درخت کریسمس کودکان فقیر.


<درخت کریسمس کودکان فقیر> از فیودور داستایفسکی را در ششم آبان ۱۳۹۲ ترجمه کرده بودم.
 
کودکان مردم عجیب و غریبی‌اند: آنها خود را در افکار و رویا فرو می‌برند. من قبل از عید کریسمس و بعد دوباره حتی در شب عید در گوشۀ مشخصی از خیابان مرتب با پسر کوچکی روبرو می‌گشتم. او با وجود سرمایِ سخت لباسی تقریباً تابستانی بر تن داشت. او با <دست> میرفت، این اصطلاحِ فنیِ آن و معنیش گدائی کردن است. این اصطلاح را این پسرها خودشان اختراع کرده‌اند. کودکانی مانند او به تعداد فراوان وجود دارند، آنها همه‌جا جلوی آدم را می‌گیرند و جملاتِ از حفظ کرده‌ای را زار می‌زنند. این کودک اما زار نمی‌زد، معصومانه و استثنائی صحبت می‌کرد و چشمانش به من با اعتماد نگاه می‌کردند.
یک چنین پسرِ وحشی‌ای اغلب اصلاً هیچ چیز نمی‌داند، نه می‌داند در کدام کشور زندگی می‌کند و نه به کدام ملت تعلق دارد و نه می‌داند که تزار و خدائی وجود دارند یا ــ آری، مردم چنان از جهل زیادِ این دسته از کودکان صحبت می‌کنند که به سختی می‌توان آنها را باور کرد. و با این حال آنها حقیقت دارند.
من یک نویسنده هستم و باور دارم که این <داستان> را خود خلق کرده‌ام. اما به نظرم چنین می‌آید که این داستان زمانی در شب کریسمس در یک شهرِ بزرگ و در سرمائی گزنده واقعاً رخ داده است.
من پسر کوچکی را می‌بینم که در آن روز در زیرزمینِ نمناک و سردی از خواب بیدار می‌شود. او یک بالاپوشِ کهنه بر تن داشت و از سرما می‌لرزید. او به بخارِ نفسی که از دهانش جاری بود نگاه می‌کرد، و چون نشستن بر روی چمدان در گوشۀ زیرزمین کسل کننده بود بنابراین مرتب نفسش را به شدت از دهان به بیرون می‌داد و سپس به گلوله شدنِ بخار و ناپدید گشتنش می‌نگریست.
اما او گرسنه بود و می‌خواست چیزی بخورد. او چند بار به استراحتگاه رفته بود، جائیکه بر روی یک کیسه‌خوابِ کهنه و نازک مادرش خوابیده و یک بقچه مانندِ بالش زیر سرش قرار داشت. چطور او به اینجا آمده بود؟ احتمالاً او همراهِ پسرش از شهرِ دیگری آمده و اینجا بیمار شده بود. زنِ کرایه دهندۀ آن گوشۀ زیر زمین دو روز قبل توسط پلیس دستگیر شده و بقیهِ کرایه کنندگانِ آن محلْ خود را گم و گور ساخته بودند.
پسر در دالان چیزی برای نوشیدن مییابد اما هیچ‌جا تکه نانی پیدا نمی‌گشت، و او دوباره سعی می‌کند مادرش را از خواب بیدار سازد. عاقبت تاریکی او را به وحشت می‌اندازد: مدت‌ها از تاریک شدن هوا می‌گذشت اما هیچکس چراغ را روشن نمی‌کرد. او با دست صورت مادرش را لمس می‌کند و از اینکه مانند دیوار سرد است تعجب می‌کند. او با خود فکر می‌کند "اینجا اما هوا خیلی سرد است!" و در این وقت به یاد کلاهِ کوچکِ خود که در محلِ خوابش قرار داشت می‌افتد. او آن را بر سر می‌گذارد و تصمیم می‌گیرد زیرزمین را ترک کند. و حالا او در خیابان ایستاده بود.
آه خدای من، اینجا دیگر چه شهری‌ست! جائی که او از آن با مادرش آمده بود مانند شب تاریک بود و پنجرۀ خانه‌های کوتاه بمحض غروبِ آفتاب با کرکره بسته می‌گشتند و دیگر کسی در خیابان دیده نمی‌شد. در عوض آنجا گرم بود و به او غذا می‌دادند. اما در اینجا ــ آه، کاش فقط چیزی برای خوردن می‌داشت! و این سر و صدا و همهمه چیست، و چه زیاد نور و انسان و اسب و ارابه وجود دارد ــ  و سرما! از سوراخ‌بینیِ حیوان‌ها که مجبور به تند رفتنند بخار سفیدی بیرون می‌زند، سم‌هایشان از میان برفِ نرم و شُل گاهی با آهنگی روشن بر سنگفرش خیابان کوبیده می‌شوند. و چگونه انسان‌ها همه همدیگر را هُل می‌دهند! و، خدای مهربان، چه میلی به خوردنِ غذا دارد، حتی اگر هم فقط یک تکۀ کوچک از هرچه می‌خواهد باشد. و چه زیاد انگشت‌هایش از سوزِ سرما درد می‌کنند.
و آنجا دوباره یک خیابانِ دیگر است. اما خیابانِ واقعاً زیبائیست. اما آن چه است؟ آه، چه پنجرۀ بزرگی، و در پشت پنجره یک اتاق است، و در این اتاق یک درخت به بزرگیِ سقف قرار دارد، یک درخت کریسمس، یک درخت بزرگ کاج، و بر رویش شعله‌های کوچکِ فراوانی سوسو می‌زنند، چه زیاد سیب و چیزهای طلائی به آن آویزانند، و در اطرافش اسب و عروسک‌های کوچک قرار دارند، و بچه‌ها در اتاق می‌دوند، و همه لباس‌های تمیز و زیبایِ جشن بر تن دارند، و آنها می‌خندند و بازی می‌کنند و می‌نوشند و خوردنی‌های قشنگی می‌خورند. و از آنجا صدای موسیقی هم به گوش می‌رسد، آدم می‌تواند آن را از میان پنجره‌های بزرگ کاملاً شفاف بشنود. پسرِ کوچک نگاه می‌کرد و  شگفتزده شده بود، اما بعد دردِ دستش را احساس می‌کند و به رفتن ادامه می‌دهد.
دوباره او از طریق یک پنجره اتاقی را می‌بیند. در آنجا تعدای از همان درخت کریسمس قرار دارند، اما نه به آن بلندی، و بر روی میزها شیرینی‌های زیادی قرار دارند، قرمز و زرد و سفید و قهوه‌ای، و در پشت میزِ طویلی چهار خانم شیکپوش ایستاده‌اند و به هرکه کنار میز می‌آید از شیرینی‌های قشنگ‌شان می‌دهند. در مرتب بازمی‌گشت و مردم زیادی از خیابان پیش آن خانم‌ها می‌رفتند. پسر ایستاده است و نگاه می‌کند و وقتی در دوباره باز می‌گردد او هم همراهِ بقیهِ مردم داخل می‌شود.
آه، چقدر مردم از دست او عصبانیند، سرش فریاد می‌کشند و می‌خواهند بیرونش کنند! یکی از آن سه خانم سریع به سمتش می‌آید، به او یک کوپک می‌دهد، و بعد در را هم برایش باز می‌کند و او را دوباره به خیابان می‌فرستد ... او چه وحشتی کرده بود! کوپک از دستش با سر و صدا روی پله‌ها میافتد، اما او برای برداشتن پول دیگر قادر به خم کردنِ انگشتانِ به رنگِ آبی و سرخ گشته‌اش نبود.
او تا جائیکه می‌تواند سریع به رفتن ادامه می‌دهد. اما به کجا؟ او به این خاطر که خود را تنها و رها گشته احساس می‌کرد خیلی غمگین است، خیلی تلخ غمگین، و اضطراب می‌خواهد دوباره به سراغش آید. اما ناگهان ــ باز آنجا دیگر چه چیزی دیده می‌شود؟ آنجا مردم تنگاتنگ هم ایستاده و شگفتزده‌اند: در پشت شیشۀ بزرگ سه عروسکِ کوچک با لباس‌های قرمز و سبز نشسته‌اند و یک مردِ سالخورده با یک ویولن بزرگ و دو پیرمردِ دیگر با ویولن‌های کوچک می‌نوازند و سرشان را با ریتم تکان می‌دهند. پسر ابتدا فکر کرد که آنها همگی واقعاً زنده‌اند، اما وقتی حدس زد و مطمئن گشت که آنها عروسک‌اند باید می‌خندید. پسرِ کوچک تا حال چنین عروسک‌هائی را ندیده بود.
او ناگهان احساس کرد که کسی یقۀ کتش را از پشت گرفته است: یک پسرِ بزرگ پشت سرش ایستاده بود، ناگهان بر سرش می‌کوبد، کلاه را از سر او برمی‌دارد و لگد محکمی به او می‌زند. پسر به زمین می‌افتد. اما چون همه چیز رنگ به رنگ می‌گشت و در گوشش چیزی فریاد می‌کشید بنابراین مضطرب و هراسان می‌گردد، از جا می‌جهد و می‌دود و می‌دود تا اینکه خیابان‌های روشنْ پشت سرش قرار می‌گیرند. او از زیرِ یک دروازه به درون می‌خزد و وارد یک حیاطِ غریبه می‌شود و آنجا در پشت دسته‌ای چوب چمباته می‌زند و با خود فکر می‌کند: "اینجا مردم پیدایم نمی‌کنند، و هوا هم تاریک است."
و به این ترتیب او آنجا خود را کاملاً آرام مچاله می‌کند و چمباته می‌زند و به زحمت می‌تواند نفس بکشد. اما ناگهان، کاملاً ناگهانی، حالش خیلی خوب می‌شود، پاها و دست‌هایش دیگر از سوزِ سرما درد نمی‌کردند و او چنان گرمش می‌شود که انگار بر روی نیمکتِ کنارِ اجاق نشسته است. "من اینجا چند لحظه خواهم نشست و بعد دوباره برای دیدن عروسک‌ها میروم"، او در حال فکر کردن به عروسک‌ها لبخند می‌زند. و بعد ناگهان به نظرش می‌رسد که صدای آواز مادرش را می‌شنود، کاملاً آهسته، اما او آن را می‌شنید. "مامان، من خوابیده‌ام ــ آه، اینجا خوابیدن چقدر خوب است."
"بچه، کریسمس شده است، بیا پیش من، به سمت درخت کریسمس."
او فکر می‌کند که این مادر او بوده است، اما نه، آن صدای مادرش نیست. پس چه کسی او را صدا می‌زد؟ پسر او را نمی‌دید، اما کسی خود را روی او خم می‌سازد و تاریکی او را در برمی‌گیرد و پسر دستش را بسوی او دراز می‌کند ــ در این وقت ناگهان ــ آه، چه روشنائی زیادی! چه درخت کریسمسی! همه چیز در اطرافش نور می‌دادند و می‌درخشیدند، همه‌جا عروسک‌های زیبایِ فراوان ــ اما نه، آنها پسران و دختران واقعی کوچکی هستند. آنها در هوا معلقند، آنها او را می‌بوسند و با خود می‌برند. او احساس می‌کند که در نوسان است ــ و آنجا، آری، مادرش آنجاست و برایش سر تکان می‌دهد و با مهربانی به او لبخند می‌زند.
پسر بلند می‌گوید: "مامان! مامان! آه، چقدر اینجا زیباست، مامان!" او کودک‌ها را در آغوش می‌گیرد و می‌خواهد سریع برایشان از عروسک‌ها بگوید. او خنده‌کنان از آنها می‌پرسد: "کدامتان پسر و کدامتان دخترید؟" و همۀ آنها را دوست داشت. آنها به او جواب می‌دهند: "اینجا در نزدِ کودکانِ مسیحْ کریسمس است. اینجا در آسمان همیشه برای تمامِ کودکانی که در روی زمین درخت کریسمس ندارند جشن کریسمس بر پا می‌شود." و او می‌فهمد که همه پسرها و دخترها زمانی بر روی زمین مانند او بوده‌اند.
مادرانِ این کودک‌ها هم آنجا ایستاده‌اند. آنها می‌گریند، و پسرها و دخترهایشان را که حالا به سمت‌شان در پروازند و آنها را می‌بوسند در بین کودکان می‌شناسند. آنها با دست‌های خود اشگ از گونۀ مادرشان پاک می‌کنند و از آنها خواهش می‌کنند که گریه نکنند، زیرا که حالا دیگر وضعشان خیلی خوب است ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر