
<شب
قبل از کریسمس> از نیکلای
واسیلیویچ گوگول را در آذر سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.
آخرین روز قبل از کریسمس به پایان رسیده و یک شبِ زمستانیِ شفاف شروع گشته بود. ستارهها در آسمان میدرخشیدند، ماه برای تاباندنِ نور به انسانهای خوب و به تمام جهانِ باشکوهْ بالا آمده بود تا همه با
شوق آوازهای مذهبی بخوانند و مسیحِ نجاتدهنده را ستایش کنند.
سرما و یخبندان از صبح رو به افزایش گذارده بود؛ در عوض
اما چنان سکوتی برقرار بود که آدم میتوانست صدای دندانقروچۀ برفِ
منجمد در زیر چکمه را از پانصد متری بشنود. هنوز هیچ تجمعی از پسربچهها در زیر
پنجرهها دیده نمیگشت؛ فقط ماه مخفیانه بداخل
اتاقها مینگریست، طوریکه انگار میخواهد دخترانی که خود را میآراستند را برای بیرون رفتن و
دویدن بر روی برفِ تُرد صدا بزند. در این هنگام از دودکشِ یک خانهْ ابری انبوه از دود رو به بالا اوج میگیرد و همزمان همراهِ با دود یک ساحرهْ سوار بر دستهجاروئی به بالا
میراند.
اگر در این وقت دستیار قاضی از زوراچینزی با یک درشکۀ سه اسبه، با پالتوی
پوستِ بره و کلاهِ مدل اولانۀ آبی رنگش با آستری از پشم
گوسفند، با شلاقِ بافته شدۀ اهریمنیاش که با آن درشکهچیِ خود را به راندن وامیداشتْ از آنجا میگذشت، بنابراین قطعاً متوجۀ ساحره میگشت، زیرا هیچ جادوگری در جهان نمیتواند از دستِ دستیارِ قاضی از
زوراچینزی بگریزد. او دقیقاً میداند که خوک چند بچه برای هر
زنی میزاید، چند بومِ نقاشی در صندوق دارد و کدام مرد لباس یا
وسیلۀ کسب و کارش را روز یکشنبه در میخانه گرو میگذارد. اما دستیارِ قاضی از
زوراچینزی از آنجا عبور نکرد؛ کارِ مربوط به غریبهها به او چه ربطی دارند: او منطقۀ خودش را دارد. با این حال ساحره چنان اوج
گرفته بود که فقط مانند لکۀ سیاهِ کوچکی به چشم میآمد. اما هرجا که این لکۀ سیاه خود را نشان میدادْ ستارهها یکی پس از دیگری ناپدید میگشتند. جادوگر بزودی آستینهایش از ستاره پُر شده بود. سه
یا چهار ستاره هنوز در آسمان میدرخشیدند. ناگهان در سمت مقابلِ
این لکهْ یک لکۀ کوچکِ دیگر نمایان و از طول و پهنا بزرگتر میگردد و دیگر
فقط یک لکۀ کوچک نبود. اگر یک فردِ نزدیکبین حتی چرخهای درشکۀ کمیسر را بجای عینک بر روی بینی مینشاندْ اما باز هم قادر به تشخیص آن نبود. او از جلو کاملاً مانند یک فردِ
آلمانی دیده میگشت: یک پوزۀ باریک که مدام در حرکت بود و به هر چیز که
برخود میکرد آن را میبوئید، مانند خوکهای ما به دورِ دایرهای به بزرگیِ یک سکۀ پنج کوپکی
میچرخید و حرکت میکرد؛ پاهایش چنان نازک بودند که
اگر نمایندۀ دولت از جرسکاو چنین پاهائی میداشتْ با اولین پرش در رقصِ قزاقی میشکستند. در عوض اما از پشت مانند دادستانی در یونیفرم دیده میگشت، زیرا که
در پشتش یک دم دراز و تیز آویزان بود، همانطور که یک یونیفرمِ مدرن آن را داراست؛
فقط آدم از ریش بزیِ پائینِ پوزه و دو شاخِ کوچکِ روی سرش که سفیدتر از جاروی دودکش
نبودند میتوانست تشخیص دهد که آن لکه نه یک آلمانی و نه یک
دادستانْ بلکه شیطان است که فقط برایش همین یک شب باقیمانده، و اجازه دارد که
در جهان پرسه بزند و انسانهای خوب را برای انجام گناه
گمراه کند. او باید فردا با اولین ضربۀ ناقوس کلیسا برای عبادت صبحگاهیْ با
دُمِ لای پا گذارده بلافاصله به سوراخش برود.
شیطان دزدکی خود را به نزدیک ماه میرساند و دستش را برای گرفتن او دراز میکند، اما دوباره سریع دستش را طوریکه انگار آن را سوزانده باشد به عقب میکشد، انگشتهایش را میمکد و خود را بر روی یک پا
ناآرام و سریع میجنباند. سپس دستش را به سمت دیگرِ ماه میبرد، اما دوباره به عقب میجهد و دست خود را میکشد. با وجود این ناکامیها اما شیطانِ باهوش دست از
حیلههایش نمیکشد. او دوباره به کنار ماه میرود و با هر دو دست آن را میگیرد و همزمان مانند کشاورزی که
با دستِ برهنه برای چپقش آتش میآوردْ با دهانی کج و فوتِ مدام
آن را از یک دست به دستِ دیگر پرت میکند؛ عاقبت او ماه را در جیب میگذارد و انگار اصلاً چیزی اتفاق نیفتاده است به رفتن ادامه میدهد.
در دایکانکا کسی متوجه نگشت که شیطان ماه
را دزدیده است. البته کارمندِ شهرداریِ منطقه، هنگامیکه چهار دست و پا از میخانه
بیرون آمدْ دید که ماه در آسمان ناگهان میرقصد، او آن را با قسم خوردن به تمام اهالی دهکده تعریف کرد؛ اما مردم
سرهایشان را تکان میدادند و او را حتی مسخره میکردند. اما چه چیز میتوانست شیطان را به چنین عملِ غیرقانونی
تحریک کرده باشد؟ دلیل زیر: او میدانست که قزاقِ ثروتمند شوب توسط کاستر به خانۀ کوتژا دعوت شده است، مهمانیای که بعلاوه نماینده دولت، یکی از خویشاوندان کاستر که خوانندۀ گروه کُر اسقف بود و کت آبی رنگی میپوشید و صدای بالائی داشت، بالاتر از بالاترین صدای باس، قزاق سوهِربیهوس و
چند مهمان دیگر باید دعوت شده باشند؛ گذشته از کوتژا همچنین عرق میوه شیرین، عرق زعفران و غذاهای فراوان دیگری نیز وجود داشتند.
البته دختر شوب که زیباترین دختر در سراسر دهکده بود باید در خانه میماند، و مطمئناً آهنگر که جوانی قوی هیکل و برای شیطان نامطبوعتر از وعظهای پ. کوندرات بود
پیش این دختر میرفت. آهنگر در اوقات فراغت خود نقاشی میکرد و در تمام منطقه از بهترین نقاشان بحساب میآمد. حتی کاپیتان الــکو که هنوز در آن زمان زنده بودْ گذاشت که او یک بار
به پولتاوا بیاید و نردههای چوبیِ کنار خانهاش را رنگ کند. تمام کاسههائی که قزاقهای دایکانکائی سوپهای چغندر خود را از آن میخوردندْ توسط این آهنگر نقاشی شده بود. آهنگر مرد خداترسی بود و اغلب عکس
قدیسین را نقاشی میکرد؛ هنوز هم میتوان در
کلیسای لوکاس اوانگلیست او را دید. اما
پیروزیِ هنر او عکس کشیده شده بر دیوارِ سمتِ راستِ دالانِ کلیسا بود که بر
آن پطروس مقدس را کشیده بود، صحنهای را که او در روز قیامت با کلیدهائی در دست شیطان را از جهنم بیرون میراند؛ شیطان پایان خود را حدس زدهْ با وحشت خود را به این
سمت و آن سمت پرت میکند، در حالیکه مجرمینِ زندانی
او را با شلاق، چوب و هرچه که به دستشان میآید میزنند و از جهنم بیرون میکنند. هنگامیکه نقاش بر روی تختۀ بزرگی این صحنه را میکشید، شیطان کوشش فراوانی کرد تا مزاحم کار او شود: او بطور نامرعی دست
نقاش را میلغزاند، از کورۀ جهنم خاکستر میآورد و بر روی عکس میپاشاند؛ اما با تمام این کارها
نقاشی به پایان میرسد، تخته را به کلیسا آورده و به دیوارِ سمتِ راستِ
دالانِ کلیسا آویزان میکنند، و شیطان از آن زمان قسم
میخورد که از آهنگر انتقام بگیرد.
شیطان فقط یک شب اجازه داشت بر روی جهانِ خدا پرسه زند؛
اما در این شب هم وسیلهای میجست تا عطشِ خشمِ خود به آهنگر را سیراب سازد. برای این منظور تصمیم گرفت
که ماه را سرقت کند، با این امید که چون شوبِ سالخورده تنبل و کُند بود و دیگر اینکه او اصلاً نزدیک خانه کاستر زندگی
نمیکرد؛ مسیر از پشت دهکده شروع میگشت، از کنار آسیابها و از کنار گورستان میگذشت و در کنار خندقی میپیچید. شاید عرق میوه و عرق
زعفران میتوانستند در یک شبِ مهتابی شوب را به هوس اندازند، اما
در این ظلمت کسی موفق نمیگشت او را از روی اجاقش به
پائین کشد و از خانه خارج سازد. آهنگر که با او از مدتها پیش دشمن بود، با وجود نیروی بازویش جرأت نمیکرد در حضور شوب به دیدار دخترش برود.
بنابراین وقتی شیطان ماه را در جیب گذاشت هوا ناگهان در
تمام جهان چنان تاریک گشت که کسی نمیتوانست راه میخانه را پیدا کند
چه رسد به خانۀ کاستر را. ساحره که خود را ناگهان در تاریکی مییابدْ فریاد میکشد. شیطان رقصکنان بسوی ساحره
میرود، زیر بازویش را میگیرد و شروع میکند همان چیزهائی را در گوشش
بگوید که آدم معمولاً در گوش زنها زمزه میکند. جهانِ ما بطور عجیبی تنظیم
شده است! همه کسانی که آنجا زندگی میکنند در تلاشند که همه چیز را
از از روی دست یکدیگر تقلب و از هم متقابلاً تقلید کنند. زمانی در میرهورود فقط قضات و ناخدای شهر در زمستان شال گردن از پوست
خز میبستند، در حالیکه شال گردنِ کارمندانِ پائینتر بیخز بود، حالا اما دستیارِ
قاضی و پائینتر از حسابرس هم قادر است پوستِ نوِ خز و از بهترین پوستِ بره برای
آستر تهیه کند. کارمندِ نخستوزیری و کارمند شهرداری دو سال
قبل پارچه پنبهای آبی رنگی به قیمت هر متر شصت کوپک خریداری کردند.
خادم کلیسا برای تابستان یک شلوار گشاد از ابریشم و یک جلیقه پشمی راه راه برای
دوختن سفارش داد. در یک کلام، همه میخواهند شبیه به کسی دیده شوند!
چه زمان مردم از تعقیب بیهودگی این جهان دست خواهند شست! من شرط میبندم، برای خیلیها تعجبآور خواهد بود وقتی بدانند که شیطان هم همین مسیر را میپیماید. آزاردهندهتر اما این است که او خود را مرد زیبائی میداند، در حالیکه آدم باید برای نگاه کردن به قیافۀ زشتش فقط خجالت بکشد.
بقول فاما گریگورجیویتچ شیطان دارای شکل سگی بدجنس است،
و اما او هم سعی میکند از ساحر تعریف و تمجید کند!
اما در آسمان و در زیر آسمان چنان تاریک شده بود که دیدن آنچه در ادامه میان آن دو
رخ داد ناممکن بود.
قزاق شوب در حال خارج شدن از خانهاش از یک دهقانِ بلند قد با پالتوی پوستِ خزِ کوتاهی بر تن و با ریشی انبوه
که نشان میداد داسی که دهقانان در نبودِ یک تیغ ریشزنی با آن صورت خود را اصلاح میکنند بیش از دو هفته با ریشش
تماس نداشته است میپرسد: "پدرم، بنابراین تو
هنوز پیش کاستر در خانه تازهاش نبودهای؟ در آنجا باید جشن زیبائی بر پا باشد!" و با لبخندی بر لب ادامه میدهد: "نکند که ما دیر برسیم!"
و با این کلمات کمربندی که پالتوی خزش را محکم بسته بود
مرتب میکند، کلاهش را بیشتر به سمت صورت پائین میکشد، شلاق را برای ترساندن تمام سگهای سمج برمیدارد، اما به سمت بالا نگاه میکند و میایستد ..." لعنت به شیطان! پاناس، نگاه کن ... نگاه کن! ..."
دهقان میپرسد: "چه خبره؟" و او هم سرش را به سمت آسمان
بلند میکند.
"تو هنوز میپرسی؟ نمیبینی که ماه رفته است!"
"لعنت بر شیطان! ماه واقعاً رفته است."
شوب کمی عصبانی بخاطر بیتفاوتی
خونسردانۀ مرد دهقان میگوید: "فقط همین، ماه رفته
است! تو که به این خاطر دلواپس نیستی."
"چکار باید بکنم؟"
"شیطان باید در این کار دست داشته باشد، امیدوارم
بمیرد و نتواند فردا صبح یک گیلاس عرق بنوشد! ... این مانند یک شوخی مسخره است!
... وقتی من در اتاق نشسته بودم از پنجره به بیرون نگاه کردم: یک شبِ فوقالعاده! هوا کاملاً روشن بود، برف در نور ماه میدرخشید و همه چیز مانند روز شفاف دیده میشد. اما هنوز از اتاق خارج نشده
بودم که هوا طوری تاریک گشت که آدم دستش را جلوی صورت خود نمیدید!" ــ امیدوارم که او تمام دندانهایش با فرو رفتن در یک شیرنیِ گندمِ
سفت و سختی بشکنند! ــ
شوب مدتی طولانی غرولند و نفرین میکند، اما همزمان با خود میاندیشید که برای کدام راه باید
تصمیم بگیرد. دلش میخواست در منزلِ کاستر در بارۀ تمام مزخرفات پرگوئی میکرد؛ کارمند شهرداری، خواننده کُر و میکیتای قیر آتشزن که هر دو هفته یک بار در پولتاوا به
بازار میرفت و چنان لطیفههائی میدانست که مردم با شنیدن آنها شکمشان را از خنده نگاه میداشتندْ حتماً
آنجا بودند. شوب در خیالش در حال فکر کردن عرق میوه شیرین را بر روی میز میدید. تمام اینها فریبنده بودند؛ اما تاریکیِ شب در او تنبلیای بیدار ساخته بود که تمام قزاقان آن را خیلی دوست میدارند. چه خوب میشد اگر حالا با پاهای در شکم
فروبرده بر روی اجاق دراز میکشیدم و آرام به چپق پُک
میزدم و در چرتی شیرین آوازهای بامزۀۀ پسران و دخترانی را
که دستهجمعی جلوی پنجره جمع میگشتند را گوش میکردم! او بدون شک اگر تنها میبود راه آخری را انتخاب میکرد؛ اما دو نفره گذشتن از تاریکی چنان خسته کننده و وحشتناک نبود؛ و
همچنین نمیخواست که در مقابل بقیه تنبل و بزدل دیده شود. او بعد از
غر زدن دوباره مرد دهقان را مخاطب قرار میدهد.
"پدر جان، گفتی که ماه رفته است؟"
"او رفته است."
"واقعاً تعجبانگیز است! کمی از تنباکویت به من بده! تو تنباکوی مرغوبی داری! از کجا
آوردی؟"
مرد دهقان که پدر تعمید دهندۀ دهکده بود جواب میدهد: "چی، لعنت بر شیطان، مرغوب؟!" و جعبۀ از پوستِ درخت توس
ساخته و با خطوط حکاکی تزئین گشته را میبندد و ادامه میدهد: "حتی یک مرغ پیر هم با این تنباکو عطسهاش نمیگیرد."
شوب با همان لحن ادامه میدهد: "من هنوز به یاد
دارم که میخانهچیِ آمرزیده شده ساسوژا یک
بار برایم یک تنباکو از آنجشچاین آورد. آه، چه تنباکوئی بود!
تنباکوی خوبی بود! پدر جان، حالا باید چکار کنیم؟ هوا تاریک است."
دهقان با بردن دست برای گرفتن دستگیرۀ در میگوید:
"شاید باید در خانه بمانیم؟"
اگر او این را نمیگفت بنابراین شوب حتماً تصمیم میگرفت در خانه بماند؛ اما حالا
چیزی مجبورش میساخت با مردِ دهقان مخالفت کند. نه پدر جان، ما میخواهیم برویم! راه دیگری نداریم، ما باید برویم."
وقتی او این را گفت، بخاطر حرفش عصبانی شد. برای
او کاملاً نامطبوع بود که خود را در چنین شبی به آنجا بکشاند، اما فکر اینکه این
خواستِ خود او بوده و با پیشنهادِ دیگری مخالفت ورزیده است دلداریش میداد.
دهقانِ پیر بعنوان مردی که برایش در خانه نشستن یا در
بیرون پرسه زدن کاملاً بیاهمیت بود کمترین دلخوری از خود نشان نمیدهد؛ به اطراف مینگرد، زیر بغل خود را با چوب
شلاق میخاراند، و هر دو پیرمرد براه میافتند.
حالا میخواهیم ببینیم دختر زیبا تنها
در خانه چه میکند. اوکسانا هنوز هفده سالش نشده بود که
تقریباً در تمام جهان، هم در داخل دایکانکا و همینطور خارج از آن،
مردم از چیز دیگری بجز در بارۀ او صحبت نمیکردند. پسران به اتفاق آرا
معتقد بودند که در دهکده هرگز دختر زیباتری وجود نداشته است و در آینده هم وجود
نخواهد داشت. اوکسانا همه چیز را میدانست و آنچه در بارۀ او گفته
میشد را میشنید، و خیلی بوالهوس بود، همانطور که برازندۀ یک دختر
زیباست. اگر بجای کت و دامنِ یک زنِ دهقانْ یکی از لباسهای مُد روز شهر را بر تن میداشتْ بعد مطمئناً هیچ ندیمهای نمیتوانست در پیش او تاب آورد. پسرها دسته دسته در پی بدست آوردن او
بدنبالش بودند؛ اما شکیبائی خود را از دست میدادند، یکی بعد از دیگری دختر زیبای لجباز را ترک میکردند و به سمت دختران کمتر بلهوس دیگری میرفتند. فقط آهنگر کلهشق بود، و گرچه دختر با او بهتر از دیگران رفتار نمیکرد اما دست از تلاش خود برنمیداشت. هنگامیکه پدر از خانه
بیرون رفت، اوکسانا صورتش را مدت درازی در برابر آینه کوچکی با قابِ
قلعیْ تمیز و تزئین میکرد و نمیتوانست خود را بقدر کافی تحسین کند.
فقط برای اینکه در باره چیزی با خود گفتگو کند با حواسپرتیای
ساختگی به خود میگفت: "چرا مردم به فکر منتشر کردن اینکه من زیبا
هستم افتادهاند؟ مردم دروغ میگن، من اصلاً قشنگ نیستم."
اما چهرۀ تازه، بشاش، جوان، چشمان سیاهِ درخشان و لبخند
بینهایت دلپذیری که روح را کمی میسوزاندْ ناگهان عکس آن را به او
اثبات میکرد.
دختر زیبا بدون آنکه آینه را کنار بگذارد ادامه میدهد: "مگر ابرو و چشمانِ سیاهم واقعاً آنقدر زیبایند که مانندش در
جهان یافت نمیشود؟ این دماغِ کج، این گونه و لب چه قشنگیای دارد؟ مگر
گیسوانم واقعاً اینچنین زیبایند؟ وای، آدم میتواند در شب با دیدنشان وحشت کند: آنها مانند مارِ درازی بر روی سرم به هم
میپیچند. حالا میبینم که اصلاً قشنگ
نیستم!" او آینه را کمی از خود دور میسازد و میگوید: "نه، من قشنگم! وه، چه قشنگم! شگفتانگیز! چه شادیای به آنکه همسرش میگردم هدیه خواهم داد! چه زیاد
شوهرم مرا تحسین خواهد کرد! او از شادی از خود بیخود خواهد گشت! او مرا تا حد مرگ
خواهد بوسید."
آهنگر که بیسر و صدا داخل شده بود زمزمه میکند: "یک دختر عجیب! او اصلاً خودپسند نیست! یک ساعتِ تمام در مقابل
آینه ایستاده است، از نگاه کردن به خود سیر نمیگردد و با صدای بلند به خود میبالد!"
عشوهگر زیبا ادامه میدهد: "بله، شما پسرها، آیا اصلاً برایتان مناسب هستم؟ خوب به من نگاه
کنید. چه شناور گام برمیدارم. پیراهنم از ابریشمِ سرخ
قلابدوزی شده است. و چه توری بر روی سر دارم من! تا آخر عمر چنین تور زیبائی
نخواهید دید. همۀ اینها را پدرم برای من خریده است، برای اینکه زیباترین جوان جهان
با من ازدواج کند." او لبخندی میزند، میچرخد و چشمش به آهنگر میافتد ...
دختر فریادی میکشد و با چهرهای جدی در برابرش میایستد.
آهنگر دستهایش را پائین میآورد.
گفتن اینکه چهرۀ قهوهای رنگِ دختر چه بیان میکرد سخت است: قطعیتی در آن نهفته
بود که از میانش همچنین ریشخند کردنِ آهنگرِ مبهوت نمایان بود؛ همچنین خشم فقط
اندازهای چهرهاش را سرخ ساخته بود که بزحمت به چشم میآمد، و تمام اینها با هم چنان وصفناگشتنی زیبا بود که آدم میتوانست او را یک میلیون بار ببوسد: این بهترین کاری بود که آدم میتوانست انجام دهد.
اوکسانا شروع میکند: "چرا به اینجا آمدی؟
دلت میخواهد که با خاکانداز از در بیرونت کنم؟ شماها همه خوب
بلدید که چطور خود را به ما دخترها نزدیک کنید. وقتی پدرها در خانه نیستند فوری بو
میکشید. اوه، من شماها را خوب میشناسم! آیا ساختن چمدانم را تمام کردی؟
"تمام میشود محبوبم، بعد از تعطیلات
حتماً تمام میشود. اگر تو فقط میدونستی چه اندازه من بخاطرش کار کردم: دو شبِ تمام آهنگری را ترک نکردم.
دخترِ هیچ پاپی هم چنین چمدانی ندارد. آهنی برای روکشِ چمدان مصرف کردهام که حتی برای درشکۀ ناخداْ زمانیکه پیش او در پولتاوا کار میکردم هم به کار نبردم. رنگآمیزی زیبائی خواهد شد! تو اگر
با پاهای سفیدت تمام منطقه را بگردی چمدانی مثل آن را پیدا نخواهی کرد! بر تمام
سطح آن گلهای قرمز و آبی پخش خواهد بود و مانند آتش خواهند
درخشید. بنابراین عصبانی نباش! بگذار لااقل با تو حرف بزنم و تماشا کنم!"
"چه کسی جلویت را سد کرده؟ حرف بزن و تماشا
کن!"
دختر بر روی نیمکت مینشیند، دوباره در آینه نگاه میکند و شروع میکند به مرتب کردن
گیسوی بافتۀ روی سرش. او به گردنش نگاه میکند، به پیراهنِ از ابریشم
قلابدوزی شدهاش و یک احساس خشنودیْ آرام بر روی گونه و لبش
منعکس میگردد و چشمانش میدرخشند.
"آهنگر میگوید: "به من اجازه بده
کنارت بشینم!"
اوکسانا با حفظ همان اثر در لبها و خشنودی در چشمها جواب میدهد: "بشین"
آهنگر با جسارت میگوید: "اوکسانای شگفتانگیز و زیبا، اجازه بده که
ببوسمت!" و او را به سمت خود میکشد، با این قصد که بوسهای از او بستاند. اما اوکسانا گونهاش را که نزدیک لبِ آهنگر بود
کنار میکشد و او را هُل میدهد و از خود دور میسازد: "دیگه چی میل داری؟
وقتی عسل داری، باید فوری یک قاشق هم داشته باشی! برو کنار، دستهای تو سختتر از آهن هستند. خودت هم بوی دود میدهی. فکر کنم کاملاً آغشته به دودم کردی.
دختر دوباره آینه را برمیدارد و شروع به تمیز کردن خود میکند.
ــ او مرا دوست ندارد! ــ آهنگر با خود فکر میکند و سرش به پائین خم میشود. ــ برای او همه چیز یک
بازیست، من اما مانند دلقکی در برابرش ایستادهام و نمیتوانم نگاهم را از او بردارم! یک دختر عجیب! میتوانستم هرچه دارم بدهم تا بفهمم چه در قلبش میگذرد و چه کسی را دوست دارد. اما نه، همه برایش بیتفاوتند. او فقط خود را
تحسین میکند؛ او منِ بیچاره را آزار میدهد و ماتم نمیگذارد جهان را ببینم. من اما او
را طوری دوست دارم که هیچ انسانی در جهان چنین عاشق نیست و هرگز هم نخواهد گشت. ــ
اوکسانا با خنده میپرسد: "این حقیقت دارد که مادرت جادوگر است؟" آهنگر احساس میکند
که چگونه در درونش همه چیز شروع به خندیدن کرده. ناگهان این خنده در قلب و در رگهایش که آهسته میلرزیدند انعکاس مییابد؛ اما لحظهای بعد چون اجازه بوسیدن این
صورتِ خندان را نداشت دوباره احساس خشم میکند.
"مادرم چه ربطی به من دارد؟ تو برایم مادر و پدر و
تمام آنچه در جهان برایم ارزشمند است هستی. اگر تزار مرا بسوی خود فرامیخواند و میگفت: <آهنگر وُیکولا، هر چیز
زیبائی که در امپراتوریام وجود دارد را میتوانی از من بخواهی، من میخواهم همه چیز به تو بدهم. میگذارم یک کارگاه آهنگری از طلا برایت بسازند و تو بتوانی با پتکهائی از جنس نقره آهنگری کنی.> ــ من به تزار میگفتم: <من چیزی نمیخواهم، من نه سنگهای قیمتی، نه کارگاه آهنگری از طلا و نه تمام امپراتوریات را میخواهم. اوکسانایم را به من بده!>"
اوکسانا با لبخندی موذیانه میگوید: "میبینی چه آدمی هستی: اما پدر من
هم آدم احمقی نیست. مواظب باش، او با مادر تو ازدواج خواهد کرد! اما چرا دخترها
نمیآیند ... این چه معنی دارد؟ مدتها از وقت آمدن آنها و زیر پنجره برای جشن کریسمس آواز خواندن میگذرد، حوصلهام دارد سرمیرود!"
"به دخترها فکر نکن، خوشگل من!"
"چرا که نه! با دخترها احتمالاً پسرها هم میآیند. بعد مجلس رقص برپا میکنند. من میتونم تصور کنم که چه داستانهای سرگرم کنندهای آنها تعریف خواهند کرد!"
"آیا برای تو با آنها بودن سرگرم کننده است؟"
"در هر حال سرگرم کنندهتر از با تو بودن. آه! کسی در میزند! حتماً دخترها و پسرها
هستند."
آهنگر به خود میگوید ــ چرا باید بیشتر از این
منتظر بمانم؟ او مرا مسخره میکند. من برایش به اندازۀ یک
نعلِ زنگزدۀ اسب ارزش دارم. اگر واقعاً اینطور باشدْ بنابراین نباید لااقل کس دیگری به من بخندد. اگر من مطمئن شوم کس
دیگری بیشتر از من مورد علاقه اوست، بنابراین میخواهم حریفم را از میدان بدر کنم ... ــ
یک ضربه به در و یک فریادِ تیزِ "باز کن!" از
هوای سردِ بیرونْ افکار او را قطع میکند.
آهنگر میگوید: "صبر کن، من خودم در
را باز میکنم" و با این قصد داخل راهرو میشود تا دندههای اولین نفری را که جلوی چشمش
میآید خُرد کند.
سرما شدیدتر میشود، و آن بالا نزدیک آسمان
چنان سرد شده بود که شیطان از یک سُم به سُم دیگرِ خود میپرید و در مشت خود فوت میکرد تا دستهای یخزدهاش را کمی گرم سازد. جای تعجب هم نبود، وقتی کسی هر روز
در جهنم، جائیکه همه میدانند مانند جای ما هوا سرد
نیستْ ول میگردد، جائیکه او با یک کلاهِ سفید بر روی سر مانند یک
آشپز در جلوی کوره میایستد و گناهکاران را چنان با
لذت میسوزاند که انگار زنی برای کریسمس یک سوسیس سرخ میکندْ باید هم سردش بشود.
ساحره هم گرچه لباس گرمی بر تن داشتْ اما سرما را احساس میکرد؛ به این خاطر دستهایش را بالا میبرد، یک پایش را به عقب میکشد، حالت انسانِ اسکیتبازی را به خود میگیرد و بدون حرکت دادن به هیچ یک از اعضای بدنشْ مانند یک کوهِ یخیِ شیبدار از هوا به سمت پائین به درون یک دودکش میراند.
شیطان هم به همان شیوه به تعقیب او میپردازد. اما از آنجائی که این گاو فرزتر از بعضی آدمها در جوراب پوشیدن است، بنابراین تعجبآور نیست که او فوری در کنار
دهانۀ دودکش به معشوق خود برسد، به این ترتیب هر دو ناگهان خود را در یک اجاقِ
جادار در میان قابلمهها مییابند.
زنِ به خانه بازگشته برای دیدن اینکه آیا پسرش وُیکولا مهمان به اتاق دعوت کرده یا نهْ آهسته درِ کوچکِ
اجاق را باز میکند؛ اما وقتی بجز چند کیسه که در وسط اتاق قرار داشتند
کسی را آنجا نمیبیندْ از درون اجاق بیرون میخزد، پالتوی خزِ گرمش را از تن درمیآورد، لباسش را صاف و مرتب میکند، و حالا هیچکس نمیتوانست با دیدنش حدس بزند که او
یک دقیقه پیش جارو سواری کرده است.
مادر وُیکولایِ آهنگر بیشتر از چهل
سال سن نداشت. نه زیبا بود نه زشت. در این سن و سال زیبا بودن آسان هم نیست. او
اما میدانست چگونه میتوان قزاقها را که توجهِ کمی به زیبائی داشتند به خود مشتاق سازد، طوریکه حتی کارمند
شهرداری، کاستر (البته وقتی خانم کاستر در خانه نبود)، قزاق شوب و قزاق سوهِربیهوس مرتب به دیدارش میآمدند. نباید
ناگفته بماند که او میدانست چطور عالی با آنها برخورد
کند: به ذهن هیچیک از آنها نمیتوانست راه یابد که رقیبِ عشقی
دیگری هم دارند. وقتی یک دهقانِ وارسته یا یک نجیبزاده، آنطور که قزاقها خود را چنین مینامند، با پالتوی کلاهدارِ خود روز یکشنبه به کلیسا میرفت،
یا در هوای بد به میخانه، چطور ممکن بود که برای خوردن چند شیرینی پنیر با خامه به
پیش سولوچا نرود و کمی با خانم خانۀ پُر حرف و از خود راضی در اتاق گرم پرگوئی نکند؟
به همین دلیل هم نجیبزاده قبل از رسیدن به میخانه باید مسیرِ بیراهۀ بزرگی را دور
میزد، و او این را <ملاقاتِ بین راهی> مینامید. و وقتی گاهی سولوچا در یک روزِ تعطیل با دامن براق و کت ابریشمی و
رودامنی آبی رنگش که خطوط راه راهِ طلائی بر آن دوخته شده بود به کلیسا میآمد و خود را مستقیم در کنار دستِ راستِ گروه کُر قرارمیدادْ بنابراین میبایست کاستر حتماً سُرفه کند و بیاختیار به آن سمت چشمک بزند؛
کارمند شهرداری به سبیلش دست میکشید، گیسِ بافته شدهاش را پشت گوش میانداخت و به فرد کنار دستی خود میگفت: "آخ، چه خانم خوبی!
یک زن هیجانانگیز!" سولوچا به همۀ انسانها سلام میداد، و همۀ مردها فکر میکردند که فقط به او سلام میکند.
اما هرکس که تمایل به دخالت در امور دیگران داشتْ میتوانست فوری متوجه گردد که رفتار سولوچا با قزاق شوب از
بقیه دوستانهتر است. شوب بیوه بود. در جلوی خانهاش همیشه هشت کومه غلات قرار داشت. دو جفت گاو نرِ قوی سرهایشان را از بالای
چپَر اصطبل رو به خیابان بیرون میآوردند و هر بار ماده گاو یا
گاو نرِ چاق را در حال آمدن میدیدند فریاد میزدند. یک بُز ریشدار حتی بر روی بام میرفت و با صدای جیغ مانندی درست مانند یک کاپیتانِ شهر غرغر میکردْ تا به این وسیله بوقلمونهائی را که در داخل حیاط قدم میزدند دست بیندازد، و به محض دیدنِ دشمنانش ــ پسرهائی که به ریشش میخندند ــ پشتش را به آنها برمیگرداند. در صندوقِ شوب بوم نقاشی فراوانی
وجود داشت، لباسهای زیر ابریشمی گرانقیمت و لباسهای باستانی با تورهای طلا: همسر فوت شدهاش خیلی از چیزهای درخشنده خوشش میآمد. از باغ سبزیاش علاوه بر خشخاش، کلم و گل آفتابگردان همچنین هر ساله دو تخت تنباکو برداشت میکرد. سولوچا متحد کردن تمام آنها با دارائی خودش را فکر
بدی نمیدانست و پیشاپیش تجسم کرده بود که با بدست آوردن آنها چه
نظم و ترتیبی در اقتصادش بوجود خواهد آمد، به این خاطر خیرخواهیاش نسبت به شوب را دوبرابر میسازد. اما برای اینکه پسرش
وُیکولا خود را به دختر شوب نزدیک نسازد و این امکان را از دختر
بگیرد که خود را در کارش دخالت ندهدْ متوصل بوسیلۀ معمولِ تمامِ زنان چهل ساله میشود: او تلاش میکرد پسرش و شوب را تا حد امکان از هم جدا نگهدارد. شاید این دسیسههای زیرکانه و مهارتش در آن مقصر بودند که پیرزنان گاهی، بویژه وقتی که آنها
در مهمانیِ سرگرم کنندهای کمی بیش از حد الکل مینوشیدند از این صحبت میکردند که سولوچا حقیقتاً باید
یک جادوگر باشد؛ که پسرِ جوانی به نام کیسژاکولوپنکو در پشت او دُمی به بزرگی یک دوکِ نخریسیِ زنانه دیده است؛ همین پنجشنبۀ قبل در هیبتِ یک گربۀ سیاه در خیابان میدوید؛ اما یک بار پیش زنِ کشیش خوکی آمده بود که مانند خروسی میخواند،
کلاه پ. کوندرات را بر سر گذارده بود و دوباره
پا به فرار گذارده بود ...
یک بار اتفاق افتاد که وقتی پیرزنها در بارۀ این موضوع
حرف میزدند یک گاوچران به نام یمیش کوروستژولیش به
نزدشان آمد. او از تعریف کردن فروگذاری نکرد و گفت که چگونه در تابستان برای
خوابیدن در اصطبل دراز کشیده و یک بسته کاه زیر سر نهاد بود و با چشمان خود دید که
جادوگر با موهای باز کرده و تنها با یک پیراهن بر تن شروع به دوشیدن گاوها کرده
است؛ او چنان جادو شده بود که نمیتوانست به خود حرکت دهد،
همینطور جادوگر لبان او را توسط چیز منفوری آغشته بود، طوریکه او بعداً تمام روز
باید تف میکرد. تمام اینها اما مشکوک بودند، زیرا که دستیارِ قاضی
از زوراچینزی فقط قادر به دیدن یک جادوگر بود. به همین دلیل همۀ قزاقهای متشخص با این شایعه مخالف بودند. جواب معمول آنها این بود: "این
سگها دروغ میگویند!"
پس از آنکه سولوچا از اجاق به بیرون خزید و لباسش را صاف و پاک کرد، بعنوان خانمِ خانهدارِ خوبی شروع به تمیز کردن اتاق نمود و همه چیز را سرجای خود گذارد؛ اما
به کیسهها دست نمیزد: "وُیکولا آنها را
آورده بود؛ خود او هم باید آنها را بیرون ببرد!" در این میان شیطان هنگام
افتادن در دودکشْ اتفاقی به اطراف نگاه کرده و شوب را بازو در بازوی دهقانِ پیری در
مسافتی دور از خانه دیده بود. او فوراً از اجاق خارج میگردد، سرراه آنها میدود و شروع میکند به پاشیدن تودۀ برف یخزده
به اطرافشان. یک کولاکِ برف درمیگیرد و هوا تماماً سفید میگردد. برف چنان میچرخید که آدم فکر میکرد یک تورِ سفید میبیند، و چشمها، دهانها و گوشهای رهگذران را تهدید به بستن
میکند. شیطان دوباره به درون دودکش پرواز میکند، با اطمینانِ کامل از اینکه شوب با پیرمردِ دهقان به خانه بازمیگردند، آهنگر را در خانه میبینند و او را حتماً چنان کتک
میزنند که دیگر تا مدتها قادر به گرفتن قلممو در دست نشود و نتواند کاریکاتورهای توهینآمیز بکشد.
و براستی، هنوز مدتی از شروع کولاکِ برف و باد و شروع
سوختن چشم او نگذشته بود که شوب اظهار ندامت میکند؛ او کلاه را روی گوشهایش پائینتر میکشد و به خود، به دهقانِ پیر و شیطان لعنت میفرستد. ضمناً
خشم او ریاکارانه بود. شوب بخاطر طوفانِ برف خیلی خوشحال بود. زیراکه آنها باید تا
رسیدن به خانۀ کاستر هشت برابرِ فاصلهای را که آمده بودند هنوز میرفتند. آنها بازمیگردند. باد حالا بر پشت آنها میوزید، اما از میان کولاکِ برف هیچ چیز قابل دیدن نبود.
شوب بعد از آنکه آنها مسافت کوتاهی
رفتند میگوید: "توقف کن پدر! من فکر میکنم که راه را اشتباهی میرویم. من حتی یک خانه هم نمیبینم. آخ، این طوفانِ برف! پدر، کمی بطرف چپ برو شاید راه را پیدا کنی؛ من
هم این اطراف را جستجو میکنم. چه شیطانی وادارمان کرد در
این هوای طوفانی از خانه بیرون بیائیم! فراموش نکن که بعد از پیدا کردن جاده فریاد
بکشی. آخ، چه توده برفی شیطان به چشمانم فرو میکند!"
اما از جاده چیزی دیده نمیگشت. پیرمردِ دهقان که به سمت چپ پیچیده و با چکمۀ بلندش به این طرف و آن
طرف میرفت راه را گم میکند و عاقبت به میخانه میرسد.
این کشف او را چنان خوشحال میسازد که همهچیز را فراموش میکند، برف را از خود میتکاند و بدون کوچکترین نگرانی
بخاطر شوب وارد راهرو میگردد. در این بین چنین به نظر
شوب میرسد که راه را یافته است. او میایستد و از ته گلو فریاد میکشد؛ اما وقتی از پیرمرد خبری
نمیشود تصمیم میگیرد به تنهائی برود. پس از
رفتن مسافت کوتاهی چشمش به خانۀ خود میافتد. کوهی از برف بر روی بام و
جلوی خانهاش قرار داشت. او دستِ کرخ شدهاش را به هم میمالد و بعد در را میکوبد و از
دخترش میخواهد که آن را باز کند.
آهنگر که از در خارج شده بود با عصبانیت میپرسد: "اینجا چه میخواهی؟"
وقتی شوب صدای آهنگر را تشخیص میدهد، چند قدم به عقب برمیدارد. او به خود میگوید ــ نه، این خانۀ من نیست، آهنگر خانۀ من را اشتباه نمیگیرد. و اگر اشتباه نکنم خانۀ آهنگر هم نیست. پس این خانه چه کسی است؟ حالا
میدانم، چطور از ابتدا آن نشناختم؟! این خانۀ ژودچنکو لَنگ است که اخیراً با زنِ جوانی ازدواج کرده. فقط خانۀ
او شبیه به خانۀ من است. اما ژودچنکو پیش کاستر است، من این را مطمئنم. پس آهنگر
اینجا چه میخواهد؟ ... هی، هی، هی! او زنِ جوان ژودچنکو را ملاقات
کرده! بله اینطور است! خوب! حالا همه چیز را میدانم.
آهنگر با عصبانیتِ بیشتری میگوید: "کِه هستی و در اطرافِ خانهها دنبال چه میگردی؟" و کمی نزدیکتر میآید.
شوب با خود فکر میکند ــ نه، من نمیخواهم بگویم چه کسی هستم، اما
بعد این لعنتی میتواند من را بزند! ــ او صدایش را تغییر میدهد و میگوید: "مردِ خوب، این منم! آمدهام که برای لذت بخشیدن به شما چند آواز در جلوی پنجرهتان بخوانم."
وُیکولا با عصبانیت فریاد میکشد: "برو پیش شیطان، تو و آواز کریسمست. چرا هنور ایستادی؟ با تو
هستم، فوراً گمشو!"
شوب هم این تصمیم خردمندانه را گرفته بودْ اما اطاعت
کردن از دستورِ آهنگر او را عصبانی میساخت. چنین به نظر میآمد که انگار یک روحِ شیطانی او را تحریک میکرد و مجبور میساخت تا با آهنگر مخالفت کند.
او مانند آهنگر فریاد میکشد: "چرا اینطوری داد میزنی؟ من دلم میخواهد آواز بخوانم. تمام!"
"میبینم که نمیشود تو را با حرف سر عقل آورد!" شوب پس از این حرف ضربۀ دردآوری بر
شانهاش احساس میکند.
او در حال عقب رفتن میگوید: "من واقعاً فکر میکنم که تو شروع به زدن کردهای!"
آهنگر فریاد میکشد: "برو، برو!" و دومین ضربه
را به شوب میزند.
شوب با صدائی که از آن درد، خشم و وحشت شنیده میگشت میگوید: "چه خبرته! اینطور که میبینم تو داری واقعاً میزنی، و در حقیقت طوریکه درد میآورد!"
آهنگر فریاد میکشد: "برو، برو!" و
در خانه را میبندد.
شوب وقتی تنها میماند میگوید: "نگاهش
کنید؛ چه شجاع است او! جرئت داری شروع کن، بیا جلوتر! مگه تو کی هستی! شاید یک
حیوان بزرگ؟ فکر میکنی نمیتونم پیش قاضی برم؟ نه، عزیز من، من میرم، من مستقیم پیش کمیسر میرم. برام
مهم نیست که تو آهنگر و نقاش هستی، بلائی به سرت بیارم که فراموش نکنی! اما دلم میخواد
میتونستم پشت و شانهام را ببینم: من فکر میکنم که لکههای آبی آنجا باشند. احتمالاً او مرا مفصلاً کتک زده است، پسر شیطان. حیف
که هوا اینطور سرد است و من مایل نیستم پالتوی پوستم را در بیارم. فقط صبر کن
آهنگر شیطان، شیطان تو و آهنگریات را ویران خواهد ساخت، تو
برایم خواهی رقصید! لعنتی مستحق طنابِ دار! اما صبر کن، اما صبر کن ببینم، او
فعلاً در خانه نیست و سولوچا حتماً در خانه تنها نشسته است. هوم! ... تا آنجا
چندان دور هم نیست ــ چرا نباید به آنجا بروم؟ ... حالا برای این کار وقت مناسبیست و کسی ما را غافلگیر نخواهد ساخت. شاید هم موفق شوم با او ... چه محکم
او مرا زد، این آهنگر لعنتی!"
شوب پشتش را میخاراند و در جهت مخالف براه میافتد. لذتیکه در نزد سولوچا انتظار میکشید دردش را کمی آرام و او را حتی در برابر یخبندانی که زوزۀ طوفانِ برف
هم قادر به از بین بردن صدای غژ غژِ آن نبود مقاوم ساخته بود. اگر برف در برابر چشمها چنین نمیچرخیدند، آدم میتوانست ببیند که چگونه شوب مدام
میایستاد و در حال خاراندن پشتش میگفت: "او درست و حسابی کتکم زد، آهنگر لعنتی!" و بعد به رفتن
ادامه میداد.
هنگامی که شیطان با دُم و ریش بزیِ خود چالاک از درون
دودکش به بیرون پرواز کرد و پس از مدتی دوباره به داخل دودکش راندْ تصادفاً کیفی
که به خود آویزان میکرد و درونش ماهِ دزدیده شده
قرار داشت را در اجاق جاگذاشته و درش در این بین باز شده بود. ماه از این موقعیت
استفاده کرده و از دودکشِ خانۀ سولوچا به سمت آسمان پرواز میکند. همه چیز فوری روشن و طوفانِ برف فراموش میگردد. برف مانند یک مزرعۀ بزرگِ نقرهایِ پوشیده شده از ستارههای کریستالی برق میزد. به نظر میآمد که سرما رو به کاهش نهاده
است. دستهای از پسرها و دخترها با کیسههائی در دست در خیابان دیده میشوند. آوازها طنین میاندازند، و خانهای نبود که در جلوی آن خوانندهها جمع نگشته باشند.
ماه بطور شگفتانگیزی میدرخشید! توصیفِ زیبائی حضور در چنین شبی در غوغای دستۀ دختران و پسرانِ
خندانی که آواز میخوانند، که آمادۀ هر شوخی و نیرنگی هستندْ سخت است.
پالتوی ضخیمِ خز گرم است؛ گونهها از سرما سرزندهتر میگدازند، و به نظر میآید که شیطان شخصاً جوانها را به حقهبازی تحریک میکند.
دستهای دختر با کیسه به خانۀ شوب
داخل و به دور اوکسانا جمع میشوند. فریاد، خنده و شوخیْ آهنگر را بیحس ساخته بود.
همه عجله داشتند که برای دخترِ زیبا چیز تازهای تعریف کنند، کیسههایشان را تخلیه میکردند و بخاطر شیرینی، سوسیس و دوناتهائی که در ازای آواز خواندن بدست آورده بودند به خود میبالیدند. اوسکانا خیلی شاد به نظر میآمد، گاهی با این شوخی میکرد گاهی با دیگری و بیپایان
میخندید.
آهنگر با حسادت و خشم این شادی را میدید و این بار آوازهای کریسمس را که او همیشه از شنیدنشان لذت میبرد لعنت
میکرد.
اوکسانایِ زیبا و شاد به یکی از دخترها میگوید: "آه، اودارکا تو کفش تازه به پا داری. آنها چه زیبا هستند! با طلا
تزئین شدهاند! خوش به حالت اودارکا، تو انسانی را داری که برایت
همه چیز بخرد، اما من هیچکس را ندارم که به من چنین کفشهای زیبائی هدیه
کند."
آهنگر حرف او را قطع میکند: "غصه نخور اوکسانایِ دوستداشتنیام! من برایت کفشی تهیه خواهم کرد که مانندش را هیچ دوشیزۀ نجیبی به پا
نداشته باشد."
اوسکانا میگوید: "تو؟" و او را
با نگاهی سریع و مغرورانه لمس میکند: "من میخواهم ببینم که تو از کجا برایم چنین کفشی تهیه میکنی که بتوانم آن را به پا کنم. باید برایم کفشی بیاوری که همسرِ تزار میپوشد."
تمام دخترها فریاد زدند و خندیدند: "ببینید که چه
کفشی دلش میخواهد!"
اوکسانایِ زیبا با غرور ادامه میدهد: "بله! شماها همگی باید شاهد من باشید: اگر وُیکولایِ آهنگر کفشی
را که زنِ تزار میپوشد برایم بیاوردْ بنابراین من هم قول میدهم که فوری زن او شوم."
دخترها آن دختر بوالهوس زیبا را همراه خود میبرند.
آهنگر میگوید: "فقط بخند!
بخند!" و بلافاصله بعد از آنها در حال خارج شدن از خانه به خود میگوید: "من هم به خودم میخندم! من به خودم بیهوده زحمت
میدهم، پس عقلم کجا مانده. او مرا دوست ندارد، بگذار که
برود! انگار که در تمام جهان فقط یک اوکسانا وجود دارد. خدا را شکرْ دختران زیبای
دیگری هم در دهکده وجود دارند. مگر این اوسکانا چه است؟ او هرگز یک خانم خانهدار نمیشود: او فقط میتواند خود را بیاراید. نه، دیگر
کافیست! وقتش رسیده که این بچهبازیها را کنار بگذارم."
اما درست در همان لحظهای که آهنگر تصمیم میگیرد محکم باشد روح شریری تصویرِ خندانِ اوسکانا را در برابر چشمانش ظاهر میسازد که چطور با تمسخر به او میگفت: "آهنگر، برایم کفش همسرِ تزار را بیاور، بعد همسرت میگردم!" همه چیز در او دچارِ طغیان میگردد، و بعد فقط به اوکسانا فکر میکند.
دستۀ خوانندگان، پسران و دختران جدا از هم از یک خیابان
به خیابان دیگر میرفتند. آهنگر اما بدون آنکه چیزی ببیند و بدون شرکت در جشن و
سروری که زمانی بیش از هر چیز دوست میداشت براه میافتد.
در این میان شیطان در نزد سولوچا واقعاً مهربان شده بود:
او دست سولوچا را با همان ادا و اصولی میبوسید که دستیار قاضی دستِ دخترها را میبوسد، دستش را به سینه میفشرد، آهی میکشید و به صراحت میگفت که اگر او شور و شوقش را برآورده نسازد و پاداشش را همانگونه که معمول
است ندهدْ بنابراین به هرکاری دست خواهد زد: او خود را در آب
خواهد انداخت و روحش را مستقیم به جهنم خواهد فرستاد. سولوچا آنچنان هم بیرحم نبود؛ بعلاوه همانطور که معروف است آب او با آبِ شیطان در یک جوی روان بود. او واقعاً دوست داشت مردانِ تحسین کنندهای را که بدنبالش
بودند ببیند، و به ندرت تنها و بدون مهمان بود. اما او در این شب فکر میکرد که باید به تنهائی شب را به سر برد، زیرا تمام مردانِ محترمِ دهکده پیش
کاستر دعوت شده بودند. اما وضع طور دیگر میشود: هنوز لحظهای از درخواستهای شیطان نگذشته بود که ناگهان
به در کوبیده میشود و صدای دستیارِ چاقِ قاضی بگوش میرسد. سولوچا برای باز کردن در میدود و شیطانْ چالاک در یکی از گونیها
میخزد.
بعد از آنکه دستیارِ قاضی برف را از کلاهش میتکاند و گیلاس براندیای را که سولوچا به او داده بود تا ته سر میکشدْ تعریف میکند که او به علت برخاستنِ طوفانِ برف به مهمانی کاستر نرفته است؛ اما چون در این خانه چراغ را روشن دیدهْ بنابراین آنجا آمده تا شب را با او بگذراند.
هنوز تعریف کردنِ دستیارِ قاضی تمام نشده بود که به در
کوبیده میشود و صدای کاستر به گوش میرسد. دستیارِ قاضی زمزمهکنان میگوید: "جائی مخفیام کن. من حالا مایل نیستم با کاستر روبرو شوم."
سولوچا مدت درازی فکر میکند که کجا میتواند چنین مهمانی را مخفی
سازد؛ عاقبت بزرگترین گونیِ ذغال را انتخاب میکند؛ و دستیار چاق قاضی چهار دست و
پا با سبیل، سر و کلاه داخل گونی میرود.
کاستر شاکی و در حال به هم مالیدن دستها داخل اتاق میگردد و گزارش میدهد که هیچکس به مهمانی پیش او نرفته و او بخاطر اینکه میتواند اینجا خودش را کمی <سرگرم> کند صمیمانه خوشحال است. حتی طوفانِ برف هم نتوانسته بود مانع او از این کار گردد. حالا او خود را به سولوچا نزدیکتر میسازد، سُرفه میکند، لبخند میزند، با انگشتان دراز خود
بازوهای لخت او را لمس میکند و با حالتی که در آن همزمان
حیله و از خود راضی بودن نهفته بود میپرسد: " سولوچایِ باشکوهْ آنجا چه دارید؟" هنگامیکه او این را میگوید کمی به عقب میپرد. سولوچا جواب میدهد: "میخواهید چه باشد؟ یک بازو!"
کاستر میگوید: "هوم، یک بازو! هی،
هی، هی!" و با این شروع که صمیمانه راضیش ساخته بود در اتاق به راه میافتد.
دوباره به او نزدیک میگردد، آرام گردنش را لمس میکند و با همان حالت میپرسد: "و در اینجا چه چیزی دارید سولوچایِ گرانبها؟" و دوباره به عقب میپرد.
سولوچا جواب میدهد: "انگار شما آن را نمیبینید. این یک گردن است، و دورِ گردن یک گردنبند!"
"هوم! دورِ گردن یک گردنبند! هی، هی، هی!"
کاستر دوباره در اتاق به راه میافتد و دستهایش را به هم میمالد.
"و چه چیزی اینجا دارید، سولوچا بیهمتا؟ ..."
اگر در این لحظه کوبیده شدن به در و صدای قزاق شوب شنیده نمیگشتْ معلوم نبود که کاسترِ شهوتپرست حالا با انگشتان درازش چه
چیزی را لمس میکرد.
کاستر با وحشتِ بلند میگوید: "آه خدای من، یک غریبه! اگر کسی مرا با موقعیتی که دارم در
اینجا ببیند بعد چه میشود؟ ... این حتماً به گوشِ کشیش
کوندرات خواهد رسید ..."
اما ترسِ کاستر بخاطر چیز دیگری بود: او بیشتر میترسید که زنش از ماجرا باخبر شود، زنی که با دستهای قویاش گیس کلفت او را در هر حال نازک ساخته بود. او در حالیکه تمام اعضای بدنش
میلرزید میگوید: " سولوچای با فضیلت،
بخاطر خدا! محبت شما همانطور که در انجیلِ لوکاس آمده است، در فصل سیز ... سیزد ...
در میزنند، خدای من، در میزنند! آخ، جائی مرا مخفی کنید!"
سولوچا ذغالها را از گونیِ دیگری در تغارِ چوبی رختشوئی خالی میکند، و کاسترِ نه چندان چاق به
داخل آن میرود و خود را کاملاً روی زمین مینشاند، طوریکه آدم میتوانست هنوز نیم گونی ذغال رویش
بریزد.
شوب در حال داخل شدن به اتاق میگوید: "سلام، سولوچا! تو شاید انتظارم را نداشتی؟ تو واقعاً انتظارم
را نداشتی؟ شاید مزاحم شده باشم؟ ..." و حالتی بامزه و معنیدار به خود میگیرد که از آن میشد فهمید سرِ کودنِ او مشغول زحمت
دادن به خود است و میخواهد یک شوخیِ تیز و حیلهگرانه از خود خارج سازد: "شاید اینجا با کسی خوش میگذراندی؟ ... شاید کسی را مخفی ساخته باشی، آره؟"
شوب خوشحال از این اظهار نظر خندۀ کوتاهی میکند و
فاتحانه در خفا به این خاطر که او به تنهائی از لطف سولوچا لذت میبرد میگوید: "خوب سولوچا، حالا به من یک براندی بده. فکر
میکنم گلویم از این سرمای لعنتی یخ زده است. باید هم خدا
برای کریسمس یک چنین شبی بفرستد! چه طوفانِ برفی برخاست ... سولوچا ... دستهایم خشک شدهاند و قادر نیستم پالتو را
دربیاورم! چه طوفانِ برفی برخاست ..."
از سمت خیابان صدایِ بلندِ "باز کن!" همراه با کوبیده
شدن به در به گوش میرسد.
شوب میگوید: "کسی در میزند." و ناگهان سکوت میکند.
صدای "باز کن!" بلندتر میشود.
شوب میگوید: "این آهنگر است!" و در حال بردن دست به سمت کلاهش ادامه میدهد: "سولوچا، میشنوی: هرجا که میخوای مخفیام کن؛ من به قیمت هیچ چیز در جهان حاضر نیستم جلوی چشمهای این هیولایِ لعنتی دیده شوم، امیدوارم زیر چشمهای این پسر شیطان تاول بزند، هرکدام به بزرگی یک پشته کاه!"
سولوچا هم که وحشت کرده بودْ مانند دیوانهها به اینسو و آنسو میدوید و با پریشانی به شوب علامت
میداد که او باید داخل گونیای که کاستر در آن نشسته بود برود. کاسترِ بیچاره هنگامیکه مردِ سنگین وزن
تقریباً روی سرش نشست و با چکمۀ سخت یخزدهاش به هر دو شقیقۀ او
فشار میآوردْ حتی نتوانست توسط سرفه یا اعتراض دردش را بیان کند.
آهنگر داخل میشود و تقریباً بدون یک کلمه حرف
و بدون آنکه کلاهش را از سر بردارد بر روی نیمکتی مینشیند. آدم میتوانست از چهرهاش دریابد که او خلق و خویِ بدی داشته است.
سولوچا پشتِ سر او مشغول بستن در بود که دوباره کسی به آن
میکوبد. او قزاق سوهِربیهوس بود. برای سولوچا غیرممکن بود
او را هم داخل گونی مخفی سازد، زیرا یک چنین گونیای پیدا نمیشود. او چاقتر از دستیارِ قاضی بود و درازتر
از شوب. به این دلیل سولوچا او را به باغ هدایت میکند تا در آنجا آنچه را که میخواست بگوید از او بشنود.
آهنگر با حواسی پرت به تمامِ گوشههای اتاق نگاه و گاهی به آوازهای کریسمس که در تمام دهکده شنیده میشد گوش میکرد؛ عاقبت نگاهش را به گونیها میدوزد.
"چرا این گونیها اینجا قرار دارند؟ آنها را باید مدتها پیش از اینجا برمیداشتم. بخاطر این عشق ابلهانه
کاملاً دیوانه شدهام. فردا روزِ جشن و سرور و تعطیل است، و در اتاق هنوز
انواع زبالهها قرار دارند. من میخواهم آنها را به آهنگری حمل کنم!"
آهنگر خودش را کنار گونیهای بزرگ خم میکند، دهانۀ آنها را محکم میبندد و قصد داشت آنها را بر روی شانهاش بلند کند. اما فکر او به وضوح کاملاً جای دیگر بود؛ وگرنه باید میشنید
که چطور شوب وقتی او گونیها را با طناب میبست به علت گیر کردن مویش بین طناب مانند مار فش کرد، و چطور دستیارِ چاقِ قاضی تا اندازهای بلند آب دهانش را قورت داد.
آهنگر به خود میگوید ــ آیا این اوکسانای
بیفایده نمیخواهد از سرم بیرون برود؟ من اصلاً نمیخواهم به او فکر کنم و با این وجود انگار از سرِ لجاجت فقط به او فکر میکنم. چرا این فکرِ مخالفِ خواستِ من دوباره به ذهنم میآید؟ لعنت! به نظر میرسد که گونیها سنگین شدهاند. حتماً چیزهای دیگری بجز
ذغال هم درونشان است. من یک احمقم! من کاملاً فراموش کردم که حالا همه چیز به نظرم
سخت میآید. زمانی قادر بودم با یک دست یک سکۀ مسیِ پنج کوپکی یا
یک نعلِ اسب را خم و دوباره آن را صاف کنم، و حالا دیگر نمیتونم چند گونی ذغال را بلند کنم. بزودی باد مرا به زمین خواهد انداخت ...
نه! ــ او بعد از وقفۀ کوتاهی فکر کردنْ با شجاعتی تازه یافته
فریاد میکشد ــ آیا مگر من یک زنم! من به کسی اجازه نخواهم داد به من بخندد! و
اگر هم ده گونی باشند همه را بلند میکنم! ــ و او نیرومندانه تمام
گونیها را که دو مرد قوی هم نمیتوانستند آنها را حمل کنند بر دوش میگذارد و ادامه میدهد ــ این را هم برمیدارم ــ و کوچکترین گونی را که شیطان در آن نشسته بود بلند میکند. ــ
فکر کنم که وسائل کارم را در آن ریخته باشم.ــ با این کلمات اتاق را ترک میکند. او در حال رفتن ملودیِ ترانهای را با سوت میزد:
"خودتان را مشغول زنها نکنید ..."
صدای ترانهها، خندهها و فریادها در خیابان مرتب بلند و بلندتر میگشت. پسرها آنطور که دلشان میخواست جست و خیز و شلوغ میکردند. گاهی در میان آوازهای کریسمس آواز خندهداری که یک قزاقِ جوان همانجا آن را ساخته بود به گوش میآمد؛ گاهی از میان جمعیت بجای آوازِ کریسمس کسی آوازِ سال نو را بلند میخواند:
"میخواهم شانسم را آزمایش کنم:
به من یک شیرینی بدهید،
همچنین یک مشت حریره، یک سوسیس، یک تخممرغ!"
خندههای بلندْ پاداشِ فرد بذلهگو
بود. پنجرههای کوچک باز میشدند و پیرزنان (پیرزنانی که با
پدرانِ قانونی در خانه تنها مانده بودند) دستهای پژمردۀ خود را همراه با یک سوسیس یا یک قطعه شیرینی از پنجره خارج میساختند. پسرها و دخترها در رقابت با هم کیسههایشان را زیر پنجره نگاه میداشتند و شکار را میگرفتند. در گوشهای پسرها گروه بزرگی از دخترها
را محاصره کرده بودند: آنجا سر و صدا و فریاد بود؛ یکی به سمت دیگری گلوله برف
پرتاب میکرد، یکی کیسه پُر از هدایای دیگری را میقاپید. در گوشۀ دیگر دخترها در کمینِ پسری بودند، یک پا جلوی پایش نگاه میدارند و او با کیسهاش به زمین میافتد. به نظر میآمد که انگار آنها میخواهند تمام شب را به این ترتیب
خوش بگذرانند. و شب روشن و ملایم بود! و نور ماه در درخششِ برف سفیدتر به چشم میآمد!
آهنگر با گونیهایش از رفتن بازمیایستد. او فکر میکرد که در میانِ گروه دخترانْ صدا
و خندۀ لطیفِ اوکسانا را شنیده است. لرزشی در رگهایش میافتد؛ او گونیها را روی زمین میاندازد، طوریکه کاستر که در کف یکی از کیسهها بود از درد آهِ بلندی میکشد
و دستیارِ قاضی از تهِ گلو سکسکه میکند، و با گونیِ کوچک بر روی
شانه یه سمت گروهی از پسرها میرود که در تعقیبِ دخترهائی بودند
که او فکر میکرد صدای اوکسانا را از میانشان شنیده بوده است.
ــ آره، خودش است! او مانند یک تزارینا آنجا ایستاده و
میگذارد چشمان سیاهش بدرخشند. پسرِ زیبائی برای اوکسانا
چیزی تعریف میکند؛ باید چیز بامزهای باشد، زیرا اوکسانا میخندد. اما او همیشه میخندد. ــ آهنگر بدون اراده و بدون آنکه خود متوجه گردد به جمعیت فشار میآورد و در کنار اوکسانا قرار میگیرد.
دخترِ زیبا با لبخند طوری میگوید: "آه، وُیکولا، تو اینجائی؟ شب بخیر!" که وُیکولا را
تقریباً دیوانه میسازد. "خب، آیا با آواز خواندن خیلی هدیه بدست
آوردی؟ خدایا، چه کیسۀ کوچکی بر دوش داری! و کفشی را که تزارینا میپوشد بدست آوردی؟ کفشها را برایم بیار، و من با تو
ازدواج میکنم! ..." او میخندد و با گروهِ دخترها از آنجا میرود.
آهنگر انگار ریشه دوانده باشد همانجا میماند. او عاقبت به خود میگوید ــ نه، من دیگر نمیتوانم، این از توان من خارج است ... خدای من، چرا این دختر چنین شیطانی
زیباست؟ نگاهش، حرف زدنش، همه چیزش مرا تا ته میسوزاند ... نه، من دیگر نمیتوانم خود را کنترل کنم. زمانش
فرا رسیده است که به همه چیز پایان دهم. شاید که روحم نابود شود! من میروم و خود را در سوراخِ یخ غرق میکنم، و دیگر کسی مرا نخواهد
دید! ــ
او با گامهای محکم به جلو میرود، به گروه دختران و اوکسانا میرسد و با صدائی محکم میگوید: "خدا نگهدار، اوکسانا! برای خود دامادی پیدا کن که باب میل توست، هرکه
را میخواهی میتوانی احمق فرض کنی، مرا دیگر اما در این جهان نخواهی
دید."
دخترِ زیبا به نظر شگفتزده شده بود، او میخواست چیزی
بگویدْ اما آهنگر با دست خداحافظی کرد و به رفتن ادامه داد.
هنگامیکه پسرها آهنگر را آنطور در حال رفتن میبینند از او میپرسند: "کجا میخواهی بروی، وُیکولا؟"
آهنگر به آنها میگوید: "خدانگهدار برادران! اگر خدا بخواهد دوباره در آن دنیا همدیگر را خواهیم دید؛ ما دیگر در این
دنیا با هم خوش نخواهیم گذراند! بدرود! مرا با خوبی به یاد داشته باشید! به پدر
کوندرات بگوئید که برای روحِ گناهکارم نماز و دعا بخواند. شمعهای جلوی عکسهای معجزهگران و مریم مقدس را
منِ گناهکار هنوز نکشیدم: من اینچنین در کارهای دنیوی غرق بودم. تمام دارائی من که
در صندوقم است به کلیسا تعلق دارد. بدرود!"
آهنگر بعد از این کلمات گونی بر پشت از آنها دور میشود.
پسرها میگویند: "او دیوانه
است!"
یک پیرزنِ رهگذرِ پارسا غر غرکنان میگوید: "یک روح از دست رفته است! من میخواهم فوری بروم و به مردم اطلاع بدهم که چطور آهنگر خود را دار زده
است!"
وُیکولا بعد از گذشتن از چند خیابان عاقبت میایستد تا نفس تازه کند. او از خود میپرسد ــ من واقعاً به کجا میروم؟ هنوز همه چیز از دست نرفته
است. من هنوز میخواهم راه دیگری را امتحان کنم و به نزد پاسهوکِ خیکیِ سابوروگری بروم. میگویند که او تمامِ شیاطین جهان
را میشناسد و میتواند هر کاری که میخواهد انجام دهد. من پیش او میروم، روحِ من در هر حال نابود
خواهد گشت. ــ
شیطان که مدت درازی در گونی قرار داشتْ با این کلمات از
شادی شروع به رقصیدن میکند؛ اما آهنگر فکر میکند که دستش به گونی برخورد کرده است، با مشتِ قوی خود به گونی میکوبد، آن را بر روی شانه تکان میدهد و به پیش پاسهوکِ خیکی میرود.
این پاسهوکِ خیکی زمانی واقعاً سابوروگری بوده است؛ هیچکس
نمیدانست که آیا او را از اسجچ بیرون راندهاند یا او خودش آنجا را ترک کرده است. او از مدتها پیش، از ده سال پیش، شاید هم از پانزده سال پیش در دایکانکا زندگی میکرد؛ در ابتدا مانند یک سابوروگرِ حقیقی زندگی میکرد: او کار نمیکرد، سه چهارم از روز را میخوابید، به اندازۀ شش کشاورز غذا میخورد و با یک جرعهْ سطلِ پُر از
آب را مینوشید؛ همۀ اینها هم در او جامیگرفتند، زیرا پاسهوک گرچه کوتاه قد بودْ اما تا حد بسیار قابل توجهای چاق بود. او همچنین شلوار گشادی میپوشید که پاهایش در آن حتی با
برداشتن گامهای بلند هم اصلاً قابل دیدن نبودند و به نظر میرسید که یک بشکۀ شراب در خیابان در حال غلطیدن است. شاید به همین دلیل خیکی
نامیده میشد. هنوز مدت درازی از آمدنِ او به دهکده نگذشته بود که
همه خوب میدانستند او یک استادِ جادوگر است. وقتی کسی بیمار میگشت فوری پاسهوک را برای آمدن خبر میکردند؛ او کافی بود فقط چند کلمه زیر لب زمزمه کند و بیماری بخار میگشت و به هوا میرفت. پیش آمده بود که در گلویِ اشرافزادهۀ گرسنهای تیغ ماهی گیر کرده باشد؛ پاسهوک چنان با مهارت با مشت به پشت
او میکوبید که تیغ ماهی فوری مسیر قانونی را طی میکرد، بدون آنکه به گلوی اشرافیِ فرد خسارتی وارد آید. در این اواخر مردم او
را کمتر میدیدند. دلیل آن شاید تنبلی او بود، شاید هم مشکلِ از در
عبور کردن که سال به سال برایش سختتر میگشت. حالا مردمی که چیزی از او میخواستند باید زحمتِ رفتن پیش او
را به خود میدادند.
آهنگر با وحشت در را باز میکند و پاسهوک را میبیند که به رسم تُرکها چهارزانو در برابر یک چلیکِ کوچک بر روی زمین چمباته
زده است، در یک کاسه کوفتۀ سیبزمینی قرار داشت. این کاسه انگار عمداً در ارتفاع
دهانش قرار داشت. بدون آنکه به خود حرکتی بدهد سرش را روی کاسه خم کرده بود، سُس
را هورت میکشید و گاهی با دندان یک کوفته را برمیداشت.
وُیکولا با خود فکر میکند ــ نه، این از شوب هم تنبلتر است: او لااقل با قاشق غذا میخورد،
اما این نمیخواهد حتی دستش را تکان بدهد!
کوفتهها چنان پاسهوک را به خود مشغول ساخته بودند که به نظر میآمد داخل شدنِ آهنگر و تعظیم کردنِ او را در آستانۀ درْ اصلاً متوجه نشده
است.
وُیکولا میگوید: "پاسهوک ، من برای
خواهشی از تو به اینجا آمدهام." و بار دیگر تعظیم میکند.
پاسهوکِ خیکی سرش را بلند میکند و دوباره شروع به
بلعیدنِ کوفتهها میکند.
آهنگر با کوشش به تسلط بر خود میگوید: "مردم میگویند، بد بحساب نیاور ... من
این را بخاطر اهانت به تو نمیگویم ــ مردم میگویند که تو کمی با شیطان خویشاوندی."
وُیکولا بعد از گفتن این کلمات فوری
وحشتزده میشود، زیرا فکر میکرد که آن را بیپرده گفته و
کلماتِ غیردوستانه را به اندازۀ کافی لطیف نساخته است؛ او انتظار داشت که حالا
پاسهوک بشگه و کاسهها را بردارد و به سمت سر او
پرتاب کند؛ به این خاطر او خود را کمی کنار میکشد و دستش را آماده نگه میدارد تا سُسِ داغ به صورتش
پاشیده نشود.
اما پاسهوک به او نگاه میکند و به بلعیدن کوفتهها ادامه میدهد.
آهنگر جرئت مییابد و تصمیم به ادامه گفتن میگیرد: "پاسهوک، من پیش تو آمدهام. خدا به تو هرچه خوبی و
همچنین نانِ متناسب بدهد! (آهنگر میتوانست گاهی از یک کلمۀ کوچکِ
تازه مُد شده استفاده کند؛ این را در پولتاوا هنگامیکه نردههای اطرافِ خانه
کاپیتان را رنگ میزد آموخته بود.) پاسهوک، منِ گناهکار باید نابود شوم! هیچچیز در جهان نمیتواند به من کمک کند. من حالا باید از خودِ شیطان برای کمک گرفتن خواهش
کنم." و هنگامیکه او پاسهوک را ساکت میبیند میگوید: "چه باید بکنم؟"
پاسهوک بدون آنکه او را نگاه کند پاسخ میدهد: "اگه
تو به شیطان محتاجی پس برو پیش شیطان!" و به بلعیدن کوفتهها ادامه میدهد.
آهنگر جواب میدهد: "به همین دلیل هم پیش
تو آمدهام." و تعظیم میکند: "من فکر میکنم بجز تو کسی راهِ رفتن پیش
او را نمیداند."
پاسهوک کلمهای نمیگوید و آخرین کوفته را میبلعد.
آهنگر به او اصرار میکند: "انسانِ خوب، به من لطف
کن، این را از من دریغ نکن! اگر تو گوشت خوک لازم داشته باشی، کالباس، یا آرد
گندم، یا بگوئیم پارچۀ کتانی، ارزن یا یک چنین چیزهائی ... همانطور که در بین
انسانهایِ خوب معمول است .... من خساست نخواهم کرد. حداقل به
من بگو، برای مثال، چطور میتوان راهِ رفتن پیش او را یافت؟"
پاسهوک خونسرد و بدون آنکه تکانی به خود بدهد میگوید: "کسی که شیطان را بر پشت خود حمل میکند احتیاج به رفتن راه درازی ندارد."
وُیکولا انگار که بر پیشانیِ پاسهوک توضیحِ این کلمات
نوشته شده باشد به او خیره شده بود. و در
حالیکه دهانِ نیمهگشودهاش آماده بود تا اولین کلمه را
مانند کوفته ببلعد از خود میپرسد ــ او چه میگوید؟ ــ
اما پاسهوک سکوت اختیار کرده بود.
در این لحظه وُیکولا متوجه میگردد که حالا در جلوی پاسهوک نه کوفته و نه یک بشکه؛ بلکه بجایش بر روی
زمین در جلوی او دو قابلمۀ چوبی قرار داشتند: یکی با شیرینیِ پنیر و دیگری با خامه
پُر شده بود. افکار و چشمهایش ناخواسته به این غذاها
دوخته شده بود: او به خودش میگوید ــ ببینیم چه میشود، و چگونه پاسهوک شیرینی کیکِ پنیر را خواهد خورد. او حتماً نمیخواهد خود را برای خوردن خم سازد، تا آنها را مانند کوفتهها بخورد؛ این کار چندان آسان
هم نیست: آدم بابد اول کیکِ پنیری را درون خامه فرو کند. ــ
هنوز لحظهای از فکر کردن به این موضوع نگذشته بود که پاسهوک دهانش را باز میکند، به کیک نگاهی میاندازد و دهانش را بیشتر باز میکند. یک شیرینی از کاسه بیرون میجهد، درون خامه میافتد، بعد خودش را به روی دیگر میچرخاند، به بالا میپرد و به دهان پاسهوک پرواز میکند. پاسهوک آن را میخورد و دهانش را دوباره باز میکند؛ یکی دیگر از شیرینیها به همان نحو داخل دهان او میشود. برای پاسهوک فقط زحمت جویدن و قورت دادن
باقیمانده بود.
آهنگر فکر میکند ــ چه معجزهای! ــ و دهانش از تعجب کاملاً باز میشود، در همین لحظه متوجۀ یک شیرینی میشود که میخواست در دهان او هم بپرد. شیرینی لبهایش را به خامه آغشته ساخته بود. آهنگر شیرینی را از خود دور میسازد، دهانش را پاک میکند و به این فکر میافتد که چه معجزاتی در جهان وجود دارند و چه تردستیهائی میتواند شیطان به انسانها یاد بدهد؛ در این حال دوباره به این اندیشد که تنها پاسهوک میتواند به او کمک کند.
ــ من میخواهم یک بار دیگر در برابرش
تعظیم کنم ... باید او به من درست توضیح بدهد ... اما، لعنت! امروز روز روزه گرفتن
است، و او شیرینی میخورد! من واقعاً چه آدمِ احمقی
هستم: من اینجا ایستادهام و مرتکب گناه میشوم! برگرد! ... ــ و آهنگرِ پارسا به سرعت خانه را ترک میکند.
اما شیطان که در گونی نشسته بود و خوشحالی میکرد، نمیتوانست تحمل کند که چنین شکارِ عالیای از دستش فرار کند. هنوز مدتی از گذاشتن گونی بر زمین نگذشته بود که او
به بیرون میجهد و خود را مانند سوارکاری بر روی گردن آهنگر مینشاند.
سرما در اندام آهنگر میدود، او وحشت میکند، رنگش میپرد و نمیدانست چه باید بکند؛ او میخواست صلیبی بر سینه بکشد ... اما شیطان پوزۀ سگ
مانندش را سریع به سمت گوش راستِ او خم میکند و میگوید: "این منم، دوست تو؛ برای دوست و رفیقم هر کاری انجام میدم! من به تو پول میدم، هرچقدر که بخوای!" و
در گوش چپِ او سوت میزند. و دوباره در گوش راستش
زمزمه میکند: "اوکسانا همین امروز از آنِ ما میشه."
آهنگر متفکرانه آنجا ایستاده بود.
عاقبت او میگوید: "باشه، با این قیمت
آمادهام به تو تعلق داشته باشم!"
شیطان دستهایش را بالای سر میبرد و کف میزند و از شادی بر روی گردن
آهنگر شروع به چهار نعل تاختن میکند. او میاندیشد ــ حالا به تله افتادی، آهنگر! حالا میخوام از تو برای تمام نقاشیها و دروغهائی که در بارۀ شیطان میگی انتقام بگیرم! رفقام وقتی بفهمن که مردِ
پارسایِ دهِکده در دستهای منه چه خواهند گفت! ــ
اینجا شیطان از شادی بخاطر این اندیشه که چگونه او در
جهنم همجنسانِ دُمدار خود را دست خواهد انداخت، و چطور شیطانِ لنگی که در میان
آنها بعنوان مبتکرترین معروف بود را عصبانی خواهد کردْ میخندد.
شیطان هنوز همانطور چمباتهزده بر روی گردن آهنگر، انگار
که میترسید کسانی او را از چنگش درآورند میگوید: "خب، وُیکولا! تو میدونی که هیچچیزی بدون قرارداد
انجام نمیگیره."
آهنگر میگوید: "من آمادهام! من شنیدهام که آدم پیش شماها قراردادها
را با خون امضاء میکنند؛ صبر کن، من میخواهم یک میخ از جیبم در بیاورم!" او دستش را به پشت میبرد و دُم شیطان را میگیرد.
شیطان خندهکنان فریاد میکشد: "تو آدم شوخ! ول کن، شوخی بسه!"
آهنگر میگوید: "صبر کن، عزیزم! از
این کار خوشت میاد؟" و با این کلمه صلیبی بر سینه خود میکشد و شیطان مانند برهای آرام میشود. او در حالیکه شیطان را از دُم گرفته و روی زمین میکشید میگوید: "صبر کن. به تو یاد خواهم داد که دیگر مردمِ صادق و مسیحیِ خوب را به انجام گناه نفریبی!"
آهنگر خود را مانند سوارکاران روی او مینشاند و دستش را برای کشیدن صلیبی دیگر بلند میکند.
شیطان رقتانگیز ناله میکند: "وُیکولا، رحم کن! من هر کاری که بخوای میکنم. فقط روحمو آزاد کن تا من به این وسیله توبه کنم. این عکس وحشتانگیزِ صلیب رو هم روی من رسم نکن!"
حالا کاملاً آواز دیگری میخوانی، آلمانیِ لعنتی! حالا میدانم که چه باید بکنم. فوری منو
بر پشت خود حمل میکنیْ میشنوی؟ مانند پرندهای پروار کن!"
شیطان غمگین میپرسد: "به کجا؟"
"به طرف پترزبورگ، مستقیم به نزد تزارینا!" و
آهنگر هنگامِ احساسِ صعود در هوا از وحشت خشکش زده بود.
اوکسانا مدت درازی آنجا ایستاد و در بارۀ کلماتِ عجیب
آهنگر فکر کرد. در درونش چیزی نجوا میکرد که او با آهنگر ظالمانه
رفتار کرده است. ــ اگر او واقعاً تصمیم به کار وحشتناکی بگیرد؟ امکان انجام این
کار خیلی آسان است! شاید آهنگر از غم و اندوهْ عاشقِ دختر دیگری شود و او را از روی
خشم برای زیباترین دختر دهکده معرفی کند؟ ــ اما نه، او مرا دوست دارد. اما من
خیلی زیبا هستم! او کسی را به من ترجیح نخواهد داد؛ او فقط شوخی و تظاهر میکند. او حتماً پس از گذشت ده دقیقه برای دیدن من دوباره بازمیگردد. من واقعاً سختگیرم. من باید یک بار به او اجازه بدهم بدونِ اجازه یک
بوسه از من برباید. بعد چه زیاد او خوشحال خواهد گشت! و دخترِ زیبای بوالهوس دوباره
مشغول شوخی با دوستانش میشود.
یکی از دخترها میگوید: "صبر کنید! آهنگر
گونیهایش را اینجا جاگذاشته است؛ ببینید چه چیزهای عجیبی
هستند! او حتماً برای آواز خواندن هدایای دیگری هم گرفته است؛ در هر گونی یک سومِ آسمان قرار دارد و همینطور کالباسها و نانهای فراوان. عالیست! میتونیم تمام تعطیلات را با آنها
سورچرانی کنیم."
اوکسانا حرف او را قطع میکند: "اینها گونیهای آهنگر هستند؟ِ ما میخواهیم آنها را سریع به اتاق من ببریم و ببینیم چه چیزهائی در
آنهاست." و همه خندان با این پیشنهاد موافقت میکنند.
در حالیکه آنها تلاش میکردند گونیها را به کول بگیرند ناگهان دسته جمعی فریاد میکشند: "اما
ما نمیتوانیم آنها را بلند کنیم!"
اوکسانا میگوید: "صبر کنید، ما میخواهیم یک سورتمه بیاوریم و گونیها را توسط آن پیش من
ببریم."
و تمام گروه برای آوردن سورتمه براه میافتد.
در این میان زندانیها در گونی حوصلهشان واقعاً سر رفته بود، گرچه
کاستر در گونیِ خود با انگشت یک سوراخِ بزرگ ایجاد کرده بود، اما فقط اگر کسی در
آنجا نمیبودْ شاید به این ترتیب او راهی مییافت و از گونی خود را نجات میداد؛ اما در حضورِ مردم از گونی
به بیرون خزیدن و خود را مورد تمسخر قرار دادن ... این مانعی بود؛ او تصمیم میگیرد انتظار بکشد، و فقط در زیرِ چکمههای شوب آهسته مینالید. شوب هم کمتر از او تشنۀۀۀۀ آزادی نبود، زیرا او در زیرِ خود چیزی را
احساس میکرد که نشستن بر رویش بطور وحشتناکی ناراحت کننده بود.
اما او پس از شنیدن پیشنهادِ دخترش آرام میگیرد و حالا دیگر نمیخواست به بیرون بخزد، زیرا او فکر کرده بود که باید هنوز تا خانهاش حداقل صد قدم و شاید هم دویست قدم راه باشد؛ و اگر او حالا از گونی به
بیرون میخزیدْ به این ترتیب باید اول خود را میتکاند، دگمههای پالتویش را میبست و کمربندش را محکم میکرد ــ چه کار زیادی! بعلاوه
کلاهش در خانه سولوچا جامانده بود. بهتر این است که
دخترها با سورتمه او را به خانه بکشند.
اما ماجرا برخلاف انتظارِ شوب کاملاً طوری دیگر پیش میرود. در حالی که دخترها در
جستجوی سورتمه بودندْ دهقان پیر و نحیف با خلق و خوئی بد از میخانه بیرون میآید. میخانهچی نمیخواست به او نسیه مشروب بدهد. او میخواست در میخانه منتظر بماند تا
شاید نجیبزادۀ پارسائی بیاید و او را به مشروب دعوت کند؛ اما
نجیبزادگان همگی با لجاجت در خانه مانده بودند و بعنوان مسیحیانِ صادقْ غذای شیرینِ کوتژایِ شب عید خود را در جمعِ خانواده میخوردند. حالا در حالی که دهقانِ
پیر در بارۀ فسادِ اخلاق و قلبِ چوبیِ زنِ یهودیِ صاحب میخانه فکر میکردْ گونیها را میبیند و شگفتزده توقف میکند: "نگاه کن، چه گونیهائی را در خیابان جاگذاشتهاند!" او در حالیکه به اطراف نگاه میکند میگوید: "احتمالاً در آنها گوشتِ خوک هم است. چه کسی
چنین خوششانس بوده که بخاطر آواز خواندن این همه هدیه گرفته است!؟ چه گونیهای عظیمی! فکر میکنم که آنها پُر از نانِ قهوهای و نانِ گندم باشند. اگر اینطور باشد خوب است؛ و حتی اگر فقط نانِ معمولی
هم در آنها باشد بد نیست: زنِ یهودی برای هر نان یک گیلاس مشروب میدهد. من میخواهم گونیها را قبل از اینکه دیگران آنها را ببیند با خود ببرم."
او با این کلمات قصد داشت گونیِ حامل شوب و کاستر را بر دوش گذاردْ اما احساس میکند که گونی سنگین است.
او به خود میگوید: "نه، به تنهائی قابل
به حمل کردنش نیستم. اما شاپووالنکویِ بافنده
انگار که صدایش کرده باشند میآید. شب بخیر، اوستاپ!"
بافنده میگوید: "شببخیر." و میایستد.
"کجا میری؟"
"من فقط جائی میرم که پاهام منو میکِشند."
"مردِ خوب، به من در حملِ گونیها کمک کن! کسی آنها را با هدایائی که بخاطرِ آواز خواندن گرفته است در
خیابان انداخته. ما این غنائم را با هم تقسیم میکنیم."
"گونیها؟ در گونیها چی قرار داره: نانِ قهوهای یا نانِ سفید؟"
"من فکر میکنم که پُر از انواع نانها باشد."
آنها سریع دو قطع تخته از نرده میکَنند، گونی را رویش قرار میدهند و آن را بر روی شانه با
خود میبرند.
بافنده در بین راه میپرسد: "گونی را به کجا حمل میکنیم؟ به میخانه؟"
"من هم فکر کردم آن را به میخانه ببریم، اما زنِ
یهودیِ لعنتی باور نمیکنه، او فکر میکنه که ما گونی را از جائی دزدیدهایم؛ بعلاوه من همین حالا از
میخانه برمیگردم. ما میخواهیم آن را به خانۀ من حمل
کنیم. آنجا کسی مزاحم ما نخواهد شد: زنِ من خانه نیست."
بافنده محتاطانه میپرسد: "آیا واقعاً زنت در خانه نیست؟"
دهقانِ پیر میگوید: "خدا را شکر، من
هنوز کاملاً دیوانه نشدهام. حتی شیطان هم نمیتواند حالا مرا جائی که او است ببرد. من فکر میکنم که او تا صبح با زنها پرسه بزند."
زنِ دهقانِ پیر وقتی سر و صدائی را که دو دوست در راهرو
میکردند میشنود میگوید: "کی آنجاست؟" و در را باز میکند.
مردِ دهقان خشکش میزند.
بافنده میگوید: "گاومان
زائید!"
همسرِ دهقانِ پیر مانند یک جواهر بود که مانندش اغلب در
جهان پیدا نمیشود. مانند شوهرش تقریباً هرگز در خانه نبود و تمام روز
را با انواعِ دخترعمو و عمهها و پیرزنانِ ثروتمندی که چاپلوسیشان را میکرد میگذراند و در پیش آنها با اشتهای زیاد غذا میخورد؛ فقط صبحهای زود با شوهرش زد و خورد میکرد، زیرا که فقط در این زمان گاهی شوهرش را میدید. خانهاش دو برابر پیرتر از شلوارِ گشادِ کارمندِ شهرداری بود.
قسمتی از سقف به کلی خالی از کاه و نی و از نردههای جلویِ خانهاش فقط چند تخته باقیمانده
بود، زیرا هیچ انسانی به هنگام ترک خانهاش چوبی برای دفاع در مقابل سگها با خود برنمیداشت، با این امید که بتواند یک
تخته از نردۀ خانۀ دهقانِ پیر جدا کرده و بردارد. اجاق اغلب سه روز روشن نمیگشت. همۀ آنچه را که زن در پیش مردم گدائی میکرد از شوهرش مخفی نگاه میداشت و اغلب شکارهای او را هم
اگر شوهرش فرصتِ عوض کردن آنها با مشروب را بدست نمیآورد از آنِ خود میکرد. مردِ دهقان با تمام
بیتفاوتیاش اما با کمال میل عقب نمینشست و به این دلیل همیشه خانه
را با چند ورم در زیر چشم ترک میکرد، در حالیکه زنش نالهکنان
پیش پیرزنان دیگر میرفت تا در بارۀ ستیزهجوئی و
بدرفتاریهای شوهرش گزارش دهد.
آدم میتواند به راحتی تصور کند که
بافنده و مردِ دهقان بخاطر دیدنِ غیرمنتظرۀ زن چه اندازه متحیر بودند. آنها گونی را
بر روی زمین میگذارند، خود را جلوی آن قرار میدهند و به این وسیله سعی میکنند دیده نشود؛ اما دیگر دیر
شده بود، زن نمیتوانست در حقیقت با چشمان پیرش خوب ببیند، اما متوجه
گونی میشود و با چهرهای که در آن چیزی مانند شادیِ
یک قوش قرار داشت میگوید: "پس اینطور! این
قشنگ است که این همه آواز خواندهاید! همیشه انسانهای خوب این کار را میکنند؛ اما من فکر میکنم که شماها آن را از جائی باید دزدیده باشید. فوری به من نشان بدید، میشنوید، فوری گونی را به من نشان بدید!"
دهقان پیر میگوید: "شیطانِ کله طاس به
تو نشان خواهد داد، اما ما نشان نمیدهیم." و حالت مغرورانهای به خود میگیرد.
بافنده میگوید: "به تو چه ربطی
دارد؟ ما با هم آواز خواندیم و نه تو."
زن فریاد میکشد: "نه، تو گونی را به
من نشان خواهی داد، تو بادهنوشِ بیارزش!" و در حالیکه به زیر چانۀ پیر مرد
میکوبد سعی میکند خود را به گونی برساند.
اما بافنده و دهقانِ پیر شجاعانه از گونی دفاع میکردند و زن را به عقبنشینی وادار میسازند. اما آنها هنگامیکه زن با میلۀ اجاق به داخل راهرو میدود زمانِ زیادی برای فکر کردن نداشتند. زن با آن سریع بدست شوهرش میزند، به بافنده بر پشتش و در کنار گونی میایستد.
بافنده هنگامیکه به خودش میآید میگوید: "چرا اجازه دادیم داخل راهرو شود؟"
دهقانِ پیر خونسرد میپرسد: "بله، چرا گذاشتیم داخل راهرو شود؟ بگو، چرا گذاشتی داخل راهرو
شود؟"
بافنده پس از لحظۀ کوتاهی سکوت در حال خاراندن پشتش میگوید: "میلۀ اجاقتان حتماً از آهن است! زنِ من سالِ پیش در بازار یک
میلۀ اجاق خرید، سه چهارم روبل برایش پرداخت: زیاد بدنیست ... اصلاً درد نمیآورد ..."
در این بین زن پیروزمندانه چراغِ پیهسوز را روی زمین میگذارد، گونی را باز میکند و به داخل آن مینگرد. اما چشمهای پیرش که با آن گونی را خوب دیده بود این بار اشتباه میبینند: "هی، اینجا یک گرازِ کامل قرار دارد!" بعد فریاد میکشد و از خوشحالی کف میزند.
بافنده میگوید: "یک گراز! میشنوی: یک گرازِ کامل!" و مردِ دهقان را به کناری هُل میدهد: "فقط تو مقصری!"
دهقانِ پیر شانه بالا میاندازد و میگوید: "کاریش نمیشود کرد!"
"نمیشود کاریش کرد؟ چرا همینطور
اینجا ایستادهایم؟ باید گونی را پس بگیریم! شروع کن!"
بافنده در حال پیشروی بسوی زن فریاد میکشد: "برو
کنار، برو کنار! گراز به ما تعلق دارد!"
دهقانِ پیر در حال نزدیکتر کردن خود به زن فریاد میکشد:
"برو، برو، زنِ شیطان صفت! این شکار مال تو نیست!"
زن دوباره میله را بدست میگیرد. اما شوب در این لحظه از گونی به بیرون میخزد، در وسط راهرو میایستد و مانند انسانی که تازه
از خوابی طولانی برخاسته باشد بدنش را کش میدهد.
زن فریاد میکشد، با دستهایش به باسن خود میکوبد، و همه بیاراده دهانشان
باز مانده بود.
دهقانِ پیر با چشمهای گشادگشته میگوید:
"چرا این زنِ احمق میگوید که آن یک گراز است! این که
اصلاً گراز نیست!"
بافنده میگوید: "نگاه کن، چه انسانی
در گونی افتاده است!" و از وحشت به عقب پس میکشد: "تو هرچه میخوای میتونی بگی، اما در این
قضیه شیطان دست دارد!"
دهقانِ پیر با شناختن شوب فریاد میکشد: "اینکه شوب است!"
شوب با لبخند میپرسد: "و تو چه فکر میکنی؟ آیا نیرنگِ خوبی به کار نبردم و براتون خوب بازی نکردم؟ شماها میخواهید منو مثل گوشتِ خوک بخورید؟ صبر کنید، من براتون یک خبر خوشحالکننده
دارم: در گونی چیز دیگری هم است، اگر هم یک گراز نباشدْ اما مطمئناً یک بچه خوک یا
چیز زندهای باید باشد. در زیر من مدام چیزی تکان میخورد."
بافنده و مردِ دهقان به سمت گونی هجوم میبرند، زن
طرفِ دیگر گونی را میگیرد و اگر کاستر که حالا میدید نمیتواند هیچ جایِ دیگری مخفی شود از گونی خارج نمیگشتْ زد و خوردی دیگر درمیگرفت.
زن از وحشت منجمد شده بود.
بافنده وحشتزده فریاد میکشد: "اینجا یکی دیگر هم وجود دارد! شیطان میداند که در جهان چه خبر است ... سرِ آدم به چرخش میافتد ... حالا مردم به جای نان و سوسیسْ آدم در گونیها میاندازند!"
شوب که از همه بیشتر شگفتزده شده بود میگوید: "این که کاستر است! آه، این سولوچا! آدم را در گونی میکند ... به این دلیل در اتاقش این همه گونی دیدم ... حالا همه چیز را میدانم: او دو انسان داخل هر گونی کرده بود. و من فکر میکردم که او فقط به من ... پس این سولوچا یک چنین زنیست!"
دخترها بخاطر کم بودن یکی از گونیها کمی متعجب بودند.
اوکسانا میگوید: "نمیشود کاری کرد، باید به همین یک گونی راضی باشیم."
همۀ آنها گونی را بلند میکنند و روی سورتمه میگذارند.
دستیارِ قاضی تصمیم میگیرد سکوت کند، زیرا او به خود میگوید اگر داد بزند که گونی را
باز کنند و او را خارج سازندْ این دخترهای ابله از آنجا
فرار خواهند کرد: آنها فکر خواهند کرد که در گونی شیطان نشسته است؛ و به این ترتیب
باید او تا فردا شاید در خیابان بماند.
دخترها در این بین دستهایشان را به هم داده بودند و مانند باد با سورتمه بر روی برفِ تُرد سریع
میرفتند. خیلی از آنها برای شوخی بر روی سورتمه مینشستند، بعضی حتی بر روی دستیارِ قاضی. دستیارِ قاضی تصمیم میگیرد همه چیز را تحمل کند. عاقبت آنها به مقصد میرسند، درهای راهرو و اتاق را کاملاً باز میکنند و گونی را خندهکنان به داخل میکشند.
همه فریاد میزنند: "حالا میخواهیم ببینیم چه در گونی است." و شروع به باز کردن گونی میکنند.
در این هنگام اما سکسکهای که دستیارِ قاضی در تمام مدت جلوی آن را گرفته بود آنقدر غیرقابل تحمل میگردد که او از تهِ گلو شروع به سُرفه و سکسکه کردن میکند.
همگی فریاد میکشند: "آه، یک نفر در گونی
نشسته است!" و وحشتزده به سمت در میدوند.
شوب در حال داخل شدن میپرسد: "لعنت بر شیطان! کجا مانند دیوانهها میدوید؟"
اوکسانا میگوید: "آه، پدر! در گونی
یک نفر نشسته است!"
"در گونی؟ این گونی را از کجا آوردید؟"
همه یکصدا جواب میدهند: "آهنگر آن را در خیابان جاگذاشته است."
شوب با خود فکر میکند ــ بله، اینطور است: آیا من نگفته بودم؟ ... ــ و بعد میگوید: "چرا این اندازه
وحشتزده شدید؟ بریم ببینیم در گونی چه است." بعد فردِ داخل گونی را مخاطب قرار میدهد: حالا مردِ خوب، بَدِت نیاد که من
نام و نام خواندگیتو صدا نمیزنم، از گونی بیا بیرون."
دستیارِ قاضی از گونی خارج میگردد.
دخترها فریاد میزنند: "آه!"
شوب شگفتزده میگوید: "پس دستیارِ قاضی هم در یک
گونی بود!" و از سر تا پای او را نگاه میکند و نمیتواند بیشتر از "خب، خب! ... هی! ..." چیزی بگوید.
دستیارِ قاضی هم خودش کمتر از دیگران هاج و واج نبود و
نمیدانست چه باید بگوید.
او رو به شوب میگوید: "بیرون هوا خیلی سرد
است؟"
شوب جواب میدهد: "یک هوای زیبایِ یخبندان. به من اجازۀ این سؤال را بده: تو با چه چیزی چکمههاتو برق میندازی: با گوشت خوک یا با قطران؟" او اصلاً نمیخواست این
را بگوید؛ او در واقع میخواست بپرسد: "دستیارِ قاضی، چطور داخل این گونی رفتی؟" او خودش هم نمیتوانست درک کند که چرا او چیزِ کاملاً متفاوتی گفته است.
دستیارِ قاضی جواب میدهد: "با قطران بهتر است." بعد کلاه را به سر میکشد و میگوید: "خب، خداحافظ شوب!" و اتاق را ترک میکند.
"من چرا چنین احمقانه از او پرسیدم که چکمهشو با چی برق میندازه؟ شوب با نگاهی به دری که دستیارِ قاضی
از آن خارج شده بود میگوید: "هی، این سولوچا! یک
چنین انسانی را در گونی میندازه! ... این زنِ شیطانی! و منِ احمق ... اما گونی
کجاست ... این گونیِ لعنتی کجاست؟"
اوکسانا جواب میدهد: "من آن را در گوشهای انداختم، دیگه چیزی در گونی
نیست."
"من این شوخی رو میشناسم، چیزی در گونی نیست! گونی را بده بیاد، کس دیگری هم باید در گونی
باشه! خوب تکونش بدید ... چی، چیزی داخلش نیست؟ زن لعنتی! و وقتی آدم نگاهش میکنه، مانند یک آدمِ مقدس دیده میشه، طوریکه انگار فقط بعد از روزه
گرفتن غذا میخوره ..."
اما بگذاریم که شوب خشمش را ابراز کند و ما دوباره به
سراغ آهنگر میرویم، زیرا که ساعت حالا حتماً خود را به نُهِ شب نزدیک
میسازد.
ابتد آهنگر کاملاً مضطرب بود، مخصوصاً وقتی از روی زمین
رو به بالا اوج گرفت و او دیگر در پائین چیزی را تشخیص نمیداد و مانند مگسی کاملاً نزدیک در زیر ماه پرواز میکرد، آنقدر نزدیک که اگر خم نمیشد ماه به او اثابت میکرد. اما کمی دیرتر شجاعت خود را بازمییابد و حتی شروع به دست انداختنِ شیطان میکند. وقتی او هر بار صلیبِ چوبِ سرو خود را از گردن درمیآورد و جلوی شیطان نگاه میداشت و او عطسه و سُرفه میکرد تا حد زیادی او را سرگرم میساخت. او دستش را عمداً بالا میبرد تا سرش را بخاراند، اما شیطان فکر میکرد که آهنگر میخواهد صلیب بر پشتِ او رسم کند،
و سریعتر پرواز میکرد. در آن بالا همهچیز روشنْ و هوایِ پوشیده از ابری سبک و نقرهای رنگْ شفاف بود. آدم میتوانست همهچیز را خوانا ببیند،
حتی ببیند که چگونه یک جادوگر، نشسته در یک دیگ، مانند یک گردباد از کنارشان پرواز
میکند، بعد مانند ستارهها به گروهِ دیگری میپیوندد و با هم بازی میکنند؛ که چگونه کمی دورتر یک گروه از اشباح در حرکتند؛ و چگونه یک شیطان در
حال رقص در زیر نور ماه هنگامیکه آهنگر را میبیند کلاه از سر برمیدارد؛ و چگونه یک جارو، که
جادوگری بر رویش نشسته و به تنهائی در حال راندن به سمت خانه است ... و آنها خیلی
چیزهای دیگر در راه میبینند. با دیدنِ آهنگرْ همه برای
یک لحظه ساکت میگشتند، و بعد به پرواز و کارشان ادامه میدادند؛ آهنگر مدام در پرواز بود و ناگهان در زیر او پترزبورگ مانند دریائی
از آتش میدرخشد. (در آنجا به دلیلی جشن و چراغانی بود.) شیطان خود
را به یک اسب مبدل میسازد، و آهنگر ناگهان خود را بر
روی یک اسبِ خوب در جلوی دروازهۀ شهر میبیند.
خدای من! چه رفت و آمدی، چه غرشی، چه درخشندگیای؛ دیوارِ خانههای چهار طبقه از هر دو سمت
بالا رفته بود و ضربۀ سُم اسبها و غرشِ چرخها در آنها میپیچید؛ به نظر میرسید که خانهها قدم به قدم بزرگتر میگردند و از زمین رو به آسمان بالا میروند؛ پُلها میلرزیدند؛ درشکهها پرواز میکردند؛ و درشکهچیها فریاد میکشیدند؛ برف در زیر هزاران
سورتمه که به اینسو و آنسو در حرکت بودند قرچ و قروچ میکرد؛ رهگذران با فشار به همدیگر از کنار خانههای چراغانی شده میگذشتند، سایههای بلندشان بر روی دیوارها به بالا و پائین میجهید و سرهایشان تا دودکش و بام خانهها میرسید.
آهنگر شگفتزده به اطراف مینگریست. به نظرش میرسید که انگار تمام این خانهها
چشمان بیشمارِ آتشینِ خود را به او دوختهاند. او مردان بسیاری را در
پالتوهای خز میدید و دیگر نمیدانست در برابر چه کسی باید
کلاه از سر بردارد. ــ آهنگر با خود فکر میکرد ــ خدای من، چه مردانِ محترمِ زیادی اینجا وجود دارند! به نظرم هرکه اینجا با پالتوی خز در خیابان میگذرد باید یک دستیارِ قاضی باشد! و آنهائیکه در این درشکههای زیبا با پنجرههای شیشهای به اطراف میرانندْ اگر که ناخدا نباشندْ مطمئناً کمیسرند و شاید هم بالاتر از کمیسر.ــ در این وقت افکارش با سؤالِ شیطان
قطع میگردد: "باید مستقیم پیش ملکه برانم؟" آهنگر با
خود فکر میکند ــ نه، من میترسم ــ و میگوید: "من نمیدانم کجا، اما جائی در این
نزدیکی، سابوروگرهائی اطراق کردهاند که در پائیز به دایکانکا
آمدند. آنها از شهر اسجچ با کاغذی نزد ملکه میرفتند؛ من باید با آنها مشاوره
کنم. هی، شیطان! داخل جیبم برو و مرا پیش سابوروگرها ببر!"
شیطان ناگهان خود را نازک میسازد و چنان کوچک میشود که توانست راحت داخلِ جیب
آهنگر گردد. و پیش از آنکه وُیکولا متوجه شود در برابر یک خانۀ بزرگ ایستاده بود،
از پلهها بالا میرود، دری را باز میکند و وقتی در برابرِ خود یک
اتاق زیبای تزئین شده را میبیند کمی به عقب تلو تلو میخورد؛ اما وقتی او همان سابوروگرهائی که از دایکانکا آمده بودند را میبیند که حالا با چکمههای براقشان بر روی مبلهای ابریشمی نشسته بودند و قویترین تنباکوها را میکشیدندْ شجاعت خود را دوباره به دست میآورد.
آهنگر در حال نزدیکتر شدن و تا زمین تعظیم کردن میگوید:
"روز به خیر آقایان! خدا یارتان باشد، به این ترتیب ما همدیگر را دوباره میبینیم!"
یکی از سابوروگرهائی که نزدیک آهنگر نشسته بود از فردِ
دیگری میپرسد: "این مرد کیست؟"
آهنگر میگوید: "آیا مرا بجا نمیآورید؟ منم، آهنگر وُیکولا! هنگامیکه شماها در پائیز از دایکانکا آمدید،
خدا به شماها سلامتی کامل بدهد و یک زندگیِ دراز، و تقریباً دو روز مهمان من بودید.
من در آن زمان چرخِ درشکۀ شما را با یک چرخِ نو عوض کردم!"
همان سابوروگر میگوید: "آها! این همان آهنگریست که قشنگ نقاشی میکرد. هموطن! خدا تو را برای چه کاری اینجا فرستاده است؟"
"خب، من میخواستم تماشا کنم ... مردم میگویند ..."
سابوروگر که میخواست نشان دهد او هم میتواند زبان روسی صحبت کند با
چهرهای مغرورانه میگوید: "خب، هموطن، اینجا
شهر بزرگیست، درست میگم؟"
آهنگر برای اینکه شرمنده نشود و مانند یک تازه وارد به
نظر نیاید؛ و از آنجا که میتوانست فاضلانه هم صحبت کند
خونسرد جواب میدهد: "یک شهرِ حکمرانیِ قابلِ احترام. خانهها بسیار بزرگ و نقاشیهای مهمی در آنها آویزانند.
حروف الفبای بسیاری از خانهها با ورقههای نازکِ طلا نوشته شدهاند. باید اعتراف کنم که این تناسب فوقالعاده زیباست!"
هنگامیکه سابوروگرها میشنوند که آهنگر چه خوب صحبت میکند تأثیر خوبی بر آنها میگذارد و میگویند: "هموطن، ما میخواهیم دیرتر با تو بیشتر صحبت کنیمْ اما حالا باید فوری به دیدار ملکه
برویم."
"پیش ملکه؟ آقایان، لطفاً مرا هم با خود
ببرید!"
"تو را؟" سابوروگر به او مانند پدری که پسرِ چهار سالهای از او خواهش کند بر روی اسبی واقعی بنشاندش نگاه میکند: "تو آنجا چکار داری؟ نه، این ممکن نیست." و در این وقت چهرهاش حالتی جدی به خود میگیرد و ادامه میدهد: "برادر، ما با ملکه در بارۀ مسائلمان صحبت داریم."
آهنگر اصرار میورزید: "من را هم با خود
ببرید!" و در حالیکه با مشت بر روی جیبش میزد آهسته به شیطان زمزمه میکند: "از آنها خواهش کن!"
لحظهای از این کار نگذشته بود که
یکی از سابوروگرها میگوید: "برادرها، او را هم
با خود ببریم!"
بقیه میگویند: "خب، او را با خود
میبریم! لباسی شبیه به لباس ما بپوش."
آهنگر با عجله مشغول پوشیدنِ یک شنل بلندِ سبز رنگ بود که
ناگهان در باز میگردد و مردی تفنگ بدست اعلام میکند وقت راندن رسیده است.
وقتی او در درشکهای که بر روی فنرهایش طوری بالا
و پائین میرفت که انگار خانههای چهار طبقۀ هر دو سمتِ جاده به عقب میدوند و کفِ خیابان در زیر سُم اسبها به چرخیدن افتاده است تعجب
کرد.
آهنگر فکر میکند ــ خدای من، چه نوری! پیش
ما در روز هم اینچنین روشن نیست. ــ
درشکهها در برابر قصر توقف میکنند. سابوروگرها پیاده میشوند، داخل راهروی مجللی میگردند و از پلههائی با نور درخشان گشته بالا
میروند. آهنگر برای خود زمزمه میکرد: "چه پلههای قشنگی! این واقعاً تأسفبار
است که رویش پا گذاشته شود. این تزئینها! گفته میشود که قصهها همه دروغند! لعنت بر شیطان، آنها اصلاً دروغ نیستند!
خدای من! این نردهها! چه خوب رویشان کار شده است! فقط آهنها پنجاه روبل هم بیشتر خرج برداشتهاند!"
سابوروگرها از پلهها بالا میروند و از اولین سالن میگذرند. آهنگر با کمروئی بدنبال آنها میرفت، و با هر قدم برداشتن میترسید که بر روی کفِ چوبی سالن
لیز بخورد. آنها از سه سالن عبور میکنند، آهنگر هنوز از حیرت خارج
نشده بود. هنگامی که آنها به چهارمین سالن وارد میگردند او به سمت عکسی که بر روی دیوار آویزان بود میرود. عکس از مریم مقدس با کودکِ در بغل بود.
او میگوید: "چه عکس زیبائی! چه
نقاشی فوقالعادهای! به نظر میرسد که مریم مقدس میخواهد با آدم حرف بزند، او به معنای واقعیِ کلمه زنده است! و کودکِ مقدس! او
کف دستهایش را بهم چسبانده و میخندد، بیچاره! و رنگها! خدای من، این رنگها! فکر نکنم که برای یک کوپک خاکِ اُخرا خریده باشند، پر از مادۀ رنگی سرخ و سبز مسیست. و رنگ آبی چه درخششی دارد! یک کار عالی. زمینه حتماً با گرانترین سُربِ
سفید پوشیده شده است. هر چقدر هم این نقاشی باارزش باشدْ اما این دستگیره
مسی!" و او در حال عبور و لمسِ دستگیرۀ در ادامه میدهد: "این دستگیرۀ مسی ارزش بیشتری برای تحسین کردن دارد. این کارِ تمیز! من فکر میکنم که تمام اینها را آهنگرانِ آلمانی با دستمزد بالائی
ساختهاند ..."
شاید آهنگر اگر که یک مستخدم به دستش نمیزد و به او تذکر نمیداد که او نباید از دیگران عقب
بماند هنوز چیزهای دیگری را هم تماشا میکرد.
سابوروگرها پس از عبور از دو سالنِ دیگر میایستند. اینجا به آنها گفته میشود که منتظر بمانند. در سالن
چند ژنرال با لباسهای نظامیِ طلادوزی شده داخل میگردند. سابوروگرها به اطرافِ مختلف تعظیم میکنند و بعد دور هم جمع میشووند.
کمی دیرتر مردِ تقریباً درشت اندامی در یونیفرمِ فرماندهی
و چکمهای زرد رنگ با عدهای همراهْ داخل سالن میگردد. موهایش ژولیده بودند، یک
چشمش کمی چپ بود، چهرهاش حالتِ غرور و افتخار داشت و
تمامِ حرکاتش نشان از دستور دادن میداد. تمامِ ژنرالهائی که تا آن هنگام در لباس نظامیِ طلادوزی شدۀ خود در سالن راه میرفتند ناآرام میشوند و با تعظیمهای عمیق هر کلمۀ او را، حتی کوچکترین حرکاتش را میقاپیدند. اما فرمانده
به هیچکدام از آنها توجهای نکرد، تکان آهستهای به سر میدهد و پیش سابوروگرها میرود.
سابوروگرها در برابر او تا زمین تعظیم میکنند.
"آیا همه اینجا هستند؟"
سابوروگرها همه میگویند: "بله، همه، پدر!" و بار دیگر تعظیم میکنند.
"فراموش نکنید، آنطور صحبت کنید که من به شما آموزش
دادم!"
"نه، پدر، ما آن را فراموش نمیکنیم."
آهنگر از یکی از سابوروگرها میپرسد: "آیا این تزار است؟"
آن شخص جواب میدهد: "اوه، تزار! نه،
او پوتوجومکین است."
از اتاقِ کناری صداهائی به گوش میرسد، و بعد آهنگر نمیدانست دیگر چشمهایش را به کدام سمت بچرخاند:
عدهای خانم در لباسهائی از پارچۀ اطلس که پشت آن
بر روی زمین کشیده میشد و تعدادی از درباریان در
دامنهای طلادوزی و موهای بافته شده بر پشت گردن داخل سالن میشوند. او فقط یک درخشندگی میدید و دیگر هیچ.
سابوروگرها خود را با هم بر روی زمین میاندازند و همگی فریاد میکشند: "ببخش، مادر،
ببخش!" آهنگر هم خود را مانند دیگران بر روی زمین میاندازد.
از بالای سرشان صدائی دستوردهنده اما همزمان مطبوع میگوید: "بلند شوید!"
سابوروگرها میگویند: "ما بلند نمیشویم، مادر! ــ ما بلند نمیشویم، ما میمیریم، اما بلند نمیشویم!"
پوتوجومکین لبش را گاز میگیرد. عاقبت او خودش به نزد سابوروگرها میآید به یکی از آنها زمزمهکنان
چیزی آمرانه میگوید و سابوروگرها برمیخیزند.
حالا آهنگر هم جرئت میکند سرش را بلند کند، و او یک خانمِ نه چندان بزرگ، بلکه حتی کمی کوتاه قامت
با مویِ پودر زده، چشمانی آبی رنگ و چهرهای شکوهمند و خندان را میبیند که خوب میفهمید چگونه همه را زیردستِ خود سازد، و فقط میتوانست به یک زمامدار متعلق باشد.
خانم با چشمان آبی رنگ میگوید: "به من قول داده بودند که امروز مرا با یکی از مردمانمان که من
تا حال هنوز ندیدهام آشنا میسازند." و در حالیکه با
کنجکاوی به سابوروگرها با کنجکاوی نگاه میکرد ادامه میدهد: "آیا در اینجا جای
خوبی به شما دادهاند؟" و نزدیکتر میشود.
"ممنون، مادر! غذا خوب است، گرچه برههای اینجا آنطور که پیش ما هستند نمیباشد. چرا نباید یه یک طریقی زندگی کنیم؟ ..."
پوتوجومکین وقتی متوجه میگردد که سابوروگرها چیزی کاملاً متفاوت از آنچه او به آنها آموخته بوده است
میگویند اخم میکند ...
حالا یکی از سابوروگرها با حالتی مغرورانه جلو میرود: "مادر، ما از شما خواهش میکنیم! با چه کاری خلقِ وفادارت ترا خشمگین ساخته؟ آیا ما با تاتارهایِ کافر
همدست گشتیم؟ آیا دست در دست تُرکها گذارده و عمل کردیم؟ آیا ما
با رفتار و فکری وفاداریمان را شکستهایم؟ پس چرا این بیرحمی؟ ابتدا
شنیدیم که تو گذاشتهای همهجا بر ضد ما قلعه ایجاد
کنند؛ بعد شنیدیم که تو میخواهی از ما ژاندارم تفنگدار بسازی؛ حالا از مجازاتهای تازه میشنویم. ارتش سابوروگرها چه اشتباهی کرده؟
شاید چون ارتش تو را در پریکوپ هدایت و به ژنرالهایت کمک کرد تاتارهای کریمه را تار و مار کند؟ ..."
پوتوجومکین ساکت بود و با تنبلی انگشترهای برلیانِ دستش
را با بُرس کوچکی برق میانداخت.
ملکه با نگرانی میپرسد: "خب، چه میخواهید؟"
سابوروگرها نگاهِ معنی داری به همدیگر میاندازند.
آهنگر به خود میگوید ــ حالا زمانش رسیده است!
ملکه میپرسد که ما چه میخواهیم! ــ و ناگهان خود را
جلوی پای ملکه روی زمین میاندازد.
"ملکه، اجازه ندهید مرا مجازات کنند، به من لطف کنید! از من ناراحت نشوید، کفشی که ملکه به پا دارند از چه ساخته شده است؟ من
فکر میکنم که هیچ کفاشی در هیچ سرزمینی در جهان نمیتواند چنین کفشی درست کند. خدای من، اگر زنِ من میتوانست چنین کفشی به پا کند!"
ملکه میخندد. درباریان هم شروع به
خندیدن میکنند. پوتوجومکین با خشم نگاه میکند و همزمان میخندد. سابوروگرها شروع میکنند به دست او زدن، زیرا آنها فکر میکردند که او دیوانه شده است.
ملکه دوستانه میگوید: "بلند شو!" اگر
تو حتماً یک چنین کفشی بخواهیْ این کارِ آسانیست. برای او فوری گرانترین کفشِ طلادوز
را بیاورید! از این ابتکار واقعاً خوشم آمد!" و رو به آقائی با صورتی پُر ولی
رنگ پریده میکند که کمی دورتر از دیگران ایستاده بود و دامنِ ساده با دگمههای
مرواریدش نشان میداد که به درباریان تعلق ندارد و ادامه داد:
"بفرمائید! این هم یکی از موضوعاتِ شوخ و ارزشمندِ بابِ میل شما!"
مرد با دگمههای مروارید با تعظیم جواب میدهد: "ملکه شما بیش از حد بخشندهاید!"
ملکه خود را به سمت سابوروگرها برمیگرداند: "باعث افتخار است، من باید بگویم که من از لشگرِ شما هنوز هم
هیجانزدهام. شما شگفتانگیز آواز میخوانید! اما من شنیدهام که کسی از شما در شهر اسجچ
ازدواج نمیکند."
همان سابوروگری که قبلاً با آهنگر صحبت کرده بود میگوید:
"مادر، چه میگوئی! تو خودت میدانی که هیچ مردی بدون زن نمیتواند
زندگی کند." و آهنگر وقتی میشنود چگونه همین مرد که میتوانست چنان فاضلانه با او صحبت کند حال با ملکه عمداً با زبانِ دهقانی صحبت
میکند متعجب میگردد و با خود فکر میکند ــ مردمِ باهوش! او حتماً بدون قصد این کار را نمیکند. ــ
سابوروگر ادامه میدهد: "ما راهب نیستیم، بلکه انسانهای گناهکاریم. مانند تمام مسیحیانِ صادقِ جهان ما هم شیفتۀ غذای با گوشت
هستیم. پیش ما آدمهای زیادی ازدواج کردهاند، فقط آنها با زنهای خود در اسجچ زندگی نمیکنند. بعضی زنهای خود را در لهستان، بعضی
دیگر در اوکرائین و ترکیه دارند."
در این لحظه کفشها را برای آهنگر میآورند.
او با خوشحالی فریاد میکشد: "خدای من، چه کفشهای زیبائی!" و آنها را میگیرد و میگوید: "ملکه! وقتی شما چنین کفشی به پا میکنید و وقتی با این کفشها بر روی یخ میروید، پس باید پاهای کوچک شما چگونه باشند؟ منظورم این است که آنها حداقل
از شِکَرِ خالصاند."
ملکه که واقعاً باریکترین و جالبترین پاهای کوچک را
داشتْ وقتی این تعارف را از دهانِ آهنگرِ سادهای میشنود که با وجود صورت قهوهای رنگ در لباس قزاقیاشْ بعنوان مردِ زیبائی بحساب میآمد باید لبخند میزد.
آهنگر خوشحال از این توجهِ خیرخواهانه میخواست از ملکه در بارۀ هر چیزی به درستی سؤال کند: که آیا حقیقت دارد
تزارها بجز عسل و چربی چیزی نمیخورند، و چیزهائی بیشتری از این دست؛ اما چون
احساس کرد که سابوروگرها او را به کنار هُل میدهند تصمیم میگیرد ساکت شود. هنگامیکه ملکه
خود را با افرادِ سالخورده مشغول و از آنها سؤال میکرد که آنها چگونه در اسجچ زندگی میکنند و چه عادات و رسومی دارندْ آهنگر عقب میرود، سرِ خود را به سمت جیبش خم میکند و آهسته میگوید: "مرا فوری از اینجا
خارج کن!" و ناگهان خود را در پشت دروازۀ شهر میبیند.
زنِ بافندۀ چاق میان عدهای از زنانِ دایکانکا در وسط خیابان ایستاده بود و با لکنت میگفت: "به خدا قسم غرق شده، غرق شده! اگه آهنگر غرق نشده باشه من از اینجا
دیگه تکون نمیخورم!"
زنی با بالاپوشِ قزاقی، با بینیای بنفش رنگ و با جنباندنِ دست فریاد میزد: "پس من یک دروغگو هستم؟ آیا گاوِ کسی رو دزدیدم؟ آیا کسی رو با نگاهِ بد جادو کردم که هیچکی نمیخواد حرفمو باور کنه؟ من دیگه آب نمینوشم، اگه پریپرچیچا با جفتِ چشماش ندیده باشه که
آهنگر خودشو دار زده!"
دستیارِ قاضی که از خانۀ شوب به آنجا رسیده بود میایستد و میگوید: "آهنگر خود را دار زده است؟ چه داستان جالبی!" و خود را به
زنانی که مشغول صحبت بودند نزدیک میسازد.
زنِ بافنده جواب میدهد: "تو پیرزنِ بادهنوش، بهتره
که بگی دیگه مشروب نمینوشی! آدم باید مثل تو دیوونه
باشه که خودشو دار بزنه! آهنگر خودشو غرق کرده! او در سوراخِ یخ خودشو غرق کرده! من
از این خبر به همون اندازه مطمئنم که اطمینان دارم تو در میخانه بودی."
زنِ بینی بنفش با عصبانیت جواب میدهد: "بیحیا! چه اتهامی میزنه؟ بهتر این بود که ساکت میموندی، آدمِ بیارزش! آیا من نمیدونم که کاستر هر شب پیش تو
میاد؟"
زنِ بافنده فریاد میکشد: "چی، کاستر؟ کاستر پیش کی
میاد؟"
خانم کاستر جیغ میزند: "کاستر؟" و خود را با فشار به دو زنی که فریاد میکشیدند نزدیک میسازد: "بهتون نشون میدم! چه کسی از کاستر صحبت کرد؟"
زنِ بینی بنفشْ زنِ بافنده را نشان میدهد و میگوید: کاستر پیش او مهمونی میره!"
خانم کاستر میگوید: "پس این سگِ پیر توئی!" و به سمت زنِ بافنده هجوم میبرد: "پس تو همون جادوگری هستی که شوهرمو برای اینکه پیشت بیاد با
گیاههای شیطانی گیج و جادو کرده؟"
زنِ بافنده در حال عقبنشینی میگوید: "شیطان، راحتم بذار!"
خانم کاستر میگوید: "تو جادوگر لعنتی،
تو نباید دیگه فرزنداتو ببینی! بیارزش! تف!" و به چشمانِ زن بافنده تُف میاندازد. زنِ بافنده قصد داشت همان کار را با او انجام دهد، اما بجای چشمانِ خانمِ کاستر به صورت اصلاح شدۀ دستیارِ قاضی که برای بهتر شنیدن کاملاً نزدیک زنان
شده بود تُف میکند.
دستیارِ قاضی در حال پاک کردن صورتش با لبۀ کتْ شلاق خود را بلند کرده و میگوید: "زنِ فرومایه!"
این حرکت همه را مجبور میسازد که در حال لعنت فرستادن از هم جدا و پراکنده شوند.
دستیارِ قاضی میگوید: "چه رذالتی!" و در حالیکه همچنان صورتش
را پاک میکرد ادامه میدهد: "بنابراین آهنگر خودش
را غرق ساخته! خدای من! اما چه نقاش خوبی بود! چه چاقوها، داسها و گاوآهنهای خوبی میساخت! چه قدرتی در او نهفته بود! بله، چنین آدمهائی در دهکده زیاد نداریم. در آن وقت ما آهنگر را داشتیم! او هنوز زندگی میکرد، و حالا او دیگر نیست! من قصد داشتم اسب مادهام را برای نعل کردن پیش او ببرم! ..." دستیار قاضی پُر از چنین افکار
مسیحیانهایْ آهسته به سمت خانهاش میرود.
هنگامیکه این شایعات به گوش اوکسانا میرسندْ آرامش خاطر خود را از دست میدهد. البته او به چشمهای پریپرچیچاها و صحبتهایِ زنِ بافنده اطمینان کمی
داشت: او میدانست که آهنگر به اندازۀ کافی خداترس میباشد که روحش را به تباهی نیندازد. اما اگر او واقعاً با این تصمیم رفته
بوده باشد که دیگر به دهکده بازنگردد؟ چنین جوانِ عالیای حتی در محلهای دیگر هم پیدا نمیشود. آهنگر اما او را خیلی دوست داشت! از همه بیشتر خلق و خویِ او را تحمل کرده بود ... دخترِ زیبا تمام شب را در زیر پتو از این پهلو
به آن پهلو میغلطید و نمیتوانست بخوابد. بعد آرام میشد و تصمیم میگرفت به چیزی فکر نکند، اما با
این وجود باز هم فکر میکرد. دختر زیبا میسوخت و صبح تا بناگوش عاشقِ آهنگر شده بود.
شوب در بارۀ سرنوشت آهنگر نه ابراز شادی میکرد و نه غمگین بود. افکارش فقط به یک چیز مشغول بود: او نمیتوانست بیوفائی سولوچا را فراموش کند و با آنکه خوابآلود بود شروع به لعنت فرستادن میکند.
صبح آغاز میگردد. کلیسا قبل از طلوع آفتاب
پُر از انسان بود. زنانِ سالخورده با روسری و کتهای سفید در مقابل درِ کلیسا پارسامنشانه بر سینۀ خود صلیب رسم میکردند و زنانِ نجیبزاده در کتهای سبز و زرد، بعضی حتی با لباسهای آبی رنگ با راه راهِ طلائی بر پشت در جلوی آنها ایستاده بودند. دخترها
که روبان تمام مغازهها را بر سر بسته بودند و بر
گردن تعداد زیادی گردنبند از صلیب و سکه حمل میکردندْ به خود زحمت میدادند تا حد امکان نزدیکِ دیوارِ مقدس بیایند. در جلو اما اعیان و کشاورزانِ ساده با سبیلها و گردنهای کلفت و چانههای اصلاح کرده ایستاده بودند،
تقریباً همه با پالتوهائی که از زیر آنها روپوش سفید و در نزد بعضی همچنین روپوش
آبی رنگ دیده میگشت. بر چهرۀ همه، هر جا که آدم نگاه میکردْ حال و هوای جشن کریسمس منعکس بود. دستیارِ قاضی با فکر کردن به کالباسهائی که او بعد از مراسم جشن خواهد خورد لبش را میلیسید؛ دخترها به این فکر میکردند که چگونه با پسرها بر روی
یخ بدوند؛ پیرزنها نماز و دعایشان را پارسایانهتر از همیشه زمزمه میکردند. آدم در تمام کلیسا میشنید
که چگونه قزاق سوهِربیهوس خود را با پیشانی تا به روی زمین خم میکرد. تنها اوکسانا پریشان خیال آنجا ایستاده بود: او هم دعا میکرد و هم دعا نمیکرد. در قلبش احساسهای مختلفی هجوم میبردند، یکی عصبانی و غمگینتر از
دیگری، طوریکه چهرهاش فقط برانگیختگی شدیدی را نمایان میساخت؛ در چشمانش اشگ میلرزید. دخترها نمیتوانستند دلیل آن را درک کنند و حتی نمیتوانستند حدس بزنند که آهنگر دلیل آن میباشد. اما اوکسانا تنها کسی نبود که به آهنگر فکر میکرد. همۀ مردم متوجه بودند که جشن کریسمس کامل نیست، که در واقع کسی در آن
کم است. متأسفانه صدای کاستر به دلیلِ سفرش در گونی گرفته بود
و او آهسته و با صدائی لرزان میخواند؛ آوازخوانِ سفر کرده به
آنجا در حقیقت صدایِ باسِ باشکوهی داشت، اما خیلی بهتر بود که آهنگر هم آنجا میبود. بعلاوه او تنها کسی بود که مقامِ ادارۀ شورای کلیسا را دارا بود. مراسم
صبح زود انجام شده بود، مراسمِ عشاء ربانی هم اجرا میگردد ... آهنگر واقعاً به کجا رفته بود؟
شیطان با آهنگر سوار بر پشتش باقیماندۀ شب را برای
بازگشت سریعتر پرواز میکرد، و وُیکولا فوراً دوباره در
کنار خانهاش بود. در این لحظه خروسی شروع به خواندن میکند.
آهنگر دُم شیطان را که میخواست فرار کند میگیرد و فریاد میزند: "کجا؟ صبر کن دوستِ من، هنوز تمام نشده، من هنوز از تو تشکر نکردهام."
و او ترکهای برمیدارد، سه ضربه به او میزند، و شیطانِ بیچاره مانند
کشاورزی که دستیارِ قاضی او را تنبیه مفصلی کرده باشد خیلی سریع از آنجا دور میگردد. چنین بود سرنوشتِ دشمنِ نژاد بشر، او بجای فریب دادن مردم و از راه به
در کردن و ابله ساختن آنهاْ خودش فریب میخورد.
حالا وُیکولا داخل خانه میگردد و تا ظهر میخوابد. بعد از آنکه بیدار میشود و میبیند که خورشید در آسمان مستقیم ایستاده است وحشت میکند.
"من مراسمِ صبح زود و عشاء ربانی را از دست
دادم."
و آهنگرِ خداترس دچار اندوه میگردد، زیرا او به خود میگفت که خدا برای مجازات بخاطر
گناهان انجام داده و فاسد کردنِ روحشْ خواب را بر او مستولی ساخته است تا مانع شود
که او در این جشن به کلیسا برود. اما او با گرفتن این تصمیم که هفتۀ بعد در نزد
کشیش اعتراف و به مدت یک سالِ تمام هر روز پنجاه بار زانو زده و دعا خواهد کردْ بزودی آرام میگیرد. او به داخل اتاق نگاه میکند، اما آنجا کسی نبود: سولوچا هنوز به خانه بازنگشته بود.
به آرامی کفشها را از زیر پیراهنش درمیآورد
و دوباره از کارِ باارزشی که روی آن انجام داده شده بود و تجربۀ باارزش شبِ گذشته
تعجب میکند؛ او خود را میشوید، لباسش را عوض میکند، لباسهائی را که او از سابوروگرها گرفته بود میپوشد، از صندوق کلاهِ پوستِ برهِ آبی رنگی را که پس از خریدن آن در پولتاوا
تا آن روز بر سر نگذاشته بود و همینطور کمربند تازهای با رنگهای مختلف بیرون میآورد؛ همۀ آنها را همراه با یک تازیانۀ قزاقی در بقچهای میپیچد و مستقیم به نزد شوب میرود.
شوب وقتی آهنگر پیش او میرود چشمانش را باز میکند، و نمیدانست به چه خاطر
باید بیشتر متعجب گردد: به این خاطر که آهنگر به دنیای زندگان بازگشته است و جرأت
کرده نزد او بیایدْ یا به این خاطر که او خود را مانند سابوروگریها آراسته است. بیشتر از آن اما وقتی تعجب میکند که وُیکولا بقچه را میگشاید و در برابرش یک کلاه نو و یک کمربند که مانندش را در دهکده ندیده بود
بر روی میز قرار میدهد و روی پاهایش میافتد و با صدای عاجزانهای میگوید: "رحم کن، پدر!
عصبانی نشو! بفرما این هم یک تازیانه: بزن، هرچه که روحت میخواهد بزن. من آن را قبول میکنم؛ بزن، اما عصبانی نشو. تو و
پدر مُردهام زمانی مانند دو برادر بودید، شماها با هم غذا خوردید و نوشیدید."
شوب با خوشحالیای مخفیانهْ میدید آهنگری که در دهکده به کسی اهمیت نمیدهد و با دستِ خود سُم اسب و یک سکۀ پنج کوپکی را مانند خمیر خم میکندْ حالا چگونه جلوی پایش افتاده است. شوب برای حفظ شأن و منزلت خود
تازیانه را برمیدارد و سه بار بر پشت او میزند. "خب حالا، کافیه، بلند شو! همیشه به حرف مردمِ پیر گوش کن! ما میخواهیم آنچه در بین ما بوده را فراموش کنیم. خب، بگو که چی میخوای؟"
"پدر، اوکسانا را به همسری به من بده!"
شوب لحظهای فکر و به کلاه و کمربند نگاه میکند: کلاه خیلی زیبا بود، کمربند مانندش وجود نداشت؛ او به سولوچای بیوفا فکر
میکند و محکم میگوید: "باشه! سهمِ دامادی
رو بفرست بیاد!"
اوکسانا در حال داخل شدن از در و دیدن
آهنگر فریاد میکشد: "آه" و نگاهش را با تعجب و آتشین به او
میدوزد.
وُیکولا میگوید: "ببین چه کفشی برات
آوردم! کفشیست که ملکه به پا میکند."
اوکسانا با نگاهی زودگذر به کفش و در حالیکه آن را با
دست از خود دور میساخت میگوید: "نه، نه! من به کفش
احتیاج ندارم. من بدون کفش هم میخواهم ..." او حرفش را به
پایان نمیرساند و چهرهاش گلگون میگردد.
آهنگر نزدیکتر میشود و دست او را میگیرد؛ دختر زیبا نگاهش را به پائین میاندازد. او هرگز چنین زیبا به چشم نمیآمد. آهنگر با خوشحالی او را آرام میبوسد و چهرۀ دختر گلگونتر و زیباتر میگردد.
یک بار اسقف از دایکانکا عبور میکرد، او آن محلِ زیبا را میستاید و هنگامیکه از خیابان میگذشت به خانۀ تازهای میرسد.
اسقف از زنِ زیبائی که با یک کودک در بغل در جلوی درِ خانه
ایستاده بود میپرسد: "این خانۀ نقاشی شده به چه کسی تعلق دارد؟"
زن که همان اوکسانا بود با تعظیمی جواب میدهد: "به وُیکولایِ آهنگر!"
اسقف در حال نگاه کردن به در و پنجرهها میگوید: "چه زیبا! یک کارِ خیلی زیبا!" پنجرهها
دور تا دور قرمز رنگ شده بودند، و بر روی همۀ درها قزاقی با پیپی در دهان نقاشی
شده بود.
اسقف بیشتر از آن اما وُیکولا را میستاید، وقتی این خبر را میشنود که آهنگر توبه و طلب بخشایش خود در مقابل کلیسا را بجا آورده و تمامِ قسمتِ دست چپِ کلیسا را بدون دستمزد با رنگ سبز و گلهای سرخ نقاشی کرده است. این اما هنوز تمام کاری که کرده بود نبود. وُیکولا بر روی دیوارِ قسمت ورودیِ کلیساْ شیطان را در جهنم
کشیده بود، شیطانی چنان وحشتناک که همۀ رهگذران با دیدن آن به زمین تُف میانداختند، و زنها کودکانِ در آغوش خود را اگر
شروع به گریه میکردند به کنار عکس میآوردند و میگفتند: "نگاه کن، چه
هیولائی آنجا کشیده شده است!" و کودک ساکت میگشت، از گوشۀ چشم به عکس نگاه میکرد و خود را به سینۀ مادر میچسباند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر