
<موتی گوچ سرکش> رودیارد کیپلینگ را در دی ۱۳۹۲ ترجمه کرده بودم.
روزگاری برزگری در هند قصد
داشت برای ایجاد مزرعۀ قهوه یک جنگل را بیدرخت کند. وقتی آخرین درخت قطع میگردد
و بوتهها و جوانههای خودرو سوزانده میشوندْ نوبتِ از ریشه درآوردن تنۀ درختها
میرسد. دینامیت هزینهاش زیاد
و آتش بیش از حد خستهکننده است. بهترین روش برای از ریشه خارج ساختنِ تنۀ درختها
به خدمت گرفتن فیل، پادشاه حیوانات میباشد. او یا با عاجهایش ریشهها را از خاک
خارج میسازد یا توسطِ طناب آنها را از زمین بیرون میکشد. بنابراین برزگر فیل
کرایه میکند و آنها را تک تک، جفت جفت یا سه نفره برای کار کردن میفرستاد.
بهترین فیل به بدترین فیلبان تعلق داشت و نام این حیوانِ بیمانند موتی گوچ بود. او در تملکِ کاملِ فیلبانش بود، چیزی که تحت یک حکومت
بومی نمیتوانست ممکن باشد، زیرا موتی گوچ موجودی بود که میتوانست حسادتِ هر
پادشاه را برانگیزد؛ چونکه نامش هم چیزی مانند "مرواریدِ فیلها" معنا
میداد. اما چون کشور تحت سلطۀ انگلیس بود بنابراین دیسا فیلبان اجازۀ مالکیت بیچون
و چرایِ گنج خود را داشت. دیسایِ فیلبان آدم عیاش و خوشگذرانی بود. وقتی توسط
نیروی کارِ فیلِ خود بقدر کافی پول بدست میآورد بیاندازه مشروب مینوشید و بعد
موتی گوچ را با یک میلۀ نصبِ چادر کتک میزد، به این شکل که با آن بر روی ناخن
انگشتِ حساس پایِ جلوئیش میکوبید. البته موتی گوچ در چنین مواردی با پا گذاشتن بر
روی دیسا او را نمیکشت، اما کاملاً دقیق میدانست که وقتی کتک به پایان برسدْ دیسا خرطومش
را در آغوش خواهد گرفت و با صدای بلند خواهد گریست و او را "گلبرگِ کوچکم،
زندگیم و جگرِ روحم" خواهد خواند و به او مشروب برای نوشیدن خواهد داد. ــ
موتی گوچ در واقع الکل را بسیار دوست میداشت، بخصوص عرق نارگیل و برنج، اما اگر
او چیز بهتری برای نوشیدن بدست نمیآورد حتی آّبمیوۀ نخل را هم خوار نمیشمرد ــ
عرق خرما را. دیسا پس از فورانِ چنین احساسی معمولاً در میان پاهای جلوئی موتی گوچ
دراز میکشید و میخوابید و چون او برای این کار معمولاً وسط جاده را انتخاب میکرد
بنابراین موتی گوچ نگهبانش میگشت و نه به اسب، نه به رهگذر و نه به گاری اجازه رد
شدن میداد و به این ترتیب هر بار تا زمانیکه دیسا از خواب بیدار شود ترافیک برپا
میساخت.
بخاطر دستمزدِ بیش از حد بالاْ خوابیدن در طول روز در ساعات کار به شدت ممنوع بود. به این ترتیب دیسا بر روی گردن
موتی گوچ مینشست و فرمان میداد، در حالیکه موتی گوچ با قدرت تنۀ درختها را از
ریشه در میآورد، ــ زیرا که او دو عاج با شکوه داشت، و یا آنها را توسطِ طنابی از
زیر خاک خارج میساخت، ــ زیرا او همچنین دارای دو شانۀ با شکوه بود؛ دیسا در این
حال با پا به پشتِ گوشهای او میزد و او را پادشاهِ فیلها مینامید. موتی گوچ در
شب دویست و پنجاه کیلو علوفۀ سبز با یک لیتر عرق را از گلو به پائین فرو میفرستاد،
و دیسا هم غذای مختصری میخورد و در بینِ پاهای جلوئیِ موتی گوچ تا رسیدن وقتِ خواب
آواز میخواند. دیسا یک بار در هفته موتی گوچ را به ساحلِ رودخانه هدایت میکرد، سپس
موتی گوچ با خوشی خود را در آبِ کم عمق به پهلو قرار میداد و میگذاشت دیسا با یک
بُرسِ نارگیل و یک آجر او را بشوید و ماساژ دهد، تا اینکه یک ضربۀ سنگ او را متوجه
میساخت که خود را به پهلوی دیگر بچرخاند. وقتی مراسم به پایان میرسیدْ دیسا چشمها
و پاهای او را بررسی و گوشهای پهن و بزرگش را بلند میکرد تا ببیند آیا جائی زخم
و یا چرک کرده است. پس از اطمینان از رضایتبخش بودن نتیجۀ این آزمایش هر دو بازمیگشتند
ــ موتی گوچْ سیاه و براق در حال به نوسان آوردن یک شاخۀ قطع شده به درازای سه متر
و نیم و دیساْ در حال بستن موهای بلند و خیسش و خواندن یک ترانه.
به این ترتیب یک زندگیِ صلحآمیز
با دستمزدی خوب در جریان بود، تا اینکه دیسا یک روز این میل را در خود احساس میکند
که دوباره یک بار درست و حسابی دمی به خمره بزند و مست کند. او از ته دل مشتاقِ یک
عیاشی بود. مشروبنوشیهای گهگاهی به درد هیچ چیز نمیخوردند و فقط آگاهیِ مردانگیاش
را میجویدند!
به این خاطر او نزد برزگر میرود
و با گریۀ داغی میگوید: "مادرم فوت کرده!"
برزگر میگوید: "میدانم،
او دو ماهِ پیش در مزرعۀ دیگری فوت کرده است. اما قبل از آن هم یک بار دیگر مُرده
بود، آن زمان تو ــ یک سال پیش ــ پیش من کار میکردی."
دیسا گریهکنان میگوید:
"پس خالهام مرده است! او مثل مادری به من خوبی میکرد. او هجده کودکِ کوچک
از خود باقیگذارده که معدۀ گرسنهشان را من باید سیر کنم" و او پیشانیاش را
بر روی زمین قرار میدهد.
برزگر میپرسد: "این
خبر را چه کسی برای تو آورد؟"
"نامه."
"اما تمام هفتۀ پیش
اصلاً نامهای نرسیده است! برو سر کارت!"
دیسا زار میزد و اشگی حقیقی
چشمانش را پُر ساخته بود: "یک بیماریِ ویرانگر در روستای من شایع شده و همۀ
همسرانم در بستر مرگند!"
برزگر دستور میدهد:
"چیهون باید به اینجا بیاید! او هم از دهکدۀ دیسا میآید." و از او میپرسد:
"چیهون، آیا این مرد دارای همسر است؟"
چیهون جواب میدهد:
"او؟! همسر! هیچ زنی از روستای ما به او نگاه نمیکند! آنها ترجیح میدهند با
یک فیل ازدواج کنند."
و چیهون بلند میخندد؛ دیسا
اما گریه میکرد و فریاد میکشید.
برزگر میگوید: "برو تا
تنبیه نشدهای! سریع برو به کارت برس!"
دیسا با صداقتِ قلبانه
ناگهانیای که به او دست داده بود میگوید: "پس میخواهم حقیقتِ آسمانی را
بگم! دو ماه میشه که دمی به خمره نزدم. من میخوام از زیر آسمونِ این مزرعه براه
دوری برم تا افتضاح به بار نیاد."
بر چهرۀ زارع یک لبخند سو سو
میزند و میگوید: "دیسا، حالا حقیقت را گفتی، و اگر من فقط میدونستم که با
موتی گوچ در زمانیکه تو نیستی باید چه کنم بلافاصله با یک مرخصی موافقت میکردم.
میدونی که او فقط از تو اطاعت میکند."
دیسا میگوید: "آه نورِ آسمان، امیدوارم چهل هزار سال زندگی کنی! من فقط ده روز از اینجا دورم، من به
ایمانم، به شرف و روحم قسم میخورم که بعد از ده روز برمیگردم. آیا حالا اجازه
بخشندهترین جوانههای آسمان را دارم که موتی گوچ را به اینجا بیارم؟"
اجازه داده میشود و با صدای
تیز سوتِ دیسا حیوانِ شکوهمند از زیر سایه دستهای درخت، جائیکه او با دوش گرفتن با
خاک وقت میگذراند تلو تلوخوران به سمت او میرود.
دیسا در برابر فیل میایستد
و میگوید: "نورِ زندگی من، نگهبانِ مستها، کوهِ قدرت، گوشتو بیار جلو!"
موتی گوچ گوشش را به او میدهد
و با خرطومش ادای احترام میکند. دیسا توضیح میدهد: "من قصد رفتن دارم."
موتی گوچ او را درک میکند و
چشمکی میزند؛ او هم مانند استادش پرسه زدن را دوست میداشت: آدم میتوانست چیزهای
خوبِ مختلفی در جاده ببیند.
و دیسا سریع میافزاید:
"اما تو، تو خوکِ پیر و خیکی، اینجا بمون و کار کن!"
موتی گوچ لذتی جعلی از خود
نشان میدهد، اما درخششِ چشمش خاموش میگردد. او از عمقِ روحش از بیرون کشیدن ریشۀ
تنۀ درختها از زمین نفرت داشت. این کار باعث دنداندردش میگشت.
"آه دوستداشتنیترین!
من ده روز از اینجا دور میمونم، حالا زگیلِ وزغ از یک گِل و لایِ خشکشده! پای چپِ
جلوئیتو بلند کن تا بتونم تعدادِ روزها را با چکش بزنم." و دیسا میلۀ چادرِ خیمه را برمیدارد و با آن ده بار بر روی ناخن او ضربه میزند و موتی گوچ در حال
خس خس کردن پایش را از زمین بلند میکرد.
دیسا تکرار میکند: "ده
روز، تو باید همونطور که چیهون به تو دستور میده کار کنی. باید تنۀ درختها رو از
ریشه بکنی و از خاک خارج کنی. حالا چیهونو بلند کن و بذار روی گردنت!" موتی
گوچ به انتهای خرطومش پیچی میدهد، چیهون پایش را داخل آن میگذارد و پس از لحظۀ
کوتاهی خود را بر روی گردن فیل مییابد.
دیسا میلۀ نوک تیزِ هدایتِ
فیل را به او میدهد؛ چیهون آن را مانند آهنگری به سر طاسِ فیل انگار که سندان است
میکوبد.
موتی گوچ ترومپت میزند.
دیسا به او هشدار میدهد:
"مخالفت بیمخالفت، تو خوکِ جنگلِ طبیعی! چیهون حالا برای ده روز فیلبان توست.
و حالا، حیوانِ قلبِ من، به من بگو خداحافظ! آه تو استادِ من، پادشاهم! مرواریدِ
تمام فیلهای خلق گشته! تو زنبقِ گله،
سالم و پاکدامن بمان! خدا برکت بدهد!"
موتی گوچ بعنوان جواب دیسا
را با خرطومش میگیرد و او را دو بار در هوا میچرخاند.
دیسا به برزگر میگوید:
"حالا او کار خواهد کرد. اجازه دارم برم؟"
برزگر سرش را تکان میدهد و
دیسا در بیشه ناپدید میشود. موتی گوچ به سر کارش برمیگردد. ــ
موتی گوچ اما با وجود رفتارِ خوبِ چیهون خود را ناخشنود و ترک گشته احساس میکرد ــ چیهون برایش غذای خوب تهیه
میکرد، زیر چانهاش را غلغلک میداد، فرزندِ خردسالِ چیهون او را پس از کار نوازش
میکرد، همسر چیهون او را "فرزند عزیز" مینامید، اما موتی گوچ درست
مانند دیسا مادرزادی مجرد بدنیا آمده بود و محبتهای خانوادگی در او وجود نداشت.
او مشتاقِ نورِ جهانش، مشتاقِ یک نوشابۀ با طراوت، مشتاقِ خواب از مستی، مشتاقِ ضربههای
کتک و نوازشهای وحشی بود.
با این وجود کار کردنِ او
باعث حیرتِ بزرگ برزگر شده بود. دیسا در این میان در جادهها ول میگشت، تا اینکه به صفوف یک مراسم عروسی از مردمِ کاستِ
خود برخورد میکند و بخاطر نوشیدن، رقصیدن و لذت بردن زمان را از یاد میبرد.
صبح روز یازدهم آغاز میگردد
و دیسا هنوز در مزرعه دیده نمیشود. طناب را از پای موتی گوچ باز میکنند تا او به
سر کار برود؛ او طناب را تکان میدهد، به اطراف نگاه میکند، شانه بالا میاندازد
و مانند کسیکه جای دیگری کار دارد میرود.
چیهون فریاد میزند:
"هوی هو! برگرد! بیا اینجا، تو کوهِ ناقصالخلقه، و منو بلند کن بذار رو
گردنت! بیا اینجا، آه تپۀ زمین، زیورِ کلِ هند، برگرد، یا اینکه من تک تک انگشتهای
چربِ پاهای جلوئیتو قطع میکنم!"
موتی گوچ مؤدبانه غرغره میکند،
اما کوچکترین قصدی برای اطاعت کردن نداشت. چیهون به دنبالش میدود و با طنابی او
را میگیرد. موتی گوچ گوشهایش را مانند چتری به اطراف میگستراند. چیهون میفهمد
که اوضاع مناسب نمیباشد و به این دلیل تلاش میکند با کلماتِ پرطمطراق راضیش
سازد: "اجازه شوخی کردنِ بیمزه با من به خودت نده! حالا برو به آغلت پسرِ شیطون."
پاسخ موتی گوچ
"هررررومپ" بود. این تمامِ پاسخ بود. این و گستردنِ گوشها!
بعد موتی گوچ دستهایش را در
جیبها قرار میدهد، شاخۀ درختی را بعنوان خلال دندان میجود، در سراسر مزرعه ول
میگردد و فیلهای دیگر را که مشغول کار بودند تمسخر میکند.
چیهون جریان را به برزگر گزارش میدهد و او بلافاصله به صحنه میرود و با عصبانیت شلاقش را به صدا میآورد.
موتی گوچ فوری به مردِ سفید احترام میگذارد، او را با خود پانصد متر در بیشه میبرد
و در هوا میچرخاند و سپس او را در ایوانش به زمین میگذارد و در برابرِ خانه میایستد،
سرحال خود را به این سمت و آن سمت تاب میدهد و بطور بامزهای آنطور که عادت فیلهاست
خندهاش را قورت میدهد و صدای خفهای از خود خارج میسازد.
برزگر دشنام میدهد: "ما
او را کتک میزنیم، طوریکه تا حال هرگز فیلی کتک نخورده است! به کالا ناگ و ناضیم زنجیرِ سه متری بدید؛ آنها باید با آن بیست ضربه به او بزنند."
کالا ناگ که معنائی شبیه به
"مارِ سیاه" دارد و ناضیم دو تن از بزرگترین فیلهای گله بودند و یکی از
وظایفشان اجرای مجازاتهای سنگین بود، زیرا که یک مرد قادر به مجازاتِ مناسبِ فیل
نمیباشد.
آنها طبق وظیفه مشغول به کار
میشوند، شلاقِ زنجیری را برمیدارند، آن را با خرطومشان جغ جغ به صدا میآورند و
به سمت موتی گوچ گام برمیدارند تا او را در میان بگیرند. اما موتی گوچ در تمام سی
و نه سالِ عمرش هرگز مورد ضرب و شتم قرار نگرفته بود و از تجربههای تازه بیزار
بود. او با خونسردی انتظار میکشد، سرش را از سمت راست به سمت چپ تکان میدهد و
دقیقاً میسنجید که به کدام قسمت از پهلویِ چربِ کالا ناگ میتواند با عاجش عمیقترین
ضربه را بزند. کالا ناگ خودش دیگر دارای دندان نبود؛ فقط زنجیر نشانی از شأن منصبش
بود، ــ به این دلیل در آخرین لحظه تصمیم میگیرد از موتی گوچ فاصله زیادی بگیرد و
وانمود کند که انگار زنجیر را فقط برای تفریح کردن با خود آورده است. ناضیم هم خود
را بر روی پاشنه پا میچرخاند و به سمت خانه میرود؛ ــ او برای کتک زدن در این
صبح حوصله نداشت. و به این ترتیب موتی گوچ با گوشهای گسترانده تنها در میدان میماند.
برزگر دستور تسلیم شدن میدهد،
زیرا آدم نمیتواند بر فیلی که مایل به کار کردن نیست و همچنین پاهایش هم بسته نمیباشند
آسان پیروز گردد. موتی گوچ آرام راه میرفت و کشتکاری را نظارت میکرد، بر پشت
رفقای قدیمیاش میزد و با
تمسخر از آنها میپرسید که آیا خارج ساختن ریشۀ درختان خوب پیش میرود، سپس انواع
حرفهای بیمعنی در مورد کار و در مورد حقِ فیلها در مورد داشتن وقت بیشتری برای
نهار خوردن میزد،
خلاصه، او اخلاق فاسد میکرد، از
یکی به سمت دیگری میرفت و تا غروب آفتاب حرفهای فتنهگرانه میزد.
چیهون با عصبانیت میگوید:
"اگر نمیخواهی کار کنی، پس نباید غذا هم بخوری. تو یک فیل وحشی هستی، خجالت
بکش! تو اصلاً حیوان تحصیل کردهای نیستی. به جنگلت برگرد!"
در این وقت کودکِ خردسال و
قهوهای چیهون از کلبه به بیرون میخزد و دستِ کوچکِ چربش را به سمت سایۀ هیولاوارِ فیل در جلوی در دراز میکند. موتی گوچ کاملاً دقیق میدانست که کودک عزیزترین چیزِ چیهون میباشد؛ به این خاطر با خرطومش قلابِ دعوت کنندهای میگیرد و بلافاصله
کودکِ خردسال با یک فریادِ شادی خود را بر روی آن مینشاند. موتی گوچ فوری او را
از بالای سرِ پدرش به هوا بلند میکند و کودک با صدای بلند شروع به غار غار میکند.
چیهون وحشتزده فریاد میزند:
"رئیسِ بزرگِ قبیله! من میخواهم همین حالا دوازده عدد کیکِ پخته شده از بهترین
آردها به پهنای نیم متر را در عرقِ نیشکر خیس کنم و به تو بدم و صد کیلو نیشکرِ تازه
قطع شده هم رویش، فقط لطف کن و آرام بگیر، این خپلۀ بیارزش رو که قلب و زندگیمه
دوباره به سلامت پائین بذار!"
موتی گوچ با احتیاط کودکِ
خردسال قهوهای را پائین میآورد و در میان دو پایِ بزرگِ جلوئیش که قادر بود با
آنها تمام کلبۀ چیهون را خیلی راحت لِه سازد قرار میدهد و منتظر غذایِ وعده داده
شده میماند. بخور. نوزادِ قهوهای میخزد و از آنجا دور میشود. سپس موتی گوچ خود
را بدست خواب و خواب دیدن از دیسا میسپارد. یکی از معماهای فراوانی که فیلها را
احاطه کرده این است که بدن عظیمشان تقریباً به خواب احتیاج ندارد. چهار یا پنج
ساعت خواب کافیست ــ آنها دو ساعت قبل از نیمه شب بر روی یک پهلو دراز میکشند و
دو ساعت بعد از ساعت یک بر روی پهلوی دیگرشان. بقیه ساعاتِ ساکت را با خوردن غذا،
با از این پا به آن پا شدن و غرغر کردن و گفتگو با خود میگذرانند.
حالا موتی گوچ از آغلش خارج
میگردد، زیرا این فکر به سراغش آمده بود که احتمالاً میتواند دیسا جائی در جنگلِ تاریک بدون حفاظت و امنیت دراز کشیده باشد. به این خاطر او تمام شب شیپورزنان و با
تکان دادن گوشهایش زیرِ بوتهها را نگاه میکرد. به سمت رودخانه میرفت و از کنار
آب به سمتی که دیسا عادت داشت او را بشوید سیگنالهای ترومپتی میفرستاد؛ اما
جوابی دریافت نمیکرد. او نمیتوانست دیسا را هیچ کجا پیدا کند، در عوض تمام فیلهای
گله از خواب بیدار شدند و یک گروه از کولیها از وحشتِ فراوان فرار کردند.
عاقبت دیسا در سپیده دم در
مزرعه ظاهر میشود. او به شدت مست بود و مجازاتِ خود را با خونسردی انتظار میکشید؛
او حتی خوب میدانست که از مدت مرخصیاش گذشته است، و وقتی میبیند که خانۀ ییلاقی
و مزرعه هنوز بدون آسیب دیدن آنجا هستند نفس راحتی میکشد، زیرا او بخاطر خلق و
خوی موتی گوچ انتظار بدترین پیشامدها را داشت. او خود را با سلامهای بسیار و دروغهای
بیشتر معرفی میکند. موتی گوچ غایب بود. سفرِ تحقیقاتی شبانه گرسنهاش ساخته و برای
صبحانه خوردن رفته بود.
برزگر با عصبانیت دستور میدهد:
"چارپایت را صدا کن!" دیسا چیزی اسرار آمیز را به زبانِ فیلها فریاد میکشد
که بسیاری از فیلبانان معتقدند از چین به هند آمده است، ــ هنگام خلق جهان، هنگامیکه هنوز فیلها آقای جهان بودند و نه انسانها ــ موتی گوچ اطاعت میکند و
فوری میآید. فیلها هرگز چهارنعل نمیدوند؛ آنها با سرعتهای مختلف حرکت میکنند.
وقتی یک فیل بخواهد از یک قطارِ سریعالسیر پیشی بگیرد هم چهارنعل نمیدود، اما از
قطار حتماً جلو میزند. به این شکل موتی گوچ قبل از آنکه چیهون متوجه شود که فیل
در آغل غایب است به درِ خانۀ برزگر میرسد. موتی گوچ خود را به گردن دیسا میاندازد،
با لذت ترومپت میزند و هر دو برای اطمینان از اینکه صدمهای به دیگری نرسیده باشد
همدیگر را از سر تا پا لمس میکنند.
دیسا میگوید: "پسرم و
شادی من! حالا میخواهیم به سر کارمان برویم! بلندم کن."
موتی گوچ او را بر روی گردنش
میگذارد، و به سمت مزرعۀ قهوه براه میافتد تا ریشۀ مزاحمِ درختان را خارج سازد.
حیرتِ برزگر اما خشمش را
ناپدید میسازد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر