در یک شب بهاری.


<در یک شب بهاری> از گی دو موپسان را در اسفند سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

ژانت باید با پسر عمویش ژاک بزودی ازدواج می‌کرد. آنها از دوران کودکی همدیگر را می‌شناختند و به این دلیل عشق در بینشان آن تشریفاتی را نداشت که همیشه در نزد عروس و دامادها دیده می‌شود. آنها بدون آنکه متوجه باشند که همدیگر را دوست دارند با هم بزرگ شده بودند. دختر جوان که کمی طناز بود در واقع چند بار برای لاس‌زدنی بیگناهانه تلاش کرده بود؛ وانگهی مردِ جوان را کاملاً دوستداشتنی می‌یافت و او را با کفایت می‌شمرد، و او هربار که آن دو همدیگر را می‌دیدند پسر را از صمیم قلب می‌بوسید. اما آنها خود را بدون آن لرزشی که بدن را از انگشتان دست تا انگشتان پا می‌پیماید می‌بوسیدند ...
پسر فکر می‌کرد: دخترعموی کوچکم چیز خوبیست؛ و وقتی به او فکر می‌کرد، به این ترتیب تخیلش تنها با آن لطافتِ غریزی‌ای که هر مرد در برابر یک دختر جوان و زیبا احساس می‌کند به کار می‌افتاد. افکارش اما بیشتر از این پیش نمی‌رفت.
اما یک روز ژانت تصادفاً می‌شنود که چگونه مادرش به خاله‌اش گفت ــ به خاله آلبرتا، زیرا خاله لیزون مجرد مانده بود ــ: "من به تو اطمینان می‌دهم که این بچه‌ها فوری عاشق همدیگر خواهند گشت؛ این را آدم خوب می‌بیند. و ژاک درست همان دامادیست که قلبم می‌خواهد.
ژانت از این روز به بعد پسرعمویش ژاک را ستایش می‌کرد. از آن زمان با دیدن ژاک سرخ می‌گشت و دستش در دست مردِ جوان می‌لرزید، وقتی نگاهشان به هم برخورد می‌کرد چشمانش را با شرم پائین می‌آورد، و وقتی ژاک او را می‌بوسید وانمود می‌کرد که مقاومت می‌کند، ــ و این چیزها را چنان خوب انجام می‌داد که ژاک متوجه آنها می‌گشت ... او فهمیده بود، و وقتی لحظات دلپذیر چاپلوسی او را بیشتر از تمایل واقعی به وجد می‌آورد؛ دخترعمویش را محکم در آغوش می‌کشید و در گوشش یک "من دوستت دارم! من دوستت دارم!" نجوا می‌کرد.
از آن زمان یک بغبغو کردنِ لطیف و لاس‌زدن‌های مؤدبانه در انواع لحن‌های عشق حاکم بود؛ آشنائی مطمئنانه از کودکیْ رفتارشان را دو برابر آزادانه و غیر مقید ساخته بود. ژاک در اتاق نشیمن بدون شرم همسر آینده‌اش را در برابر سه بانوی سالمند، مادرش و دو خاله‌اش؛ خاله آلبرتا و خاله لیزون می‌بوسید. روزهای متمادی با او از امتداد رودِ کوچک یا از میان علفزاری که فرش چمنی‌اش از اولین گل‌های بهاری پوشیده شده بود به جنگل می‌رفت. به  این ترتیب روز تعیین شدۀ یکی‌گشتن‌شان را بدون بی‌تابیِ بیش از حد انتظار می‌کشیدند؛ و خیلی بیشتر در لذتی خودخواهانه شناور بودند و از غلغلکِ افسونِ ناز و نوازش کردن‌هایشان، فشردنِ گرم دست‌هایشان و نگاه‌های طولانی و آتشینی که به نظر می‌رسید روحشان در آنها ذوب می‌گردد لذت می‌بردند ... خواهش نامشخصِ یک هماغوشیِ قلبانه آنها را با عذابی شیرین شکنجه می‌داد، و بر روی لب‌های جستجوگرشان یک بیتابی در کمین، منتظر و نوید دهنده نشسته بود ... 
گاهی، وقتی آنها تمام روز را در جو نمناکِ لطافتِ افلاطونی می‌گذراندندْ شب‌ها یک فلجی سخت در قلب احساس می‌کردند و از تهِ دل آهی می‌کشیدند، بدون آنکه بدانند چرا، بدون آنکه بفهمند این انتظار است که آنها را به آه کشیدن واداشته.
هر دو مادر و خواهرشان خاله لیزون این دو عاشق جوان را با لبخندی لطیف نگاه می‌کردند؛ بخصوص خاله لیزون وقتی آن دو را با هم می‌دید دگرگون می‌گشت.
او دوشیزۀ کوچک اندامی بود، کم صحبت می‌کرد، اغلب تنها بود، دائماً بیصدا، و فقط هنگام غذا ظاهر می‌شد، و بعد بلافاصله به اتاقش بازمی‌گشت، جائیکه او خود را حبس می‌کرد. او دارای چهره‌ای خوب، سالخورده و ظریف بود، چشمانی غمگین داشت؛ از طرف افراد خانواده به زحمت به او توجه می‌شد. هر دو خواهرِ بیوه شده برای خود تصوری از جهان داشتند و آن را بعنوان چیز کاملاً بی‌معنی‌ای می‌دیدند. با بزرگ‌ترین اعتماد و با یک شکیبائیِ کمی تحقیرآمیز با دوشیزۀ باکرۀ سالخورده رفتار می‌کردند... در اصل او لیز نامیده می‌گشت؛ او در زمانیکه برانژه بر فرانسه حکومت می‌کرد جوان بود. اما وقتی می‌بینند که او ازدواج نمی‌کند و مطمئناً دیگر ازدواج نخواهد کرد، نامش را به لیزون تغییر داده و او را خاله لیزون نامیدند. حالا او یک بانوی سالخورده، قانع، ویژه و کاملاً هراسان در برابر افرادی از خانواده که تمایل‌شان به او از روی عادت، دلسوزی و بیتفاوتیِ نیکخواهانه تشکیل شده بود.
بچهها هرگز برای بوسیدنش پیش او بالا نمی‌رفتند. فقط ژانت بعضی اوقات داخل اتاقش می‌گشت. وقتی می‌خواستند با او صحبت کنند کسی را بدنبالش می‌فرستادند. بزحمت می‌دانستند که اتاق کوچکی که این بیچاره زندگی‌اش در آن در انزوا جاری بود کجا قرار دارد ... او مطلقاً هیچ شغلی نداشت. در زمان غیبتش از او هرگز صحبتی نمی‌گشت. به او هرگز فکر هم نمی‌کردند. او به آن موجودات فراموش شده‌ای تعلق داشت که حتی برای نزدیکترین خویشاوندان هم ناشناس و در واقع کشف ناشده باقی‌می‌مانند، که مرگشان در یک خانه خلاء ایجاد نمی‌کند، کسانی که نمی‌فهمند در هستی و عادات یا در عشق همنوعشان نفوذ کنند.
او با گام‌های کوچک، سریع و خفه راه می‌رفت؛ هرگز صدائی از او خارج نمی‌گشت، هرگز به چیزی تنه نمی‌زد و به نظر می‌رسید که به اشیاء از خصوصیات سکوتِ مطلق خبر می‌دهد. دست‌هایش می‌توانستند از پنبه باشند؛ اینچنین سبک و با احتیاط همه چیز را بدست می‌گرفت.
وقتی کسی "خاله لیزون" می‌گفت، به این ترتیب این دو کلمه در تصور شنونده تأثیر بیشتری از اینکه انگار آدم "قهوه‌جوش" یا "قوطی شکر" گفته است نمی‌گذاشت. لوش سگِ ماده دارای هویتی واضح بود؛ او دائماً ناز و نوازش می‌گشت و صدا زده می‌شد: "بیا، لوش عزیزم، لوش کوچولوی قشنگم!" برای مرگِ او حتماً به مراتب بیشتر می‌گریستند.
پسرعمو و دخترعمو باید در آخر ماهِ مه ازدواج می‌کردند. این دو جوان فقط چشم در چشم و دست در دست زندگی می‌کردند؛ آنها یک‌دل و یک‌روح شده بودند. در این سال ابتدا دیر و مرددانه بهار شده بود. در شب‌های روشنِ یخبندان و صبح‌ها در مهِ سحرگاهی دندان‌ها هنوز از سرما به هم می‌خورد. بعد ناگهان بهار با قدرت از راه می‌رسد. چند روز گرم و کمی بخاردار کافی بودند تا عصاره‌ای که هنوز در زمین در خواب بود را به جنبش اندازد. برگ‌ها مانند یک معجزه خود را می‌گستراندند، و همه‌جا یک رایحۀ مست‌کننده و خواب‌آور از غنچه‌ها و گل‌ها شناور بود.
عاقبت در یک بعد از ظهر، خورشید بخارِ به آن پیرامون هدایت گشته را جذب و با تابشی پیروز زمین را روشن ساخته بود. شفافیتِ صاف آفتاب بر تمام سرزمین جاری بود و در تمام چیزها نفوذ می‌کرد، در گیاهان، حیوانات و انسان‌ها. پرندگان غژغژ فریبنده و جستجوگرانه‌ای می‌کردند و بال بال می‌زدند. ژاک و ژانت تمام روز را در کنار همدیگر بر روی نیمکتی در جلوی در بزرگ قصر نشسته بودند. خوشبختیِ تازه آنها را می‌ترساند؛ آنها ترسوتر از همیشه بودند. آنها احساس می‌کردند که در درونشان مانند درون درختان چیزی در حرکت است و جرئت نمی‌کردند به تنهائی خارج شوند. نگاهشان نامشخص بر برکه‌ای که آن پائین قرار داشت و قوهای بزرگ در آن در تعقیب هم بودند نشسته بود.
آنها ابتدا وقتی شب می‌شد احساس راحتی و آرامتر بودن می‌کردند؛ بعد از غذا کنار پنجرۀ بازِ اتاق نشیمن لم می‌دادند و عاشقانه حرف می‌زدند، در حالیکه هر دو مادر در زیر نورِ گِرد آباژور ورق بازی می‌کردند و خاله لیزون برای فقرای محله جوراب می‌بافت.
در فاصله‌ای دور از برکه یک تک درخت نوکِ بلندش را می‌گستراند و ناگهان از میان برگ‌های سبز و تازه‌اش نورِ نقره‌ای ماه می‌شکند. قرص نور از میان شاخه‌هائی که خود را به سمت آسمان بلند ساخته بودند به آرامی در حرکت بود. بر روی تمام جهان یک نورِ خفیف جادوئی که بخارها و رویاهای غمگینان، شاعران و عشاق خود را در آن تاب می‌دهند پاشیده می‌گشت ...
آن دو جوان تابش ماه را تماشا می‌کردند؛ سپس، هنگامیکه اعتدال ملایم شب در آنها جاری می‌گشت و بافتن شفق بر روی چمن‌ها و انبوه درختان آنها را فریبنده جادو می‌کرد، آنها بیرون می‌رفتند و با گام‌های آرام در چمنزار بزرگ و زیر نور مهتاب تا برکه قدم می‌زدند.
در این بین هر دو مادر چهار بار بازی ورقِ شبانۀ خود را به پایان رسانده و پلک چشم‌هایشان شروع به روی هم افتادن می‌کردند؛ آنها مایل بودند استراحت کنند.
یکی از آنها می‌گوید ما باید بچه‌ها را صدا کنیم.
دیگری سریع به سمتی از باغ که سایه اندام آن دو جوان آهسته قدم می‌زدند نگاه می‌کند و می‌گوید:
ــ بهشون هنوز اجازه بده! هنوز بیرون خیلی قشنگه. لیزون می‌تونه منتظرشون بمونه. مگه نه، لیزون؟
باکرۀ سالخورده چشم‌هایش را ناآرام بالا می‌آورد و با صدای وحشتزده‌ای جواب می‌دهد:
ــ البته، من منتظرشون می‌مونم.
سپس هر دو خواهر به رختخواب می‌روند.
وقتی آن دو خارج می‌گردند، خاله لیزون هم از جا بلند می‌شود، کارِ شروع کرده را همراه با کاموا و میلۀ بلندِ کاموا بر لبه دسته صندلی راحتی قرار می‌دهد و آرنج دستش را به لبۀ پنجره تکیه می‌دهد تا از این شب دوستداشتنی لذت ببرد.
دو عاشق هنوز در چمنزار قدم می‌زدند، از برکه تا پله‌ها و از پله‌ها تا برکه. آنها دست‌های هم را می‌فشردند و دیگر صحبت نمی‌کردند، طوریکه انگار آنها کاملاً ناپدید شده‌اند و فقط قسمتی از این قصۀ جادوئی را تشکیل می‌دهند. نگاه ژانت ناگهان در قاب پنجره به سایۀ بانوی سالخورده می‌افتد. توقف می‌کند و می‌گوید:
ــ ایست، خاله لیزون مراقب ماست.
ژاک به بالا نگاه می‌کند.
ــ واقعاً، خاله لیزون مراقب ماست.
بعد آنها بدون توجه مانند قبل به رفتن ادامه می‌دهند، آنها مانند قبل در رویا بودند و عاشق. اما چمن پُر از شبنم بود. هوا سرد گشته و آنها احساس سرما می‌کردند.
ــ ژانت می‌گوید بهتر نیست داخل خانه شویم؟
ژاک سری تکان می‌دهد و آنها دوباره داخل خانه می‌شوند.
وقتی آنها داخل اتاق نشیمن می‌گردند خاله لیزون دوباره نشسته و مشغول بافتن جوراب بود؛ انگشت‌های کوچک و لاغرش انگار از خستگی کمی می‌لرزیدند.
ژانت خود را به او نزدیکتر می‌سازد.
ــ خاله، ما حالا می‌خواهیم برای خوابیدن برویم.
بانوی سالخورده چشمانش را می‌گشاید. چشم‌هایش انگار که گریسته باشد سرخ بودند. اما ژاک و عروسش توجه‌ای به آن نکردند. مردِ جوان فقط متوجه می‌گردد که شبنم از کفش چرمی نازکِ دختر چکه می‌کند. او وحشتزده می‌پرسد:
ــ آیا پاهای کوچکِ زیبایت سردشان نیست؟
ناگهان انگشتانِ خالۀ سالخورده چنان شدید شروع به لرزیدن می‌کنند که جوراب نیمه‌بافته به زمین می‌افتد و گلوله کاموا تا فاصله‌ای دور بر روی زمین می‌غلتد. او صورتش را در دست‌هایش مخفی می‌سازد و شروع به گریستن می‌کند؛ زار زار گریستنی متشنج و شدید.
هر دو با عجله به سویش می‌روند؛ ژانت زانو می‌زند و دست‌های لرزان او را از روی چشم‌ها برمی‌دارد.
ــ خاله لیزون، چه شده؟ چرا گریه می‌کنی؟
بانوی سالخورده به لکنت می‌افتد؛ به نظر می‌رسید که صدایش در اشگ‌هایش جاری می‌گردند و لرزشی در بدنش می‌افتد.
ــ چون ... چون ... ، چون او از تو پرسید ... که آیا پاهای کوچک و زیبایت ... سردشان نیست ... این را ... کسی به من هرگز نگفت ... به من هرگز! ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر