم.
"یک بار دیگر!"
من بار دیگر تُف میکنم.
"درست و حسابی! ... یک بار دیگر!"
من تُف میکنم، همچنین ساکین هم تُفی میاندازد و تُف‌ها را لگدمال میکند. به این ترتیب ما به شیطان از بالا تا پائین تُف میکنیم.
"بله، اینطور! ... و حالا ... بگوئید ببینم ... شما بعد از کنارهگیری چه میخواهید بکنید؟"
"هنوز نمیدانم."
"آیا ثروتی دارید؟"
"نه."
"این خوب نیست! آیا خویشاوندِ بانفوذی دارید؟"
"نه، ندارم."
"این بد است! پس امیدتان به چه کسیست؟"
"نه به شاهزادگان و نه به پسرانِ انسان: بدون خدا یک گنجشک هم بر زمین نمیافتد، و من هم مطمئناً همینطور."
"اوه، چه با سواد هستید ... میخواهید راهب شوید؟"
"نه، قربان، نمیخواهم."
"چرا نه؟ من میتوانم برای شما سفارشنامه بنویسم."
"من احساسی به این حرفه ندارم."
"پس چه میخواهید؟"
"من فقط میخواهم که شما فکر نکنید من کشیده خوردن را برای از دست ندادنِ شغلم مخفی نگاه داشتم: من فقط این کار را انجام دادم تا ..."
"تا روح خود را نجات دهید! من شما را خیلی خوب درک میکنم! به همین دلیل هم به شما میگویم: یک راهب شوید."
"نه، من نمیتوانم یک راهب شوم، همچنین به نجاتِ روح خود هم اصلاً فکر نکردم؛ انسانی در درونم به من میگفت که او نباید به حدِ مرگ کتک بخورد."
"مجازات اغلب مفید است. «کسی را که آقا دوست داشته باشد، او را تنبیه میکند.» شما همه چیز را نخواندهاید ... بعلاوه شما مرا متأسف میسازید. شما خود را بخاطر اعتقادتان رنج میدهید! ... میخواهید به کمیسیونِ ادارۀ آگاهی بیائید؟"
"نه، من فروتنانه از شما متشکرم."
"چرا نه؟" 
"من نمیدانم چگونه میتوانم صادقانه توضیح دهم ... من برای این کار مناسب نیستم."
"در ادارۀ خواربار؟"
"برای این کار هم نامناسب هستم."
"پس در زرادخانه! آنجا گاهی کارمندانِ صادقی هم پیدا میشوند."
او با سؤالهای خود مرا هیپنوتیزم کرده بود، من چنان خوابآلود بودم که به سختی میتوانستم خود را نگاه دارم.
ساکین اما در برابرم ایستاده بود و سرِ خود را با ریتم تکان میداد و با انگشتانش میشمرد:
"کتاب مقدس را به خوبی خوانده؛ دارای غرورِ نجیب‌زادگی نیست؛ کشیده خورده است؛ نمیخواهد به کمیسیونِ ادارۀ آگاهی برود؛ نمیخواهد به ادارۀ خواربار برود؛ همچنیین به صومعه هم نمیخواهد برود! اما من فکر میکنم که حالا میفهمم چرا شما نمیخواهید به صومعه بروید: شما عاشق هستید؟"
اما من فقط میخواستم بخوابم.
"نه، قربان، من عاشق کسی نیستم."
"قصد ازدواج کردن هم ندارید؟"
"نه."
"به چه دلیل؟"
"من دارای یک شخصیتِ ضعیفم."
"این را میشود در شما دید! با اولین نگاه! آیا آدم خجالتیای هستید، از زن‌ها میترسید، بله؟"
"از بعضی از زن‌ها میترسم."
"کار خوبی میکنید! زن‌ها خودپسندند و ... همچنین زن‌های بدی هم وجود دارند؛ اما همۀ زن‌ها بد نیستند و همه دروغ نمیگویند."
"من میترسم که خودم دروغگو باشم."
"چرا؟ ... به چه دلیل؟"
"من امید ندارم که زنی را خوشبخت سازم."
"چرا؟ از تنوعِ شخصصیتها وحشت دارید؟"
من به او میگویم: "بله، زن میتواند آنچه که از نظر من خوب است را بد بداند و همچنین بر عکس."
"به او اثبات کنید که حق با شماست!"
"آدم میتواند همه چیز را ثابت کند، اما فقط به اختلاف میانجامد، و انسان در این ارتباط بدتر میشود و نه بهتر."
"شما اختلافات را دوست ندارید؟"
"من اختلاف را نمیتوانم تحمل کنم."
"پس عزیز من، به صومعه بروید! چرا با آن مخالفید؟! راهب بودن برای شما با این خلق و خو خیلی مناسب است."
"من فکر نمیکنم."
"چرا؟ چرا آن را باور نمیکنید؟ چرا؟"
"من احساسی به این حرفه ندارم."
"شما در اشتباه هستید: توهین را بخشیدن، مجرد زندگی کردن، این کارِ یک راهب است. پس دیگر هیچ مشکلی باقی نمیماند. گوشت نخوردن؟ این شما را می‌ترساند؟ اما برای این کار سختگیری نمیشود ..."
"من هرگز گوشت نمیخورم."
"در عوض ماهیهای بسیار عالی وجود دارند."
"من ماهیها را هم نمیخورم."
"چی، ماهی هم نمیخورید؟ چرا؟"
"برایم ناخوشایند است."
"چطور میتواند خوردن ماهی ناگوار باشد؟"
"این احتمالاً ذاتیست؛ مادرم هم حیوانِ ذبح شده و ماهی نمیخورد."
"چه عجیب! بنابراین شما فقط قارچ و سبزی میخورید؟"
"بله، همچنین شیر و تخم مرغ. خیلی چیزهای دیگر هم وجود دارند که آدم میتواند بخورد."
"خب، بنابرین شما خودتان را نمیشناسید: شما یک راهب به دنیا آمدهاید، و شما را بلافاصله در سطوح بالا خواهند پذیرفت. این مرا خیلی خوشحال میسازد! من میخواهم برایتان فوری یک سفارشنامه بنویسم!"
"قربان، من به صومعه نمیروم!"
"نه، شما میروید. کسی که حتی ماهی هم نخورد خیلی کم وجود دارد! شما یک زاهدید! من فوری نامه را مینویسم."
"خواهش میکنم آن را ننویسید. من به صومعه نمیروم. من میخواهم با کار و عرقِ پیشانی نان خود را بدست آورم."
ساکین چهرهاش را درهم میکشد و می‌گوید:
"شما انجیل را زیاد خواندهاید، انجیل را نخوانید. این کار مناسبِ انگلیسیهاست: شما در اعتقادِ خود ضعیف هستید و همه چیز را اشتباه تفسیر میکنید. انجیل خطرناک است، این یک کتابِ دنیویست. یک انسان با سرشتِ زاهدانه نباید انجیل را در دست بگیرد."
من با خود فکر میکنم: خدای من، چه شکنجهگری!
و به او میگویم:
"قربان، من به شما گفتم که در من هیچ سرشتِ زاهدانهای نیست."
"مهم نیست، بدون سرشتِ زاهدانه به صومعه بروید! سرشتها بعداً میآیند؛ ارزشمندتر اما این است که زهد با شما متولد شده است: شما نه تنها گوشت بلکه ماهی هم نمیخورید. دیگر بیش از این چه میخواهید!"
من خاموش میمانم. من خاموش میمانم و تنها به این فکر میکنم که پس چه وقت مرا مرخص خواهد کرد تا بتوانم برای خوابیدن بروم.
اما او دستهایش را روی شانهام میگذارد، مدتی طولانی به چشمهایم نگاه میکند و میگوید:
"دوست عزیز! شما برای این کار بدنیا آمدهاید، اما شما هنوز آن را نمیفهمید! ..."
من احساس میکنم همه چیز برایم بیتفاوت است و فوری در حالت ایستاده به خواب خواهم رفت، به این دلیل بطور غریزی جواب می‌دهم:
"بله، من آن را نمیفهمم!"
او میگوید: "خب، پس ما میخواهیم با همدیگر در برابر این تصویرِ مقدس مشتاقانه دعا کنیم. این تصویر را من در فرانسه، ایران و در کنار رود دانوب با خود به همراه داشتم ... بارها مرددانه در برابر این تصویر زانو زدم و هنگامیکه از جا برخاستم همه چیز برایم روشن بود. بر روی فرش زانو بزنید و تا روی زمین تعظیم کنید ... من شروع میکنم."
من زانو زده و تعظیم کردم، و او با صدای پارسامنشانهای شروع کرد: "درِ اندرزِ جاودانه را به رویم بگشا ....."
بعد دیگر چیز بیشتری نشنیدم، فقط بعد از لمسِ پیشانیام با فرش احساس کردم که مانند میخی شروع به فرو رفتن کردهام، مدام عمیقتر و عمیقتر به سمت مرکزِ زمین فرو میرفتم.
من احساس میکنم این چیزی نیست که احتیاج دارم، من باید مانند پَرِ سبکی به بالا پرواز میکردم، اما مانند میخی در عمق فرو میروم، آنطور که گوته میگوید: "به جائی داخل نگشته، و نه به سمتِ داخل شونده."
من پس از مدتی طولانی از ژرفا به سطح بازمیگردم و دیگر چیزی تشخیص نمیدهم. شمعدانِ سه شعلهای روشن بود، هوای تاریک از پشت پنجرهها دیده میگشت، در برابر من ژنرالی مانند کلافی گلوله گشته بر روی فرش خوابیده بود.
در خواب همه چیز را فراموش کرده بودم: "اینجا کجاست؟"
من آهسته بلند میشوم، می‌نشینم و از خود می‌پرسم: من کجا هستم؟ آیا این مرد واقعاً یک ژنرال است، یا فقط اینطور به نظرم میآید؟ ... من او را لمس میکنم ... بدنش گرم است؛ در این وقت میبینم که او هم بیدار میگردد و خود را حرکت می‌دهد ... او هم می‌نشیند و به من نگاه میکند ... سپس میگوید:
"من چه میبینم؟ ... فیگورا!"
من جواب میدهم: "امر بفرمائید."
او صلیبی بر سینه خود میکشد و به من دستور میدهد:
"صلیب بر سینهات بکش!"
من بر سینهام صلیب میکشم.
"ما با هم آنجا بودیم؟"
"بله قربان."
"آنجا چطور بود؟"
من چیزی نگفتم.
"چه سعادتی!"
من منظورش را نمیفهمم، اما او با خوشحالی ادامه میدهد: "آیا حضرت را دیدید؟!"
"کجا؟"
"در بهشت!"
من میگویم: "در بهشت؟ نه، من در بهشت نبودم و هیچ چیز ندیدم."
"چرا هیچ چیز ندیدید! ما با هم پرواز کردیم ... به آنجا ... به سمت بالا!"
من پاسخ میدهم: "من پرواز کردم، اما نه به سمت بالا بلکه رو به پائین."
"چی، رو به پائین؟"
"بله قربان."
"به سمت پائین؟"
"بله قربان."
"در پائین اما جهنم قرار دارد!"
"من آن را ندیدم."
"جهنم را ندیدی؟"
"نه."
"کدام احمقی به تو اجازه داخل شدن داد؟"
"کُنت ساکین."
من کُنت ساکین هستم."
من میگویم: "من حالا این را میبینم."
"تا حالا آن را ندیده بودی؟"
من میگویم: "میبخشید، من احساس کردم که در خواب بودم."
"تو خوابیدی!"
"بله قربان."
"بنابراین فوری از اینجا خارج شوید!"
من به او میگویم: "اطاعت، اما اینجا تاریک است و من نمیدانم که چطور باید بیرون بروم."
ساکین از جا برمیخیزد، خودش در را برایم باز می‌کند و به زبان آلمانی میگوید:
"بروید به پیش شیطان!"
گرچه ما کمی خشک از هم خداحافظی کردیم اما لطفِ او هنوز به پایان نرسیده بود.
من کاملاً آرام بودم، زیرا میدانستم چه چیز برایم بیشتر از هر چیزی باارزشتر بود: آزادیِ من و این فرصت که طبقِ یک فرمان و نه چندین فرمان زندگی کنم، نزاع نکنم، مجبور نباشم خودم را با هیچکس انطباق دهم و چیزی را به کسی ثابت کنم، و من میدانستم کجا میتوانم این آزادی را پیدا کنم. من دیگر نمیخواستم هیچ شغلی را قبول کنم، نه شغلی که آدم غرور اصیلی برایش محتاج است و نه شغلی که آدم بتواند آن را کاملاً بی‌هیچ غروری انجام دهد. انسان نمیتواند در هیچ شغلی خودش باشد؛ او اجازه ندارد ابتدا چیزی را وعده دهد و بعد با توجه به آن رفتار کند؛ اما میبینم که من فاسد شدهام و نه میتوانم و نه اجازه دارم چیزی وعده دهم، زیرا شبات برای انسان است و نه انسان برای شبات ... گرچه قلبم احساس شفقت میکند، با این حال نمیتوانم به چیزهایِ وعده داده شده عمل کنم. وقتی من انسانی را در رنج میبینمْ بنابراین نمیتوانم خود را کنترل کرده و شبات را نقض میکنم! آدم باید در خدمتْ استحکامی راسخ داشته باشد و بتواند خود را متقاعد سازد، من اما این استعداد را ندارم. من به چیزی کاملاً ساده محتاجم ... من مدت درازی فکر کردم که کجا میتوانم این چیز ساده را بیابم، جائیکه محتاج به متقاعد ساختن خود نباشم، و عاقبت به این نتیجه رسیدم که بهترین کار با زمین کار کردن است.
اما هنوز یک پاداش انتظارم را میکشید.
قبل از عزیمتم فرمانده به من توضیح میدهد:
"صحبت کردن با دیمیتریش جرفویجیش برای شما بافایده بود. او در آن وقت در بهترین حالت روحی بود، زیرا او در صبح یک شکمِ سیر عبادت کرده بود؛ من فکر میکنم که او با شما هم به عبادت پرداخته باشد؟"
من میگویم: "البته. ما دعا کردیم."
"آیا با هم در کشتزارهای بهشتی بودید؟"
"به این معنی که ... چطور باید آن را به شما توضیح دهم ..."
"شما یک سیاستمدارِ ممتازی هستید! شما همچنین موفق گشتید، شما به شدت مورد علاقۀ او قرار گرفتید. او اجازه داده به شما بگویم که او از راههای ویژهای امکان دریافتِ بازنشستگی را برای شما فراهم خواهند ساخت."
من میگویم: "اما من سزاوارِ حقوقِ بازنشستگی نیستم."
"خب، حالا دیگر برای حساب کردن دیر شده، او درخواست را داده است و کسی پیشنهاد او را رد نخواهد کرد."
به این ترتیب برایم سی و شش روبل در سال حقوقِ بازنشستگی تعیین گشت و من هنوز آن را دریافت میکنم. سربازها خیلی زیبا از من خداحافظی کردند.
آنها گفتند: "مهم نیست قربان، ما از شما خیلی راضی هستیم و هیچ شکایتی نداریم. برای ما فرقی نمیکند کجا خدمت کنیم. اما قربان ما آرزو میکنیم که شما کشیشِ ما بشوید تا در جبهه‌های جنگ برایمان دعای خیر کنید."
آنها این همه خوبی را برایم آرزو میکردند!
من اما بجای برآورده ساختن آرزوی مؤمنانۀ سربازها این مزرعه را خریدم ... مزرعۀ بزرگی نیست، اما خوب ... شاید روزی کاترجا با همسرش اینجا را بچرخانند ... کاترجایِ بیچاره! من او و مادرش را روزی در باغی زیرِ درختِ صنوبر یافتم ... مادر میخواست او را بدست غریبهها بدهد و خودش در نزد آدمِ خیرخواهی پرستار شود. من اما عصبانی شدم و به او گفتم:
"آیا تو از بدوِ تولد چنین احمق یا دیوانه بودی؟ چطور به این فکر میکنی که فرزندت را ترک کنی و فرزندِ دیگران را با شیر خود تغذیه کنی! یک بانوی خوب فرزندی را که بدنیا آورده باید با شیر خود بزرگ کند: همانطور که خدا به آن فرمان داده. بیا پیش من و به فرزند خود غذا بده."
او برمیخیزد، کاترجا را در پارچه ژندهای میپیچد و با من میآید. او میگوید:
"من میخواهم به آنجائی بروم که سرنوشت مرا به آنجا میخواند!"
اینگونه ما زندگی میکنیم، شخم میزنیم و بذر میافشانیم، و وقتی چیزی کم داریم آرزویِ داشتن آن را نمیکنیم. زیراکه ما مردمِ سادهای هستیم: مادرْ یک یتیمِ بی‌خانمان است، دخترْ کوچک است، و منْ یک افسرِ کشیده خوردهام، بدون هیچگونه غرورِ اصیل. مُهرهای غمانگیز!
فیگورا طبق اطلاعاتی که من دارم در اواخرِ دهۀ پنجاه و یا اوایلِ دهۀ شصت درگذشت. من در کتابِ ادبیات در بارۀ او هیچ چیز نیافتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر