قلب‌ها و دست‌ها.


<قلب‌ها و دست‌ها> از او. هنری را در آبان سال ۱۳۸۹ ترجمه کرده بودم.

در دِنور تعداد زیادی مسافر سوار قطار اکسپرس که به سمت شرق حرکت می‌کرد می‌شوند. در یکی از واگن‌ها بانوی جوان و بسیار زیبائی نشسته بود، لباسی شیک بر تن داشت و توسط لوازمی لوکس و مجللِ شایستۀ مسافری با تجربه محصور شده بود. در میان افرادیکه سوار قطار شدند دو مرد جوان نیز بودند، یکی با ظاهری پسندیده، روراست و صریح در گفتار و معاشرت؛ دیگری انسانی نامرتب، عبوس و قوی هیکل که لباسی زمخت بر تن داشت. هر دو بوسیلۀ دستبندی به هم بسته شده بودند.
آنها تنها یک جای خالی برای نشستن پیدا کردند که برعکسِ مسیرِ حرکتِ قطار و روبروی بانوی جذاب قرار داشت. دو مردِ به هم بسته شده آنجا می‌نشینند. بانوی جوان نگاهِ زودگذری به آنها می‌اندازد، خوددار و بی‌علاقه؛ سپس لبخندی دوستداشتنی چهره‌اش را روشن می‌سازد، یک سرخی ملایم بر گونه‌های گردش می‌نشیند، و دست راستِ کوچک خود را که در دستکشی خاکستری رنگ قرار داشت به جلو دراز می‌کند. هنگامیکه او شروع به صحبت می‌کند، صدای پُر، خوش‌آهنگ و موزونش خبر از مهارت صاحبِ صدا به صحبت و واداشتنِ مخاطب به گوش کردنِ حرف‌هایش می‌داد.
"آقای ایستون حالا که شما اصرار دارید من اول صحبت کنم، بنابراین چاره‌ای بجز انجام این کار برایم باقی‌نمی‌ماند. شما وقتی دوستان قدیمیِ خود را در غرب می‌بیند آنها را دوباره بجا نمی‌آورید؟"
مرد جوان با شنیدن آهنگ صدای زن یکه می‌خورد، به نظر می‌رسید که با دستپاچگیِ مختصری در جنگ است، اما او فوری خود را از شر آن خلاص می‌کند و سپس انگشتِ زن را با دست چپ می‌گیرد و با لبخند می‌گوید: "شمائید دوشیزه فیرچایلد، من باید از شما بخاطر دست راستم تقاضای بخشش کنم، در حال حاضر دست راستم مشغول کار دیگریست."
او دست راستش را که از مچ به وسیلۀ دستبندِ براقی به دستِ چپِ مردِ همراهش بسته شده بود کمی بالا می‌آورد. جلوۀ شادی در چشمان دختر کم کم جایش را به ترس و آشفتگی می‌دهد. گونه‌های سرخش بی‌رنگ و لب‌هایش از تعجب و وحشت از هم باز می‌شوند. ایستون، طوریکه انگار لذت برده باشد کمی می‌خندد و قصد داشت دوباره شروع به صحبت کند که دیگری بر او پیشی می‌گیرد. مردِ عبوس صورت دختر را با چشم‌های تیزبین و زیرکِ خود مخفیانه بررسی کرده بود.
"می‌بخشید که من شما رو مخاطب قرار می‌دم، دوشیزه، اما می‌بینم که شما کلانتر رو می‌شناسید. ممکنه شما از ایشون خواهش کنید که وقتِ تحویل دادنم به زندان توصیه منو بکنه. اگه او اینکار رو بکنه سرنوشتم تو زندان خیلی آسونتر می‌شه. کلانتر منو به زندانی در لِونوورت می‌بره. هفت سال بخاطر جعل و تقلب."
دختر نفس راحتی می‌کشد، دوباره رنگ به چهره‌اش می‌نشیند و می‌گوید: "اوه، پس کار شما اینجا در غرب این است؟ شما کلانترید!"
ایستون خونسرد می‌گوید: "دوشیزه فیرچایلد، عزیز من، من می‌بایست مشغول به کار می‌شدم. بال در آوردن خاصیت پول است، و شما می‌دانید وقتی آدم بخواهد از هم‌شأنان خود در واشینگتن عقب نماند محتاج پول می‌شود. من این امکان را در غرب داشتم، و _ حالا، کلانتر بودن شغل بالائی مانند سفیر بودن نیست، اما _"
دختر سرزنده می‌گوید: "سفیر، او دیگر به دیدارمان نمی‌آید. اصلاً ضرورتی هم برای آمدنش نبود. شما باید این را بدانید. بسیار خوب، پس شما حالا یکی از این قهرمان‌های جسور غرب هستید، سوار بر اسب می‌تازید، شلیک می‌کنید و به پیشواز تمام خطرات می‌روید. این با زندگی در واشینگتن تفاوت دارد. جایتان در جمع قدیمیِ ما خالیست."
نگاهِ چشمان دختر به سیاحت می‌پردازند و مجذوب و کمی گشاد شده به سمت دستبندهای براق می‌چرخند.
مرد دیگر می‌گوید: "خودتونو به این خاطر نگران نکنید، دوشیزه، همه کلانترها برای اینکه زندانی‌هاشون فرار نکنن خودشونو با زنجیر به اونا می‌بندن. آقای ایستون به شغلش وارده."
دختر می‌پرسد: "آیا ما شما را بزودی در واشینگتن دوباره خواهیم دید؟"
ایستون می‌گوید: "مطمئناً نه به این زودی‌ها، ترسم از این است که کم کم باید ساکن شوم."
دختر به حرفش اضافه می‌کند: "من عاشق غربم"، چشمانش ملایم می‌درخشند و نگاهش را به طرف پنجره می‌چرخاند. او شروع می‌کند صریح و بدون تعارف به صحبت کردن. "ماما و من تابستان را در دِنور گذراندیم. او یک هفته پیش بخاطر بیمار بودن پدر به خانه بازگشت. من می‌توانستم در غرب زندگی کنم و خوشبخت باشم. من فکر می‌کنم هوای اینجا به من می‌سازد. پول همه چیز نیست. اما انسان‌ها همیشه همدیگر را بد تعبیر می‌کنند و نادان باقی‌می‌مانند ــ ــ"
مردِ عبوس غرولندکنان می‌گوید: "گوش کنید، آقای کلانتر، این اصلاً درست نیست. من تشنه‌ام و تمام روز یه نخ سیگار هم نکشیدم. آیا به اندازۀ کافی صحبت نکردین؟ لطفاً منو به واگن سیگاری‌ها ببرین، موافقید؟ دلم برای یک پیپ لک زده."
دو مسافر به هم زنجیر شده از جا برمی‌خیزند، ایستون با همان لبخندِ خجولانه می‌گوید: "نمی‌توانم درخواست سیگار کشیدن را نپذیرم، او تنها دوست تیره‌بختان است. خداحافط، دوشیزه فیرچایلد. می‌بینید که باید وظیفه‌ام را انجام دهم." او برای وداع دست خود را به طرف دختر دراز می‌کند.
دختر می‌گوید: "حیف شد که شما به شرق نمی‌رانید" و دوباره طرز کلامش اصیلانه می‌گردد. "اما شما باید در هر حال تا لِونوورت به سفرتان ادامه بدهید."
ایستون می‌گوید: "بله، سفر من تا لِونوورت ادامه خواهد داشت."
آن دو مرد با فشار از میان شلوغیِ مسیر به سوی واگن مخصوص سیگار کشیدن براه می‌افتند.
دو مسافر صندلی‌های کنار آنها بیشتر گفتگوهایشان را شنیدند. یکی از آن دو می‌گوید: "کلانتر آدم شایسته‌ای بود. تو این غربی‌ها چند تا آدم درست و حسابی هم پیدا می‌شود."
دیگری می‌پرسد: "برای چنین شغلی بیش از حد جوان بود، مگه نه؟"
اولی می‌گوید: "جوان! اوه، پس هنوز متوجه نشدی؟ آیا تا حال یک بار هم دیدی که پلیسی دستِ چپِ زندانی را به دستِ راستِ خودش دستبند بزنه؟"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر