
<آخرین سفر> از اُکتاو میِربو
را در بهمن سال ۱۳۹۲ ترجمه
کرده بودم.
بعد از آنکه در کوپهای یک محل
نشستن پیدا کردم و به نشانۀ در اشغال بودنِ جا چمدان و پتوی کوچکم را بر روی آن
قرار دادم دوباره پائین آمدم، در مسیر طول قطار به جلو و عقب قدم زدم و انتظار
لحظۀ حرکت را کشیدم.
من اندوهِ تسلیناپذیری احساس
میکردم، وحشتِ شکنجهآورِ عازم گشتن. حتی وقتی با امید به رفعِ خستگی یا با شادیِ
یک دیدارِ مطلوب به مناطقی آشنا و دوستداشتنی میرانم باز هم این وحشت را مانند
یخبندان در قلب احساس میکنم. هیچچیز مانند عازم گشتن افکارم را چنین به مرگ
نزدیک نمیسازد. چمدانهائی که مانند تابوتها آنجا قرار دارند، دیدن عجله در
چشمان مردمی که به من کمک میکنند، عظمت باشکوهِ نشسته بر تمام چیزهائی که قصد ترک
کردنشان را دارم، خلاصه تمام آنچیزهائی که مرا با شدت از خودم به بیرون پرتاب میکنندْ دلتنگ و بینهایت غمگینم میسازند. من در ایستگاه راهآهن برای دور کردن این تصاویرِ غمانگیز در حالیکه به اینسو و آنسو قدم میزدمْ هرچه را که میآمد و میرفت تماشا
میکردم، همۀ آن ناشیگریهای شتابزدهای را که به ایستگاههای راهآهن چهرۀ
تیمارستانی عظیم میبخشند. من تلاش کردم خود را با تماشای چهرههای مختلفِ خندهدار
با کلاهِ سفرِ انگلیسی سرگرم کنم که نمیدانستند به کجا باید بروند و نفس نفسزنان
به راهروها و واگنها هجوم میبردند، خود را اینجا پنهان و دفن میکردند تا
بلافاصله پس از آن مانند فراریانِ ارتشِ شکستخوردهای که تصور میکنند یک پناهگاهِ امن پیدا کردهاند بجای دیگری هجوم برند. من با دیدن صحنههائی از این دست تلاش میورزم
حسم را برای کاریکاتور خالص کنم تا متوجه نشوم که هستۀ اصلیْ ملالت و سرمای
وحشتناکی در خود نهان دارد ...
به این ترتیب در حال پرسه زدن
در آن اطراف به گروهِ سه نفرهای برخوردم که مقابل یک واگن درجه سه ایستاده بودند.
آنجا بانوئی پیر در لباسی کاملاً سیاه ایستاده بود. شالِ کشمیرِ فقیرانهای شانه
باریکش را که گهگاهی توسط سرفه تکان میخورد میپوشاند. یک مرد و یک زن او را
همراهی میکردند. مرد ظاهری عادی داشت. زن لاغر و خشکیده بود، در چشمانش نورِ سفیدی
از فهرستِ اعداد و ارقام قرار داشت و صورت خاکستری رنگِ زودتر از موقع چروکیده شدهاش
دارای فکهای به جلو آمده بود.
بانوی پیر آه میکشد: "آخ،
فرزندان بیچارهام! حال من خیلی بد است ... حالم اصلاً خوب نیست! ..."
مرد او را تسلی میدهد:
"این چه حرفیه! اینها همه توهمند ... حال شما خیلی خوب است ... حال شما خیلی
بهتر شده است."
زن میافزاید: "بله
همینطوره. اما البته تو باید همیشه ضجه و زاری کنی."
بانوی پیر با کشیدن آهی که توسط
سرفه ناگهان پاره میشود صحبت او را قطع میکند: "اصلاً ضروری نبود که امروز
عزیمت کنم ... آخ، خدای من! من حس میکنم که قراره اتفاقی برام رخ بده."
"سرماخوردگی به این بیاهمیتی
چه خطری میتونه داشته باشه؟ اصلاً چیز مهمی نیست!"
"نه، نه ... اصلاً ضروری
نبود که من عزیمت کنم ... اما من براتون زحمت ایجاد میکردم ... من براتون بار
بودم ..."
"اما نه ..."
مرد حرف
زن را قطع میکند: "اما نه ... شما احتیاج به اقامت در روستا و هوای خوب
دارید. اگر اینطور نبود میتونستید پیش ما بمونید."
"آخ، کاش من حداقل قبلاً
آبمرغ مینوشیدم ــ من خودمو خیلی ضعیف احساس میکنم."
زن تیز و بُرنده پاسخ میدهد:
"این فقط تقصیر خودته. تو
آماده نشده بودی، تو میتونستی از حرکت قطار عقب بمونی."
مرد میگوید: "بدون شک.
دیگه وقتی باقی نمونده بود."
بانوی پیر آه میکشد. یک قطره
اشگ از پلکهای متورمِ سرخ شدهاش میچکد.
"خدای من، خدای من! من نمیدونم
چرا سرم اینطوری شده ... همه چیز داخل سرم میچرخه ..."
مرد به شوخی میگوید:
"مادرزن، شما زنجره دارید، چیزی که شما در سر دارید زنجره است."
بانوی پیر دوباره آه میکشد.
"آخ، اگر قبل از عزیمت فقط کمی آبمرغ مینوشیدم."
"اما تو همراهِ خودت چیزهای
زیادی داری! سوپ را در ورسای میخوری."
"خدای من، خدای من! من حس
میکنم که برایم اتفاقی خواهد افتاد ... شاید قرار باشه که در راه بمیرم، کاملاً
تنها! ..."
"اما ... مادر، حرفهای
ابلهانه نزن! سوار شو، بدرود!"
"بدرود، دخترم!"
بازرسِ قطار بانوی پیر را با
فشار داخل واگن میکند و او را مانند بستۀ پستی در گوشهای قرار میدهد.
"بدرود مادرزن!"
"بدرود در آسایش زندگی
کنید ... خدا نگهدارتون، فرزندانم!"
بعد از بسته شدن درهای قطار اشگِ بانوی پیر جاری میگردد.
بازرس با به صدا درآوردن زنگولهای
مسافران را به داخل گشتن به کوپهها دعوت میکند. من جایم را در اختیار میگیرم و
تا جائیکه میتوانستم راحت مینشینم.
این صحنه مرا منقلب ساخته بود؛
و یک تصویرِ خاکستری رنگِ تازۀ دیگر به تمام تصویرهائی که همیشه عازم گشتن در من زنده
میسازد افزوده میگردد. من نمیخواستم بیشتر به این جریان فکر کنم و با امیدِ رها
ساختن خود از خویش و به دور ساختنِ این صحنۀ غمانگیز از سر کتابی از
چمدانم برمیدارم. اما خواندن برایم غیرممکن بود ... در بین خطوطِ کتاب و چشمانم
مرتب چهرۀ رنگپریده بانویِ پیر و چهرۀ بیعاطفه آن دو ظاهر میگشت ... و سپس
دوباره مرتب آن دو را در حال رفتن میدیدم ... من پشتِ آن دو قاتل را میدیدم ...
من در ورسای، جائیکه ما یک ربع
توقف داشتیم پیاده میشوم و احساس همدردی مرا به جلوی واگن بانوی پیر هدایت میکند.
در این لحظه او بیهوش بود و مردم برای بهوش آوردنش تلاش میکردند. یک نفر چند قطره از
آبمرغی که با عجله از آشپزخانۀ رستورانِ ایستگاه قطار آورده بود برای نوشیدن به او
میدهد. او دوباره به خود میآید و میگوید: "ممنون، ممنون! حالا حالم بهتر
شده است، حالا حالم خوب است!"
و واقعاً به نظرم چنین میآمد
که انگار گونههایش رنگ گرفتهاند، که انگار خون با سرعتِ بیشتری در جریان است.
همچنین نگاهش هم کمتر خیره بود، کمتر دور ...
من دوباره داخل کوپهام میشوم. بانوی پیر احتمالاً آنطور که من فکر میکردم بیمار نبود. فقط یک ضعف، همه
جریان این بود! حالا او، این مادرزن، عاقبت به خواب خواهد رفت! ...
هوا تاریک شده بود. من دیگر به
بانوی پیر نمیاندیشیدم و تمام شب را آرام با ریتم خوابآورندۀ حرکتِ سریع قطار روی
مخده خوابیدم.
من در رِن جائیکه باید از قطار
پیاده میشدم از خواب بیدار گشتم. هنوز نیمهخواب و بدون آنکه به آنچه در کنارم رخ
میداد توجه کنم بدنبال باربر میرفتم ... من سایهها را در حال عجله میدیدم،
سایههائی که مانند قامتهای رؤیایی از کشورهای کم نور دور هم جمع میگشتند.
ناگهان باربر در مقابل یک گروه توقف میکند. برخی از مردم با حرکات پُر جنب و جوش
فریاد میزدند: "چه شده است؟ چه اتفاق افتاده؟ چه اتفاق افتاده؟"
یک مسافر فریاد میکشید:
"یک پزشک! سریع یک پزشک!"
من از باربر میپرسم:
"اتفاق بدی افتاده؟"
باربر جواب میدهد: "خیر.
فقط بخاطر یک زن است که در قطار مُرده ... بخاطر یک پیرزن."
من با عجله به سمت واگنی میدوم
که جلویش تودهای از نوزده آدمِ کنجکاو سرهایشان را با هم داخل آن کرده بودند، همگی
با این آرزو که مُرده را ببینند.
"لطفاً راه باز کنید، راه
باز کنید!"
و من دو کارمند راهآهن را دیدم
که جسد را، یکی با گرفتن زیر بغل و دیگری با گرفتن پاها نگاه داشته بودند و از
کنارم حمل کردند. من شالِ ترمه فقیرانۀ بانوی پیر و چهرۀ رنگپریدهاش را دوباره
شناختم. او کاملاً خشک و سرد شده بود.
دو مسافر در کنار من میپرسند:
"آیا این یک مرگِ ناگهانی بوده یا یک جنایت؟"
من میگویم: "یک جنایت. یک
قتل ... یک قتل واقعی. من این را میدانم."
و در حالی که دندانهایم از
رعشه به هم سائیده میگشتند با لحنی که تعجب فراوانِ تماشاگرانِ این صحنه را باعث
شد گفتم:
"سرماخوردگی به این بیاهمیتی
چه خطری میتونه داشته باشه؟ اصلاً چیز مهمی نیست! ..."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر