
<مردی در زیر تخت> از افرائیم کیشون را در مهر سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.
کوروسلپو به تئاتر میرود. اما
نمایش بخاطر بیماریِ بازیگرِ اصلی لغو شده بود و او بجای ساعت یازده ساعت هشت به
خانه بازمیگردد. همسرش فوقالعاده دوستانه با او مواجه میشود، اما این برای او
بیتفاوت بود. او به سمت راست و چپ نگاه میکند و با عصبانیت میگوید:
"پای چه کسی زیر تخت
است؟"
همسرش با خنده جواب میدهد:
"اینها پا نیستند. اینها کفشهای تو هستند که زیر تخت پرت کردی."
"تو مطمئنی که کفشهای من
هستند؟ بسیار خوب. من حالا یک گلوله به کفِ کفشم شلیک میکنم."
از زیر تخت صدای سرفه عجیب و
غریبی به گوش میرسد و جوانی مانند یک تمساح از زیر تخت خارج میشود.
کوروسلپو میگوید: "کاملاً
خاکی شدهاید. شما اصلاً که هستید؟"
مرد جوان سکوت میکند.
"چرا ساکتید؟ جواب بدهید!
من فکر کنم که این حق را داشته باشم از شما سؤال کنم! شما یا یک دزد هستید، یا
دوست خانوادگی، یا یک دیوانه!"
در این وقت مرد جوان تصمیم میگیرد
نقش یک دیوانه را بازی کند. او سه بار به بالا میجهد، بر روی یک پا جست و خیز میکند
و دستهایش را به اطراف میگشاید.
کوروسلپو با تعجب میپرسد:
"چکار میکنید؟"
"من یک پرندهام. من پرواز
میکنم."
خانم کوروسلپو شروع به خندیدن
میکند.
مرد جوان میگوید: "خنده
ندارد. مسخره کردن آدم بیمار یک گناه است."
کوروسلپو میگوید: "که
اینطور، پس شما یک دیوانه هستید؟"
"من یک پرندهام! من پرواز
میکنم! پنجره را باز کنید و من از پنجره به بیرون پرواز خواهم کرد."
کوروسلپو میگوید:
"ببینید، وقتی پرندهای به داخل خانه کسی وارد میشود او را در قفس میکنند.
من میگذارم که شما را در قفس کنند. از این گذشته، شاید هم شما اصلاً دیوانه
نباشید؟"
مرد جوان میگوید: "چرا،
هستم" و با ترس به چوبدستیای که کوروسلپو در دست داشت نگاه میکند و میگوید:
"من یک دیوانۀ بیخطرم."
"این را فقط یک پزشک
روانشناس میتواند تشخیص دهد. کاتیا، فوری به دارالمجانین تلفن کن، باید یک پزشک و
دو خدمه بیایند. سریع!"
مرد جوان میگوید: "بهتره
که بگذارید من به خانه بروم. من یک دیوانۀ بیخطرم ... از من در خانه مراقبت میکنند."
"نه! این برای تمام شهر یک
خطر است."
آنها مدت درازی منتظر پزشک میمانند.
مرد جوان در گوشهای ایستاده بود و هر از گاهی ادای پرواز یک پرنده را درمیآورد.
عاقبت پزشک و دو خدمه میآیند.
پزشک سریع میپرسد: "بیمار
کجاست؟"
"او آنجا ایستاده است. من
کمی زودتر به خانه بازگشتم و او را در زیر تختِ همسرم پیدا کردم. من از او پرسیدم
که چگونه زیر تختِ همسرم رفته است، و او به من جواب داد: <من یک دیوانهام!>
آقای دکتر، او را معاینه کنید!"
دکتر نگاهی به زن جوان و مرد
جوان میاندازد. او وضعیت را بدرستی درک میکند و از آنجائیکه خودِ او در خانه همسر جوانی داشت فکر میکند این امکان وجود دارد که او هم بتواند یک پا در زیر تختِ همسرش کشف کند. او از دست مردانِ جوانی که زنان متأهل را گمراه میکنند عصبانی
بود، بویژه مجرمی که در برابرش ایستاده بود.
او با خشونت میگوید:
"بروید به دستشوئی. من شما را معاینه خواهم کرد!"
مرد جوان در دستشوئی تصمیم میگیرد
که نقش دیگری بازی کند. او با دست صلیبی بر سینه خود میکشد و به پزشک میگوید:
"ببین، اگه خواستی به بهشت
بری منو خبر کن. من کلید بهشت رو دارم!"
دکتر میگوید: "پس پطرُس
مقدس تو هستی؟"
مرد جوان جواب میدهد:
"درست حدس زدی"
"برای من فقط یک چیز
جالبه: چطور پطرُس تونست زیر تخت بره؟"
"راههای خدا بیپایانند!"
دکتر با عصبانیت فریاد میزند:
"کافیست! لباس دیوانهها را تنش کنید و محکم ببندیدش!"
مرد جوان با رنگی پریده میگوید:
"اجازه بدید. این چه معنی دارد؟ شما حق ندارید ..."
"شما بزودی خواهید دید که
من دارای چه حقی هستم! من میگذارم شما را در سلول انفرادی حبس کنند ... من میگذارم
آب سرد روی سرتان بریزند."
مرد به خود میگوید:
"باختم" و کوشش میکند خود را از دست خدمهها رها سازد.
نبرد سختی درمیگیرد، خدمهها
برای نگاه داشتنِ دستهایش او را کتک سختی میزنند و دکتر با لذتِ آشکاری به این
صحنه نگاه میکرد.
مرد جوان تقریباً گریهکنان میگوید:
"دکتر، بگوئید مرا رها کنند! من میخواهم حقیقت را بگویم!"
"قبول! ولش کنید! حرف
بزن."
"من دیوانه نیستم."
"چطور در یک خانۀ غریبه
زیر تخت خانم رفتید؟"
"آقای دکتر! نبرد بخاطر
زنده ماندن، بیکاری ــ آدم باید به هر کاری دست بزنه!"
"آیا شما دزد هستید؟"
مرد جوان با کشیدن آهی مصنوعی
میگوید: "بله. اما این بار هیچ چیز ندزدیدم. بگذارید که من بروم."
دکتر میگوید: "نه. من
حامی دزدها نیستم!"
او گوشی تلفن را برمیدارد و
شمارهای را میگیرد:
"الو! دوشیزه! لطفاً اداره
پلیس! آقای پریستاف؟ من دکتر اورلو هستم. ما یک دزد گرفتیم. وُریانسکایا 7، خانه
شماره 10. او را بازداشت کنید!"
دکتر بعد از آمدن پریستاف میگوید:
"آقای خانه این جوان را زیر تختِ همسرشان پیدا کردند. او اول نقش یک دیوانه را
بازی کرد، بعد اعتراف کرد که یک سارق است."
پریستاف هم در خانه همسرِ جوان و
زیبائی داشت. او فکر کرد: من تمام روز را مشغول خدمت کردنم و در این بین ..."
خشمی کور او را در بر میگیرد.
"آدم حقهباز. دزدی میکنی!
بهت نشان خواهم داد. همدستانت کجا هستند؟ اعتراف کن، وگرنه ..."
او دستش را بلند میکند، و مرد
جوان به گوشهای پرتاب میشود.
"این پیشپرداخت بود. صبر
کن، پسرک. در اداره پلیس باطوم لاستیکی را خواهی شناخت."
مرد جوان داد میزند:
"آقای پریستاف" و خود را جلوی پای او میاندازد: "این ناعادلانه
است. من دزد نیستم. من یک دوست قدیمیِ خانم خانهام. هنگامیکه من پیش او بودم،
شوهرش بطور غیرمنتظره به خانه بازگشت."
پریستاف میگوید: "نام و
مشخصات."
"من وکیل هستم، سی و پنج
ساله، متأهل، تا حال مرتک جرمی نشدهام. اجازه دارم خود را معرفی کنم؟ ــ دکتر
گالکین! از آشنائی با شما خیلی خوشحالم!"
پریستاف کوتاه میپرسد:
"شماره تلفن؟"
چنین و چنان.
پریستاف شماره را میگیرد. بعد
میگوید: "منزل گالکین؟ خانم گالکین؟ ما شوهر شما را در زیر تختِ خانم
کوروسلپو پیدا کردیم. ما باید با او چه کنیم؟ آه! بسیار خوب."
او گوشی را میگذارد و با
خوشحالی میگوید:
"شما باید فوری به خانه
بروید."
آقای خانه در اتاق انتظار
گالکین را متوقف میسازد.
"پس تو دوست کاتیا هستی؟ و
تو میخواستی پرواز کنی، پرنده؟ بفرما ــ پرواز کن!" و او را به پائین پلهها
پرت میکند.
او در خانه توسط زنش هم کتک میخورد.
گالکین در حال آه کشیدن به خود میگوید:
آیا اصلاً نیاز به این کار بود؟ اگر آدم دروغ نگوید فقط توسط یک شوهر کتک میخورد!
آیا نگفتن حقیقت ارزشش را دارد؟ اشتباهات آدم را باهوش میسازند! دفعه بعد ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر