
<بوی نان> از یوری کازاکوف را در آبان سال ۱۳۸۹ ترجمه کرده بودم.
تلگراف در روز اول ژانویه میرسد.
داسژا در آشپزخانه بود، و شوهرش برای باز کردن در میرود. با سردردی از عرق نوشیِ شب قبل، با زیرپیراهنی، و در حال خمیازه کشیدنْ قبضِ رسید را امضاء و فکر میکند چه
کسی میتواند به این دیری کارت تبریک سال نو فرستاده باشد. بعد خمیازهکشان خبر
کوتاه و غمانگیزِ فوت مادر هفتاد ساله داسژا در روستای دورافتادۀ محلِ زندگیاش را
میخواند.
او وحشتزده فکر میکند که
تلگراف در وقت نامساعدی رسیده است! و زنش را صدا میکند. داسژا گریه نکرد، او فقط
کمی رنگش میپرد، به اتاق میرود، رومیزی را مرتب میکند و مینشیند. شوهرش با
چشمانی کدر به بطری نیمه پُر مشروبِ روی میز نگاه میکند، یک گیلاس را پُر میکند و
آنرا تا آخرین قطره مینوشد. پس از مکث کوتاهی یک گیلاس هم برای داسژا میریزد و
میگوید: "بنوش! خدا میدونه تو سرم چه غوغائی برپاست. اوه، اوه، اوه ... ما هم
روزی خواهیم مُرد. چکار میکنی، برای خاکسپاری میری؟"
داسژا سکوت میکند، دستش روی
رومیزی به حرکت میافتد، بعد مشروبش را مینوشد و مانند نابینایان بسمت تختخواب رفته
روی آن دراز میکشد و میگوید: "نمیدونم."
مرد نزدیک داسژا میشود و به
بدن گرد او نگاه میکند.
"بسیار خوب ... چه باید
کرد؟ چه کاری از دست تو برمیاد!" بیشتر از این نمیدانست چه باید بگوید، به
طرف میز برمیگردد و بار دیگر گیلاسش را پُر میسازد. "ما هم همه روزی به
آسمان خواهیم رفت!"
داسژا تمام روز در خانه به
اینطرف و آنطرف میرفت. سرش درد میکرد، و میهمانیهای سال نو را انجام نداد. او
میخواست گریه کند، اما حوصلۀ این کار را نداشت، او فقط غمگین بود. پانزده سال میگذشت
که مادر خود را ندیده بود، روزیکه از روستا رفت تقریباً هرگز به یاد زندگیِ قبلی
خود نیفتاده بود. و اگر هم آن را به یاد میآورد، بیشتر به دوران کودکی یا به
زمانیکه او هنوز دختر کوچکی بود و از کودکستان تا خانه همراهی میشد مربوط میگشت.
او عکسهای قدیمی را تماشا میکرد
ولی هنوز نمیتوانست گریه کند. مادرش در عکسها چهرهای غریبه و عصبی داشت، چشمانی
کمی بیرون زده و دستانی سنگین و سیاه که سیخ به پائین آویزان بودند.
داسژا شب در بستر مدت درازی با
شوهرش صحبت کرد و عاقبت گفت: "من به آنجا نمیرم! چه خوبیای میتونه این کار
داشته باشه؟ هوای آنجا حالا سرد و گزندهست. و تمام خرت و پرتها را، اگر که چیزی
آنجا بوده باشد، حتماً خویشاوندها تا حالا با خود بردهاند. ما آنجا خویشاوند به
اندازه کافی داریم. نه من به آنجا نمیرم!"
زمستان به پایان میرسد، و
داسژا مادرش را کاملاً فراموش کرده بود. شوهرش خوب کار میکرد، آنها تفریحشان را
میکردند، و داسژا زیباتر و گردتر شده بود.
اول ماه می داسژا نامهای دیکته
شده از خواهرزادهاش میشا که بر روی کاغذی خطدار نوشته شده بود دریافت میکند. او
از طرف عده زیادی از خویشاوندان سلام رسانده و نوشته بود که خانه و لوازم مادربزرگ
دست نخورده و داسژا باید حتماً به آنجا بیاید.
شوهرش میگوید: "برو! با
خیال راحت به آنجا حرکت کن! چیزهای باقیمانده رو خیلی سریع بفروش، و سرِ قیمت زیاد
چونه نزن، وگرنه دیگران هرچی مونده تصاحب میکنند، یا کُلخوز همه چیز رو صاحب میشه."
داسژا حرکت میکند. مدت درازی
بود که به سفر نرفته بود، و مسیر این سفر تا اندازهای طولانی بود. داسژا از سفر
لذت میبرد، با آدمهای مختلفی صحبت کرده و با تعداد زیادی آشنا میشود.
او تلگرافی فرستاده و نوشته بود
که خواهد آمد، با این وجود کسی برای بدرقه و بردنش نیامده بود. او میبایست پای
پیاده برود، اما این هم برایش لذتبخش بود. مسیر محکم و صاف بود و در سمت راست و چپِ آن مزارعِ حول و حوش شهر اسمولنسک خود را گسترانده و در افق جنگلهای آبی رنگِ
کوچکی ایستاده بودند.
داسژا بعد از سه ساعت وارد
روستای خود میشود. بر روی پل جدیدِ رودخانه از حرکت بازمیایستد و مناظر اطراف را
تماشا میکند.
در روستا چیزهای جدیدِ زیادی
ساخته شده بود، ساختمانهای سفید رنگِ دامداریها آنجا را بقدری بزرگ و عوض ساخته
بود که دیگر قابل شناسائی نبود. این دگرگونی اما مورد پسند داسژا واقع نشد.
او در امتداد خیابان میرفت، به
تمام رهگذران خیره مینگریست و سعی میکرد حدس بزند که آنها چه کسانی میتوانند
باشند. او تقریباً کسی را بجا نمیآورد، اما در عوض او برای خیلی از عابرین آشنا
به نظر میآید، آنها میایستادند و از اینکه او آنقدر بالغ و بزرگ شده است تعحب میکردند.
خواهر داسژا از دیدار او خوشحال
میشود، زار زار میگرید و برای روشن کردن سماور به آشپزخانه میرود. داسژا هدیهها
را از ساک درمیآورد. خواهرش هدایا را تماشا میکند، دوباره هق هق گریه کرده و
داسژا را در آغوش میگیرد. میشا کنار اجاق نشسته بود و با تعجب از خود میپرسید که
چرا آن دو گریه میکنند.
دو خواهر برای نوشیدن چای کنار
میز مینشینند، و حالا داسژا مطلع میگردد که خویشاوندان خیلی از وسائل را با خود
بردهاند. یک بچه خوک، سه گوساله، یک بز و مرغها را خواهرش برداشته بود. داسژا
ابتدا از این کارِ خواهر خود کمی میرنجد، اما بعد آن را فراموش میکند، بخصوص
اینکه بسیاری از وسائل و قبل از هرچیز خانه هنوز آنجا بود. بعد از آنکه آن دو
خواهر بقدر کافی چای نوشیده و گپ زدند برای دیدار خانه براه میافتند.
پیرامون ملک شخمزده شده بود،
چیزی که باعث تعجب داسژا میشود، اما خواهرش به او میگوید که همسایهها برای
ویران نشدن زمین این کار را کردهاند. خانه خیلی کوچکتر از آنچه داسژا در حافظه
داشت به چشم میآمد.
پنجرهها بوسیله الوار محافظت
شده بودند و کنارِ در کلیدی آویزان بود. خواهرش مدت زیادی برای بازکردن در بخود
زحمت میدهد، بعد داسژا آزمایش میکند بعد دوباره خواهرش، آندو کلی به خود زحمت
دادند تا توانستند عاقبت در را باز کنند.
داخل خانه تاریک بود، فقط کمی نور
از درزِ الوارهای محافظِ پنجرهها بداخل میتابید. همۀ لوازم داخلِ خانه نشانی از
پوسیدگی و غیرمسکونی بودن خانه میداد، اما بوی نان هم میآمد، و این بو از دوران
کودکی با داسژا چنان همراه و آشنا بود که قلبش به تپش میافتد. او در میان اتاقها
میگشت، اطراف را نگاه میکرد و کم کم چشمش به کمنوری عادت کرد. سقف کوتاه و قهوهایِ سیر بود. عکسها هنوز بر دیوار آویزان بودند، اما تصاویرِ مقدسین بجز یکی که آن هم
در حال افتادن بود همگی ناپدید شده بودند. همینطور سجافهای قلابدوزی شدۀ کنار
اجاق و روی صندوقها هم دیگر آنجا نبودند.
داسژا درِ یکی از صندوقها را
بازمیکند ــ بوی مادر به مشامش میرسد. صندوق حاوی دامنهای سیاه پیرزنانه، روپوشهای
روستائی و یک پالتوی کهنه از پوست گوسفند بود. داسژا تمام آنها را از صندوق خارج
میکند و دانه دانه آنها را خوب تماشا میکند، بعد یک بار دیگر در میان خانه براه
میافتد و به حیاط خالی مینگرد، و چنین به نظرش میرسید که او یک بار همۀ اینها
را در زمان قدیم در خواب دیده و حالا او به محل رویایش بازگشته است.
خبر حراج به همسایهها میرسد و
پیش داسژا میروند. آنها هر قطعه را موشکافانه لمس و معاینه میکردند، اما داسژا
ارزان میداد و اسباب و اثاثیه را خیلی سریع فروخت.
مطلب مهم خانه بود. داسژا در
مورد قیمتها تحقیق کرده و از خبر غیرمنتظره و خوشحالکنندۀ بالا رفتن قیمت خانهها
مطلع شده بود. برای خانه بلافاصله سه مشتری پیدا میشود، دو نفر از همان روستا
بودند و یکی هم از روستای همسایه. اما داسژا خانه را فوری نمیفروشد، زیرا این
نگرانی را داشت که شاید مادرش در خانه پول مخفی کرده باشد. سه روز تمام خانه را
جستجو میکند، با مشت به دیوارها کوبید، تشکها را لمس کرد، به زیرزمین خانه رفت
اما آنجا هم چیزی پیدا نمیکند.
بعد از آنکه او با خریدار بر سر
قیمت به توافق رسید، به شهر نزد محضردار رفته و سند فروش خانه را به مهر و امضای
او میرساند و پول فروش خانه را بحسابِ بانکی خود واریز میکند. دوباره از شهر برای
خواهر خود هدیه میآورد و برای بازگشت به خانه یه سمت مسکو خود را آماده میکند.
هنگام غروب خواهرش میبایست احشام را تیمار میکرد، و چون داسژا میخواست به دیدن
قبر مادرش برود بنابراین میشا او را همراهی میکند.
هنگام غروب آفتاب آنها براه میافتند
و از مسیرِ میانِ دشت میروند. اینجا و آنجا اولین قاصدکها گل داده بودند، علف هنوز
نرم و سبز بود. هوا در نیمه دوم روز ابری و تیره شده بود، اما حالا نزدیکیهای شب
ابرها پخش شده بودند، فقط در افق و در جهتی که داسژا و میشا میرفتند چند تکه ابر
خاکستریِ رنگپریده و صورتی آویزان بودند، چنان دور و چنان ناواضح که انگار در پشت
خورشید در نوسانند.
در دو کیلومتریِ مسیرِ مارپیچ
رودخانۀ پشتِ روستا و در کنار یکی از خمیدگیهای سمت راستِ آن قبرستان مانند شبهجزیرهای
قرار داشت. در گذشته قبرستان بوسیله دیواری آجری محصور شده بود، و مردم از دروازه
بلندی داخل آن میشدند. بعد از جنگ اما مردم دیوارهای صدمه دیده را بخاطر استفاده
از آجرها با خود بردند و فقط دروازه بلند را باقی گذاشتند، و حالا از همه سو کوره
راهی به سمت قبرستان وجود داشت.
در میان راه داسژا از میشا در
باره مدرسهاش پرسید، از واحدهای کار، از سرپرستان و از برداشت محصول؛ داسژا آرام
و متعادل بود. بزودی قبرستان قدیمی که خورشید در حال غروب بر آن نوری قرمز پاشانده
بود دیده میشود. در حاشیههای قبرستان، جائیکه در گذشته دیوار قرار داشت و بوتههای
خاردار میروئیدند، قبرهای بسیار قدیمی قرار داشتند که دیگر مانند قبر دیده نمیشدند
و در کنارشان میشد از میان بوتهها نردههای تازه رنگ شده با ستونهای چوبی هرمی
شکل را دید ــ گورهای دستهجمعی.
داسژا و میشا از میان دروازه
بلند داخل قبرستان میشوند، اول به سمت راست و بعد به سمت چپ میپیچند و از میان
درختانِ تازه سبز شدۀ غوش و بوتههای خوشبو میگذرند. صورت داسژا مرتب بیرنگتر میشد
و دهانش کمی باز مانده بود.
میشا میگوید: "این قبر
مادربزرگ است" و داسژا چشمش به تپۀ فروریختهای میافتد که بر روی آن علفهای
نوک تیز روئیده بودند و از میانشان گل و شن پیدا بود. و صلیب کوچک آبی رنگی از
زمستان تا حالا کج در بالای آن ایستاده بود.
رنگ داسژا کاملاً میپرد و
ناگهان حالش طوری میشود که انگار چاقوئی به سینهاش فرو رفته است، درست همانجائی
که قلب قرار دارد. درد وحشتناکی او را در برمیگیرد، آهی میکشد، زار زار میگرید
و فریاد وحشتناکی میکشد، روی زانوهایش میافتد و چهار دست و پا به سمت قبر میخزد
و کلمات عجیب و غریبی از تهِ حلقش خارج میشود، طوریکه میشا را ترس فرامیگیرد.
"اوهو ...او ... ه ...و
... او ...ه ... و" داسژا زار زار با صدای زیری گریه میکرد، با صورت به قبر
میکوبید و به خاک نمناک چنگ میانداخت. "تو مادرک بینظیرم ... مادرک عزیز و
گرانبهایم، تو مادر بیچارهام ... او ... ه ... و ... او ... ه ... آخ ... هرگز،
هرگز نمیتونیم دیگه همدیگه رو در این دنیا ببینیم! دیگه چطور میتونم بدون تو
زندگی کنم، دیگه چه کسی وقت اندوه دلداریم میده و بغلم میکنه؟ مادرکم، آخه تو
چرا این کار رو کردی؟"
میشا از ترس تند تند و با صدای
بلند نفس میکشید و فریاد میزد: "خاله داسژا، خاله داسژا" و آستینش را
میکشید. هنگامیکه داسژا با صدائی گرفته خود را به جلو خم کرده و شروع به کوبیدن
پیشانی خود بر روی قبر میکند، میشا با عجله به سمت روستا میدود.
بعد از یکساعت، وقتی تاریکی بر
همه جا کاملاً حکمفرما شده بود، اهالی روستا به قبرستان میرسند. داسژا همانطور
آنجا افتاده بود، تقریباً بیهوش، دیگر نه میتوانست گریه کند و نه حرف بزند یا فکر
کند، بلکه فقط از میان دندانِ قفل شدهاش آه بلندی میکشید. صورتش از خاک سیاه و
وحشتناک شده بود.
او را از زمین بلند میکنند،
شقیقهاش را میمالند، تسلیاش میدهند و به خانه میبرند. داسژا متوجه چیزی نمیشد،
با چشمانی گشاد شده به تک تک اهالی روستا خیره نگاه میکرد، و زندگیْ یک شبِ تمام او
را در زیر فشارِ خود نگاه داشت. هنگامیکه داسژا را پیش خواهرش برده و روی تخت قرار
میدهند بلافاصله به خواب فرومیرود.
روز بعد داسژا تدارک بازگشت را
به پایان میرساند و قبل از خداحافظی به همراه خواهرش چای مینوشد. او شوخ بود و
از زیبائی خانهاش در مسکو تعریف میکرد و اینکه چه آسایشی آن خانه به آدم میدهد.
بدینسان داسژا شوخ و متعادل و
بعد از آنکه به میشا ده روبل میدهد راهی سفر به خانه میشود. بعد از دو هفته درِ خانۀ مادر پیرش را میگشایند، کف خانه را میشویند، اسباب و اثاثیه را داخل خانه
میکنند و ساکنینِ جدیدی در آن سکنی میگزینند.
(۱۹۶۱)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر