درخت کاج.


<درخت کاج> از هانس کریستیان آندرسن را در آذر ۱۳۹۲ ترجمه کرده بودم.

در جنگل درختِ کاج ظریف و کوچکی قرار داشت. او دارای محل خوبی بود؛ آفتاب می‌توانست بر او بتابد، هوا به اندازه کافی آنجا وجود داشت و در اطرافش رفقای بسیار بزرگ‌تری در حال رشد کردن بودند، هم درختان نراد و هم درختان کاج. درخت کوچکِ کاج اما با شوقِ سرشاری آرزوی بزرگ شدن می‌کرد! او آفتاب گرم و هوای تازه را نادیده می‌گرفت، او به بچه‌های روستائی وقتی برای جمع‌آوری توت‌فرنگی و تمشک از خانه‌هایشان خارج می‌گشتند و به آن اطراف می‌آمدند و صحبت می‌کردند توجه نمی‌کرد. آنها اغلب با زنبیلی کاملاً پُر می‌آمدند، سپس در کنار درخت کاجِ کوچک می‌نشستند و می‌گفتند: "این درخت چه کوچک و ناز است!" درخت اما اصلاً از شنیدن این حرف خوشش نمی‌آمد.
سال بعد او بطور چشمگیری بزرگتر شده بود و در سال سوم باز هم یک قطعه بزرگتر از سال قبل.
درخت کوچک در حال آه کشیدن آرزو می‌کرد: "کاش من هم مانند بقیۀ درخت‌ها بزرگ بودم! بعد می‌توانستم شاخه‌هایم را تا فاصلۀ دور بگسترانم و با نوکِ سرم به جهانِ پهناور نگاه کنم! پرندگان می‌توانستند در میان شاخه‌هایم لانه بسازند و هنگام وزیدن باد می‌توانستم مانند بقیۀ درخت‌ها بزرگ‌منشانه سر خم کنم!"
او از آفتاب، از پرندگان و ابرهای سرخ‌فامی که صبح‌ها و شب‌ها بر بالای سرش در حرکت بودند هیچ لذتی نمی‌برد.
و وقتی زمستان فرامی‌رسید و برف در آن اطرافْ سفید و درخشان بر زمین می‌نشست، اغلب خرگوشی می‌آمد و از روی درختِ کوچک می‌پرید و می‌گذشت ــ آخ که چقدر این کار باعث عصبانیت او می‌گشت ــ اما دو زمستان گذشتند و در سومین زمستان درختِ کوچک آنقدر بزرگ شده بود که خرگوش باید با دور زدنِ او از آنجا می‌گذشت. آه! رشد کردن، رشد کردن، بزرگ و پیر گشتن: درخت فکر می‌کرد که این تنها چیزِ زیبا در جهان است.
در پائیز همیشه هیزم‌شکن‌ها می‌آمدند و بزرگترین درخت‌ها را قطع می‌کردند؛ این کار هر ساله انجام می‌گرفت، و درخت کاجِ جوان که حالا کاملاً خوب رشد کرده بود از این کار به خود می‌لرزید، زیرا درخت‌های بزرگ و باشکوه با ترق و تروق و غوغا بر زمین می‌افتادند، بعد شاخه‌هایشان را جدا می‌ساختند، و درخت‌ها کاملاً لخت، دراز و نازک دیده می‌گشتند و دیگر اصلاً قابل شناخته شدن نبودند. اما بعد بر روی گاری قرارشان می‌دادند و توسط اسب‌ها از آنجا و از جنگل به بیرون برده می‌شدند.
کجا برده می‌شدند؟ قرار بود با آنها چه کنند؟
در بهار، وقتی چلچله‌ها و لکلک‌ها می‌آمدند درخت از آنها می‌پرسید: "آیا نمی‌دانید که درخت‌ها به کجا برده شده‌اند؟ آیا با آن‌ها مواجه نشدید؟"
چلچله‌ها چیزی نمی‌دانستند؛ اما نگاهِ لکلک‌ها متفکرانه دیده می‌شد، سرشان را تکانی می‌دادند و می‌گفتند: "بله، فکر می‌کنیم وقتی از مصر پرواز می‌کردیمْ کشتی‌های زیادِ تازه‌ای دیده باشیم؛ در کشتی‌ها دکل‌های چوبیِ بزرگی بودند؛ می‌توان فکر کرد که درخت‌ها آن دکل‌ها بودند؛ آنها بوی کاج می‌دادند؛ بله! چه جلوه‌ای، چه شکوهی!"
"آه، کاش من هم به اندازۀ کافی بزرگ بودم تا بتوانم بر روی دریا برانم! اصلاً این دریا چگونه است و چطور به نظر می‌آید؟"
لکلک‌ها پاسخ می‌دادند: "بله، توضیح دادنش طولانیست" و با این حرف پرواز می‌کردند و از آنجا می‌رفتند.
پرتوهای آفتاب به او می‌گفتند: "از جوانیت لذت ببر! از رشدِ نو به نو در جوانیت لذت ببر."
و باد درخت را می‌بوسید و اشگِ شبنم بر رویش می‌ریخت؛ اما درخت کاج اینها را درک نمی‌کرد.
هنگام نزدیک گشتن عید پاک درختانِ کاملاً جوانی قطع می‌گشتند که اغلب حتی به بزرگی و همسالی این درخت کاج نبودند که آسایش نداشت و همیشه می‌خواست از آنجا برود. هیچگاه شاخه‌های این درختانِ جوان را که اتفاقاً از زیباترین‌ها بودند جدا نمی‌ساختند؛ آنها را درون گاری قرار می‌دادند و توسط اسب‌ها از آنجا و از جنگل برده می‌شدند.
درخت کاج می‌پرسید: "آنها به کجا باید بروند؟ آنها بزرگتر از من نیستند، برعکس یکی از آنها خیلی کوچکتر از من بود! چرا شاخه‌هایشان را جدا نکردند؟ آنها را با خود به کجا می‌برند؟"
گنجشک‌ها جیک جیک‌کنان می‌گفتند: "ما این را می‌دانیم! ما این را می‌دانیم! در شهر از پشت پنجره دیده‌ایم! ما می‌دانیم آنها به کجا برده می‌شوند! اوه، آنها به بزرگترین شکوه و جلالی که بشود فکرش را کرد دست پیدا می‌کنند! ما از پشت پنجره دیده‌ایم که آنها در وسط اتاقی گرم قرار داده می‌شوند و سپس با زیباترین چیزها: سیب‌های طلائی، شیرینی، اسباب‌بازی و صدها شمعِ نورانی تزئین می‌گردند."
درخت کاج در حالیکه تمام شاخه‌هایش از هیجان می‌لرزیدند می‌پرسید: "و بعد ــ؟ و بعد؟ بعد چه اتفاق می‌افتد؟"
"بله، بیشتر از این ما چیزی ندیدم! غیرقابل مقایسه است." ــ
درخت کاج با شادی می‌گوید: "آیا احتمالاً سرنوشت من هم طی کردنِ این مسیر نورانیست؟ این خیلی بهتر از بر روی دریا بودن است! چقدر بخاطر آرزویم در رنجم! کاش عید پاک فرا می‌رسید! حالا من دیگر رشد کرده و مانند بقیه که سال پیش از اینجا برده شدند بزرگ شده‌ام! ــ اوه، کاش مرا اول روی گاری بگذارند! تا اول از همه در اتاقِ گرمِ پُرشکوه و جلال باشم! و بعد ــ؟ بله، بعد چیز بهتری پیش می‌آید، چیز خیلی زیباتری، پس به چه خاطر باید ما را اینطور تزئین کنند؟ باید حتماً چیز بزرگتری، چیز با شکوه‌تری پیش بیاید ــ! اما چه چیزی؟ اوه، چه رنجی می‌برم! من خیلی مشتاقم، خودم هم نمی‌دانم که چه احساسی دارم!"
هوا و نور آفتاب به او می‌گفتند: "از ما لذت ببر! از جوانیت در هوای آزاد لذت ببر!"
اما او ابداً لذت نمی‌برد و رشد می‌کرد و رشد می‌کرد؛ او سبز و سیر در زمستان و تابستان آنجا ایستاده بود؛ مردمی که او را می‌دیدند می‌گفتند: "این درخت زیبائیست!" و او برای عید پاک از همه زودتر قطع گشت. تبر ضربۀ عمیقی به او می‌زند؛ درخت با کشیدن آهی بر زمین می‌افتد؛ او دردی را احساس می‌کند، یک بیهوشی؛ او نمی‌توانست حتی دیگر به خوشبختی فکر کند، او از اینکه باید از وطنش، از محلی که قد کشیده بود جدا شود غمگین بود؛ او می‌دانست که دیگر هرگز رفقای عزیزِ قدیمی و خوب، بوته‌های کوچک و گل‌های اطرافش را نخواهد دید، بله شاید نتواند حتی پرندگان را هم ببیند. عزیمت اصلاً لذتبخش نبود.
درخت دوباره هنگامی به خود می‌آید که همراهِ بقیه درخت‌ها در حیاطی چیده شده بود و او صدای مردی را می‌شنود که می‌گفت: "آن درخت خیلی باشکوه است و ما فقط آن را می‌خواهیم!"
حالا دو خدمتکار می‌آیند و درخت کاج را به سالنِ بزرگ و زیبائی حمل می‌کنند. دور تا دور سالن بر دیوارها تابلوهای نقاشی آویزان بود، و در کنار شومینه سکویِ چینیِ بزرگی قرار داشت که رویش شیری نشسته بود؛ در آنجا صندلی‌های گهواره‌ای وجود داشتند، مبل‌های ابریشمی، میزهای بزرگ پُر از کتاب‌های مصور و اسباب‌بازی به قیمت صد بار صد تالر ــ البته این را کودکان می‌گفتند. و درخت کاج را در ظرف بزرگی پُر شده از شن قرار می‌دهند؛ اما هیچکس نمی‌توانست آن ظرف را ببیند، زیرا چیزهائی سبز رنگ به آن آویزان می‌کنند و روی فرشِ بزرگِ رنگینی قرار می‌دهند، اوه، درخت از هیجان چه می‌لرزید! حالا چه اتفاقی خواهد افتاد؟ هم خدمتکارها و هم دوشیزه او را تزئین می‌کنند. بر شاخه‌هایش تورهای کوچکی ساخته شده از کاغذهای رنگی آویزان می‌کنند؛ هر تور با آبنبات پُر شده بود؛ سیب‌های طلائی و گردو انگار که از شاخه‌ها رشد کرده باشند رو به پائین آویزان بودند، و بیش از صد شمعِ کوچکِ سبز و سرخ، سفید رنگ به شاخه‌ها محکم وصل می‌شوند. عروسک‌هائی که واقعاً مانند انسان‌ها دیده می‌گشتند ــ درخت تا حال چنین عروسک‌هائی ندیده بود ــ در بین شاخه‌های سبز رنگِ درخت معلق بودند و بر نوک آن یک ستارۀ طلائی رنگ محکم بسته بودند؛ این باشکوه بود، فوق‌العاده باشکوه.
همه می‌گویند: "امشب، امشب درخت خواهد درخشید!"
درخت فکر کرد: "اوه! کاش حالا شب بود! و شمع‌ها را روشن می‌کردند! و بعد چه پیش خواهد آمد؟ آیا درخت‌ها از جنگل برای دیدن من خواهند آمد؟ آیا گنجشک‌ها از پشت پنجره‌ها نگاه خواهند کرد؟ آیا من ریشه خواهم دواند و تابستان و زمستان تزئین گشته در اینجا خواهم ایستاد؟"
بله، او حدس بدی نمی‌زد! اما بخاطر اشتیاقِ فراوان منظماً پوست‌درد داشت، و پوست‌درد برای یک درخت همانقدر بد است که برای ما سردرد خوشایند نیست.
حالا شمع‌ها را روشن می‌کنند. چه درخششی! چه شکوهی! درخت با تمام شاخه‌هایش چنان می‌لرزید که یکی از شمع‌های سبز رنگ به زمین می‌افتد.
دوشیزه فریاد می‌کشد: "خدا به ما رحم کند!" و شمع را با عجله خاموش می‌کند.
حالا درخت حتی اجازه لرزیدن هم نداشت. آه، این بطور وحشتناکی عذاب‌آور بود! او می‌ترسید یکی از زیورآلاتش را گم کند؛ او بخاطر آن درخشندگی کاملاً از خود بیخود شده بود. ــ و حالا هر دو درِ سالن گشوده می‌گردند ــ و تعداد زیادی کودک بداخل هجوم می‌آورند، طوریکه انگار می‌خواهند درخت را به زمین اندازند؛ بزرگسالان به آرامی بدنبال آنها داخل می‌گردند. کوچکترها کاملاً آرام و بیصدا ایستاده بودند ــ اما فقط برای یک لحظه و سپس دوباره با صدای بلند فریادِ شوق می‌کشند، آنها به دور درخت می‌رقصیدند و هدایا یکی پس از دیگری از درخت جدا می‌گشت.
درخت فکر می‌کند: "این بچه‌ها چه کار می‌کنند؟ قرار است چه اتفاقی بیفتد؟" و شمع‌ها در نزدیکی شاخه‌ها تا ته می‌سوزند و خاموش می‌شوند. سپس بچه‌ها اجازه یافتند درخت را غارت کنند. آه، آنها طوری به او هجوم می‌آورند که شاخه‌هایش به سر و صدا می‌افتند؛ و اگر ظرفِ پُر از شن نبود و ستاره به سقف بسته نشده بود حتماً او به زمین می‌افتاد.
بچه‌ها با اسباب‌بازی‌های مجللِ خود در اطراف سالن می‌رقصیدند. بجز ندیمۀ پیرِ بچه‌ها که جلو آمد تا ببیند آیا انجیر یا سیبی بر درخت باقی نمانده باشدْ و در بینِ شاخه‌هایش نگاهی انداختْ دیگر هیچکس به او نگاه نمی‌کرد.
بچه‌ها فریاد می‌کشیدند: "یک قصه! یک قصه!" و با خود مردِ کوچکِ چاقی را به سمت درخت می‌کشیدند؛ و مرد در زیر درخت می‌نشیند و می‌گوید: "اینجا جایِ سبزی است و درخت هم میتواند با گوش کردن از آن سود ببرد! اما من فقط یک قصه تعریف می‌کنم. آیا می‌خواهید براتون از <ایوده آوده>  تعریف کنم یا از <کلومپه دومپه> که از پله‌ها به پائین افتاد و با این وجود افتخارِ ازدواج با شاهزاده خانم را بدست آورد؟"
عده‌ای فریاد می‌کشیدند: "ایوده آوده" و بقیه فریاد می‌کشیدند: "کلومپه دومپه"؛ چه داد و فریادی! فقط درخت کاج کاملاً ساکت بود و فکر می‌کرد: "من اصلاً متوجه نمی‌شوم، آیا من کاری نباید بکنم؟" او هم آنجا بود و هرکاری که می‌توانست انجام داده بود.
و مرد قصۀ <کلومپه دومپه> را تعریف می‌کند که از پله‌ها افتاده بود و با این حال به همسریِ شاهزاده خانم مفتخر گشت. و بچه‌ها کف می‌زدند و فریاد می‌کشیدند: "تعریف کن! تعریف کن! " آنها می‌خواستند قصۀ <ایوده آوده> را هم بشنوند، اما مرد فقط قصۀ <کلومپه دومپه> را برایشان تعریف می‌کند. درخت کاج کاملاً خاموش و متفکرانه ایستاده بود: هرگز گنجشک‌ها چنین داستانی تعریف نکرده بودند. درخت کاج با خود می‌اندیشد: "کلومپه دومپه از پلهها پائین می‌افتد و با این وجود شاهزاده خانم را بدست می‌آورد! بله، بله، در جهان از این اتفاق‌ها می‌افتد!" و باور کرده بود که قصه حقیقت دارد، زیرا مردی که آن را تعریف می‌کرد مهربان بود. "بله، بله، که می‌داند! شاید من هم از پله‌ها پائین بیفتم و یک شاهزاده خانم بدست آورم." و او از اینکه روز بعد دوباره با چراغ‌ها و اسباب‌بازی‌ها، طلا و میوه‌ها تزئین خواهد گشت خوشحال بود.
او فکر کرد: "فردا از هیجان تکان خواهم خورد! من می‌خواهم از تمام شکوهم لذت ببرم. فردا دوباره قصۀ <کلومپه دومپه> و شاید هم قصۀ <ایوده آوده> را گوش خواهم کرد." و درخت تمام شب را ساکت و متفکر ایستاد.
صبح روز بعد خدمتکاران و دختر داخل می‌شوند.
درخت فکر می‌کند: "حالا دوباره تزئین شدن از نو آغاز میشود!" اما آنها او را از سالن بیرون می‌کشند، از پله‌ها پائین می‌برند و در زیرزمین در گوشۀ تاریکی قرار می‌دهند، جائیکه نورِ روز به آنجا نمی‌تابید. درخت فکر می‌کند: "این چه معنی می‌دهد؟ من باید اینجا چکار کنم؟ من چه چیزی احتمالاً در اینجا خواهم شنید؟" و او خود را به دیوار تکیه می‌دهد و فکر می‌کند و فکر می‌کند. ــ ــ و او به اندازۀ کافی وقت برای فکر کردن داشت؛ زیرا روزها و شب‌های زیادی گذشتند و کسی به آنجا نرفت؛ و عاقبت کسی فقط برای قرار دادن چند جعبۀ بزرگ در آن گوشه به آنجا می‌آید. حالا درخت کاملاً از دید مخفی در زیرزمین ایستاده بود؛ آدم باید می‌توانست باور کند که او را کاملاً فراموش کرده باشند.
درخت فکر می‌کند: "حالا در بیرون زمستان است! زمین سفت و با برف پوشیده شده و آدم‌ها نمی‌توانند مرا بکارند! به این خاطر باید حتماً تا بهار اینجا در امان بمانم! چه فکر خوبی کرده‌اند! انسان‌ها چه خوب هستند! ــ کاش فقط اینجا انقدر تاریک و این چنین وحشتناک خلوت نبود! ــ حتی از یک خرگوش کوچک هم خبری نیست! ــ در جنگل وقتی برف می‌بارید خرگوش کوچک چه بامزه از آنجا می‌گذشت؛ بله، حتی زمانی که برای رد شدن از روی من می‌پرید؛ اما آن زمان من نمی‌توانستم این کارش را تحمل کنم. اینجا بطور وحشتناکی خلوت است."
در این وقت موش کوچکی "پیپ، پیپی!" می‌گوید و به جلو می‌جهد؛ و سپس یک موش کوچکتر می‌آید. آنها درخت کاج را بو می‌کشند و بعد از شاخه‌هایش بالا می‌روند.
موش‌های کوچک می‌گویند: "در بیرون سرمای مخوفیست! اما اینجا جای خوبیست! مگه نه، درختِ کاجِ پیر؟"
درخت کاج می‌گوید: "من اصلاً پیر نیستم! درخت‌های زیادِ دیگری هستند که از من پیرترند!"
موش‌ها با کنجکاوی فراوانی می‌پرسند: "از کجا می‌آئی؟ و چه می‌دانی؟ برای ما از زیباترین جاهای زمین تعریف کن! آیا تو آنجا بودی؟ آیا در انبارِ غذا بودی، جائیکه پنیرها روی چوب‌ها قرار دارند و کالباس در زیر سقف آویزان است، جائیکه می‌شود بر روی روغن رقصید، لاغر داخل آنجا شد و چاق از آنجا بیرون آمد؟"
درخت می‌گوید: "چنین جائی را نمی‌شناسم، اما جنگل را می‌شناسم، جائیکه آفتاب می‌درخشد و پرنده‌ها می‌خوانند!" و بعد همه چیز از جوانیِ خود تعریف می‌کند، و موش‌ها قبلاً چنین چیزهائی نشنیده بودند و آنها گوش سپردند و گفتند: "تو چقدر زیاد دیده‌ای! تو چه خوشبخت بوده‌ای!"
درخت می‌گوید "من؟" و به آنچه که خود تعریف کرده بود فکر می‌کند و می‌گوید: "بله، واقعاً زمان‌های لذتبخشی بودند!" ــ اما بعد او از شب عید پاک و از وقتی که با شیرینی‌ها و شمع‌ها تزئین شده بود تعریف می‌کند.
موش‌های کوچک می‌گویند: "اوه! تو درختِ کاج پیر چه خوشبخت بوده‌ای!"
درخت می‌گوید: "من اصلاً پیر نیستم! من تازه در این زمستان از جنگل به اینجا آمده‌ام! من فقط در رشد کردن متوقف شده‌ام."
موش‌های کوچک می‌گویند: "تو چه قشنگ تعریف می‌کنی!" و در شبِ بعد با چهار موش کوچکِ دیگر می‌آیند تا آنها هم به صحبت‌های درخت گوش بدهند، و هرچه درخت بیشتر تعریف می‌کرد، به همان نسبت هم خودش بیشتر همه چیز را شفاف‌تر به خاطر می‌آورد و با خود می‌اندیشید: "آن وقت‌ها زمان‌های کاملاً لذتبخشی بودند! اما آن زمان‌ها می‌توانند بازگردند؛ <کلومپه دومپه> از پله‌ها به پائین افتاد و با این وجود شاهزاده خانم را بدست آورد؛ شاید من هم بتوانم یک شاهزاده خانم بدست آورم!" و به درختِ نرادِ کوچک و ظریف می‌اندیشید که در جنگل رشد می‌کرد؛ او برای درخت کاج یک شاهزاده خانمِ زیبایِ واقعی بود.
موش‌های کوچک می‌پرسند: "کلومپه دومپه" که است؟" و سپس درخت کاج تمام قصه را تعریف می‌کند؛ او می‌توانست هرکلمه را به یاد آورد، و موش‌های کوچک نزدیک بود از هیجان تا نوک درخت بجهند. در شبِ بعد موش‌های بیشتری می‌آیند و در روز یکشنبه حتی دو موش صحرائی هم می‌آیند؛ اما آنها معتقد بودند که قصه قشنگ نیست، و این حرفِ آنها موش‌های کوچک را به شک می‌اندازد، زیرا حالا آنها هم این قصه را چندان با ارزش نمی‌دانستند.
موش‌های صحرائی می‌پرسند: "آیا فقط همین یک قصه را می‌دانید؟"
درخت می‌گوید: "فقط همین یک قصه را! من آن را در خوشبخت‌ترین شبِ زندگیم شنیده‌ام؛ آن زمان فکر نمی‌کردم که من چه خوشبخت بوده‌ام."
"این داستانِ واقعاً رقت‌انگیزیست! آیا قصه‌هائی از چربی یا روغن نمی‌دانید؟ قصه‌هائی از انبار غذا؟"
درخت می‌گوید: "نه!"
موش‌های صحرائی جواب می‌دهند: "بنابراین از شما برای قصه‌تان تشکر می‌کنیم!" و به پیش بقیه موش‌های صحرائی بازمی‌گردند.
عاقبت موش‌های کوچک هم می‌روند و درخت در این وقت آه می‌کشد و می‌گوید: "وقتی این موش‌های کوچکِ متحرک دور تا دور من نشسته بودند و به تعریف کردنم گوش می‌دادند خیلی قشنگ بود! حالا این هم به پایان رسید! ــ اما من به لذت بردن از زمانیکه دوباره مرا بیرون ببرند فکر خواهم کرد!"
اما چه زمانی اتفاق می‌افتد؟ ــ بله، این در صبح یک روز اتفاق می‌افتد، آدم‌هائی می‌آیند و مشغول خالی کردن زیرزمین می‌شوند؛ جعبه‌ها برده می‌شوند، درخت به جلو کشیده می‌شود؛ البته آنها پس از لحظه‌ای او را تا اندازه‌ای خشن دوباره بر روی زمین پرتاب می‌کنند، اما یک خدمتکار او را فوری بطرف پله‌ها، به جائیکه روز روشن ساخته بود می‌کشد.
درخت فکر می‌کند: "حالا زندگی دوباره آغاز می‌گردد! او هوای تازه را و اولین اشعه‌های آفتاب را حس می‌کند ــ و حالا او بیرون از انبار و در حیاط بود. همه چیز خیلی سریع انجام گشت. آنجا در اطرافِ حیاط برای دیدن آنقدر چیزهای فراوانی قرار داشتند که درخت به کلی فراموش کرده بود به خودش نگاه کند. حیاط به یک باغ منتهی می‌گشت که همه چیز در آن شکوفا شده بود؛ گل‌های رز سرخ کاملاً تازه و عطر افشان بر روی حصار آویزان بودند، درختان زیرفون گل داده و پرستوها در آنجا می‌پریدند و می‌گفتند: "شوهرم آمده است!" اما منظورشان درخت کاج نبود.
درخت با خوشحالی به خود می‌گوید: "حالا زندگی خواهم کرد" و ساقه‌هایش را می‌گستراند: اما افسوس، آنها همه خشکیده و زرد بودند؛ و او میان علف‌های هرزه و گزنه دراز می‌کشد و ستارۀ ساخته شده از کاغذِ طلائی هنوز به نوک سرش وصل بود و در نور آفتاب می‌درخشید.
در حیاط تعدادی از بچه‌های سرحالی که در شبِ عید پاک به دور درخت رقصیده و از بودن او خوشحال بودند بازی می‌کردند. یکی از آنها به سمتش می‌دود و ستارۀ طلائی را از سرش می‌کند.
کودک به خود می‌گوید: "ببینم هنوز چه چیزی زیر این درختِ کاج زشتِ پیر قرار دارد!" و قدم بر روی شاخه‌های درخت می‌گذارد، طوریکه آنها زیر چکمه او به صدا می‌افتند. و درخت به تمام گل‌های زیبا و طراوتِ باغ می‌نگرد؛ سپس به خودش نگاهی می‌اندازد و آرزو می‌کند که کاش در همان گوشۀ تاریکِ زیر زمین می‌ماند و به جوانی‌اش در جنگل، به شبِ بامزۀ عید پاک و به موش‌های کوچک که چنان شاداب قصۀ <کلومپه دومپه> را گوش می‌دادند فکر می‌کرد.
درخت پیر می‌گوید: "گذشت! گذشت! کاش وقتی که می‌توانستم لذت می‌بردم! گذشت! گذشت!"
و خدمتکار می‌آید و درخت را در قطعات کوچک می‌برد؛ به اندازه‌ای که می‌توانست یک کیسه را کاملاً پُر کند؛ چوب‌ها در زیر کتری آبجوش سو سو می‌زدند؛ و او آهِ عمیقی می‌کشید و هر آهِ او صدائی شبیه به شلیکِ کوچکی می‌دادند؛ به این خاطر بچه‌هائی که آنجا بازی می‌کردند به آن سمت می‌دوند و در کنار آتش می‌نشینند، به آتش چشم می‌دوزند و داد می‌زنند: "پیف! پیف!" اما درخت با صدای هر انفجاری که یک آهِ عمیق بود به روزِ تابستانی در جنگل فکر می‌کرد، یا به یک شبِ زمستانیْ وقتیکه ستاره‌ها سو سو می‌زدند؛ او به شب عید پاک فکر می‌کرد و به <کلومپه دومپه>، به تنها قصه‌ای که شنیده بود و می‌توانست آن را تعریف کند، و بعد درخت می‌سوزد و خاکستر می‌گردد.
بچه‌ها در باغ بازی می‌کردند و کوچکترین‌شان ستارۀ طلائی را که درخت در خوشبخت‌ترین شبِ زندگیش حمل کرد به سینه زده بود، و حالا عید پاک و درخت هر دو به پایان رسیدند، و همچنین این قصه؛ گذشت، گذشت ــ و تمام قصه‌ها دارای چنین سرنوشتی‌اند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر