یازده ساله بودم که قلک پولم را
که خوکی از جنس چینی بود گردن زدم و با پول درونِ شکمش پیش فاحشهها رفتم.
قلک پولم لعاب داده شده و رنگهای
به کار رفته در آن مانند قی و استفراغ بود و شکافی داشت که سکه از آن داخل میشد
ولی دوباره خارج ساختنش غیرممکن بود.
پدرم این قلک <مسیرِ یکطرفه> را برایم انتخاب کرد چونکه با فلسفه و جهانبینیاش همخوانی داشت: پول
را باید پسانداز کرد و نه خرج.
درون شکمِ خوکِ چینی دویست
فرانک وجود داشت. ثمرۀ چهار ماه جان کندن بود.
یک روز صبح قبل از رفتن به
مدرسه پدرم به من گفت:
"موسی، من سر در نمیآورم
... مقداری پول ناپدید شده ...، از این لحظه به بعد تمام پولهای پرداختی برای
خریدِ خانه را در دفتر مخارج روزانه ثبت میکنی."
اینکه در مدرسه مانند سگ پاچهات
را میگیرند کافی نیست، در خانه هم همینگونه با تو رفتار میکنند: شستشو، مانند
گاو زحمت کشیدن، آشپزی، مواد خریداری شده برای خانه را حمل کردن، این هم بس نیست!
تنها و بیکس در یک خانۀ بزرگ زندگی کردن، تاریک، خلوت و بدون عشق، بیشتر بَرده
بودن تا پسرِ یک وکیلِ بدون مشتری و بدون همسر. و چون این مکافاتها برایم
کافی نبودند، بنابراین متهم به دزد بودن هم شدم! حال که مُهر تهمتِ دزدی بر پیشانیم
خورده شده پس چرا دزدی نکنم؟
دویست فرانک در شکم قلکم جای
داشت و قیمت یک دختر در <خیابان بهشت> دویست فرانک بود و کسیکه قصد مرد شدن
میکرد میبایستی آن را بپردازد.
چند خانمِ اولی میخواستند شناسنامهام را ببیند. با وجود صدا و وزنم باورشان نمیشد که شانزده سالهام ــ
من مانند کیسهای از شکر چاق بودم ــ و به ادعایم که: شانزده سالهام مشکوک بودند؛
حتماً در تمام سالیانی که من با کیسۀ خرید از اینجا عبور میکردم مرا میدیدند و
شاهد بزرگ شدنم بودهاند.
در انتهای خیابان، در کنار درِ ورودی دختر جدیدی ایستاده بود. توپول بود و مانند یک عکس زیبا. من پولم را به او
نشان دادم و او خندید.
" و تو شانزده
سالته؟"
"آره، از امروز صبح شانزده
ساله شدم."
داخل خانه شدیم. باورش برایم
سخت بود؛ او بیست و دو سال داشت، دهسال از من بزرگتر بود و تنها بخاطر من آنجا
بود. او به من یاد داد که چطور باید اول خود را شست و بعد عشقبازی کرد ...
البته خودم آن را میدانستم،
اما گذاشتم حرفش را بزند تا احساس بهتری پیدا کند، از آن گذشته از صدایش خوشم میآمد،
کمی سرکشانه و کمی هم غمناک بود. در تمام مدت نیمهبیهوش بودم. در آخر به موهای
سرم دست کشید و گفت:
"تو باید دوباره بیایی و
برام هدیه کوچکی بیاری."
نزدیک بود تمام خوشیام ضایع
شود: من هدیه کوچک را فراموش کرده بودم.
این هم از اقبال من. من یک مرد
بودم، غسل تعمید داده شده میان رانهای یک زن. زانوهایم چنان لرزان بودند که به
سختی میتوانستم خود را روی پاهایم نگاه دارم و دیری نگذشته دردسر شروع شد: من
هدیه کوچکِ معروف را فراموش کرده بودم.
تند با قدمهای بلند خود را به
خانه میرسانم، به اطاقم هجوم برده و تمام وسایلم را از نظر میگذرانم تا با
ارزشترینش را که برای هدیه دادن مناسب است پیدا کنم، بعد مستقیم به سوی <خیابان
بهشت> میدوم. دختر دوباره کنار در ورودی ایستاده بود و من خرس عروسکیم را به
او هدیه میدهم.
تقریباً در همین ایام بود که
موسیو ابراهیم را شناختم.
مسیو ابراهیم همیشه به همین
پیری بوده که هست. همۀ اهالیِ <خیابان آبی> و خیابانهای اطراف میتوانستند
بخاطر بیاورند که مسیو ابراهیم همیشه این مغازه را داشته است و در آن فرآوردههای
مستعمراتی یافت میشود، او از ساعت هشت صبح تا دیر وقتِ شب روی چهارپایهای که میان
دخل و وسایل نظافت قرار دارد بدون حرکت مینشیند، یک پایش در راهرو و پای دیگرش را
در زیر جعبهای از بستههای کبریت قرار میدهد، با یک روپوش خاکستری رنگ که بر روی
پیراهن سفیدی پوشیده شده است، دندانهایی دارد از جنس عاج، سبیلی نازک و چشمانی
مانند پسته سبز و قهوهای، روشنتر از پوست قهوهای رنگش که پُر از لکههای خِرد
است.
معروف بود که موسیو ابراهیم مرد
عاقل و خردمندیست. شاید به این خاطر چون او بیش از چهل سال تنها عربِ محلۀ یهودیها
بود. شاید بخاطر اینکه زیاد لبخند و حرف کم میزد. شاید هم چون او بر سرعت و هیجانِ عادیِ روزانهای که مردم با آن درگیرند پیروز گشته بود، مخصوصاً بر سرعت و التهابِ پاریسیها. مانند شاخهای بود که در چهارپایه فرو کرده باشند، هرگز از جایش تکان
نمیخورد، هیچگاه در حضور مشتری ــ مهم نبود مشتری چه کسیست ــ قفسهها را پُر نمیکرد،
از نیمۀ شب تا هشت صبح ناپدید میگشت و کسی نمیدانست که او به کجا میرود.
من هر روز باید خرید میرفتم و
غذا را آماده میکردم. تنها جنسی که برای تهیه غذا میخریدم کنسرو بود. نه به این
خاطر که تازه بودند، بلکه چون پدرم پولِ تنها خریدِ یک روز را به من میداد، بگذریم
از این که درست کردن غذا با کنسرو سادهتر بود!
برای تنبیه کردن پدرم که به من
تهمت دزدی زده بود شروع به دزدی از او کردم و همزمان از مسیو ابراهیم هم میدزدیدم.
البته کمی خجالت میکشیدم، اما بخاطر پیروز شدن بر خجالتم هنگام پرداخت پول تمام
فکرم را متمرکز کردم به اینکه:
چه اهمیتی دارد، او تنها یک عرب
است!
هر روز به چشمهای مسیو ابراهیم
نگاه میکردم و این باعث جرئت و جسارتم میگردید.
چه اهمیتی دارد، او تنهال یک
عرب است!
"من عرب نیستم، مومو، من
از هلال ماهِ طلاییم."
وسایل خریداری شده را برمیدارم
و خسته و کوفته از مغازه خارج میشوم. موسیو ابراهیم میتواند فکر کردنم را
بشنَود! اگر چنین باشد پس شاید این را هم بداند که من از او دزدی میکنم؟
در روز بعد کنسروی ندزدیدم اما
از او پرسیدم:
"هلال ماهِ طلایی
چیست؟"
باید اقرار کنم تمام شب تصور میکردم
که موسیو ابراهیم بر نوک یک هلال ماهِ طلایی نشسته و در آسمانِ پُر ستاره در حال
پرواز است.
"مومو، هلال ماهِ طلایی
نام منطقهایست که از آناتولی شروع میشود و تا ایران ادامهاش است."
روز بعد، درحال درآوردن کیف
پولم گفتم:
"من اسمم مومو نیست، اسم
من موسی است."
در روز بعد او بود که در
جواب گفت:
"میدانم که نامت موسی است
و من به این خاطر مومو صدایت میکنم چونکه مانند موسی مهم به گوش نمیآید."
روز بعد هنگام شمردن پولخردهایم
پرسیدم:
"شما چه مخالفتی با نام
موسی دارید؟ موسی نامی یهودیست و نه عربی."
"من عرب نیستم، مومو، من
مسلمانم."
"پس چرا مردم میگن که شما
تنها عربِ این خیابان هستید اگر شما اصلاً عرب نیستید؟"
"مومو، در پیشۀ ما عرب
بودن بدین معنیست: از ساعت هشت صبح تا دوازده شب مغازهات باز باشد، حتی در یکشنبهها."
گفتگویمان کوتاه بود. یک جمله
در روز. بقدر کافی وقت داشتیم. او وقت داشت چون پیر بود و من چونکه جوان بودم. و
هر دو روز یک بار کنسروی از او میدزدیدم.
تصور میکنم که اگر ما با
بریژیت باردو مواجه نمیشدیم دو سالی طول میکشید تا یک گفتگوی یک ساعته با هم میداشتیم.
در <خیابان آبی> بروبیایی
بر پا بود. خیابان را بسته و ترددِ اتوموبیل در آن ممنوع شده بود. فیلمبردارها
مشغول فیلمبرداری بودند.
تمام جاندارانِ <خیابان
آبی> و <خیابان بهشت> که آلت تناسلی داشتند در هیجان کامل به سر میبردند.
خانمها میخواستند با چشمان خود ببیند که آیا ب.ب واقعاً آنجور که میگویند زیبا
است یا نه؛ مردان نمیتوانستند دیگر درست فکر کنند، چون که مغزشان داخلِ آخورِ شلوارشان لیز خورده بود. بریژیت باردو اینجاست! با آن اندام رعنا و زیبایش، بریژیت
باردو!
خودم را از پنجره به بیرون خم
میکنم. به ب.ب مینگرم و ناخواسته فکر گربۀ همسایه طبقه چهارم به
سراغم میآید؛ یک گربۀ زیبا که لمیدن روی بالکن در زیر تابش خورشید را دوست میدارد،
بخاطر شوق زندگی، بخاطر تنفس کردن، بخاطر چشمکهای ناز زدن تا ستایش و تحسین درو
کند.
با دقت کردن بیشتر متوجه شباهت
ب.ب با فواحشِ <خیابان بهشت> میگردم بدون آنکه درک کنم در حقیقت فواحش
<خیابان بهشت> میباشند که خود را مانند بریژیت باردو آرایش میکنند تا راحتتر
مشتری به تور اندازند. بعد با تعجب فراوان موسیو ابراهیم را کنار درِ مغازهاش میبینم. او برای اولین بار ــ در هر صورت از هنگامیکه من بدنیا آمدهام ــ چهارپایهاش را ترک
کرده بود.
بعد از تماشای لمیدنهای عشوهبرانگیزِ بریژیت باردو جلوی دوربین فیلمبرداری، به دختر زیبای مو طلایی که خرس عروسکیام را
هدیه دادم فکر کردم. تصمیم میگیرم نزد موسیو ابراهیم بروم و از
موقعیت پیش آمده استفاده کرده و چند قوطی کنسرو بدزدم.
فاجعه! او دوباره پشت دخلش
نشسته است. چشمانش اما خندانند و نگاهش از بالای صابونها و گیرههای رختشویی به
بریژیت باردو دوخته شده بود. اینچنین او را هرگز ندیده بودم.
"موسیو ابراهیم آیا شما
متأهلید؟"
"البته که متأهلم."
در این لحظه نمیتوانستم قسم
بخورم که آیا حقیقتاً موسیو ابراهیم آنقدر پیر است که همه فکر میکردند.
"موسیو ابراهیم! تصور کنید
شما و همسرتان و بریژیت باردو در یک قایق نشستهاید. قایق واژگون میشود. شما چه
میکنید؟"
"من شرط میبندم که خانمم
میتواند شنا کند."
تا آنروز چنین چشمانِ خندانی
ندیده بودم، از ته قلب میخندیدند، آتشبازی میکردند.
ناگهان موسیو ابراهیم طوریکه
انگار میخواهد زیرِ دامنِ زنی را بنگرد خود را خم میکند: بریژیت باردو داخل مغازهاش
میگردد.
"صبح به خیر موسیو، آیا آب
دارید؟"
"برای شما همیشه، مادمازل."
و حادثۀ خارج از تصور اتفاق
میافتد: موسیو ابراهیم شخصاً میرود و شیشۀ آبی را از روی قفسه برمیدارد و برای
ب.ب میآورد.
"مرسی، موسیو. چقدر بهتون
بدهکارم؟"
"چهل فرانک مادمازل."
ب.ب شوکه میشود. من هم
همینطور. یک شیشه آب در آن زمان دو فرانک ارزش داشت.
"من نمیدونستم که آب در
اینجا به این با ارزشیست."
"آنچه با ارزش است ستارگانِ نامی میباشند و نه آب."
او با چنان دلربایی و چنان
لبخندِ مقاومتشکنی آن را بیان کرد که بریژیت باردو صورتش کمی سرخ میگردد، چهل
فرانک را کنار دخل میگذارد و میرود.
درک آنچه رخ داد برایم مشکل
بود.
"موسیو ابراهیم، فکر نمیکردم
شما بیشرم و گستاخ باشید."
"خب پسر جان، من هم باید
پول کنسروهایی را که تو از من به غارت میبری به طریقی تهیه کنم."
در آن روز من و موسیو ابراهیم
با هم دوست شدیم.
طبیعیست که میبایستی از آن به
بعد قوطیهای کنسرو را از جای دیگری بدزدم، اما موسیو ابراهیم قسمم داد:
"مومو، فراموش نکن؛ تو
باید هر وقت فکر دزدی به سرت افتاد، فقط از مغازۀ من دزدی کنی."
موسیو ابراهیم بعد از این
دیدار، در عرض تنها چند روز هزاران نیرنگ و کلک به من آموزاند که چگونه از پدرم
کلاهبرداری کنم بدون آنکه او متوجه شود: نانهای کهنه و باقیماندۀ از دیروز و
پریروز را برایش دوباره گرم کرده و به خوردش دهم؛ قهوه را هربار با مقداری از
مالت مخلوط کنم؛ بستههای چای کیسهای را دو بار مصرف کنم؛ شرابِ بوژولۀ گرانقیمتش
را با شرابهای ارزان قیمتِ سه فرانکی مخلوط کنم؛ و یکی از بهترین و تحسین
برانگیزترین الهاماتش که نشان میداد موسیو ابراهیم چه استاد زبردستی در دست
انداختن جهان و جهانیان است این بود: هنگام پختنِ خورش از غذای مخصوص سگها استفاده
کن.
دیوار جهانِ بزرگسالان که سرم
دائماً به آن اثابت میکرد با کمک و همیاریِ موسیو ابراهیم شکافی برداشت و از میان
آن دستی برای کمک به طرفم دراز گردید.
دوباره دویست فرانک پسانداز
کردم، دوباره میتوانستم ثابت کنم که یک مرد هستم.
در <خیابان بهشت> مستقیم
بسوی در ورودیای که کنارش صاحبِ جدید عروسکِ خرسیام ایستاده بود رفتم. بعنوان
هدیه صدفی به همراه داشتم. صدفی حقیقی از دریایی حقیقی که کسی به من هدیه داده
بود.
دختر با لبخندی از من تشکر کرد.
در این هنگام مردی مانند موشِ رم
کردهای از دالانِ خانه به بیرون میجهد و پا به فرار میگذارد. فاحشهای فریادزنان
بدنبالش میدود.
"نذارید فرار کنه! آی
کیفم! نگهش دارید، نذارید فرار کنه!"
بدون هدر دادن ثانیهای پایم را
به جلو میبرم. دزد پایش به پایم گیر میکند، سکندری میخورد و بعد از چند متری با
سر به زمین میافتد و من خودم را رویش پرت میکنم.
دزد سرش را به طرف بالا میگیرد
و متوجۀ کمسال بودنم میشود، پوزخندی به رویم میزند. قصد مشت و مال دادنم را میکند
که دختر فریادزنان وسط خیابان میدود. دزد غضبناک از جایش بلند میشود و شتابان
صحنه را ترک میکند. خوشبختانه فریاد فاحشه از به کار انداختن عضلاتم در نبرد با
دزد جلوگیری میکند.
فاحشه، تلو تلوخوران با آن کفش
پاشنهبلندی که به پا داشت خود را به من میرساند. کیفش را به او برمیگردانم و او
آن را با خوشحالی فراوان به سینههای شهوت برانگیزش میفشارد.
"خیلی ممنون، کوچولو. میتونم
کاری برات بکنم؟ دلت میخواد بریم خونۀ من؟"
پیر بود. حداقل سی سال را داشت.
اما، همانطور که موسیو ابراهیم همیشه میگوید، آدم اجازه ندارد پیشنهادِ یک خانم را
رد کند.
من اوکیای میگویم و بطرف
اطاقش براه میافتیم.
صاحبِ عروسکِ خرسیام بخاطر
اینکه همکارش مشتری او را از چنگش ربوده برآشفته به نظر میآمد. هنگام رد شدن از
کنارش زیر گوشم زمزمه کرد:
"فردا بیا. من مجانی کارتو
راه میندازم."
البته من تا فردا صبر نکردم ...
دوستی و آشنایی با موسیو
ابراهیم و فاحشهها، زندگی کردن من با پدرم را سختتر ساخته بود.
آغاز به کاری وحشتناک
و سرگیجهآور کرده بودم: مقایسه. در کنار پدرم همیشه سردم میشد. نزد
موسیو ابراهیم و فاحشهها اما هوا گرم بود و روشن.
ارتفاع و ژرفای کمد کتابها را
از نظر گذراندم؛ یک قطعه میراث، تمام کتابهایی را که از قرار معلوم باید جوهر و
عصارۀ معنویتِ بشری را در خود حمل کنند، چرکنویسی از قوانین باطله، فراست و زیرکیِ فلسفه، در تاریکی آنها را تماشا میکردم ــ"موسی، حفاظ جلوی پنجرهها
را ببند، نور به جلد کتابها آسیب میرساند"ــ، سپس پدرم را از نظر گذراندم
که رویِ صندلیِ راحتیش زیر نور دایرهوارِ چراغ پایهداری که
مانند هالهای زرد رنگ از خرد و آگاهی بالایِ کتابش قرار داشت مشغول
کتاب خواندن بود. دیوارِ فضل و دانش او را در محاصرۀ خود گرفته و دیگر توجهای به
من نمیکرد، حتی آن مقداری که به سگ محبت میکنند را از من دریغ میداشت ــ او از
سگ متنفر بود ــ، حتی یک بار هم سعی نکرد استخوان کوچکی از دانستهها و دانشش را
جلویم پرتاب کند. با کوچکترین صدایی میبایستی از او معذرتخواهی میکردم ...
"موسی، ساکت. من دارم کتاب
میخوانم. من دارم کار میکنم ..."
واژۀ کار ارزشمند بود و پُر
قدرت و دلیل برائتِ هر عملی ...
"معذرت میخوام
پاپا."
"افسوس، خوشبختانه برادرت
<پوپول> طور دیگری بود."
نام دیگرِ عقدۀ حقارت من
<پوپول> بود. پدرم، بمحض اینکه کوچکترین خطایی از من سرمیزد خاطرۀ
برادرم را مانند سنگی بسویِ سر و صورتم پرتاب میکرد. "پشتکار و جدیتِ <پوپول> در مدرسه زبانزد اولیای مدرسه بود. <پوپول> عاشق ریاضیات بود،
<پوپول> وان حمام را کثیف نمیکرد، <پوپول> هرگز اثر شاشش به در و
دیوارِ توالت مشاهده نمیشد، <پوپول> کتاب خواندن را بیشتر از هر کاری دوست
میداشت، کتابهایی را که من دوست دارم او هم از خواندنشان لذت میبرد."
اینکه چرا و به چه دلیل مادرم مدت کوتاهی پس از بدنیا آوردنم به همراه <پوپول> من و پدرم را ترک
کرد کاملاً برایم قابل درک است. با خاطرات جنگیدن برایم بقدر کافی سخت و
طاقتفرسا میباشد، اما زندگی کردن با گوشت و خون و استخوانِ بینقص و عیبی مانند
<پوپول> میتوانست براحتی از عهدۀ طاقت من خارج باشد.
"پاپا، اگر <پوپول>
پهلوی ما زندگی میکرد، فکر میکنی مرا دوست میداشت؟"
پدرم خیره به من مینگرد، یا
بهتر است که بگویم، مضطربانه کوشش میکند سر از دنیای درونم درآورد.
"این چه سؤالی استکه تو
میپرسی!"
بهترین جواب در نوع خودش!: این
چه سؤالی است که تو میپرسی!
یاد گرفته بودم آدمها را با
چشمان پدرم ببینم؛ با بدگمانی، با تحقیر و بیاحترامی ... اما با یک عربِ خردهفروش
گفتگو کردن، گرچه او عرب نبود ــ زیرا "در پیشۀ ما عرب بودن بدین معنیست: از
ساعت هشت صبح تا دوازده شب مغازهات باز باشد، حتی در یکشنبهها." ــ، و کمک
به فواحش از کارهای دلخواهم بودند که من در کشویِ مخفیِ سرم از نگاه دیگران محفوظشان
میداشتم؛ کارهاییکه به زندگیِ رسمیام تعلق نداشتند.
روزی موسیو ابراهیم از من
پرسید: "مومو، چرا تو هرگز لبخند نمیزنی؟"
این سؤال مانند مشت محکمی به
صورتم خورد، ضربهای کاری که من آمادهاش نبودم.
"لبخند تنها برای مردمان
ثروتمند است، موسیو ابراهیم. من توان انجام دادن آن را ندارم."
شاید برای به خشم آوردنم بود که
شروع به خندیدن کرد.
"منظورت این است که من
ثروتمندم؟"
"شما همیشه داخل دخلتان
اسکناس وجود دارد. من کسی را نمیشناسم بقدر شما در روز این همه اسکناس
ببیند."
"اما اسکناسها را برای
خریدِ جنس و کرایۀ مغازه احتیاج دارم. میدونی مومو، در پایانِ ماه چیز زیادی از
اسکناسها برایم باقینمیماند." و طوریکه انگار قصد به خشم آوردنم را دارد
قهقۀ بلندی سرمیدهد.
"موسیو ابراهیم، وقتی من
میگم لبخند زدن چیزی برای ثروتمندان است منظورم این است که فقط برای آدمهای
خوشبخت است."
"اما تو در اشتباهی. ابن
لبخند است که خوشبختی میآفریند."
"چرند و پرند."
"سعی کن لبخند بزنی،
پشیمون نمیشی."
گفتم که: "چرند و
پرند."
"مومو، تو آدم مؤدبی
هستی؟"
"باید مؤدب باشم، وگرنه
تنبیه میشوم."
"مؤدب بودن خوب است. لطف
داشتن و مهربانی اما بهتر است. اگر سعی کنی و لبخند بزنی، مطمئن باش که
دنیا هم به رویت خواهد خندید."
حالا که موسیو ابراهیم به این
مهربانی از من خواهش میکند و یک قوطی خوراکِ کلم هم به من هدیه کرده است، آن هم
مرغوبترینش را، پس باداباد من هم سعی خودم را میکنم ...
روز بعد، رفتارم مانند دیوانهای
بود که انگار در شب چیزی نیشش زده باشد: به روی همه لبخند میزدم.
"نه مادام، من تکالیف
ریاضی را متوجه نشدم."
و بلافاصله یک لبخند ضمیمهاش
میکنم!
"من موفق به حلشان
نشدم!"
"باشه موسی، من یک بار
دیگر برایت توضیح میدهم."
برای اولین بار نه از توپ و
تشر خبری بود و نه از ملامت و سرزنش.
در سالن غذاخوری مدرسه ...
"میتونم لطفاً کمی بیشتر
سُسِ شاهبلوط داشته باشم؟"
و بلافاصله یک لبخند ضمیمهاش
میکنم!
"آیا ممکنه یک قوطی ماستمیوه
هم داشته باشم؟"
آن را هم خیلی راحت بدست میآورم.
در زنگ ورزش اقرار کردم که کفش
ورزشیم را فراموش کردهام.
و بلافاصله یک لبخند ضمیمهاش
کردم!
"دیروز شستمشون و هنوز خشک
نشدهاند، موسیو ..."
معلمم میخندد و با دست به پشتم
مینوازد.
انگار در عالم هپروت سیر میکردم.
کسی تاب مقاومت در برابرم را نداشت. موسیو ابراهیم مؤثرترین اسلحه را بدستم داده
بود. من تمام جهان را با لبخندم گلولهباران میکنم و دیگر کسی مانند حشرهای موذی
با من برخورد نمیکند.
بعد از مدرسه بطرف <خیابان
بهشت> میدوم. به زیباترین فاحشه مراجعه میکنم، یک سیاهِ بلند قد که همواره
مرا از خود رانده بود.
"سلام!"
و بلافاصله یک لبخند ضمیمهاش
میکنم!
"بریم بالا تو
اتاقت؟"
"شانزده سالت شده؟"
"معلومه که شانزده سالهام.
من از وقتی بدنیا آمدم شانزده سالم بود!
و بلافاصله یک لبخند ضمیمهاش
میکنم!
برای رفتن به اتاقش به بالا میرویم.
در پایان کار، هنگام پوشیدن
لباس به او میگویم که خبرنگارم و در بارۀ فواحش مینویسم.
و بلافاصله یک لبخند ضمیمهاش
میکنم!
... و اگر لطف کند و از زندگیش
کمی برایم تعریف کند بینهایت خوشحالم خواهد کرد.
"داری حقیقتو میگی،
واقعاً تو خبرنگاری؟"
با لبخند جواب میدهم:
"آره، دانشجوی خبرنگار ..."
او شروع به صحبت کردن برایم میکند
و من متوجه پستانهایش میشوم: وقتی سخنانش جاندار و با روح میگردید، پستانهایش
آرام به بالا و پایین میجهیدند. باورش برایم مشکل است. یک زن با من صحبت میکند.
یک زن. او صحبت میکرد و من با لبخندی در گوشۀ لب به او نگاه میکردم.
وقتی پدرم به خانه آمد مانند
هر شب در درآوردن کت به او کمک کردم و در روشنایی نور تملق و دُمجنبانی برایش
بجا اوردم تا ببیند.
"غذا آماده است."
و بلافاصله یک لبخند ضمیمهاش
میکنم!
او با تعجب به من نگاه میکند.
لبخند زدن در پایان روز چندان
آسان هم نیست، اما من تمام کوششم را میکنم و به لبخند زدن ادامه میدهم.
"ٱیا کار خطایی انجام دادهای؟"
نقش خنده بر لبم محو میگردد.
سعی میکنم دلسرد نشوم و هنگام سِرو کردن دِسر دوباره لبخندی برویش زدم.
مضطربانه نگاهم کرد و
گفت:"بیا جلوتر."
احساس کردم لبخندهایم برنده شدهاند.
یک قربانی جدید.
نزدیکش میشوم. شاید میخواهد
ببوسدم؟ برایم یک بار تعریف کرد که <پوپول> را با اشتیاق میبوسیده چونکه او
خیلی ملوس و تو دلبرو بوده است. شاید که <پوپول> از جریانِ لبخند زدن از
ابتدای خلقت آگاه بوده؟ یا شاید هم مادر به خود زحمت داده و آن را به
<پوپول> در کودکی آموزانده است.
کاملاً به او نزدیک شده و خود
را به شانهاش آویزان میکنم. صدایِ برخورد مژههایش را میشنوم. من لبخند میزنم.
از یک گوش به گوش دیگرش میخندم.
"من تا حالا نمیدانستم
دندانهایت کجاند، باید پیش دندانپزشک بروی."
بعد از این ماجرا شروع کردم هر
شب بعد از به خواب رفتن پدرم نزد موسیو ابراهیم بروم.
"مقصر من هستم، اگر من هم
مانند <پوپول> بودم، پدرم میتوانست راحتتر دوستم بدارد."
"از کجا میدانی که چنین
میشد؟ <پوپول> هم رفته."
"خوب رفته باشه."
"شاید تحمل کردن پدرت براش
سخت بوده."
فکر میکنید که اینطور
باشه؟"
"اینکه او دیگر اینجا نیست
خود دلیلی کافیست."
هنگام بستهبندی کردنِ پولخردههای
موسیو ابراهیم کمی آرام میگیرم.
"موسیو ابراهیمِ، شما
<پوپول> را میشناختید؟ او را دیده بودید؟ به نظرتون <پوپول> چطور
آدمی بود؟"
موسیو ابراهیم طوریکه انگار
مایل به جواب دادن نیست ضربۀ کوتاهی به دخل میزند.
"مومو، من تو را صد بار،
نه، هزار بار بیشتر از <پوپول> دوست دارم."
"که اینطور؟"
تا اندازهای خوشحال بودم، اما
نمیخواستم آن را نشان دهم. آدم باید از خانوادهاش دفاع کند، دستم را مشت کرده و
دندانقرچهای میکنم.
"موسیو ابراهیم، مواظب
باشید، من به شما اجازه نمیدم در بارۀ برادرم بد صحبت کنید. چه دشمنیای با
<پوپول> دارید؟"
"او خیلی مهربان بود، اما
مومو برای من عزیزتره."
یکهفتۀ بعد موسیو ابراهیم مرا
نزد دوستِ دندانپزشک خود که مطبی در خیابان <پروانه> داشت میفرستد. ظاهراً
موسیو ابراهیم رابطۀ بسیار نزدیکی با دکتر داشت.
فردای آنروز موسیو ابراهیم را
میبینم:
"مومو، موقع لبخند زدن دهانت را
زیاد باز نکن، همین اندازه کافی است. نه، شوخی کردم ... دوستم به من
اطمینان داد که تو احتیاجی به سیم کشی دندانهایت نداری."
و بعد با چشمانی خندان مانند
شوالیهای تعظیمِ بلندبالایی به من میکند.
"مومو خودت را تصور کن که در
خیابان <بهشت> هستی با فلزی در دهان: چه کسی را میتوانستی متقاعد سازی که
شانرده سالهای؟"
جملۀ آخر موسیو ابراهیم تیری
بود که دقیق میان هدف نشست. برای بدست آوردن آرامشی که با شنیدن این خبر به ناگهان
ترکم کرده بود از او پولخردههای بیشتری برای بستهبندی کردن تقاضا میکنم.
"موسیو ابراهیم، این خبر را
شما از کجا میدانید؟"
"من؟ من هیچ خبری ندارم. من فقط
میدانم چه چیزی در کتاب قرآنم نوشته شده است."
من به بستهبندی پولخردهها
ادامه میدهم.
"مومو، پیش حرفهایها رفتن
بسیار خوب و بجاست. بارهای اول باید همیشه نزد فاحشههایِ حرفهای رفت، پیش خانمهایی
که در کار خود سررشته دارند. بعدها، وقتی جریان کمی مشکلتر میشود، هنگامیکه احساس
هم در بین میآید، میتوانی با آماتورها هم خوش بگذرانی."
کمی آرام گرفته و میپرسم:
"شما هم گاهی به خیابان
<بهشت> سرمیزنید؟"
"درِ بهشت بروی همه باز است."
"موسیو ابراهیم شما منو دست میندازید
و برای گول زدن من ادعا میکنید با این سن و سالتان هنوز هم به آنجا میروید!"
"چرا نه؟ مگر آنجا تنها برای
افرادِ غیر بالغ رزرو شده است؟"
متوجه میشوم حرف اشتباهی زدهام.
"مومو، مایلی با هم گردشی کنیم
و قدمی بزنیم؟"
"مگه شما قدم هم میزنید؟"
باز هم اشتباه، اما فوری لبخندی
ضمیمۀ آن میکنم.
"نه، میخواستم بگم من شما را
همیشه نشسته بر این چهارپایه دیدهام."
از پیشنهاد موسیو ابراهیم آنفدر
خوشحالم بودم که داشتم بال درمیآوردم.
روز بعد موسیو ابراهیم پاریس را
نشانم داد، پاریس زیبا را، جاهایی را که روی کارتپستالها دیده میشوند، محلههایی
که توریستها میرفتند. در امتداد <سِن> با آن قوسِ بزرگش قدم زدیم.
"مومو، پلها را نگاه
کن،<سِن> این پلها را مانند زنی که شیفته و شیدایِ دستبندهایش است دوست میدارد."
سپس در میان پارکهای اطراف
<کاخ الیزه> قدم زدیم و از کنار ساختمان تئاتر و محلِ خیمهشببازی گذشتیم.
به خیابان <فوبور سنت هونوره> هم سر زدیم؛ جاییکه مغازههای زیادی وجود
داشت و اجناسی با مارکهای معروف میفروختند: لاوین، هرمِز، ساینت/لاورنت،کاردین
...، بوتیکهای جالبی نبودند، بسیار بزرگ و خالی از مشتری؛ برعکسِ مغازۀ موسیو
ابراهیم که به اندازۀ یک دستشویی است و هیچ جایش محلی برای یک تار مویِ اضافه را
ندارد، جاییکه از کف آن تا سقفش روی هر قفسهای، سه ردیف روی هم و چهار
ردیف کنار هم از وسایلی که لازمۀ زندگی است پُر گشته است ــ و همینطور از اجناسِ نه
چندان ضروری.
"واقعاً مسخره است موسیو
ابراهیم، چقدر ویترینِ ثروتمندان فقیرانه به چشم میآید. انگار هیچچیزی درون آن
نیست."
"مومو، این <حال و اکنون>
است که نادر و لوکساند و نه اجناس پشت ویترین که در این بوتیک به قیمت خیلی گران
به فروش میرسند."
گردش و قدمزدن من و موسیو
ابراهیم با رفتن به باغی دور افتاده و پنهان از چشم رهگذرانِ ناآشنا در کاخ رویال
به پایان رسید. در آنجا موسیو ابراهیم مرا به یک لیوان آب پرتقال دعوت کرد و
همانجا بر روی چهارپایۀ کنار بار، بیحرکتی و آرامش معروفش را به هنگام جرعه جرعه
نوشیدنِ عرق رازیانهاش بازیافت.
"موسیو ابراهیم، در پاریس زندگی
کردن باید خیلی عالی باشه."
"مومو خودت هم که در پاریس
زندگی میکنی."
"نه، من در خیابان <آبی>
زندگی میکنم."
به موسیو ابراهیم نگاه میکنم
که چگونه هنگام نوشیدن عرق رازیانهاش لذت میبرد.
"تا حالا فکر میکردم مسلمانها
الکل نمینوشند."
«آره درست شنیدی، اما من
درویشم."
مشخص بود سؤال اشتباهی کرده و
رنجش موسیو ابراهیم را فراهم آوردهام که دیگر مایل به ادامه صحبت کردن در بارۀ
بیماریش با من نبود. حق با او بود و به همین دلیل هنگام بازگشت تا رسیدن به خیابان
<آبی> سکوت اختیار کردم.
با وجودیکه از واژهنامهها
همیشه دلسرد و مأیوس بودم اما شدت نگرانیام بخاطر موسیو ابراهیم باعث شد تا شب
در خانه به کتاب لغات پدرم نگاهی بیندازم.
"صوفیسم: شاخۀ عرفانی اسلام، بر
خلاف شرعیت بر توجه به درونگرایی تأکید میورزد."
بعد از مدتی مطالعه، درک کردن
اینکه صوفیسم نوعی بیماری نیست برایم آسان شد و این کمی به آرام شدنم کمک کرد.
صوفیسم نوعی از فکر و اندیشه بود ــ موسیو ابراهیم میگوید اندیشههایی هم وجود
دارند که شبیه به بیماریاند.
بعد از مطالعۀ دقیق و دقت در
معانی واژهها دریافتم که موسیو ابراهیم با نوشیدن عرق رازیانه، مانند مسلمانها
به خدا ایمان دارد، اما به نوعی که با خدعه و نیرنگ هممرزیِ تنگاتنگی دارد؛ زیرا
طوریکه نویسندگانِ دیکشنری شرح دادهاند اگر <شرعیت> واقعاً «پیرویِ بیچون
و چرا از قوانین» را معنا بدهد...، پس میتوان ادعا کرد که موسیو ابراهیم صداقت و
بیریایی در کارش نیست و معاشرت من با او کار اشتباهی است.
اما اگر پیروی و احترام به
قوانین بدین معنیست که باید وکیل مدافعی مانند پدرم باشم، با یک صورت خاکستری و یک
چنین خانۀ ملالانگیزی، بنابراین من هم مانند موسیو ابراهیم ترجیح میدهم یک درویش
باشم.
نویسندگانِ دیکشنری به تعریف و
تفسیرشان چنین افزوده بودند: صوفیسم بوسیلۀ دو تن به نامهای حلاج و غزالی پایهریزی
گشته است. نامهایی که آدم فقط میتواند در زیرشیروانی و حیاط خلوت با آنها زندگی
کند، و در ادامه چنین شرح داده شده بود که صوفیسم یعنی درونگرا بودن و به نظر من
کاملاً درست و صحیح آمد؛ موسیو ابراهیم هم در مقایسۀ با یهودیهای خیابانمان همیشه
کم حرف میزد.
هنگام غذا خوردن نتوانستم بر
خود مسلط شوم و از پدرم که در حال خوردن گوشتِ شانۀ گوسفندی ذبح و پخته شده بود
پرسیدم:
"پاپا، به خدا اعتقاد داری؟"
او نگاهی به من انداخت و آهسته
گفت:
"میبینم که داری مرد میشوی."
ارتباطی بین سؤالی که از او
کردم و جواب پدرم نیافتم. یک لحظه به این فکر افتادم که شاید کسی از رفتن من پیش
فاحشههایِ خیابان <بهشت> به او چیزی گفته است، اما او ادامه داد:
"نه، من هرگز موفق نشدم به خدا
معتقد باشم."
"هرگز موفق نشدی؟ چرا؟ مگر آدم
باید برای این کار خیلی زحمت بکشد؟"
نگاهش را به سمت نیمۀ تاریک
اتاق میچرخاند:
"آره، برای اعتقاد داشتن به وجود
خدا باید رنج و زحمت فراوان برد."
"اما پاپا، مگر من و تو یهودی
نیستیم؟"
"آره، هستیم."
"و یهودی بودن با خدا رابطهای
ندارد؟"
"برای من دیگر رابطهای ندارد.
یهودی بودن برای من یعنی با خاطرات زندگی کردن، با خاطراتِ بد و عذابآور."
و در این لحظه صورتش طوری به
نظر آمد که انگار چند آسپرین لازمش شده است. شاید هم به این خاطر چونکه او برخلاف
معمول کمی صحبت کرده بود. بعد از جایش بلند میشود و مستقیم بسوی تختخوابش برای
خوابیدن میرود.
چند روز بعد پدرم با صورتی
رنگپریدهتر از معمول به خانه میآید. من شروع به سرزنش خود میکنم. با خود فکر میکنم
این گند و کثافات که به خورد او میدهم سلامتیش را نابود کرده. پدرم مینشیند و
با ایما و اشاره به من میفهماند که چیزی برای گفتن دارد، که بعد از ده دقیقه موفق
به گفتن آن میشود.
"موسی، در اداره دیگر به وجودم
احتیاجی نبود و مرا اخراج کردند."
اینکه دیگر کسی میل نداشت در
اداره با پدرم کار کند زیاد باعث تعجبم نشد ــ حتماً موکلینِ مجرم را به افسردگی
مبتلا میکرد ــ، در همین حال به این فکر کردم که هرگز یک وکیل از وکیل بودن نمیتواند
دست بکشد.
"من باید دنبال کار بگردم. یک
جای دیگر، یک شهر دیگر. ما باید کمربندهایمان را تنگتر ببندیم، کوچلوی من."
و برای خوابیدن بسوی تختخوابش
میرود.
برای پدرم کاملاً بیاهمیت بود
که من در این باره چه فکر میکنم.
از خانه خارج میشوم و پیش
موسیو ابراهیم میروم که شاد و خندان مشغول جویدن بادامزمینی بود.
"موسیو ابراهیم، شما این آرامش
و آسایش را چطور بدست میآورید؟"
"من از آنچه در قرآنم آمده است
با خبرم."
"باید یک روزی قرآنتان را
بدزدم. اما یک یهودی اجازۀ این کار را ندارد."
"هوووم...، مومو، برای تو یهودی
بودن چه معنایی دارد؟"
"نمیدانم چطور تعریف کنم:
برای پدرم یهودی بودن یعنی تمام روز را دلواپس و افسرده بودن. برای من اما یهودی
بودن سدی است که از <شدن>، از نوع دیگر شدنِ من جلوگیری میکند."
موسیو ابراهیم یک بادامزمینی
به من میدهد.
"مومو، کفشهایت عمر خود را
کردهاند، فردا میرویم و یک جفت کفش نو میخریم."
"آره، اما..."
"آدم در تمام عمرِ زندگیش با
تختخواب و با کفشهایش بیش از هر چیز دیگری در تماس است و از آنها استفاده میبرد."
"اما من که برای خریدِ کفش پول
ندارم، موسیو ابراهیم."
"پول کفش را خودم خواهم پرداخت،
یک هدیه از طرف من برای تو. مومو تو تنها یک جفت پا داری و باید از آنها خوب
مراقبت کنی. اگر کفشی پای تو را میزند، عوضش کن. یادت باشد! پایِ آسیبدیده را
هرگز نمیتوان عوض کرد."
روز بعد هنگامیکه از مدرسه به
خانه آمدم، تکه کاغذی را که گوشۀ تاریکی از راهرو افتاده بود پیدا کردم. نمیدانم
چرا وقتی خط پدرم را شناختم اضطراب به جانم افتاد و تپش قلبم شدت گرفت:
"موسی،
خیلی متأسفم، من رفتم. من نمیتوانم
پدری درست و حسابی باشم. پوپو ..."
و بعد جملهای که رویش خط خورده
بود. بدون شک میخواست جملهای در بارۀ پوپول بنویسد. مانند این جمله:
"با پوپول میتوانستم کنار
بیایم، اما با تو نه" و یا: "پوپول میتوانست به من انرژی بدهد تا پدر خوبی باشم،
اما تو نتوانستی"، خلاصه چیزی در این مایهها که جرئت نوشتنش را نداشت. اما من
منظورش را متوجه شده و درک کردم. متشکرم پدر.
"شاید روزی دوباره همدیگر را
ببینیم...، دیرتر... وقتیکه تو بزرگ و بالغ شدی. هنگامیکه من دیگر لازم نباشد
خجالت بکشم و تو مرا بخشیده باشی.
بدرود.
دقیقاً، بدرود!
پانوشت: من تمام پولم را روی
میز گذاشتهام. و این هم لیستی از افرادیکه تو آنها را از رفتن من باید آگاه سازی.
آنها از تو مواظبت خواهند کرد."
در انتها چهار اسم نوشته شده
بود که من هیچکدام را نمیشناختم.
فوراً تصمیم میگیرم همچنان
مانند همیشه به زندگیام ادامه دهم؛ گویا که اصلا و ابدا چیزی رخ نداده است.
به هیچوجه مایل نبودم اقرار کنم
که پدر و مادرم مرا ترک کردهاند. دو بار مرا تنها گذارده و ترکم کرده بودند.
بار اول بعد از بدنیا آمدنم مادرم ترکم کرد و حالا در دوران نوجوانی پدرم تک و
تنها رهایم کرده.
اگر این موضوع برملا شود پیش
همه سرشکسته خواهم شد.
چه چیز کریهی آیا در من وجود
داشت؟ چه عاملی در من باعث میگردید که دوستم نداشته باشند؟
تصمیمم خدشهناپذیر بود: به
حضورِ پدرم در خانه تظاهر خواهم کرد. به گونهای رفتار خواهم کرد که انگار او هنوز
در این خانه زندگی میکند، غذا میخورد و شبهای خسته کننده و طولانیِ خود را با من
میگذراند.
به این خاطر بیثانیهای درنگ
از خانه خارج شده و به مغازۀ موسیو ابراهیم میروم.
"موسیو ابراهیم، پدرم دستگاه
گوارشش خوب کار نمیکند، آیا شما چیزی برای خوب شدنش دارید؟"
"مومو، روغن زیتون بهترین دارو
برای رفع یبوست است." و شیشۀ کوچکی را به من میدهد.
"مرسی. فوری میروم خانه و دارو
را به او میدهم."
با پولی که پدرم برایم گذاشته
بود توانستم یک ماه زندگی کنم. یاد گرفتم که امضای پدرم را جعل کنم تا به نامههای
مهمی که برایش فرستاده میشد از طرف او جواب دهم، مانند نامههایی که از طرف مدرسه
به خانه فرستاده میشد.
همچنان برای دو نفر غذا میپختم
و هرشب بشقابِ پدرم را روبرویم روی میز قرار میدادم، بعد از پایان غذا سهم او را
در توالت میریختم.
بخاطر همسایۀ روبرویمان، چند
شبی در هفته روی صندلی راحتی او مینشستم، پلوورش را به تن و کفشهایش را به پا میکردم،
روی موهایم آرد میپاشاندم و کوشش میکردم کتاب قرآن نویی را که به خواهش من موسیو
ابراهیم به من هدیه داده بود، بخوانم.
روزی در مدرسه به خود گفتم:
نباید وقت را تلف کرد و باید هرچه زودتر عاشق شد.
مدرسۀ ما پسرانه بود و همۀ
محصلین عاشق دختر سرایدار مدرسه بودند. با اینکه مریم بیش از سیزده سال نداشت اما
زود شستش خبردار شده بود که قلادۀ سیصد سگِ در حالِ بلوغ که از شدت عشق مرتب له له
میزدند را در دست دارد.
من با شوق و التهابِ یک غریق
برای دوست شدن با او تمام سعی خود را کردم. لبخند زدن را هم فراموش نمیکنم!
باید به خودم ثابت میکردم که
میشود مرا هم کسی دوست بدارد. این را باید به تمام عالم نشان میدادم، قبل از
اینکه کشف شود که حتی پدر و مادرم، تنها آدمهایی که موظف بودند مرا تحمل کنند،
ترجیح دادهاند پا به فرار بگذارند.
از فتح کردن مریم برای موسیو
ابراهیم تعریف کردم. در تمام مدت با لبخندِ نرمی بر لب به حرفهایم گوش میداد،
مانند کسی که میدانست داستان چگونه به پایان میرسد.
"راستی حالِ پدرت چطور است؟ صبحها
دیگر او را نمیبینم..."
"در محل جدید، کار زیاد دارد و
خیلی سرش شلوغ است و صبحها خیلی زود به سر کار میرود..."
"که اینطور؟ و از اینکه تو قرآن
میخوانی ناراحت و عصبانی نیست؟"
"مخفیانه میخوانم ...، در هر
صورت چیز زیادی دستگیرم نمیشود."
"برای یاد گرفتن که نباید آدم
کتاب بخواند. باید کسانی را جستجو کنی که گفتگوی با آنها به تو کمک کند. من به
کتاب اعتقاد ندارم."
"موسیو ابراهیم، پس چرا همیشه
به من میگویید که شما میدانید چه..."
"آره، من میدانم چه در کتاب
قرآنم نوشته شده است...، مومو، من میلم کشیده دریا بروم. میتوانیم به ساحل
نرماندی برویم. با من میایی؟"
"اوه، واقعاً میخواهید مرا هم
با خود ببرید؟"
"البته، ولی در صورتیکه پدرت
موافق باشد."
«او صد در صد موافقت خواهد
کرد."
"مطمئن هستی؟"
"گفتم که، او صد در صد موافقت
خواهد کرد!"
زمانیکه وارد تالار بزرگِ
گراند هتل در کابورگ شدیم نتوانستم از سرازیر شدن اشگم جلوگیری کنم. دو/سه ساعت
گریه کردم، قادر به تسکین دادن به خود نبودم.
موسیو ابراهیم به گریه کردن من
نگاه میکرد. با صبوری در انتظار بود که گریهام را تمام کنم و اول من چیزی بگویم.
عاقبت توانستم دوباره حرف بزنم:
"موسیو ابراهیم، اینجا خیلی
زیباست، خیلی زیاد. من ارزش اینکه اینحا و با شما باشم را ندارم."
موسیو ابراهیم لبخندی میزند.
"مومو، زیبایی همه جا پیدا میشود.
هرطرف که چشم بچرخانی. این در کتاب قرآنم نوشته شده است."
بعد در کنار دریا به قدم زدن
پرداختیم.
"مومو، هیچ کتابی نمیتواند رمز
زندگی را بر مردم آشکار سازد، مگر آنکه خدا خود مستقیماً آن را برایشان فاش و
آشکار نماید."
از مریم برای موسیو ابراهیم
گفتم. بخاطر صحبت نکردن در بارۀ پدرم تمام چیزهاییکه میشد از مریم تعریف کرد را
برای موسیو ابراهیم شرح دادم. پس از مدتی، بعد از آنکه مریم مرا هم در قلمرو
ستایشگران خود پذیرفت چون مرا شایستۀ خود ندانست شروع به پس زدنم کرد.
"اصلاً مهم نیست؛ عشق تو به
مریم متعلق به خود توست. کسی آن را نمیتواند بدزدد. حتی اگر او عشق تو را نپذیرد
هم تغییری در این امر داده نخواهد شد. و در حقیقت این مریم است که در این بازی
بازنده است.
مومو، چیزی را که تو هدیه میدهی
برای همیشه مال تو میشود و آنچه را که برای خود نگاه میداری برای همیشه از دست
دادهای."
"موسیو ابراهیم، شما که گفته
بودید دارای همسر هستید."
"بله، من ازدواج کردهام."
"پس چرا با همسرتان اینجا
نیامدید؟"
موسیو ابراهیم با انگشت دریا را
نشان میدهد.
"واقعاً که شبیه به یک دریای
انگلیسی شده است، سبز و خاکستری، رنگی نه چندان معمولی برای دریا. حتی میشود
ادعا کرد که لهجۀ انگلیسی هم گرفته است."
"موسیو ابراهیم، نمیخواهید
جواب سؤال مرا بدهید؟ سؤال مربوط به همسرتان را؟"
"مومو، جواب ندادن یک نوع جواب
دادن است."
صبحها، موسیو ابراهیم زودتر از
همه از خواب برمیخاست. به کنار پنجره میرفت، به آسمان نگاهی میکرد و آرام به
ژیمناستیک میپرداخت.
موسیو ابراهیم همۀ صبحهای
زندگیش با ژیمناستیک کردن آغاز شده بود و به این خاطر بدنی کاملاً نرم و چابک
داشت. وقتی من همانطور که سرم روی متکا بود و با چشمان نیمهباز او را نگاه میکردم
به نظرم آمد که مردی جوان، لاغراندام و بیغم و غصهای را میبینم و به خود میگویم
باید حتماً موسیو ابراهیم در جوانی اندام موزونی داشته بوده باشد.
روزی در حمام کشف کردم که موسیو
ابراهیم هم مانند من ختنه شده است و این تعجب مرا برانگیخت.
"موسیو ابراهیم،شما هم؟"
"بله، مسلمانها و یهودیها
دقیقاً مانند هم. این قربانیای است از ابراهیم: او فرزندش را با دو دست به سوی
خدا گرفت و به او گفت: فرزندم را از من قبول کن.
این یک قطعه پوستی که ما مردان
کم داریم علامت و نشانۀ ابراهیم است. عمل ختنه نشان دادن آن دردیست که ابراهیم
هنگام قربانی کردن فرزند خود میکشید."
از موسیو ابراهیم آموختم که
یهودیها، مسلمانان و حتی مسیحیها پیش از آنکه شروع به شکستن سر و صورت همدیگر
کنند ــ کاریکه البته به من ربطی نداشت، اما به نحوی حالم را جامیآورد ــ،
توامان مردان معروفی را از میان اقوام یکدیگر قبول میداشتند.
پس از بازگشت از نُرماندی،
هنگامیکه دوباره به آن خانۀ خالی و تاریک وارد شدم، احساسم تغییری نکرد، نه، بر
من معلوم شده بود که جهان ترتیب دیگری میتواند داشته باشد: میتوانستم پنجره را
بگشایم، دیوارها میتوانستند روشنتر باشند.
به خود گفتم: چیزی قادر به
مجبور کردن من برای نگه داشتن این مبلها که بوی گذشته را میدهند نمیباشد، گذشتهای
نه چندان زیبا، گذشتهای قدیمی و فاسد شده که مانند قابدستمال کهنه شدهای بوی
تعفن میدهد.
پولم تمام شده بود و من شروع به
فروش کتابهای پدرم کردم. کتابها را دسته دسته به فروشندگان کتابهای دست دوم در
کنار ساحل سِن میفروختم. کتابفروشها را هنگام قدمزدن با موسیو ابراهیم کشف کرده
بودم. با فروش هر کتاب احساس میکردم کمی رهاتر میشوم.
بعد از سه ماه از ناپدید شدنِ
پدرم باز هنوز وانمود میکردم که برای دو نفر غذا میپزم، و عجیب آنکه موسیو
ابراهیم دیگر کمتر از پدرم میپرسید.
رابطۀ من و مریم بطور آشکاری
بدتر میشد و این موضوعِ صحبتهای شبانۀ من و موسیو ابراهیم شده بود.
بعضی از شبها هم وقتی به پوپول
فکر میکردم احساس دلتنگی به من دست میداد. خیلی دلم میخواست حالا که
دیگر پدرم اینجا نیست پوپول را بشناسم. حالا که دیگر کسی نبود تا مدام
او را با بیثمر بودنِ من مقایسه کند، حتماً بهتر میتوانستم او را تحمل کنم.
شبها قبل از به خواب رفتن گاهی
به این فکر میکردم که من در گوشهای از این جهان برادری دارم زیبا، بدون عیب و
نقص که او را نمیشناسم، اما شاید روزی برسد که من او را دیده و موفق به شناختنش شوم.
یک روز صبح، پلیس با مشت در
خانه را کوبید، مانند فیلمها فریاد میزدند:
"باز کنید! پلیس!"
به خودم گفتم: همه چیز به پایان
رسید، چون زیاد کلاهبرداری کردهام آمدهاند که دستگیرم کنند. حولۀ حمام را به تن
کرده و در را باز میکنم. پلیسها آنچنان هم که من تصور میکردم غضبناک نبودند.
آنها حتی مؤدبانه برای داخلِ خانه شدن از من اجازه خواستند. برای من هم بد نمیشد
اگر داخلِ خانه میآمدند، چون مایل بودم قبل از برده شدن به زندان لباس بر تن کنم.
در سالن، کمیسر دستم را گرفت و
مهربانانه گفت:
" پسرم، ما برای شما خبر
ناگواری داریم. پدر شما کشته شده است."
نمیدانم در اصل چه مرا غافلگیر
کرد، مرگ پدرم و یا <شما> که با آن پلیس مرا خطاب کرد. در هر صورت بعد از
شنیدن خبر روی صندلی نشستم.
"پدر شما خودش را در نزدیکی
مارسی زیر قطار پرتاب کرد."
آخرین کار پدرم مانند بقیۀ
کارهایش عجیب و غریب بود: بخاطر خودکشی کردن تا مارسی میراند! قطار که همه جا
پیدا میشود. حتی در پاریس تا دلت بخواهد قطار وجود دارد، اگر نه بیشتر از مارسی
کمتر هم نه. واقعاً که نتوانستم هرگز پدرم را بشناسم.
"تمام نشانهها حاکی از آنند که
پدر شما ناامید و مأیوس بوده و داوطلبانه دست به کشتن خود زده است."
خودکشیِ پدر باعث نشد تا درونم
آرام گیرد. از خود پرسیدم، آیا بهتر نبود اگر پدری میداشتی که ترکت کرده باشد تا
پدری که خود را کشته است؟ زیرا اگر پدرم زنده میبود میتوانستم امیدوار باشم که
بخاطر ترک کردنِ من روزی ناراحتی وجدان از درون تکه و پارهاش کند.
به نظر میآمد که پلیسها سکوت
کردنم را درک میکنند. آنها نگاهی به قفسههای خالی کتابها انداختند و خانۀ ملالآور
را از نظر گذراندند. فهمیدنِ اینکه پلیسها مایلند هرچه زودتر خانه را ترک کنند
برایم سخت نبود.
"چه کسی را باید از این جریان
با اطلاع کنیم، پسرم؟"
در این لحظه عکسالعملام تا
اندازهای مناسب میگردد. بلند شده و لیستِ اسامی چهار نفری را که پدرم قبل از ترک
کردنِ من برایم در نامه نوشته بود میآورم. کمیسر آن را از من میگیرد و در جیب
شلوارش جامیدهد.
"ما تمام جریان را برای ادارۀ
امور جوانان گزارش خواهیم کرد."
بعد به طرفم آمده، نگاهی به من
میاندازد؛ انگار به تولهسگی کتک خورده نگاه میکند و فوری حدس میزنم که میخواهد
سؤال وحشتناکی از من بکند.
"من باید حالا از شما خواهش کنم
که با ما بیایید، شما باید جسد پدرتان را شناسایی کنید."
من با شنیدن این حرف شروع به فریاد
کشیدن کردم، انگار کسی ضبطصوت را روشن کرده و فریادِ مرا با صدای بلند به گوش
جهانیان میرساند. پلیسها سعی میکردند مرا آرام کنند و بدنبال کلیدِ خاموش
کردنم میگشتند. اما موفق نمیشدند، زیرا کلیدی در کار نبود تا خاموشش کنند، فریاد
کننده من بودم و نمیتوانستم دست از فریاد کشیدن بکشم.
رفتار موسیو
ابراهیم نمونه بود. وقتیکه فریادم را شنید، به بالا آمد، موقعیت را
فوری درک کرد و پیشنهاد داد که اگر ممکن است او بجای من به مارسی برای شناسایی
جسد برود. پلیسها ابتدا به او بیاعتماد بودند، چونکه حقیقتاً موسیو ابراهیم
مانند یک عرب به چشم میآید، اما از آنجاییکه من دوباره شروع به فریاد کشیدن کردم پلیسها مجبور به پذیرفتن پیشنهاد موسیو ابراهیم گشتند.
بعد از مراسم خاکسپاری از موسیو
ابراهیم پرسیدم:
"از چه زمانی از جریان رفتن
پدرم خبر داشتید؟"
"از زمانیکه با هم به مسافرت
رفتیم. گوش کن مومو، تو اجازه نداری از پدرت عصبانی باشی."
"که اینطور! به چه دلیل نباید
از دست پدرم عصبانی باشم؟ از پدری که باعث تباه شدن زندگی من گشته، از پدری که
ترکم کرده و به زندگی خود پایان داده، از پدری که مرا از زندگی بیزار کرده. و من
نباید از دست چنین پدری عصبانی باشم؟"
"مومو، پدر تو کسی را نداشت که
سرمشقِ خود قرار دهد. در عنفوان جوانی پدر و مادرش را از دست داد، آنها بوسیلۀ نازیها
دستگیر و به اردوگاههای آدمکشی برده شدند و در آنجا به قتل رسیدند. پدر تو
نتوانست هرگز بخاطر جان بدر بردن از این مهلکه خود را ببخشد. او همیشه خود را
ملامت میکرد که چرا زنده مانده است و به همین خاطر هم عاقبت خود را به زیر قطار
پرتاب کرد."
"چرا زیر قطار؟"
"پدربزرگ و مادربزرگ تو بوسیلۀ
قطار به اردوگاه مرگ برده شدند. پدر تو هم سالهای طولانیای را شاید بدنبال قطار
خود میگشت... مومو، اگر پدرت توان زندگی کردن را نداشت بخاطر وقایعی بود که قبل
از تو برایش رخ داده بود و نه بخاطر وجود تو."
بعد موسیو ابراهیم چند اسکناس
داخل جیبم میکند.
"بفرما، برو خیابان
<بهشت>. دخترها مرتباً از خودشان سؤال میکنند کارِ کتابی که در بارۀ آنها
مینویسی به کجا رسیده و چه پیشرفتی کرده است؟"
من شروع به تغییر کلی آپارتمان
کردم. موسیو ابراهیم چند سطل رنگ و قلممو به من داد. بعلاوه، راهنماییام کرد که
چگونه خانمِ مسؤل ادارۀ امور جوانان را به دیوانگی بکشانم تا زمان بیشتری برای رفع
مشکلات داشته باشم.
در یک بعد از ظهر، هنگامیکه در
و پنجرهها را باز کرده بودم تا بوی رنگ خارج شود زنی داخل خانه میگردد.
حجب، دودلی، مواظبِ لکههای
رنگ بر روی زمین بودن، شیوۀ اعتماد نکردن و از میان نردبان رد نشدنش فوری متوجهام
ساخت که این خانم چه کسی میتواند باشد.
اما من طوری رفتار کردم که
انگار غرقِ در کارم هستم.
سرانجام سُرفه آرامی میکند و
من صورتِ تعجبزدهام را به سویش میچرخانم.
"دنبال کسی میگردید؟"
مادرم میگوید: "من دنبال موسی
میگردم."
از اینکه برای گفتن
<موسی> زحمت زیادی به خود داد متعجب میشوم، انگار نام من به هیچ روی مایل
نبود از میان لبان مادرم عبور کند.
هوس میکنم سر به سرش بگذارم.
"شما چه نسبتی با موسی دارید؟"
"من مادر موسی هستم."
زن بیچاره، دلم برایش سوخت. در
موقعیت نامطلوبی قرار گرفته بود و نزد من آمدن برایش حتماً خیلی سخت میباید بوده
باشد. نگاهی جدی به صورتم انداخت، کوشش کرد افکارم را بخواند و ترسی بزرگ در چهرهاش
لانه ساخته بود.
"و تو، پس تو کی هستی؟"
"من؟"
سیزده سال از زمانی که مرا ترک
کرد میگذرد، و حال در چنین موقعیتی قرار گرفتن در من رغبتِ عجیبی به خندیدن ایجاد
کرده بود.
"اسم من مومو است."
صورتش بیروح میشود.
پوزخندی زده و اضافه میکنم:
"<مومو> کوتاه شدۀ
نام محمد است و دوستانم مرا به این نام میخوانند."
صورتش بیرنگتر از رنگِ کف پا میشود.
"چی؟ تو موسی نیستی؟"
"اوه نه. خواهش میکنم مادام،
منو با موسی اشتباه نگیرید، من محمد هستم."
آب دهانش را قورت میدهد. به
نظرم آمد شنیدن این خبر زیاد ناراحتش نکرده است.
"اما مگر جوانی به نام موسی
اینجا زندگی نمیکند؟"
میخواهم جواب بدهم: من خبر
ندارم، شما مادر او هستید، شما باید این را بدانید و نه من. اما از آنجائیکه زن
بیچاره قادر به سرپا نگاه داشتن خود نبود من هم در آخرین لحظه منصرف میشوم و بجای
آن یک دروغ کوچک و زیبا تحویلش میدهم.
"موسی از اینجا رفته است،
مادام. زندگی در این خانه جانش را به لب رسانده بود."
"آه، که اینطور؟"
از خودم میپرسم که آیا حرفهایم
را باور کرده است؟ به نظر نمیآمد که مجاب گشته است. شاید آنطور که فکر میکردم
چندان بیعقل هم نباشد.
"و چه موقع برمیگردد؟"
"از تاریخ برگشتن موسی بیاطلاعم
مادام. موسی تصمیم گرفته بود که برادرش را پیدا کند."
"برادرش را؟"
"بله، موسی یک برادر دارد."
"مطمئنی؟"
به نظر میآمد که کاملاً
دستپاچه شده است.
"بله، و موسی به جستجوی برادرش
پوپول رفته است."
"پوپول؟"
"بله، مادام، پوپول برادر
بزرگش."
از خودم سؤال میکنم آیا باور
کرده که من محمد هستم و یا فکر میکند که عقلم را به کل از دست دادهام؟
"اما من قبل از موسی کودک دیگری
نداشتم. من هرگز فرزندی به نام پوپول نداشتهام."
بخاطر این دروغ احساس رقتانگیزی
به من دست میدهد.
مادرم متوجه حالت من میشود و
زانوهایش شروع به لرزیدن میکنند. برای جلوگیری از افتادن خود را روی صندلی مینشاند
و من هم همینکار را میکنم.
با دماغی انباشته از بوی تندِ
رنگ در سکوت بیکدیگر خیره میمانیم. چنان به من خیره شده بود که کوچکترین حرکت مژهام
هم از نگاه کاوندهاش مخفی نمیماند.
"مومو، آیا تو..."
"مومو نه مادام، محمد."
"محمد، آیا تو موسی را خواهی
دید؟"
"امکانش است مادام."
با آهنگی بیتفاوت جوابش را میدادم،
هرگز تصورش را هم نمیکردم روزی قادر به نمایش بیتفاوتی به این عظمت گردم. مادرم
نگاهی عمیق به چشمهایم میاندازد.
میتواند هرچه دلش میخواهد
نگاهم کند، من مطمئن هستم که از نگاه کردن به من چیزی عایدش نخواهد شد.
"اگر روزی موسی را دیدی، به او
بگو هنگامیکه من با پدرش ازدواج کردم دختر جوانی بودم و تنها دلیلِ ازدواج من با
او فرار از خانۀ پدری بود. من هرگز عاشق پدر موسی نبودهام، اما موسی را میتوانستم
دوست داشته باشم. و بعد مرد دیگری را شناختم. پدر تو ..."
"چه فرمودید؟"
"میخواستم بگم پدر موسی. او
به من گفت: برو و موسی را اینجا برای من بگذار، والا... من هم رفتم. ترجیح دادم
زندگی جدیدی را شروع کنم، زندگیای که در آن خوشبختی هم جایی برای خودش دارد."
"شما بهترین کار را کردید."
مادرم نگاهش را به زیر میاندازد.
خودش را به من نزدیک میکند. حس
میکنم که میخواهد مرا ببوسد و من نشان نمیدهم که از جریان بویی بردهام.
با صدایی التماسآمیز میپرسد:
"تو اینها را به موسی خواهی
گفت؟"
"امکانش است مادام."
در همان شب پیش موسیو ابراهیم
رفتم و با خوشحالی از او پرسیدم:
"موسیو ابراهیم، پس کی قرار است
من را بعنوان پسرخواندۀ خود قبول کنید؟"
و او خندان جواب میدهد:
"اگر مایل باشی همین فردا،
کوچولوی من!"
جنگ ما با کارمندان دولتی، با
مُهر و با فرمهای اداری شروع شد.
مأمورین دولت از دست ما عصبانی
بودند، چون میبایست از چرت زدن در اداره دست بکشند و به کار ما رسیدگی کنند و این
مخالفتشان با کاری که در پیش داشتیم را سختتر میکرد. اما هیچ چیز قادر به دلسرد
کردن موسیو ابراهیم نبود.
"مومو، فعلاً یک
<نه> کاسبی کردیم. حالا باید برای گرفتن یک <آری> به خودمان زحمت
بدهیم."
عاقبت مادرم با وساطتِ ادارۀ
امور جوانان با تقاضای موسیو ابراهیم موافقت کرد.
"موسیو ابراهیم، آیا همسرتان هم
موافق این کار است؟"
"همسر من سالیان درازی میشود
که به وطنش برگشته است و من در انجام کارهایم کاملاً آزادم. اما اگر مایلی میتوانیم
در تابستان به دیدارش برویم."
در روزی که سند را بدستمان
دادند، همان سندِ معروف را که در آن ثبت شده بود من پسر کسی هستم که خود انتخابش
کردهام، موسیو ابراهیم بخاطر پیروزی تصمیم به خریدن ماشین میکند تا جشن و
سرورمان کامل شود.
"ما به مسافرت خواهیم رفت مومو.
در تابستان به سوی <هلال ماهِ طلایی> خواهیم راند، من به تو دریا را نشان
خواهم داد، دریایی را که من از آنجا آمدهام."
"بهتر نیست روی یک فرشِ پرنده
بنشینیم و مسافرت کنیم؟"
"بجای این حرفها عکس آگهیِ فروش
ماشینها را خوب نگاه کن و ببین از کدام ماشین خوشت میآید."
"باشه پاپا."
با گفتن <پاپا> به موسیو
ابراهیم نقش لبخندی بر دلم نشست، شکفته شدم و آینده برایم تابناک گشت.
برای خرید ماشین به نمایشگاهِ فروش ماشین میرویم.
"من مایلم این مدل ماشین را
بخرم، پسرم آن را انتخاب کرده است."
موسیو ابراهیم در هر جملهاش
<پسر من> را میگنجانید، انگار که همین چند لحظۀ پیش برای اولین بار <پدر
بودن> را او کشف کرده است.
فروشنده شروع به تعریف از
امتیازات ماشین میکند.
"احتیاج به تعریف و تمجید شما
از ماشین نیست، من که گفتم میخواهم آن را بخرم."
"میبخشید موسیو، شما تصدیق
رانندگی دارید؟"
"طبیعی است که تصدیق دارم."
و از داخل کیفجیبی چرمی خود
کاغذی را خارج میسازد که به احتمال نزدیک به یقین در عهدِ مصر قدیم صادر شده بود.
فروشنده با چشمانی از حدقه درآمده به کاغذ که حروف آن از کهنگی زرد رنگ شده بودند
و به زبانی نوشته شده بود که او آن را نمیشناخت زل زد.
"آیا این تصدیق رانندگی میباشد؟"
"آیا از قیافۀ آن مشخص نیست؟"
"باشد، قبول است، شما میتوانید
ماشین را به اقساط خریداری کنید، برای مدت سه سال به عبارت هر ماه ..."
"وقتی میگویم که میخواهم یک
ماشین بخرم، یعنی میتوانم یک ماشین بخرم. من پولش را نقد میدهم."
فروشنده با دستهگل به آب دادنش
باعث رنجش موسیو ابراهیم میگشت.
"بنابراین، خواهش میکنم چکی به
مبلغ ..."
"کافیست! من به شما گفتم که نقد
میپردازم. با پول. با اسکناس حقیقی."
و بستههای بزرگ اسکناسهای
قدیمی را از ساکِ پلاستیکیای خارج میسازد و آنها را روی میز قرار میدهد.
فروشنده برای نفس کشیدن تقلا میکند.
"اما... اما...، کسی نقد پرداخت
نمیکند...، موسیو، این شدنی نیست ..."
"مگر اینها پول نیستند؟ من هم
آنها را قبول کردم، چرا نباید شما قبول کنید؟ مومو، آیا مطمئن هستی که اینجا یک
نمایشگاهِ معروف و معتبر ماشینفروشی است؟"
"باشد، قبول است، ما ماشین را
در دو هفتۀ دیگر تحویل میدهیم."
"دو هفتۀ دیگر؟ این غیرممکن
است، من تا دو هفتۀ دیگر خواهم مرد!"
بعد از دو روز ماشین را جلوی
مغازه تحویل دادند... موسیو ابراهیم واقعاً در همه کاری استاد است.
موسیو ابراهیم سوار ماشین میشود
و با انگشتان دراز و ظریفش دگمههای داخل ماشین را لمس میکند، سپس عرق پیشانی و
صورتِ سبز رنگ شدهاش را پاک میکند.
"مومو، من دیگر نمیتوانم
رانندگی کنم."
"مگر شما رانندگی یاد نگرفتهاید؟"
"چرا، از دوستم عبداله در زمانهای
قدیم یاد گرفتم. فقط ..."
"فقط چه؟"
"فقط، ماشینی که من با آن
رانندگی یاد گرفتم شکل دیگری بود."
موسیو ابراهیم سعی میکند هوا
به داخل ریههایش بفرستد.
"موسیو ابراهیم، آیا ماشینی که
شما با آن رانندگی یاد گرفتید با اسب کشیده نمیشد؟"
"نه مومو، بوسیلۀ الاغ کشیده میشد."
"پس جریان آن تصدیق رانندگی که
نشان فروشندۀ ماشین دادید چیست؟"
"هوم ...، آن یک نامۀ قدیمی از
دوستم عبداله بود که برایم از وضع محصولِ مزرعۀ خود نوشته بود."
"پس اوضاع ناجور است!"
"آره مومو، اوضاع ناجور است."
"و در قرآن شما نوشته نشده چه
ورد و دعایی میتواند به ما کمک کند؟"
"مومو، خواهش میکنم، این چه
حرفی است که تو میزنی؟ قرآن که کتاب فیزیک و مکانیک نیست! قرآن برای معنویات است
و نه برای راه انداختن یک تکه آهن. در ضمن در قرآن با شتر به مسافرت میروند و نه
با ماشین!"
عاقبت موسیو ابراهیم تصمیم میگیرد
که هر دو با هم به کلاس تعلیم رانندگی برویم. اما به دلیل کم بودن سنِ من تنها
موسیو ابراهیم تعلیم رانندگی میدید و من در صندلی عقب مینشستم و به توضیحات معلم
رانندگی با دقت گوش میدادم.
هر بار بعد از پایان ساعات
تعلیم، سوار ماشین خودمان میشدیم و من پشت رل مینشستم. در شب در خیابانهای
پاریس میراندیم تا گرفتار ترافیک نشویم. به این ترتیب رانندگی من روز به روز بهتر
میشد.
با فرا رسیدن فصل تابستان سفر
بسوی زادگاه موسیو ابراهیم را آغاز کردیم.
هزاران کیلومتر در دل اروپای
جنوبی راندیم. تا مشرقزمین پنجرههای ماشین باز بودند.
باور نمیکردم مسافرت کردن با
موسیو ابراهیم باعث شود که جهان را چنین جالب و زیبا ببینم.
من رانندگی میکردم و متمرکزِ جاده بودم و موسیو ابراهیم برایم از زیبایی مناظر، آسمان، ابرها و دهکدهها میگفت.
پُرحرفی موسیو ابراهیم، صدای
ظریفش که نازکتر از کاغذ سیگار بود، لهجهای که با آن صحبت میکرد، توصیف کردن،
فریادهایش و تعجب کردنش که گاهی با اظهار نظر کردن کنایهآمیز همراه
میگشت، مرا در تمام مسیرِ پاریس تا استانبول همراهی کردند. از اروپا هیچ ندیدم،
تنها صدا و توضیحات موسیو ابراهیم را شنیدم.
"اوه، مومو اینجا محل ثروتمندان
است: نگاه کن، سطل آشغال در کنار خانهها را میبینی؟"
"سطل آشغالِ کنار خانهها چه
ارتباطی با ثروتمند بودن دارد؟"
"اگر بخواهی بدانی که آیا در
کشور فقیری هستی و یا در یک محل ثروتمند، باید به سطلهای آشغال نگاه کنی. اگر
کنار خانهای نه آشغال و نه سطل آشغال دیدی بدان که ساکنین آنجا خیلی ثروتمندند.
اگر تنها سطل آشغال دیدی و از آشغال خبری نبود، بنابراین ساکنین آنجا ثروتمندِ معمولی هستند. اما وقتی آشغال کنارِ سطل آشغال قرار داده شده باشد نشان از این دارد
که ساکنین آنجا نه فقیرند و نه ثروتمند بلکه آنجا محلی توریستی میباشد. و هنگامیکه
آشغال را بدون سطل آشغال میبینی بدان که ساکنین آنجا فقیرند. و اگر مردم در میان
آشغالها زندگی کنند بدان که خیلی خیلی فقیرند. اینجا اما محل ثروتمندان است."
"کاملاً صحیح است چون ما هنوز
در سوئیس هستیم."
"آخ، نه مومو، از اتوبان نران.
اتوبانها میگویند: بیتوقف عبور کن، اینجا چیزی برای دیدن وجود ندارد. اتوبان
برای دیوانههایی است که میخواهند هرچه سریعتر از یک نقطه به نقطۀ دیگر بروند. ما
داریم مسافرت میکنیم و نه کارِ هندسی. یک خیابان فرعیِ خوشگل و کوچک پیدا کن که
تمام زیباییها را نشانمان دهد."
"موسیو ابراهیم میبخشید، اما
من رانندۀ ماشین هستم و نه شما."
"گوش کن مومو، اگر تو مایل
بدیدن مناظر نیستی، میتونی مانند بقیه مردم با هواپیما مسافرت کنی."
"موسیو ابراهیم، آیا اینجا محل
فقیرنشینها است؟"
"آره مومو، اینجا کشور آلبانی
است."
"و اینجا؟"
"نگهدار مومو. بو را حس میکنی؟
بوی خوشبخی را؟ اینجا یونان است. مردمِ اینجا صبور و هوشیارند، آنها وقت خود را
هزینۀ نگاه کردنِ عبور ماشین ما میکنند، و هنوز هم عمیق نفس میکشند.
میدانی مومو، من در تمام
سالیان زندگی به سختی کار کردم، اما آهسته و آرام کار کردم، نخواستم سودِ فراوان
ببرم و یا انبوهی از مشتریانِ صف کشیده داخل مغازهام داشته باشم، نه.
<آهستگی> رازِ خوشبختیست. میخواهی بعدها چکاره بشوی مومو؟"
"میخواهم مشغول کار صادرات و
واردات شوم."
"صادرات و واردات؟"
واژۀ جادویی را یافته و با آن
یک امتیاز بدست آورده بودم. صادرات و واردات، واژهای که از آن به بعد موسیو
ابراهیم مدام آن را مصرف میکرد، واژۀ مرتب و جمع و جوری که در عین حال
ماجراجویانه و مخاطرهآمیز هم بود. واژهای که فکر را به سفر متوجه میسازد، به
کشتی، به جعبۀ اجناس، به سودِ سرشار، واژهای به سنگینیِ هجاهایی که صادرات و
واردات را به غلتیدن درمیآورند!
"اجازه دارم پسرم مومو را به
شما معرفی کنم؟ او قرار است که بعدها کار صادرات و واردات کند."
ما بازیهای مختلفی میکردیم.
موسیو ابراهیم مرا با چشمان بسته داخل اماکن مذهبی میبرد و من میبایست مذهبشان
را از بوی داخلِ این اماکن حدس بزنم.
"اینجا بوی شمع میدهد، مذهب:
کاتولیک."
"درست است، اینجا کلیسای
<آنتونیوی مقدس> است."
"اینجا بوی عود میدهد، مذهب:
ارتودوکس."
"صحیح است، اینجا کلیسای معروف
<آبا صوفیا> است."
"و اینجا بوی پا میآید، مذهب:
اسلام. حقیقتاً که بوی خیلی تند و آزاردهندهای ..."
"چه گفتی! اینجا <مسجد آبی> نام
دارد!
محلی که بوی بدن میدهد برای تو
محل خوبی نیست؟ پاهای تو هرگز بو نمیدهند؟ محلی که بوی آدم میدهد و ساخته شده
است برای عبادت مردم حال تو را بهم میزند؟ چه فکرهایی تو میکنی، حقا که اهل
پاریس هستی! بوی این جورابها یک حس آرامش در من ایجاد میکند. همیشه به خودم میگویم
که من بهتر از همسایهام نیستم. خودم را بو میکشم، خودمان را بو میکشم و بعد
آرامش به من روی میآورد!"
صحبت کردن موسیو ابراهیم از
استانبول به بعد به علت اندوهی که به او دست داده بود کمتر شد.
"بزودی به دریا میرسیم، به
محلی که من متولد شدهام."
هر روز درخواست میکرد که
آرامتر برانم. میخواست لذت کافی از مناظر ببرد و در ضمن از سرعت زیاد هم هراس
داشت.
"موسیو ابراهیم، پس این دریا
کجاست؟ کجای نقشه دریا قرار دارد؟"
"مومو، دست از سرم بردار تو هم
با این نقشه، ما که در مدرسه نیستیم!"
در یک دهکده کوهستانی توقف میکنیم.
"مومو، من خیلی خوشبخت هستم،
زیرا تو را دارم، و میدانم که چه در قرآنم نوشته شده است. و حالا میخواهم تو را
برای رقصیدن با خود ببرم."
"برای رقصیدن؟"
"آره، کاری است که باید حتماً
انجام گیرد. قلب انسان مانند پرندهایست حبس
گشته در زندانِ بدن. وقتیکه میرقصی، قلب مانند پرندهای میخواند، پرندهای که شوقِ یکی شدن با خدا را دارد. بیا، باید داخل <تکیه>
برویم."
"داخل کجا؟" و در آستانۀ در
آهسته میگویم: "عجب سالن رقص مضحکی!"
"مومو، <تکیه> یک سالن
رقص نیست، <تکیه> یک معبد است، کفشهایت را دربیار."
و در آن معبد برای اولین بار
مردانِ چرخنده را دیدم. دراویش، جامهای بلند، سفید، سنگین، نرم و لطیف بر تن
داشتند. راهبان با طنین طبل تبدیل به فرفره شدند.
"میبینی مومو، آنها به دورِ خود
میچرخند، آنها به دورِ قلبشان میچرخند، محلی که خدا در آن جای دارد. و این چرخشها
عبادت کردن است."
"شما این کار را عبادت میدانید؟"
"بله، این کار عبادت کردن است.
با این کار تمام پیوندِ این مردان با زمین از بین میرود، و سنگینیای که تعادل و
موازنه میخوانندش محو میگردد. تو هم بچرخ مومو، سعی کن مانند
من بچرخی."
من و موسیو ابراهیم شروع به
چرخیدن کردیم.
با چرخشِ اول به این فکر کردم
که: با داشتن موسیو ابراهیم احساس خوشبختی میکنم. بعد به خود گفتم: دیگر از پدرم
بخاطر اینکه مرا ترک کرد عصبانی نیستم. و در آخر به این موضوع پرداختم: در حقیقت
مادرم چاره دیگری نداشت، بجز اینکه ...
"بگو ببینم مومو، آیا به چیزهای
خوب فکر کردی؟"
"بله، باور نکردنیست. نفرت و
انزجار در من به کلی از بین رفت. اگر طبال به کارش ادامه میداد من هم میتوانستم
مشکلِ با مادرم را تا به آخر حل کنم.
عبادتِ خیلی خوبی بود، موسیو
ابراهیم، البته من مایل بودم در ضمنِ عبادت کفش ورزشی خود را به پا میداشتم."
از آن روز به بعد در نقاط مختلف
توقف کردیم تا در <تکیههایی> که موسیو ابراهیم میشناخت برقصیم.
گاهی موسیو ابراهیم نمیچرخید و
فقط به چای نوشیدن میپرداخت. من اما مانند دیوانهای میچرخیدم، نه، در حقیقت میچرخیدم
تا کمتر دیوانه باشم.
شبها، در محلی که اهالی دهکده
دور هم جمع میشدند کوشش میکردم با دخترها باب گفتگو را باز کنم. تا حد امکان
بخودم زحمت میدادم، اما باز کار پیش نمیرفت. موسیو ابراهیم با آنکه کاری انجام
نمیداد بجز آنکه با چهرهای صمیمی و آرام، لبخندزنان عرق نعنای خود را جرعه جرعه
بنوشد، با این حال در عرض یکساعت کلی آدم دورش جمع شده بود.
"مومو، تو زیاده از حد میجنبی.
اگر میخواهی دوست پیدا کنی نباید انقدر بیقراری و جست و خیز کنی."
"موسیو ابراهیم، فکر میکنید که
من پسر زیبایی هستم؟"
"تو پسر خیلی قشنگی هستی مومو."
"نه، منظورم این است که آیا
دیرتر آنقدر قشنگ خواهم شد که مورد علاقۀ دختران قرار گیرم...، بدون پرداختن پول؟"
"چند سال دیگر دختران حتی به تو
پول هم خواهند پرداخت!"
"اما... فعلاً... بازار رونق
چندانی ندارد ..."
"چرا از این موضوع تعجب میکنی
مومو؟ آیا متوجه نیستی که چه میکنی؟ تو به دختران خیره میشوی اما با چشمانی که
میگویند: نمیبیند من چه زیبا هستم؟ و به این دلیل هم دخترها تو را ریشخند میکنند.
تو باید طوری به آنها زل بزنی که چشمانت بگویند: دخترانی زیباتر از شما در عمرم
ندیدهام!
زیبایی یک مردِ معمولی، منظورم
مردانی معمولی مانند تو و من ــ نه آلن دُلون و یا مارلون براندو ــ، فقط آن
زیبایی میتواند باشد که او در زن تشخیص میدهد."
من به خورشید که خود را میان
کوهها ناپدید میساخت نگاه میکردم و به آسمان که بنفش رنگ میشد.
پاپا سر به آسمان داشت و به
ستارۀ زهره مینگریست.
"مومو، برای هر کدام از ما
نردبانی قرار دادهاند تا بالا رفتن ما را مقدور و آسان سازد.
انسان در ابتدا مادهای معدنی
بیش نبوده و بعد به گیاه مبدل شده است و در دور بعدیِ تکامل به حیوان تبدیل گشته
ــ این دوره را انسان نتوانسته هنوز از یاد ببرد و در بسیاری از مواقع میل شدیدِ
تبدیل شدن به حیوان دوباره در او زبانه میکشد ـــ.
و بعد از پایان این ایام است که
حیوان به انسان مبدل شد، به انسانی که در او استعدادِ فراگیریِ دانش نهفته است،
انسانی که شعور دارد و ایمان.
مومو، آیا قادری مسیری را که تا
امروز طی کردهای و شروعش از ذرهای گرد و غبار بود مجسم کنی؟
دیرتر وقتی این دورِ انسان بودن
را پشت سر بگذاری تبدیل به فرشته میگردی و دیگر با این جهان کاری نخواهی داشت.
این حس، زمانیکه میرقصی و میچرخی به تو منتقل میشود."
"من از این دورانها و مسیرِ طی
شده چیزی یادم نیست. آیا شما دورهای که گیاه بودید را بخاطر دارید؟"
"پس فکر میکنی که من وقتی ساعتها
بدون حرکت در مغازه روی صندلی چمباته مینشینم چکاری انجام میدهم؟"
سپس آن روزِ معروف فرا رسید و
موسیو ابراهیم نویدِ رسیدن به دریای زادگاهش را داد و گفت که دوستش عبداله را بزودی
خواهیم دید. او مانند مرد جوانی کاملاً هیجانزده بود و میل داشت که اول به تنهایی
بسوی زادگاه خود براند و از من خواهش کرد زیر سایه یک درخت زیتون منتظر او بمانم.
ظهر بود و زمان استراحت. به
درخت تکیه دادم و خوابم برد.
وقتی چشمهایم را دوباره باز
کردم، شب شده بود. تا نیمهشب منتظر بازگشت موسیو ابراهیم ماندم و بعد پیاده به
طرف ده رفتم. به محض رسیدن به ده، اهالی بسویم هجوم آوردند.
نمیتوانستم زبانشان را بفهمم،
با این وجود بیقرار و هیجانزده برایم تند تند چیزی را تعریف میکردند. به نظر میآمد
مرا کاملاً میشناسند.
آنها مرا با خود به خانۀ بزرگی
میبرند. از میان اتاق بسیار بزرگی که تعدادی زن چمباتهزده و در حال گریه و زاری
بودند میگذریم و بعد به موسیو ابراهیم میرسیم.
او آنجا بر روی زمین دراز کشیده
بود و بدنش پر بود از جای زخم و لکههای خون. ماشین با یک دیوار تصادف کرده بود.
کاملاً ضعیف به نظر میآمد.
خودم را روی او پرت میکنم. موسیو ابراهیم چشمانش را باز کرده و لبخند میزند.
"مومو، اینجا برای من سفر به
پایان میرسد."
"نه اینطور نیست، ما هنوز به
دریایی که شما آنجا متولد شدهاید نرسیدهایم."
"چرا مومو، من رسیدم. تمام دستهای
یک رودخانه به یک دریا متصلند. به آن دریایِ یکتا."
و من بدون اراده شروع به گریستن
میکنم.
"مومو، من راضی نیستم که تو
گریه کنی."
"من بخاطر شما میترسم، موسیو
ابراهیم."
"من ترس ندارم، مومو. من میدانم
که چه در قرآنم نوشته شده است."
نمیبایست این جمله را میگفت،
این جمله خاطرات شیرینی را در من زنده کرد و این بیشتر مرا به گریه انداخت.
"مومو، تو بخاطر خودت گریه میکنی،
و نه بخاطر من.
من زندگی خوبی را گذراندم. من
سالیان درازی زندگی کردم و زیبایی پیر شدن را دیدم. من یک همسر داشتم که سالها
پیش از این مُرد اما من هنوز هم دوستش دارم. من دوست خوبی مانند عبداله داشتم و تو
باید سلام مرا به او برسانی. مغازۀ کوچکم هم خوب چرخید. <خیابان آبی> خیابان
زیباییست، هرچند که رنگش هم آبی نباشد. از اینها گذشته، من تو را داشتم."
برای اینکه خوشحالش کنم، از
ریختن اشگهایم جلوگیری میکنم، و با سختی موفق میشوم لبخندی برویش بزنم.
با لبخندِ من رضایت روی صورتش
نقش میبندد. به نظرم آمد با لبخند زدن من کمتر درد میکشد، بنابراین یک لبخند
دیگر برویش میزنم.
او آهسته و آرام چشمهایش را میبندد.
"موسیو ابراهیم!"
"نترس مومو...، نگران نباش، من
نمیمیرم. من به ابدیت ملحق میشوم."
و این آخرین جملۀ او بود.
مدت کوتاهی در آن محل ماندم.
من و عبداله در بارۀ پاپا ساعتها حرف زدیم و هرکدام خاطرات شیرینی از او برای هم
تعریف کردیم. در حین گفتگو، من هم از سیگاریهای جادویی که عبداله یکی بعد از
دیگری میپیچید میکشیدم.
موسیو عبداله کمی مانند موسیو
ابراهیم بود، موسیو ابراهیمی که بعد از شستشو خیلی زیاد آبرفته باشد.
موسیو عبداله واژههای کمیاب
خیلی میدانست، شعرهای زیادی را از حفظ بود، موسیو ابراهیمی بود که وقتش را بیشتر
با خواندن گذرانده بود تا با پول درآوردن.
موسیو عبداله، زمانی را که من
و او در <تکایا> به چرخیدن میگذراندیم رقص کیمیاگری مینامید؛ رقصی که مس
را طلا میسازد.
اکثراً از رومی یاد میکرد و
این را میخواند:
طلا، احتیاج به سنگ هیچ حکیم و
خردمندی ندارد، اما مس به آن محتاج است.
پالودهساز خویش را.
آنچه زنده است بگذار بمیرد: و
آن <جسم> توست.
آنچه مُرده است را زنده ساز: و
آن <قلب> توست.
آنچه حاضر است را غایب گردان: و
آن <این جهان> است.
آنچه غایب است بگذار بیاید: و
آن <آن جهان> است.
آنچه موجود است ویرانش ساز: و
آن <حرص و آز> است.
آنچه موجود نیست را خلق کن: و
آن <شوق> است.
سالهای زیادی از آن زمان میگذرد،
اما هنوز هم، هر وقت حالم چندان خوش نیست باز میچرخم. با یک دست به بالا به سوی
آسمان و با دستی به پایین به سوی زمین میچرخم. آسمان بالای سر من میچرخد. زمین
زیر پاهای من میچرخد و من دیگر خودم نیستم، بلکه ذرهای از اتم میگردم که در
خلاء مشغول رقصیدن است، ذرهای که همه چیز از اوست.
همانطور که موسیو ابراهیم همیشه
میگفت:
"هوش و بصیرت تو در قوزک پای تو
مأوا دارد، و میتواند بسیار عمیق فکر کند."
با دست نگاه داشتن جلویِ ماشینها
توانستم خود را به پاریس برسانم، همانطور که موسیو ابراهیم میگفت "به خدا
باید اطمینان داشت" من هم به خدا اعتماد کردم: گدایی کردم، زمین و آسمان لحاف
و تشک من گردید و این هم در نوع خود هدیده خوبی بود. نمیخواستم اسکناسهایی را که
موسیو عبداله هنگام بوسههای خداحافظی داخل جیبم قرار داده بود خرج کنم.
بعد از بازگشت به پاریس متوجه
شدم که موسیو ابراهیم قبلاً تمام پیشبینیهای لازم را کرده است. او با شهادت دادن
به اینکه من بالغ و عاقلم و به ثبت رساندن آن، قانوناً آزادیم را به من اهدا کرده
و مرا وارث دارایی خود خوانده بود؛ وارث مغازه و قرآنش. محضردار پاکت خاکستری رنگی
را که قرآن در آن بود بدستم داد و من با احتیاط کتابِ کهنه را بیرون آوردم. عاقبت
میتوانستم بدانم در قرآنش چه چیزهایی نوشته شده است.
در میان قرآن پاپا، دو گلِ خشک
شده و یک نامه از دوستش عبداله قرار داشت.
حالا دیگر اهالی محل مرا به نام
مومو میشناسند. شغلم صادرات و واردات نیست، آن زمان هم به موسیو ابراهیم جدی
نگفتم که میخواهم صادرات و واردات را پیشۀ خود سازم، فقط میخواستم تأثیر خوبی بر
او گذاشته باشم.
هر از گاهی، مادرم سری به من میزند
و برای اینکه عصبانی نشوم محمد صدایم میکند و میپرسد که آیا در این بین از موسی
خبری شنیدهام یا نه؟ و من هم دروغی سرهم کرده و برایش تعریف میکنم.
همین اواخر برایش تعریف کردم که
موسی برادرش پوپول را پیدا کرده و با همدیگر به مسافرت رفتهاند و به این زودیها
برنمیگردند و شاید بهتر باشد که دیگر در بارۀ این موضوع صحبت نشود. مادرم مدتی
طولانی فکر کرد، بعد با لحنی ناراضی موافقت خود را چنین بیان کرد:
"در واقع اینطور بهتر است.
دورانهایی از کودکی وجود دارند که باید خود را از آنها رها کرد، باید به خود
استراحت داد و آن دوره را فراموش کرد."
من به او گفتم: روانشناسی حرفۀ
من نیست و من با فرآوردههای مستعمراتی سر و کار دارم.
"محمد، من خیلی مایلم ترا به
شام دعوت کنم. همسر من هم خیلی دلش میخواهد ترا بشناسد."
"همسر شما به چه کاری مشغول
هستند؟"
"زبان انگلیسی تدریس میکند."
"و شما؟"
"من زبان اسپانیایی درس میدهم."
"و با چه زبانی قرار است هنگام
شام خوردن با هم صحبت کنیم؟ نه، شوخی کردم، من دعوت شما را با کمال میل قبول میکنم."
صورت مادرم از خوشحالی مثل رنگ
گلسرخ قرمز شد، خوشحالی تمام صورتش را از آن خود کرد و جوان و زیبایش ساخت.
"پس موافقی؟ تو برای شام میآیی؟"
"یک بار که گفتم، بله میآیم."
شاید کمی عجیب به نظر آید که دو
معلم اداره آموزش و پرورش، محمد را که فرآوردههای مستعمراتی میفروشد به خانۀ خود
دعوت کنند، ولی چرا که نه؟ من که راسیست نیستم.
اما حالا دیگر این برایمان یک
عادت شده است. هر شنبه با همسر و فرزندانم به خانۀ آنها میرویم. چون فرزندانم
خیلی مهربان هستند او را مادربزرگ صدا میکنند و خوشحالیِ معلم زبان اسپانیایی در
این مواقع واقعاً دیدن دارد! گاهی که به این خاطر از شادی و خوشبختی انباشته میگرددْ یواشکی از من میپرسد نکند از اینکه بچهها او را مادربزرگ خطاب میکنند برایم
ناگوار باشد؟ و من به او جواب میدهم: نه، اینطور نیست، من جنبۀ شوخی دارم.
حالا؛ همه مرا مومو مینامند و
من در <خیابان آبی> زندگی میکنم، خیابانی که آبیرنگ نیست و برای تمام جهان
آن مردِ عربم که در کنجِ خیابان آبی مغازه دارد.
در پیشۀ ما عرب بودن بدین
معنیست:
از ساعت هشت صبح تا دوازده شب
مغازهات باز باشد، حتی در یکشنبهها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر