
<واریاسیونی کاملاً نو از چهار
رنج: شراب، زن، جوک و حقیقت> از موریتس گوتلیب زافیِر را در شهریور ۱۳۹۲ ترجمه
کرده بودم.
تقریباً شش سال از زمانیکه من
در باب شراب، زن، حقیقت و جوک یک سخنرانی انجام دادم باید گذشته باشد؛ اما فقط من
از آن زمان آنقدر زیاد شرابهای قدیمی و جدید نوشیدهام، آنقدر زیاد به زنانِ قدیمی
و جوان عشق ورزیدهام، آنقدر زیاد جوکهای بد تعریف کردهام و آنقدر زیاد حقایقِ خوب را در خودم نگاه داشتهام که میتوانم در بارۀ این چهار رنج فریادِ دردآلودِ
کاملاً تازهای برآورم.
جوکْ زنها را دوست میدارد،
زیرا از چه چیز جوک تشکیل شده است؟ جوک متشکل از این ویژگیست که شباهتِ چیزهای
متضاد را کشف میکند. از این جهت جوک زنها را میجوید، زنها شبیه تضادند و جوک
این است که هر زنی مانند بقیهِ زنان با زنی دیگر در تضاد است!
جوکْ مردِ خود را از میان صدها
مرد بیرون میکشد و او را با خود میبرد و زنها به این دلیل که شاید جوکْ از میان
صدها مرد شوهر او را بیرون بکشد و با خود ببرد جوک را دوست میدارند.
شرابهای قوی وجود دارند، زنان
قوی، جوکهای قوی و حقایق قوی! شرابهای قوی به خون میروند، زنهای قوی به معده،
جوکهای قوی به میان دندههای بدن و حقایق قوی به زندان. انسانهای قویِ زیادی وجود
دارند که ساعات ضعیفِ فراوانی برای شرابهای قوی دارند؛ انسانهای ضعیفی وجود
دارند که ساعات قویِ فراوانی برای زنهای ضعیف دارند؛ اما این یک دلیلِ قوی از ضعفِ زمانۀ ما است که نمیتواند ضعیفترین جوک در بارۀ یک حقیقتِ قوی را تحمل کند.
ضربالمثل میگوید که آدم
همراهِ حقیقت مسافتی طولانی به پیش میرود، من این را باور دارم، آدم همراه با
حقیقت همواره از همهجا اخراج میگردد و به این ترتیب میتواند تا مسافتهای دور
برود. اما آدم همراهِ با حقیقت تا کجا میرود؟ تا شراب؛ حقیقت در شراب دراز میکشد
و به این خاطر ما تمام دوستانِ حقیقی خود را فقط در شرابخانهها دراز کشیده مییابیم؛
حقیقت فقط تا زمانیکه شراب در دوستِ حقیقی زیر میز قرار نداشته باشد بر روی میز
قرار میگیرد. بر زبانِ یک چنین شرابنوشِ واقعی همیشه حقیقت نشسته است، فقط این
حقیقت متأسفانه برای جهان یک مسیر برعکس به خود میگیرد، بجای اینکه در پایانْ شراب را قورت بدهد و حقیقت را بگویدْ حقیقت را قورت میدهد و شراب را میگوید!
دوستانِ دور میزی، حقایقِ دور
میزی، زنانِ دور میزی و جوکهای دور میزی؛ دوستِ دور میزی مانند یک شرابِ دور میزیست
و وقتی میز برچیده میشود دوستی هم به پایان میرسد؛ یک جوکِ دور میزی مانند شرابِ
دور میزیست و آدم میتواند هرچه میخواهد از آن لذت ببرد اما
چیزی از آن در سر احساس نمیکند.
سالهای خوبِ شراب وجود دارند،
سالهائی که در آنها شراب بصورت خارقالعادهای به ثمر نشسته است! اما آیا آدم میشنود
که بگویند: "امسال سال زنانِ خوب است! امسال سالِ جوکهای خوب است!"
چرا یک بار ستارۀ دنبالهداری
که سالِ زنِ خوبی با خود به همراه دارد نمیآید؟ آدم اغلب از یک مرد میشنود که میگوید:
"من اما در خانه یک پری یا یک شصت ساله دارم!" چه قشنگ خواهد بود اگر
آدم میتوانست بگوید: "من در خانه یک پریِ زن دارم!" در این وقت همه میتوانستند
بدانند که زن در سالهائیست که زنها جوانی را پشت سر گذراندهاند. بله، آدم کاملاً
خجالت میکشد که بگوید: "من در خانه یک زنِ شصت ساله دارم!"
عشقِ به شراب بسیار خوشبختتر از
عشقِ به زن است؛ کسیکه ناامیدانه دختری را دوست میدارد با شرابهای کهنه تسلی مییابد؛
کسیکه اما شراب را ناامیدانه دوست میدارد در دخترِ پیری هیچ تسکینی نمییابد!
کسیکه دختری را دوست دارد و از جسم او کاملاً پُر میباشدْ بسته است و تمام جهان
را پس میزند؛ کسیکه شراب را دوست دارد و از جسم او کاملاً پُر استْ لبریز میشود
و تمام جهان به او تعلق دارد. افرادی وجود دارند که در خفا مینوشند و علنی مستاند؛
افرادی وجود دارند که مخفیانه عشق میورزند و علنی احمقانه عمل میکنند؛ افرادی
وجود دارند که مخفیانه جوک میدزدند و آنها را علنی بدست چاپ میسپرند؛ افرادی
وجود دارند که حقیقت را علنی میآموزانند و مخفیانه فریب میخورند.
خوانندگان عزیزم، انسان نباید
هیچ چیز بجز خودش را دوست بدارد، زیرا بعد میتواند به عشقِ متقابل مطمئن گردد؛ فقط
شاعران وقتی خود را دوست میدارند ناخرسندند، زیرا آنها خود را هم به سختی میتوانند
نگه دارند!
شاعران بخاطر عشق در وضعیت بدی
قرار دارند، آنها بدون آواز خواندن نمیتوانند عاشق شوند، آنها قبل از باده نوشیدن
نمیتوانند آواز بخوانند، اما آنها بدون آنکه قبلاً آواز خوانده باشند پولی برای
نوشیدن ندارند، بنابراین آنها باید یکباره عاشق شوند، آواز بخوانند و مشروب
بنوشند، آنها باید همیشه یک شیشه دوات، یک عینک و یک جام شراب در دست داشته باشند؛
در نتیجه سردرگمند، در مستی عاشق میشوند، بخاطر عشق هرچه دارند برای نوشیدن میدهند
و در نتیجه هر دو را از دست میدهند.
همچنین عشق حقیقی نمیتواند
صحبت کند. زن عشقش را در سکوت پنهان میسازد و مرد در آواز. قلب زنِ عاشق یک پیکِ
کابینۀ آسمانیست که در آن نامۀ مهر و موم شدهای از کابینه با خود حمل میکند که
خودش هم به زحمت از مطالب شیرینش مطلع میباشد. مرد از عشقِ خود آواز میخواند،
زیرا بر روی زمین هیچ چیز نمییابد که بتواند با آن خود را مقایسه کند، و فقط آواز
میتواند بسوی آسمان صعود کند تا همسان و ستارهاش را بیاورد. عشقِ زنان اِتر است،
گلها ترانههای این عشقند، و هزاران گل از یک اِتر شبنم مینوشند، و هزاران گل
فقط از این یک اِتر هزاران رنگِ مختلف میمکند. خاموشترین مرد وقتی عاشق میشود
فصیح میگردد، بهترین سخنور زن وقتی عاشق میشود ساکت میگردد. عشق در قلب مرد یک
داستان است، یک شعر و حقیقت، یک داستان کوتاه با ادامه و وقفه؛ عشق در قلب زنها یک
سلام انگلیسیست، یک دعای ربانی، و تمام زندگیاش سپس چیزی بیشتر از یک آمینِ پرهیزکارانه و طولانیِ این احساس نمیباشد. عشق مانند یک گیاهِ گزنه است؛ مرد آن را
با انگشتی بیباک محکم لمس میکند و گزنه او را زخمی نمیکند، زنها به آن آرام و
مدتِ کوتاهی دست میزنند و سَمِ سوزان را احساس میکنند.
مردم میگویند: "عشقِ ناخرسند!"، خوانندگان عزیزم عشقِ ناخرسند وجود ندارد؛ کسیکه واقعاً عشق میورزد
خوشبخت است و دستِ عشق اشگهایش را هم خشک نمیسازد، و نوای عشقش همچنین به مشایعتِ
نوای هیچ عشقی به طنین نمیآید، با این حال او خوشبخت است، زیرا چه کسی اشگهای گل
رز را خشک میسازد، چه کسی به ترانۀ بلبل پاسخ میدهد، چه کسی عشقی دوجانبه در
سینۀ ناآرامِ گل آفتابگردان میپاشد؟ و اما وقتی از آنها بپرسید به این ترتیب گل رز
میگوید: اشگها خوشبختی من میباشند، و بلبل میگوید: ترانۀ دردمندانهام شادی من
است، و گل آفتابگردان میگوید: ناآرامیِ من تنها راهِ نجات من است.
عشقِ سعادتمند تنها دارای خاطرات
است، عشقِ ناخرسند دارای امیدهاست، و در جائیکه عشقِ سعادتمند خاطراتش را بایگانی میکند
عشقِ ناخرسند امیدهایش را به خاطرات شکل میدهد. عشقِ سعادتمند یکی از بیماریهای
جوانان است که در آن آدم در اثر ضعفِ پیری میمیرد؛ عشقِ ناراضی غمیست بازنشسته
گشته که توسط حقوقِ بازنشستگی که از خاطرات میگیرد زندگی را میگذراند، و هر خاطرهای،
حتی دردآورترین خاطره هم مانند یافتنِ دوبارۀ نامۀ کهنۀ سالیان دور است که ما با آن
تا تاریخِ نوشتنِ نامه به عقب بازمیگردیم، و خطوطِ بیرنگ گشتۀ نامه خطوطِ ویولتی
رنگِ زمانِ جوانی ما را احضار میکند.
فقط یک عشقِ سعادتمند وجود دارد،
و آن وقتیست که آدم جسمِ عشقش را برای سعادتمند گشتن بدست نیاورد!
عشقِ امروزه مانند تاریکیِ ماه
است، وقتی آدم میگوید "عشق در سراسرِ اروپا قابل مشاهده است" یعنی که:
"آدم هیچ چیز نمیبیند."
زمانی هنرمندانِ دورۀ کلاسیک و
سالخوردگان گفته بودند: "عشق بر جهان حکومت میکند!" ــ این را
سالخوردگان هنوز هم میگویند، اما جوانها دیگر آن را نمیگویند.
خوانندگان عزیزم، حالا ما به
پنجمین رنج میرسیم: جهان! جهان تجسمِ تمام پدیدههاست، در جهانِ ما اما دیگر هیچ
پدیدهای ظهور نمیکند؛ پس جهان در کجایِ جهانِ ما قرار دارد؟ جهانِ زیبا زشت است،
جهانِ بزرگ کوچک است، جهانِ لطیف خشن است، و تمام جهان فقط نیمی از جهان است، ــ
پس نیم دیگر جهان کجاست؟
خوانندگان عزیزم، آیا سیستمِ جهانمان را میشناسید؟ جهانِ زیبای ما سیستماتیک با هم ملاقات میکنند و دایرهوار
میچرخند: این مدارِ جهان است؛ مردان جوان در اطراف جهانِ زنان قایقرانی میکنند،
اینها کاشفانِ جهانند که سرنوشتشان مانند همۀ کاشفانیست که نمیتوانند هرگز به
اقیانوس آرام برسند.
گفتگوی تمام جهان ابتدا در حول
محور تئاتر میچرخد، این محورِ جهان است؛ سپس آدمها برای همدیگر داستانهائی از
شهر تعریف میکنند، این تاریخِ جهان است؛ قدیمیترین جوکها به تازگی تعریف میگردند،
این جهانِ قدیم و جدید است؛ سرهای نقرهایِ پیرمردان در اطرافِ سرِ طلائی دخترانِ جوان
دیوارِ ازدواجی میکشند و صبوریِ آهنینِ خود را میآزمایند، اینها چهار عمر جهانند؛
سپس مردم از همدیگر میپرسند: آیا شنیدهاید چه شایعهای به گوش میرسد؟ این روزِ جزاست؛ سپس آدم کنار میزِ بازی مینشیند، این نقشۀ جهان است؛ سپس آدم خبرهای تازه
را با دیگری رد و بدل میکند، این تجارتِ جهانیست؛ سپس آدم خود را در دریای اماکنِ عمومی غرق میسازد، این اقیانوسِ جهانیست؛ سپس یک نویسنده میآید و برای اجتماعِ جهانِ زیبا مشتریهای عمومی میآورد، این جهانِ مشتریست؛ و در نهایت سرنوشتْ خطی بر
جهانِ مشتری میکشد، این خطِ جهان میباشد. همانطور که میبینید این ساختمانِ جدید
جهان است.
تمام جهان میگوید: جهان باید
از میان برود؛ جهان اما چنان بیبنیان است که نمیتواند از بین برود.
جهان توسط شراب، زن، جوک و حقیقت سقوط خواهد کرد، اما تمام جهان یک جهانِ قابل سقوط با شراب و زن را در اصل
بهتر از یک جهانِ غیرقابل سقوط بدون شراب و زن میداند.
خوانندگان عزیزم، صحنۀ نمایش،
صحنۀ تئاتر، اینها "تختههائی هستند
که جهان معنا میدهند." ــ اما از آنجائیکه حالا جهان دارای هیچ اهمیتی نمیباشد
بنابراین تختهها هم کاملاً بیاهمیتند. آری، آدم میتواند بگوید: بر روی تختههائی
که جهان معنا میدهند، در آنجا جهان بطور چشمگیری توسط تختهها از نفس میافتد.
در این جهان، بر روی این جهانِ
تختهای چهار رنج: شراب، زن، جوک و حقیقت بسیار احساساتیاند!
نمایشنامهنویسانِ ما چیزی
بیشتر از جوکهای قدیمی و زنهای جوان بر روی صحنۀ نمایش نمیآورند، و
بجای شرابِ خالص حقایقی ناخالص در جام میریزند. حقیقت اما این است که آنها هنگام
نوشیدن شراب جوکهای بد در بارۀ زنها میگویند و سپس اجرای بدشان را توسط اجرای
خوبی در جهان قاچاق میکنند. نمایشنامهنویسان ما با زنها، جوک و حقیقت در
نمایشات خود بطور عجیب و غریبی رفتار میکنند؛ بجای اینکه آنها زنهایی مناسب بیابند
که بدون جوک و حقیقتی درخشان باشند، آنها زنهای درخشان دارند، جوکهائی مناسب
و هیچ کلمهای از حقیقت! بجای اینکه زندگی را از زنها بدزدند و جوکهای
تازه خلق کنند آنها زنهای تازه خلق میکنند و جوک را از مردمِ زنده میدزدند؛ و
این کل حقیقت در بارۀ این موضوع است!
خوانندگان عزیزم، جوک حالا مطلب
اصلیست، از رفتار و شخصیت ابداً حرفی نیست. فقط آنطور که یک شاعر بخاطر دستمزدش
چانه میزند، این تنها معامله است، و چگونه بعضی از مدیران بیشخصیتانه سرش کلاه
میگذارند، این تنها نشانِ ویژۀ شخصیت است.
جوک در تمام جهان از در بیرون
رانده میگردد و باید در خیابان بماند؛ بنابراین تمام جوکها به جوانانِ خیابانی
تبدیل گشتند، و این جوکِ تغییر یافته حالا بر صحنۀ تئاتر میآید.
شاعرانِ ما بیشتر از خدا میتوانند؛
خدا فقط از هیچ جهان را خلق کرد، نمایشنامهنویسان اما حتی از یک آدم بیکاره جهان
خود را میسازند، و یک چنین فردِ بیکارهای مدتهاست که دیگر بیکاره نمیباشد، یک
چنین فردِ بیکارهای برای هیچ بودن ابتدا احتیاج به یک شاعرِ پاریسی، یک مترجمِ آلمانی، یک تئاتر و یک نمایشِ موفق دارد!
به یک منظر شاعران جوانهای خیابانی
را پالایش میدهند، به این معنی که: ما بر روی صحنۀ تئاتر آنها را در چهار لباسِ بلند و پاره میبینیم، جوانهای واقعیِ خیابانی فقط در لباسهای کهنه و پارهْ معمولی
به نظر میآیند!
اما یکی دیگر از اوضاعِ بد در
هنر توسط اجرایِ این جوانهای خیابانی بوجود میآید، در واقع این یک حقیقت است، با
وجود کهنه بودنِ اعضای کُرِ تئاترْ شرابِ کهنه در نزد ساقی تازه است: از آنجائیکه هیچ
آدمی نمیتواند خودش را محکوم سازد ــ پس بنابراین چگونه میتوانند نقدنویسانِ ما
در بارۀ این جوانانِ خیابانی قضاوت کنند؟
البته آدم میتواند بگوید که جوانانِ خیابانی تحت انتقادند! این اما درست نیست، زیرا انتقاد تحتِ جوانانِ خیابانیست!
بنابراین میشود قاطعانه گفت: جوانانِ خیابانی و انتقاد باید بین خودشان این ماجرا
را حل و فصل کنند!
خوانندگان عزیزم، شما میبینید
که هرچند در زندگی در بارۀ حقایقِ خوب جوکهای بد گفته میشود اما گاهی هم اتفاق میافتد
که میشود یک جوک خوب در بارۀ حقیقتی بد شنید.
من جوک خود را از روی فروتنی
جوکی خوب ساخته شده مینامم! زیرا که چهار رنج بطورِ متفاوتی آدم را آزار میدهند:
شرابهای تقلبی، زنانِ ساخته گشته از شرابِ تقلبی، جوکهای توافقی و حقایقِ قراردادی
باعث رنجِ بسیارِ انسان در زندگی میباشند.
تفاوت شراب و زن در این است که
ما شراب مینوشیم و زنها ما را میدوشند؛ تفاوت جوک و زنها در این است که ما
وقتی جوکمان به پایان میرسد غمگین میشویم اما وقتی زنمان کمی از خانه بیرون میرود
خوشحال میگردیم؛ تفاوت حقیقت و زنها در این است که هزاران حقیقت همدیگر را تحمل
میکنند اما دو زن قادر به این کار نیستند؛ تفاوت جوک و زنها در این است که در
پیش جوک مشاهده در عقل است و در نزد زنان عقل در مشاهده؛ جوک استاد دور هم نشاندن
است، زنها استاد پراکنده ساختنند. ــ چه خوشبخت است انسانی که در پیشش یک جوک پس
از جوکِ دیگری گفته میشود؛ چه ناخرسند است انسانی که یک زن در نزدش زنانِ دیگر را
میراند. ــ اما از آنجائیکه من میترسم نکند جوکِ من قادر به تعریفِ جوکِ دیگری
نباشد بنابراین میخواهم به بررسی جوک، شراب، زن و حقیقت خاتمه دهم تا شما دیگر
بیشتر از این رنج نکشید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر