<کمدین سرخ رنگ> از لودویگ گانگهوفر را در تیر سال ۱۳۹۲ ترجمه کرده بودم.
نام او لوکس بود. باید این نام را با حروف لاتین نوشت: لوکس ــ نور. او برازنده
این نام بود. زیرا او مانند روز میدرخشید. نه، او مانند سپیده دم میدرخشید! مانند آتش!
او واقعاً یک پوست سرخِ آتشین داشت. و او یک داکسهوند بود.
یک پسر جوان.
او یک پسر جوان هم باقیماند و پیر نگشت.
سرنوشت برایش تعیین گشته بود و او آن را برآورده ساخت. او پس از دو تلاشِ ناموفق
به آن نایل گشت. و آن اتفاق به این دلیل رخ دادْ چون او با خود خلق و خوی عجیبی به جهان
آورده بودْ تا از سر راه هیج چیز زندگی کنار نکشد. این خصوصیت را در نزد یک انسان شجاعت
و بیباکی مینامند ــ بخصوص وقتی این انسان شانس داشته باشد که چیزهای سختِ زندگی از سر راهش کنار بروند. اما در نزد لوکسِ کوچک باید این استعدادِ پافشاریِ عجیب
و غریب را حماقت نام نهاد. و حماقتِ لوکس قابل انکار نبود.
هنگامی که ما او را بدست آوردیم هنوز سه ماهش نشده بود و بسیار کوچک بود! حفرۀ
دستِ من اغلب بعنوان صندلی راحتی او بکار میرفت. اما من همیشه مراقب بودم که این تردستی
بیش از حد به درازا نکشد. و حالا فرصت مناسبیست تا ثبت شود که او هرگز حفظِ نظافت در
خانه را کاملاً رعایت نکرد. اما نه بخاطر عشق ذاتی به کثافت. او فقط برای دیدن این
آموزش متأسفانه به اندازه کافی عمر نکرد. حالا بیست و پنج سال از فوت او میگذرد و
آدم میتوانست بدون وحشتی از متهم شدن به بیتقوائی او را فراموش کند. اما من هنوز
هم هر بار فرش ازمیریِ اتاق کارم را تماشا میکنم باید به لوکس فکر کنم. این دلیلِ خود
را دارد. زیرا جای لکههای زردِ ادرار لوکس بر فرش باقیست.
این رنگ مرا دوباره به یاد رنگ پوستِ قرمز او میاندازد. در ماههای اولیه پوستش
مانند مخمل لطیف و نرم بود و به این دلیل او را با کمال میل نوازش میکردند. او بخاطر
روح یا استعدادِ عمیقتر معنویْ انسانها را به خود جلب نمیکرد، بلکه توسط کُرک پوستش.
او گرچه کاملاً بطور وضوح یک مرد بود اما در این نکته چیزی زنانه در خود داشت. او انسان
را توسط افسونِ پوست خود وسوسه میکرد. من هرگز چیزی مانند روح در او کشف نکردم و دارای
استعداد معنوی هم نبود. یا باید استعدادهای معنویش هنگامیکه او در عنفوان جوانی چشمانش
را بست هنوز تکامل نیافته باشند.
او در ماه فوریه بدنیا آمده بود. گهوارهاش که یک سبد بود در ویَن قرار داشت. ما
او را مدت کوتاهی قبل از کریسمس به خاک سپردیم. ما؟ من نمیدانم چه کسی او را به خاک
سپرد.
جانورشناسانی وجود دارند که ادعا میکنند کمبود یک حس در نزد حیوانات باعث تکاملِ فوقالعادۀ حسِ دیگر در آنها میگردد. حیواناتی با دید بدِ چشم دارای بینیِ بسیار عالیای
میباشند، حیواناتی در آب و هوای نامناسب بطور غیرعادی کاملاً تیز میبینند. و در نزد
لوکس چیزی شبیه به این در زمینههای روشنفکرانه قابل مشاهده بود. او واقعاً نابغه نبود،
او بمراتب کودنتر از توله سگهائی بود که معمولاً عادت به ابله بودن دارند. در عوض
دارای شوخطبعیِ فوقالعاده تکامل یافتۀ زودرسِ ناخودآگاهی بود. آدم دوست دارد بگوید
که شوخطبعی عصارۀ یک ذهن متعالیست. شاید در نزد انسانها چنین باشد. اما این در نزد
داکسهوندها درست نیست. لوکس این را ثابت کرد.
وقتی او با هیکل کوچکِ قرمز آتشین خود، با چشمانی خیرۀ احمقانه، با گوشهای آویزان،
با پاهای کوچکِ پیچخورده که همزمان شبیه به X و
O بودند آنجا میایستاد، سپس فقط لازم داشت
سرِ دُم کوچکِ سیخ کردهاش را کمی خم کند، و بعد اشگ آدم از خنده جاری میگشت. در حقیقت
هیچچیز برای تعریف کردن از او وجود ندارد. اما این هیچچیز همیشه آنقدر بامزه بود
که مردم شروع کردند در بارهاش بگویند: <این واقعاً حیوان شگفتانگیزیست!>
علاوه بر شوخطبعیاش دارای ویژگی شایسته تحسین دیگری هم بود: یک خوشخوئی که مرزی
نمیشناخت. مهم نبود که آیا آدم با او توپبازی میکرد، یا او را بر روی فرش لکهدار
شده ازمیری بعنوان غلتک به عمل وامیداشت، یا اینکه دختر بلوندِ کوچکمان با گرفتن
یکی از گوشهایش، یکی از چینهای پوستِ شبیه به آکاردئونِ چینخوردهاش، دُمش یا یکی
از پاهای کوچکِ نابرابرش او را به هوا بلند میکرد و با خود به این سمت و آن سمت میبرد
ــ او اجازه میداد همه اینها را بدون آنکه جُم بخورد با او انجام دهند. یک متفکر مدعی
شده بود که گرچه لوکس هر روز هرچه خوردنیست خُرد و ریز میکند اما با این حال چنان
ابله است که هنوز دندانهایش را کشف نکرده است.
ما در ماه ژوئن، هنگامیکه لوکس چهار ماه از سنش میگذشت برای تعطیلات تابستانی
به کونیگزِه رفتیم. و این پسر کوچکِ قرمز رنگ در آنجا برای کوههای سبزِ بزرگ چه پارسی
میکرد، و این یکی از نمایشهای کمدیِ پیروزِ زندگی بود.
در کونیگزِه همیشه از صبح تا شام یک ترافیکِ شلوغ برقرار بود. و در آنجا لوکس خود را به یک مانعِ مزمنِ ارتباط تکامل داد. او جاده
مسیرِ رسیدن به قایقها را میبست، او هر بار وسیله نقلیهای به آن سمت در حرکت بود
خود را در وسط جاده قرار میداد، در آنجا بدون وحشت میایستاد و بسیار بلند پارس میکرد.
گوشهایش را بعد از هر پارس کردنی طوری قاطعانه تکان میداد که انگار این صدای بلندِ
نزاع برای پرده گوش خودش هم خوشایند نیست. اسبها همیشه عاقلتر از لوکس بودند و در
برابر سگِ قرمز آتشین با مهربانی توقف میکردند. درشکهچی لبخند میزد، مردم در درشکه
بلند میشدند و میخندیدند و سپس درشکه بزرگ با احتیاط با قوسِ محتاطانهای از کنار
لوکس میگذشت و لوکس که مدعی جاده بود میچرخید و همچنان به نزاع ادامه میداد.
این کار وقتی درشکه بعدی میآمد دوباره انجام میگشت. تمام درشکهچیهای زالسبورگ،
رایشنهال و برشتِسگادن با کمدین کوچکِ قرمز رنگ صمیمی شده بودند، شجاعتش را میستودند
و با او طبق دستورالعمل مشهورِ جنگِ بیهودۀ خدایان رفتار میکردند.
اما یک بار کسی آمد که هیچ حس شوخطبعی نداشت. یک قصاب از اونتراشتاین. و قبل از
آنکه لوکس بتواند پس از اولین پارس کردن گوشهایش را تکان دهد دو چرخ از رویش میگذرند.
جای خوشبختی بود که قصاب فقط یک اتاقک سبُک مدل بِرنی داشت و استخوانهای ظریف یک داکسهوندِ تازه شش ماهه گشته هم توانست در زیر چرخهای آن مقاومت کند! لوکس چند بار پشت درشکه
غل میخورد، وحشتزده و سریع از آنجا میگریزد، گرد و غبارِ سفید را از پوست سرخش میتکاند،
در قسمت سایهدارِ محلش مینشیند و گنگ و کنجکاو و متعجب این جریان غیرقابل درک را که
با سر و صدا از روی زندگیِ جوانش گذشته بود مینگرد.
من با وجود یک بررسی بسیار دقیق کوچکترین صدمهای در لوکس کشف نکردم. او نیم ساعت
دیرتر وحشتِ عجیب را فراموش کرد و جاده را دوباره بست، پارس کرد، گوشهایش را تکان داد
و باعث توقف کوتاه درشکهها گشت.
سرنوشتی که برای لوکس از ازل معین شده بود توسط قصاب از اونتراشتاین یک اخطار جدی
فرستاد.
لوکس اما این اخطار را درک نکرد.
و حالا روزی از راه میرسد که در آن شاهزاده لوئیتپولد بعنوان نایبالسطنه به برشتِسگادن نقلمکان میکند. در این جشن ملی باید آذینبندیِ مجلل شهر با روشن کردن آتش در کوه همراه میگشت.
گرچه سرنوشت خود را نرم نشدنی به اثبات رساند اما نباید دستِ کم گرفته شود که حداقل
به زندگیِ سخت و فاجعهبارِ لوکس با یک ضربه خاتمه داد.
من و زنم پس از کم گشتن گرمای عصر از کونیگزِه به برشتِسگادن میرویم. شلیک
توپ و پژواکشان مدام شنیده میگشت، مدام صدای موسیقیِ سازهای بادی و صدای طبلهای بزرگی که
مانند پمپاژِ یک قلب هیجانزده بود کاملاً واضح به گوش ما میخورد.
لوکس هیجانزده و ناآرام طبق عادتش در جاده جلوتر از ما در حرکت بود. گاهی اوقات
در لبه چمنزار میایستاد، دورنمای شگفتانگیز کوهها را مینگریست، کمی پارس میکرد
و بعد به یورتمه رفتن ادامه میداد.
من در خاطراتم فرورفته بودم. در این انعکاسِ غلطان شلیکهای توپ به محلِ کم عمقی
از دریاچه اشتارِنبرگ فکر میکردم. و دو چشم بزرگ و زیبا و از وهم پُر شده میدیدم.
و ماجرای کوچکی از روزی که در آن خبر مرگ غمانگیزِ شاه به کونیگزِه رسیده بود بخاطرم
میآید. من آنزمان در بعد از ظهر به کوه رفته بودم. چیزی مرا به بالاتر رفتن فرامیخواند،
کاملاً بالا بر بالای دره انسانها. یک رعد و برق مجبورم ساخت در یک کلبۀ چوپانی پناهنده
شوم. در آنجا کسان دیگری هم بودند که باران آنها را به زیر سقفِ سنگ و چوبی کلبه رانده
بود: یک دستیار شکارچی، چند هیزمشکن، یک زن چوپان، پسر صاحب کلبه و یک کشاورز ثروتمند
از رامزاو که برای کنترل گوسالههایش آمده بود. آنها هنوز از حادثه وحشتناکی که در
کنار دریاچه اشتارِنبرگ اتفاق افتاده بود هیچچیز نمیدانستند و آن را از کشاورز ثروتمند
میشنوند. بعد چون از وحشت و اندوه نمیتوانستند حرف بزنند زمانی طولانی سکوت میکنند.
مردم کوهنشین این پادشاه زیبا را دوست داشتند. و سپس دورِ شعلههای آتش اجاق صحبت هیجانانگیزی
آغاز میگردد. یکی از هیزمشکنان از بدهکاریهای پادشاه که هرگز قادر به پرداختنشان
نبود حکایت میکند. و کشاورز ثروتمند از رامزاو ــ من هرگز صدایش را فراموش نخواهم
کرد ــ با اندوه میگوید: "مسیح، مسیح، پس چرا او به من اعتراف نکرد! من به او
آنچه را که لازم داشت میدادم! با کمال میل!"
من آنزمان آرزو میکردم کاش میتوانستم چیزهای جهان را آنطور ببینم که این کشاورز
میدید ــ بدون مقیاس!
و وقتی ناگهان پارس آشنای فرماندهیِ کمدین کوچک را شنیدم: "چه کسی آنجاست؟ ایست!" از چنین خاطراتی بیدار گشتم.
لوکس بیواهمه در وسط جاده ایستاده بود و درشکهای به او نزدیک میگشت. آیا درشکهچی
خوابیده بود؟ آیا شلیک توپها و پژواکشان اسبها را عصبی ساخته بودند؟
با حس بدی شروع به دویدن کردم و فریاد زدم: "لوکس! لوکس! برو کنار!"
اما او کنار نرفت. این در نزد داکسهوندها یک تحمیل ارثیست.
و قبل از آنکه بتوانم به درشکه برسم لوکس دلاور در زیر سم اسبها و چرخهای درخشنده
ناپدید گشت.
زن من جیغ بلندی میکشد. من با عصبانیت به درشکهچی که با شلاق به اسبها میزد تا سریع از آنجا بگذرد ناسزا میگویم.
یک درشکه سنگین، بسیار سنگین از لانداو بود. و پنج نفری که در اتاقک درشکه نشسته
بودند به نظر میآمد از منطقۀ حاصلخیزی باشند. پانصد کیلو وزن تخمینِ مبالغهآمیزی نبود.
وقتی لوکس در ابری از گرد و غبار ظاهر میگردد آهسته و جدی به کنار جاده میرود
و دراز میکشد. به نظر میرسید که ایستادن در وسط جاده دیگر مورد علاقهاش نیست. زبان
سرخ کوچکش له له میزد و چشمان سادهلوحش غمگینانه به زندگیِ آسیب دیده نگاه میکرد.
در حالیکه من سگ کوچک را معاینهکنان بر روی چهار پای کوچکِ و مضحکش قرار میدادم
زنم میگریست. لوکس دوباره خود را روی زمین دراز میکند. جای زخمی معلوم نبود. اما
قفسه سینهاش دارای یک فرورفتگی شده بود که نرم میلرزید. سه دندهاش شکسته بودند.
من لوکس را به نزدیکترین روستا حمل میکنم، او را با آب چشمه میشورم و در پالتوی
پشمیام میپیچانم ــ سپس زنم و من شروع به دویدن میکنیم. چشمان لوکس در بغل من از
شکافِ پالتو با درد زیادی از جهان خواب میدیدند.
ما از نفس افتادهْ با آغاز شروع شب به جمعیتی که در زیر زرق و برق چراغانیْ میدانِ شهر را پُر ساخته بودند میرسیم. لباسهای رنگارنگ، لباسهای تزئین شدۀ جنگلبانان،
لباسهای سیاه و کلاههای پَردارِ کوهنشینان ــ و همهجا موسیقی، جمعیتی شاد، نشاطی
گستاخانه. و در فاصلهای دور و تاریکْ آتشهای روشن بر روی کوه مانند ستارههای بزرگ
و مجللی که انگار از آسمانِ پاک به نوک زمین سقوط کردهاند میدرخشیدند.
در من تمام شادیها بخاطر این درخشش و شور نابود گشته بود. با بازوانی به جلو آورده
از لوکس محافظت میکردم، برای خود از میان جمعیت راه میگشودم و سراغ دامپزشک را میگرفتم.
در برشتِسگادن دامپزشکی وجود نداشت. گاو و انسانها در آنجا چنان سالم بودند که به کمک هیچ پزشکی احتیاج نداشتند.
عاقبت در مهمانخانۀ اداره پست مطلع میگردم که نیم ساعت دورتر از برشتِسگادن در
محلی به سمت زالسبورگ پیرزنی زندگی میکند که از مداوا کردن حیواناتِ مجروح آگاهی دارد.
من میخواستم فوری پیش این زنِ حکیم بروم، اما راه را نمیشناختم و میتوانستم در تاریکیِ شب
براحتی گم شوم. هیچکس نمیخواست با من بیاید و هیچ درشکهچیای حاضر به راندن به آنجا نبود. یک درشکهچی به من میگوید: "وقتی هوا
روشن شود برای پنج مارک به آنجا میرانم، اما در شب برای صد مارک هم این کار را نمیکنم."
این زن حکیم فرایمَن نامیده میگشت و نوه آخرین جلادِ پادشاه از برشتِسگادن بود. تمام
فرزندان این آخرین فرایمَن فوت یا مهاجرت کرده بودند؛ فقط این نوه مانده بود و به
تنهائی در قصابخانۀ قدیمی زندگی و بخاطر خرافات از زندگی با دیگر انسانها خودداری میکرد. تمام مردم از او دوری میجستند و میگفتند که باید از خود در برابر این زن مراقبت کرد.
نمیشد کاری انجام داد. ما باید لوکسِ صبور را که شکایتی نمیکرد تا روشن شدن هوا
دلداری میدادیم و تب حیوانِ کوچک را با کمپرسِ آب سرد پائین میآوردیم. لوکس در این
هنگام هم هنوز بامزه باقیمانده بود. وقتی در وقت تعویض پارچه کمپرس بر روی پشت قرار
میگرفت چنان کارهای مضحکی میکرد ــ با پاهای کشیده شده به سمت بالا حرکات تند و سریعِ غیرمحتملی انجام میداد و دمش را که آهسته تکان میخورد به شکلهای هندسیِ عجیبی خم
میکرد ــ که ما با تمام نگرانی بخاطر سلامتیش مرتب باید میخندیدیم.
وقتی صبح از راه میرسد من در درشکه یک اسبهای نشستم و لوکس بر روی زانوی من.
پس از نیم ساعت راندن درشکه در کنار بوته و شاخهزار کنار نهری متوقف میگردد و
درشکهچی با شلاقش به پائین علفزار اشاره میکند و میگوید: "کلبه فرایمَن آن
پائین قرار دارد. من به آنجا نمیرانم."
با لوکس در آغوشم به سمت پائین نهر میدوم، پُل کهنهای مییابم، جادهای پوشیده
از علف، یک حصار چوبی به بلندی یک مرد که از بالایش نمیشد به آن سمت نگاه کرد ــ و
با عبور از میان یک درِ کوتاه به راهِ باریک و زیبائی که از شن قرمز رنگ پوشیده شده بود
میرسم. یک چمنِ کوتاه شده، یک اصطبل چوبیِ کوچک قهوهای رنگ که بوی بزها را میداد،
یک باغچۀ سبزیجات با گلهای بسیار ــ و در زیر درختانی که شاخههایشان در زیر بار میوه
خم گشته بودند خانه کوچکی قرارداشت که از چوببست آن میشد حدس زد به اواخر قرن هفدهم
متعلق باشد. اطراف خانه با دقت جارو شده بود. همهجا گل وجود داشت و یک محل نگهداری
کندوی عسل با زنبورهای در حال پرواز.
من درِ خانه را بازمیکنم، سالن کوچکی پُر از وسائل کهنه و شکسته میبینم، درِ گشودۀ
اتاق تنگی را میبینم و یک گوشه که بعنوان آشپزخانهای عجیب به کار میرفت.
در کنار اجاق که آتش کوچکی از شاخههای خشک در آن میسوخت نوه فرایمَن ایستاده
بود، یک پیرزن خمیده، کمی گوژپشت، کوچک اندام، با لباسی بسیار رنگین بر تن، نه زیاد
از مد افتاده، اما نه آنطور که مردم در برشتِسگادن بر تن داشتند.
خیالی از شمشیرِ دو دست، از زنجیرها و وسائل شکنجه، طنابِ دار، بوی خون و چهرههای
از شکل افتاده به ذهنم هجوم میآورند.
فرایمَن طوریکه انگار مایل است مرا از چارچوب در بیرون اندازد سریع به سمتم میآید.
او باید بیش از پنجاه سال سن داشته باشد، اما هنوز مویش کاملاً سیاه بود و ژولیده در
اطراف چهره استخوانی و پُر چینِ حیرتانگیزش آویزان بود. باهوشیِ خستۀ یک زندگیِ منزوی
در چشمان خاکستری و مشکوکش نشسته بود و به نظر میرسید که دهان گشاد و زشتش لبخند استهزاءآمیزی
میزند. این زن که از او اجتناب میورزیدند احتیاج به حرف زدن نداشت. سکوتش هم حرف
میزد. من داستانی از چیزهائی میشنیدم که تحملش سخت بود.
زن بدون آنکه سؤالی بکند لوکس را از آغوشم میگیرد، در کنار درِ خانه بر روی یک
نیمکت در آفتاب مینشیند و با دقت و ماهرانه شروع به معاینه کردن بیمارِ مجروح میکند.
انگشتهایش مانند مادری که فرزندش را لمس میکند با لطافت لوکس را لمس میکردند. لوکس
صبورانه و بر پشت قرار گرفته بود و با پاهای شل و ول به چهرۀ پیرزن کوچکاندام نگاه
میکرد و پیشبند قرمز رنگش را بو میکشید.
بعد از مدتی فرایمَن با صدای محکمی میگوید: "بعد از سه هفته میتونید برای بردن سگ بیائید."
من با خوشحالی میپرسم: "فکر میکنید که دوباره سالم شود؟"
او سرش را تکان میدهد، لوکس را با احتیاط در آغوش میگیرد و از میان درِ خانه ناپدید
میگردد. از داخل صدای انداختن کلونِ بزرگ در به صدا میآید.
من آنجا هنوز ایستاده بودم و آن محل ساکت را نگاه میکردم. بیست سال بعد افکارِ این پنج دقیقۀ آرام به تصاویری برای رمانِ <مردی در نمک> مبدل گشتند. ــ
من، زنم و دختر کوچکمان به زحمت توانستیم این سه هفته دوران معالجه را طاقت بیاوریم.
من یک روز قبل از به پایان رسیدن موعد مقرر ــ در یک صبح زیبا و ملایم در ماه سپتامبر
ــ به پیش فرایمَن میرانم. شاخ و برگ درختان نارون و افرا شروع به زرد شدن کرده بودند،
رنگ کوهها مانند مخمل بود، بر قله کوهها برف کمی نشسته بود، نخهای باریک درخشندهای در هوا در پرواز بودند، و آسمان
دارای رنگ آبیِ سیرِ مرموزی بود.
درشکه دوباره در کنار نهر میایستد و حاضر به پائین رفتن نبود.
هنگامیکه من به خانۀ کوچک رسیدم فرایمَن را نشسته در زیر سایه درختِ پژمردۀ سیبی
که بر روی تپۀ کوچکی قرار داشت دیدم. بر روی زانویش لوکس قرار داشت و از بدنش یک پارچه پانسمانِ دراز و باریک را آهسته باز میکرد.
من با خوشحالی فریاد کشیدم: "لوکس! لوکس!" و لوکس با بلند شدن صدایم
شروع به زوزه کشیدن و بیقراری میکند، خود را از دو دستِ پیری که میخواستند او را نگاه
دارند خارج میسازد، جهشی میکند، معلقی میزند، از تپۀ سبز به پائین میغلطد، با این
کار پارچه پانسمانِ دراز را از خود بازمیکند و با پارسی تیز و تکان دادن دم و پارچۀ
سیاه رنگی به دورِ بدن به طرف من میپرد.
حقیقتاً، پسر کوچک کاملاً شفا یافته بود! و من باید فوری دوباره به او میخندیدم.
خیلی مایل بودم در بارۀ این دورانِ معالجه و چیزهای مختلف دیکر با فرایمَن صحبت
میکردم. اما به نظر میآمد که زنِ کوچکاندام در تنهائی خود ترکِ حرف زدن کرده است.
چند کلمۀ خالی؛ و بجز آن فقط سرش را تکان میداد. و با این حال فکر میکردم که او شادتر
از سه هفتۀ پیش میباشد. آیا کمدینِ قرمز رنگ با تکان دُم خود به زندگی خستۀ این زنِ
منزوی کمی شادی بخشیده بود؟
من به او دست میدهم. "خانم، چقدر به شما بدهکارم؟"
او با بیتفاوتی میگوید: "هرچه که مایلید."
"آه، نه، شما بگوئید، من مایل نیستم
پول کمتری بدهم."
"بسیار خب، چهار مارک."
این برای من کم بود. من به او یک سکۀ طلا میدهم. آن زمان بیست مارک میتوانست
برایم پریشانی و بیخوابی ببار آورد. اما برای لوکس ارزشش را داشت.
زن با تعجب به سکه طلا نگاه میکند، کمی میخندد و در حالیکه سکه را جائی در پیشبند
رنگینش مخفی میساخت مرا با بیاعتنائی از بالا تا پائین نگاه میکرد.
لوکس مانند دیوانهها در حیاط کوچک بدنبال زنبورها میدوید و سبزهها را دندان
میگرفت.
چهرۀ خانم فرایمَن دوباره همانطور که سه هفته قبل بود جدی و خسته میگردد. در حالی
که خود را خم کرده بود آهسته لوکس را میخواند و لوکس که هرگز از یک انسان فرمان نبرده
بود مانند برۀ رامِ کوچکی با تکان دادن دُمْ خود را به او نزدیک میسازد.
زن گوشهگیر با هر دو دست او را بسوی صورت خود بلند میکند و گونۀ چیندارش را به
سرِ سرخ او میفشرد. به این ترتیب لحظهای بدون حرکت میایستد و سپس لوکس را دوباره
روی زمین قرار میدهد، دستی به سرش میکشد و به سمت خانه میرود، در میان درِ کوتاه
ناپدید میگردد و از پشتِ در صدای انداختن کلون به گوش میرسد.
لوکس درِ خانه را میخراشد و با هیجانِ بسیار پارس میکند.
او با میل خود به همراهم نمیآمد و من باید او را بغل میکردم.
هنگامیکه من مسیر زیبائی را که با شن قرمز پوشیده شده بود ترک میکردم، او از شانهام
بالا رفت، خود را مرتب کش داد، به خانۀ کوچک نگریست و شروع به زوزه کشیدن کرد.
در کونیگزِه سلامتی لوکس با شادی جشن گرفته میشود. اما قبل از آنکه او خود را کاملاً
در خانه احساس کند، فرایمَن را بدست فراموشی بسپرد و دوباره کاملاً همان کمدینِ ناآگاه
قبلی گردد باید یک هفته میگذشت. و ما یک ماه لازم داشتیم تا باقیماندۀ پارچۀ سیاهِ چسبناک را از موهای قرمزش بکنیم.
سرنوشتِ ترسناکْ حرکتِ قدمهای مرگبارش را آهسته میسازد. ترافیک در کونیگزِه آرام
میگردد و با نزدیک شدن زمستان گاری قصابها و درشکههای سنگین لانداو مرتب کمتر میگشتند.
در پایان ماه نوامبر ما به ویَن بازگشتیم و لوکس در آنجا مورد علاقۀ تمام مردمی
که به خانۀ ما میآمدند واقع گشت. وقتی ما مهمان داشتیم برای سرگرم ساختنشان احتیاجی
به استخدام کردن گروه موسیقی، هنرمندانِ سوت زن و خوانندۀ ترانه فولکوریک نداشتیم.
لوکس کافی بود. او برای شادیِ پس از غذا برنامه داشت. ما در دایره بزرگی بر روی فرش
ازمیریِ اتاق کارم مینشستیم. لوکس به وسط دایره میآمد. ابتدا بطور مضحکی به ما نگاه
میکرد، جهشهای خندهداری انجام میداد، گاهی <تملق خشک> و گاهی هم <تملق
خیس> را بازی میکرد و ناگهان مانند دیوانهها در درون دایره میدوید، معلق میزد،
سریعتر میدوید، و مرتب سریعتر و سریعتر ــ این کار چنان ما را به خنده میانداخت که
باید شکمهایمان را میگرفتیم.
اما اینطور است که پس از صعود سقوط میآید.
این شادیِ قرمز ناگهان چند روز قبل از کریسمس خاموش میگردد.
آن زمان آشپزِ ما لوکس را دوباره یک بار ــ خیلی دیر ــ برای ادرار کردن به خیابان
میبرد. این کار غیرضروری بود، اما این کار را بخاطر اصلِ آموزش و پرورش انجام میدادند.
بعد دختر گریه کنان بداخل خانه میدود: "مسیح مقدس، لوکس را زیر گرفتهاند."
"آیا هنوز زنده است؟"
دختر سر خود را مانند خانم فرایمَن تکان میدهد.
در وحشتِ اولیه درمانده به انجمنِ داوطلبانۀ نجات تلفن میکنم.
تلفنچی از این کار من بسیار میرنجد.
انسانهای غریبه لوکس را خاک میکنند. من نمیدانم چه کسی. من نمیدانم در کجا.
سرنوشتِ از پیش تعیین شدۀ او به انجام رسیده بود. و سرنوشتِ غیرقابل پیشبینی با این
قتل ــ اما از آنجا که یک کمدین اجازه ندارد غمگین بمیرد ــ با یک شوخیِ شگفتانگیزِ زندگی پیوند میخورد. وسیله نقلیۀ شیکی که ایست دهندۀ بیباک را لال ساخت به پزشک دربار
متعلق بود، همان متخصص مشهور زایمان زنان که در ویَن در بین سالهای 1860 و 1890 با دستان لطیفش به داخل شدن هزاران نوزاد به
زندگانیِ روشن کمک کرده بود.
این یاورِ پُر برکتِ زندگانیْ لوکس مرا بسوی مرگِ تاریک منتقل ساخت. اما ــ باید آدم
بپذیرد ــ تا حد امکان بدون درد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر